بازگشت

گفتگوي سهل بن سعد با حضرت سكينه


(سهل به سعد ساعدي انصاري آخرين و جوانترين صحابي رسول خدا صلي الله عليه و آله است كه هنگام رحلت آن حضرت پانزده ساله بوده است. او در نود و شش سالگي در شهر مدينه چشم از دنيا فروبست)

صاحب مناقب با اسناد خود از زيد و او از پدرانش روايت كرده است كه سهل بن سعد گفت:

از مدينه به قصد سفر به بيت المقدس راه افتادم تا به شام رسيدم. نهرهاي آب روان و درختهاي بسيار در آن وجود داشت.


شهر را آذين بسته بودند، پرده ها و حجابهاي ديبا بر در و ديوار آويخته بود، مردم شادي مي كردند و زناني را ديدم كه با دف و طبل سرگرم رقص و پايكوبي بودند. در فكر فرو رفتم و به خود گفتم: عيدهاي شاميان را ما مي شناسيم، هيچ عيد شامي نيست كه ما آن را نشناسيم و امروز هيچ عيدي نيست؛ پس چرا به جشن و سرور پرداخته اند؟

در اين حال عده اي را ديدم كه با هم حرف مي زدند و نزد آنان رفته پرسيدم: آيا امروز براي شما مردم شام عيدي هست كه ما آن را نمي دانيم؟

گفتند: اي پيرمرد! گويا چادرنشين و بيابانگردي و از هيچ چيز خبر نداري!

گفتم: من سهل بن سعد هستم، من پيامبر اكرم حضرت محمد صلي الله عليه و آله را با چشمهاي خود ديده ام.

گفتند: اي سهل! آيا تعجب نمي كني از اينكه آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خود را نمي بلعد؟

گفتم: چرا چنين شود؟ مگر چه شده؟

گفتند: اينك سر امام حسين عليه السلام عترت پاك حضرت محمد صلي الله عليه و آله را از سرزمين عراق براي يزيد به ارمغان مي آورند.

گفتم: عجبا! سر مقدس حسين عليه السلام را مي آورند و مردم شادي مي كنند! از كدام دروازه وارد مي شوند؟

آنها به دروازه اي اشاره كردند كه به آن «باب ساعات» گفته مي شد.


اين گفتگو هنوز تمام نشده بود كه پرچمهاي زيادي را ديدم كه پيش مي آمدند. پيشاپيش آنان سواري پرچم به دست را ديدم كه بالاي پرچمش نيزه اي و بر نوك آن سربريده اي بود. با دقت به آن نگاه كردم، ديدم صورتش شبيه ترين صورتها به رسول خداست.

ناگهان بانواني را ديدم كه بر شتران بي روپوش سوار بودند و از پي آن سوار مي آمدند. به آنان نزديك شدم و از نخستين زن پرسيدم: اي خانم! تو كيستي؟

گفت: من سكينه دختر حسين بن علي هستم.

به او گفتم: من سهل بن سعد ساعدي هستم، جدت رسول خدا را ديده ام و از او حديث شينده ام. آيا حاجتي داري تا آن را برآورم؟

گفت: اي سهل! به اين نيزه دار بگو جلوتر برود تا نظر مردم به آن جلب شود و به حرم رسول خدا نكنند.

بي درنگ نزد نيزه دار رفتم و به او گفتم: آيا حاجتي از من برمي آوري و چهارصد دينار بگيري؟

گفت: حاجتت چيست؟

گفتم: اي سر را جلوتر ببر!

او پذيرفت و اين كار را انجام داد و من چهارصد ديناري را كه به او وعده داده بودم، پرداختم.

آن گاه كه به كاخ يزيد رسيدند، آن سر را در حقه اي نهادند و نزد يزيد بردند. من نيز همراه آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته بود و تاجي از در و ياقوت بر سر داشت و گروهي از


كهنسالان قريش گرداگرد او بودند. هنگامي كه حامل سر داخل شد، گفت:



اوفر ركابي فضة و ذهبا

انا قتلت اسيد المحجبا



قتلت خير الناس اما و ابا

و خيرهم اذ ينسبون النسبا



تا ركابم طلا و نقره بريز، من مردي بزرگ را كشتم.

بهترين مردم را از جهت پدر و مادر كشتم، او بهترين انسانها بود.

يزيد گفت: اگر مي دانستي كه او بهترين مردم است چرا او را كشتي؟

گفت: به اميد جايزه ي تو.

يزيد دستور داد گردن او را زدند. آن گاه سر امام عليه السلام را در طبقي زرين نهاد و گفت: «كيف رأيت يا حسين؟» (قدرت مرا چگونه ديدي اي حسين؟) [1] .


پاورقي

[1] مجلسي، بحارالأنوار، ج 45، ص 128-127؛ محدث قمي، نفس المهموم، ص 272-271.