بازگشت

رفتن معاويه به مدينه و ملاقاتش با خامس آل عبا


چون اهل كوفه و بصره و شام به امارت يزيد گردن نهادند و معاويه خاطرش از اين بابت جمع شد آهنگ حجاز نمود، و وقتي به حوالي مدينه رسيد ابتداء با حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام ملاقات نمود و بي ادبانه به محضر مبارك امام عليه السلام جسارت كرد و گفت:

لا مرحبا و لا اهلا.... به خدا سوگند مي بينم كه خون پاك تو ريخته شود.

امام عليه السلام فرمود: ساكت باش اين طور سخن مگوي كه درخور من نباشد.

گفت: آري بيش از اين را نيز...

و به روايت ديگر بعد از ورود به مدينه با حضرت امام حسين عليه السلام خصوصي ملاقات نمود و در خلوت به آن جناب عرض كرد: تو مي داني كه مردمان همگي با يزيد بيعت كرده اند مگر چهار كس كه تو خواجه و سرور آناني و آخر نگفتي كه تو
را بدين خلاف چه نيازي مي باشد؟

حضرت فرمودند: چه شد كه از ميان جمع به من آغاز نمودي، اين سخن با ديگران بگوي سپس عبدالله بن زبير را خواست و گفت: تمام مردم ولايت عهدي يزيد را پذيرفته و به آن گردن نهاده اند مگر پنج نفر از قريش كه رهبر ايشان توئي و جهت خلاف شما چيست؟

عبدالله گفت: من رهبر ايشان هستم!!؟

معاويه گفت: بلي تو رهبر ايشان مي باشي.

عبدالله گفت: بفرست آنها را بياورند پس اگر ايشان بيعت نمودند من نيز يكي از آنها خواهم بود.

پس از آن عبدالله بن عمر را طلبيد و با رفق و نرمي با وي سخن گفت و شطري از اباطيل و مزخرفات با وي بازگوي نمود.

عبدالله بن عمر گفت: آيا چيزي را كه ملامت و سرزنش را برطرف كرده و خونها را حفظ نموده و با آن به مقصودت مي رسي را نمي خواهي؟

معاويه گفت آن چيست؟

گفت: آنكه بر سرير خود نشسته و از من بيعت ستاني مشروط به اينكه اگر مسلمانان همگي بر بنده سياه و غلام زنگي بيعت كنند من نيز متابعت نمايم، به خدا سوگند اگر مسلمانان بر آن اجتماع كنند البته من نيز سرباز نزنم.

بعد عبدالرحمن بن ابي بكر را خواند و گفت: تو با كدام توانائي و نيرو بر معصيت و مخالفت من اقدام مي كني.

عبدالرحمن گفت: اميدوارم كه خير من در آن باشد.

معاويه گفت: مي خواستم گردن تو بزنم.

عبدالرحمن گفت: لاجرم خدا در اين جهان تو را لعنت نموده و در آخرت به آتش دوزخش گرفتارت مي نمايد.


در كتاب «الامامة و السياسة» ملاقات معاويه با حضرت خامس آل عباء را اين طور بيان نموده:

روزي معاويه بنشست و مجلس خويش آراست، خواص و اهل و خدمه خود را حاضر نمود و جامه هاي نفيس و گران بهاء پوشيد و دستور داد از ورود مردمان به آن مجلس ممانعت كنند، آن گاه حضرت خامس آل عباء عليه السلام و ابن عباس را دعوت نمود نخست ابن عباس به مجلس آمد، معاويه او را بر مسند خويش جاي داده و ساعتي با او به صحبت نشست و در اثناء سخن گفت:

يابن عباس باري تعالي شما را از مجاورت حرم رسول و انس داشتن با چنين مرقد مطهري حظي وافر كرامت فرموده.

ابن عباس گفت: آري ولي در عين حال بهره ي ما از قناعت به بعض و حرمان از كل اكثر و اوفر [1] است بهر صورت بين او و ابن عباس سخنان بسياري رد و بدل شد تا حضرت امام حسين عليه السلام به مجلس تشريف آوردند و نزول اجلال فرمودند، معاويه با دست خويش بالش نهاد و امام عليه السلام بر جانب راست او نشستند، نخست معاويه از حال اولاد حضرت امام مجتبي و مقدار سال هر يك پرسيد و امام عليه السلام جواب فرمودند آنگاه معاويه خطبه خواند و خداي را حمد كرد و بعد در ستايش حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و صفات خجسته آن جناب سخن بسيار گفت و پس از آن محضر امام عليه السلام عرضه داشت: حال يزيد از نظر شما معلوم است و خداوند عليم مي داند كه مقصود من از ولايت عهدي وي صرفا سد خلل و اجتماع تفرقه امت بوده و غرض ديگري ندارم و من در او فضيلت علم و كمال مروت و زيور ورع را مشاهده مي كنم و نيز وي را به قرائت قرآن و سنت رسول عالم مي دانم و شما مي دانيد كه چون خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم بدرود حيات گفت با وجود اهل بيت طاهره و كبار اصحاب از مهاجر و انصار ابوبكر


متصدي امر خلافت شد و في رسول الله اسوة حسنة.

اي بني عبدالمطلب در اين اجتماعي كه فراهم آمده من از شما انتظار انصاف دارم بايد پاسخ مثبت دهيد و بدين وسيله ولايت عهدي يزيد را تثبيت نمائيد.

ابن عباس قصد سخن نمود ولي امام عليه السلام به او اشاره فرمود كه خاموش باش كه مراد و مقصود او من بوده و بهره ي من از اين بيان افزون تر مي باشد، سپس حضرت خداوند عالم را سپاس گفت و درود بر رسول گرامي فرستاد و فرمود:

هر چند خطباء فصيح در وصف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سخن برانند هنوز از صد هزار يكي را نگفته باشند و تو در اوصاف پسر خويش و تفصيل آن افراط كردي و از اندازه بيرون رفتي گوئي محجوبي را توصيف كرده يا غائبي را منقبت مي گوئي و با اين مزخرفات عقيده مسلمانان را دگرگون مي كني، باري يزيد دليل حاذقي است بر نفس خويش و اعمال او بر احوالش گواه صادقي مي باشند، بهر صورت چون از يزيد سخن گوئي از دختركان و سگان شكاري و كبوتران و چنگ و عود نيز سخن به ميان آور، از كفالت امر امت بگذر با چندين گناه كه تو راست به دوستي فرزند زياده مجوي كه روز تو به پايان آمده و تا مرگ نيم نفس بيش نيست و سپس يوم مشهود در پيش و عمل محفوظ تو آشكار شود ولات حين مناص.

و اينكه گفتي: خلافت را بالوراثة حق خود همي شمارم، آري به خدا سوگند كه به ميراث از خاتم النبيين ما را بود و شما به ناحق آن را از مركز خود بگردانيديد و به غصب مالك شديد و وظيفه ات آن است كه بدين حجت واضحه اذعان كني و حق با صاحبان آن گذاري و تو اكنون به اغواي تني چند كه نه سابقه صحبت با نبي اكرم را داشته و نه قدم راسخ در دين دارند مي خواهي امر را بر مسلمانان مشتبه نمائي تا زندگان را در دنيا امارت و سلطنت باشد و خود به عذاب آخرت گرفتار آئي «ان هذا لهو الخسران المبين»

معاويه پس از شنيدن اين كلمات به ابن عباس گفت بيار تا چه داري و من خود


مي دانم كه سخنان تو بسي سخت تر و كلمات تو زهرآگين تر است.

ابن عباس گفت: چه توانم گفت كه حسين فرزند سيد انبياء و خامس اصحاب كساء و از اهل بيت مطهر است، از اين قصد درگذر و به مردمان ديگر پرداز حتي يحكم الله بامره و هو خير الحاكمين و از آن مجلس به در آمدند.


پاورقي

[1] زيادتر.