بازگشت

حضور سبز


نيرويي شگفت، دل دريايي مادر «وهب» را به تلاطم درآورده است. بي اختيار از خيمه بيرون مي زند تا شايد در موجاموج اين توفان، آتش درون را با خبري از فرزند فرونشاند.

چشم انتظارِ وهب، كنجكاو، به هر سو مي دود. در آخرين تلاش، به خيمه ي امام مي رسد؛ جايي كه خبرها داغ تر است و مطمئن تر؛ هيچ كس اما خبري از وهب ندارد!

بي تاب و نگران، ايستاده در كنار خيمه ي امام، ميدان را مي نگرد. لشكر عمر سعد اولين حمله را آغاز كرده است، هنوز اما كسي نمي داند ماجرا به كجا خواهد كشيد.

هيچ يك از زنان حرم، اجازه ي بيرون رفتن از محدوده ي خيمه ها را ندارند. سخنان امام در گوش مادر وهب طنين انداز است:

- تا من زنده هستم، هيچ يك از اهل حرم، از محوطه ي خيمه ها خارج نشوند.


مادر وهب، نمي داند چه مدت، اين گونه، بهت زده كنار چادر فرمانده ايستاده است. تابش مستقيم خورشيد بر دشداشه اش، سايه اي بلندتر از قامت او بر ريگزار سوزان كربلا نقش كرده است. نگاهش را گاه بر بلنداي پرچم سبز چادر فرمانده مي دوزد، و گاه بر صف سواران لشكر امام مي كشاند.

امام ساعتي پيش، آخرين جواب را به كوفيان داده است:

-... اي مردم! فرمانده شما، اين زنازاده، پسر زنازاده، مرا بين دو كار قرار داده است. بين شمشير كشيدن و تن به خواري و بيعت سپردن! اين ذلت و خواري از ما اهل بيت رسول الله... دور است.

عمرسعد، بيمناك از سخنان شورانگيز امام، دستور حمله ي عمومي داده است. اصحاب باوفاي امام سرگرم نبرد با لشكريان عمر سعدند. «شمر» از سمت چپ و «عمر بن حجاج» از سمت راست به سوي ياوران امام حمله آورده اند. جنگي خونين و حمله اي سخت درگرفته و گرد و غبار برخاسته از سم اسبان، چنان است كه مادر وهب نمي تواند ميدان را خوب ببيند.

غبار كه فرومي نشيند، ام وهب دست را سايبان چشمها مي كند. در چشم اندازش، اسبان چابك سپاه كوچك امام،


يال در يال، در مقابل لشكر انبوه يزيد، به سركردگي عمرسعد به صف ايستاده اند. امام، هم ركاب برادر رشيدش ابوالفضل، در قلب سپاه جاي دارد. از دو سوي، «زهير بن قين» بر جناح راست و «حبيب بن مظاهر» بر جناح چپ، فرماندهي مي كنند. امام با صدايي بلند و رسا، آخرين سخنانش را اين گونه ادامه مي دهد:

- مرگتان باد! دستتان از هر خير بريده باد. اي جماعت! غمزده باشيد اي گروه ستمگر... اين چه صبحي است؟ گوئيا امروز يك دست شده ايد و به ريختن خون ما كمر


بسته ايد، بي آنكه از ما جرم و گناهي سر زده باشد. واي بر شما كه به قصد خونريزي به ما حمله كرديد، در حالي كه هنوز شمشيرهايمان در غلاف بود. آيا من پسر پيغمبر شما نيستم؟ آيا جده ام خديجه، همسر پيغمبر شما نبود؟ آيا پيغمبر شما نفرمود اين حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشتند؟

... اكنون بدانيد كه همه ي حرفهايم را با شما زدم و شما را از اين كار برحذر داشتم، اينك اين شما و اين ما و اين نبرد! در مقابل لشكر انبوه شما خواهيم ايستاد و جنگ خواهيم كرد.

ام وهب، در پي يافتن فرزند، يك يك سواران را دقيق مي نگرد. كلاهخود به كلاهخود، زره به زره، رفرف [1] به رفرف خوب نگاه مي كند. وهب اما نيست! پس كجاست وهب!؟

- ام وهب! پسرت را مي خواهي؟ به چادر برگشته؛ خودم ديدمش! آنجا بود، پيش هانيه، همسرش!

هنگامه اي در دل مادر وهب جان مي گيرد.

- وهب به خيمه برگشته!؟ پيش هانيه!؟

نمي ايستد تا سر برگرداند و رساننده ي خبر را خوب بشناسد. برايش مهم نيست او كه بود و به چه قصدي، خبر


داد. از وهب درشگفت است! شناختش از وهب ديگر گونه بوده است تا به حال. پيش خود احساس سرشكستگي مي كند.

- هي، هي... پسر من پيش زنش برگشته!؟ چه فكرها كه نمي كردم... پس چه شد آن قولهاي ديشبت وهب! مگر ديشب تو پيمان نبستي؟ مگر فرياد نزدي ما مي مانيم و در راه فرزند رسول الله شهيد مي شويم؟ يعني بوي خون جرأتت را بريده و يا دلت به عشق هانيه...

به فاصله ي رسيدن به خيمه، ياد ايام گذشته، ذهن مادر را پر مي كند. مهر و محبت مادر و پسر، و شيفتگي شان به يكديگر زبانزد هر غريبه و آشنا است.

مادر وهب، برافروخته است. بااراده پيش مي رود و به راهي هموار و ناهموار فكر كند. هموار از آن رو كه همه چيز را امانتي از سوي دوست مي داند و ناهموار بدان خاطر كه مي پندارد بايد فاصله اي بيفكند ميان دو دلدار؛ ميان پسرش و عروسش؛ ميان «وهب» و «هانيه» كه هنوز سرخي رنگ حنا، بر دستهايشان باقي است.

جشن عروسي وهب را به ياد مي آورد. عروس و پسرش را مي بيند كه در ميان هياهوي مردم و در هاله اي از دود و بوي خوش عود و كندر و اسپند، گاه مي خندند و گاه در گوش هم چيزي مي گويند.

ام وهب با خودش در ستيز است. نهال پرشكوفه اش را


كه تا ديروز، چون باغباني مهربان به هزار رنج و محنت پرورانده است، امروز بايد با رويي گشاده در ميانه ي ميدان عشق، در مقابله با تندباد وحشي ستم بكارد.

سختش از اين نيست كه فرزندش را با دستهاي خودش مي خواهد به قربانگاه بفرستد ؛ اينكه فقط چند روزي از عروسي پسرش مي گذرد، كار را بر مادر دشوار كرده است، اما اين دشواري را نيز پشت سر مي گذارد و به نهيبي، خود را رها مي سازد:

- نكند مي خواستي امام به سوي كوفه حركت نمي كرد؛ يزيد به فسق و فجور خود ادامه مي داد؛ يا واقعه ي كربلا به عقب مي افتاد، تا فرزندت چند صباحي سير زندگي كند؟! تشويش و اضطراب را رها كن زن! تو نيت فرزند را نمي داني؛ هيچ كس از نيت هيچ كس آگاه نيست. وهب تو تماشاچي تاخت و تاز اسبها كه نبوده است! چرا اين گونه از او بيمناكي؟ وهب، نشان از تو دارد. از تبار خودت است، هم خونت است؛ دلير و بي باك.

يادت هست ديشب را ام وهب!؟ كه امام ايستاد و گفت: دشمن مرا مي خواهد و با شما كارش نيست...

اينك بيعتم را از شما برداشتم. هركس از شما كه تا اين لحظه به اميدي با من آمده است، راهش را بگيرد و در سياهي شب برود. و اين وهب تو بود كه بر پاي ايستاد و گريه آلود به امامش جواب داد كه خواهد ماند و جان بر سر


اين كار خواهد گذاشت.

وهب، عنان مي پيچاند؛ از صف لشكر خارج مي شود و به تاخت، همچون باد، رو سوي خيمه مي نهد.

هانيه انگار كه غافلگير شده باشد، بردبار اما منتظر، بر در خيمه، بازآمدن وهب را مي نگرد. وهب نزديك خيمه كه مي رسد، هانيه خود را باز مي يابد و ملتهب ديدار همسر، در جواب او كه سراغ مادرش را مي گيرد، لبخند بر لب مي گويد: «به كمك رفته است. از من خواست اينجا بمانم. حالا پايين بيا؛ پيدايش مي شود.»


وهب از اسب فرود مي آيد و هانيه افسار اسب را مي گيرد و به تيرك كنار خيمه مي بندد و با نوازشي بر بال حيوان، به دنبال وهب داخل خيمه مي شود.

هانيه از نگاه و حركات وهب، قصد او را دريافته است. شوهرش قصد ماندن ندارد. پرنده اي را مي ماند كه جز شوق پرواز، چيزي در چشمانش نمي شود خواند. در تكاپوي يافتن سخني شيرين با شوهرش است كه وهب سكوت خيمه را بر هم مي زند. كلامش در خاموشي خيمه موج مي اندازد و در بيرون خيمه كم كم در دل باد محو مي گردد:

- تو و مادرم بعد از من، تنها خواهيد ماند...


هانيه بي پلك زدني، گوش بر كلام همسر، با ادب ايستاده است و آهسته، دانه هاي درشت اشك را از گونه هايش جمع مي كند.

-... چطور مي تواني مرا تنها بگذاري... من غير از تو كسي را ندارم... نه وهب ! نمي توانم دوري تو را...

با شنيدن صداي گامهاي آشناي مادر وهب، هانيه حرفش را مي خورد و اشكهايش را پاك مي كند.

اسب وهب، بسته شده به تيرك كنار خيمه، مادر را مطمئن كرده است كه پسرش در خيمه است. سالخوردگي و تجربه اش به او كمك مي كند تا با پسر و عروس رفتاري حساب شده داشته باشد. گرچه دور كردن خيالات از ذهن، كاري ساده نيست، اما بهتر مي بيند، رفتاري ملايم در پيش گيرد.

به فاصله ي چند گام تا خيمه، براي خبر دادن، چند بار دست بر كفل اسب مي كوبد:

- پس سوارت كو حيوان!؟

پيش از هانيه، وهب است كه از خيمه بيرون مي آيد.

مادر، درنگي در نگاه پسر دارد و آنگاه روي در روي خود، ديدگان به خون نشسته هانيه را مي بيند. در احساس مادر وهب، زمان، لحظه اي از حركت بازمي ماند. آهسته، نفس تازه مي كند و آرام، شعله آتش درونش فرومي نشيند. پسرش نيامده كه بماند!


از دور مي آيند. دگرگونه است حالشان. نه غمي به چهره دارند و نه لبخندي بر لب! احوالشان هر چه هست، زميني نيست؛ نمي توان توصيفش كرد. وهب است و هانيه است و مادر وهب، كه دارند نزديك مي شوند.

وهب، سوار بر زين اسب؛ رها از بندهاي زمين، لحظه شمار هنگامه ي پرواز است. برق شادي از چشمان ام وهب پيداست و گهگاه به هانيه مي نگرد كه پا به پاي او در كنار اسب وهب، راه مي آيد و با خود زمزمه ها دارد.

وهب آمده است تا از امامش رخصت بطلبد.

پيش از همه، دستهاي زينب، خواهر امام است كه با مهرباني شانه هاي مادر وهب را مي فشارد. موج تحسين، از هر سو آنان را در برگرفته است.

اشك، حلقه ي چشمهاي هانيه را پر مي كند. مادر وهب، مي داند احساس عروسش را. مي فهمد تاب و تپش قلب يك دختر را كه بيش از هفده روز از عروسيش نگذشته است و شوهرش اكنون بار سفر مي بندد... اينجا اما جاي عطوفتهاي مادرانه نيست.

به امام نرسيده، وهب از اسب فرود مي آيد. چهره هانيه به شرم مي نشيند، آهسته قدمي به عقب برمي دارد و سر فرومي افكند. انگار هنوز عمق حادثه را باور ندارد.

وهب شانه به شانه ي مادر به امام نزديك مي شود و ناتوان


از نگاه رو در رو به چهره ي امام، ني ني چشمهايش را بر زمين مي دوزد. دشواري گفتن آنچه كه امام مي داند، يا جذبه ي سيماي او، هرچه هست، راه كلام بر زبان وهب بسته است.

مادر وهب، با چشمهايي كه مي رود تا صبر از دست بدهد و اشك بر گونه بغلتاند، بار از دوش فرزند برمي دارد و سكوت مي شكند:

- يابن رسول الله آمده ام پسرم را داماد كنم! ميدان جنگ و جهاد، براي ما حكم عروسي دارد. رخصت بدهيد يابن رسول الله! رخصت بدهيد كه اين دنيا ديگر جاي او نيست. مي خواهد برود. و كاش من هم مي توانستم...

در پاسخ به مادر وهب، امام با جذبه ي ملكوتي خويش چشم بر سرباز وفادارش وهب مي دوزد:

- اينها تنها مرا مي خواهند، وهب! من بيعت خود را از گردنت برمي دارم. براي حفاظت از همسر و مادرت بمان! عاقبت اين كار روشن است...

وهب بغض كرده و نزديك است باران اشك از ديدگان بريزد. تنها مي تواند يك كلام بگويد:

- رخصت بدهيد مولايم! رخصت...

ياران وهب، به گردش جمع شده اند...

مادر وهب سر برمي دارد و آخرين نگاههايش را به چشمهاي فرزند مي دوزد. وهب نشسته بر روي زين، كمر


خم مي كند و سر فرود مي آورد. مادر، دستهايش را دور گردن فرزند حلقه مي كند و گونه بر گونه ي او مي فشرد؛ بي هيچ حرفي! خاموش تر از او هانيه؛ شرمگين از نزديك شدن به حلقه ي ياران وهب، دورتر ايستاده است و سعي مي كند بر احساس خويش غلبه كند. مي خواهد تنها به وداعي با نگاه، بسنده كند:

- بهتر است تنها به رزم بينديشد. دل نگران كه نمي تواند بجنگد. بگذار در اين پيوند عاشقانه اش با معبود، آسوده باشد. اصلا دلواپسي براي چه؟ مگر اين جسم چه قدر دوام مي آورد؟ چند سال؟ چيست اين زنده ماندن در برابر آن حيات ابدي؟!

وهب كه آرام آرام از حلقه ياران فاصله مي گيرد، دل هانيه تنگ تر مي شود. دست و پايش را گم كرده است؛ حتي نمي تواند از جاي خود براي بدرقه ي همسرش، قدمي پيش بگذارد.

وهب، نگاهي رضايت بخش به او مي اندازد و هم زمان با مادر كه اسبش را هِي مي كند؛ به كلامي كوتاه، همسرش را دلداري مي دهد:

- اشكهايت را پاك كن هانيه! دست خودت نيست مي دانم... بغض، راه گلويت را بسته است... اما طاقت بياور!

وهب كه دور مي شود، هانيه پلك فرومي بندد و اشكهاي


فروريخته اش را از چهره پاك مي كند.

اولين سوار لشكر ابن سعد كه براي مقابله با وهب به ميدان، قلب مهربان هانيه از تپش بازمي ايستد.

تحمل ديدن آنچه را ممكن است روي دهد، ندارد. چشم از ميدان برمي گيرد و به درون خيمه مي رود.

وهب بي مهابا حمله مي كند. به چابكي شمشير از غلاف


بيرون مي كشد و بالاي سرش به گردش درمي آورد. دندان بر هم مي فشارد و به مهارت تمام، دشمن را بر خاك مي اندازد.

خروش شادي و شكر، از سپاه امام برمي خيزد. هانيه در خلوت خيمه، به راز و نياز با خداوند نشسته و مادر وهب در دل آسمان به نقطه اي دور خيره شده است.

وهب همچنان اسب مي تازد و با قلبي سرشار از صداقت و ايمان، رودرروي لشكر كفر، رجز مي خواند:

- اگر مرا نمي شناسيد، من پسر كلبم و ضرب شمشير را به زودي خواهيد چشيد و خواهيد ديد كه چگونه حمله خواهم كرد و تقاص خون يارانم را از شما خواهم گرفت.

من مرد جهاد و شجاعتم، نه مانند شما اسير هوسهاي اين دنيا...

مادر وهب، آگاه از سرنوشت اين رزم نابرابر، به سوي خيمه مي رود تا تسكيني باشد براي هانيه، تنها يادگار فرزند. هانيه با ديدن مادر وهب، يكباره بغضش مي تركد و غريبانه اشك مي ريزد. مادر وهب دستهاي هانيه را در دست مي گيرد و صورتش را نوازش مي كند:

- در راه خدا استوار باش دخترم! اين قدر بي تابي نكن، بيا بيرون! بيا وهب را ببين كه چگونه چون شير مي جنگد.

وهب، ملتهب و مصمم، اسب مي تازد. مانند دروگري آشنا با داس، شمشير مي گرداند و گروه گروه از لشكريان


دشمن را همچون علفهاي هرز بر زمين مي خواباند. گويي در لشكر خصم، رغبتي به مقابله با وهب نيست و حالا اوست كه با هر يورش، زخم دشمن مي نهد و به فرارشان وا مي دارد.

وهب با عشق مي جنگد و آوازه ي دلاوريش دهان به دهان به گوش ابن سعد مي رسد:

- جواني در ميانه ي ميدان مي جنگد كه با هر يورش، شوقي تازه مي يابد و لرزه بر اندام سربازان مي افكند. نمي توان با او جنگ روياروي كرد؛ بايد حيله اي انديشيد.


امام سرفراز از داشتن ياراني چنين فداكار، براي وهب دعا مي كند. و از آن سو عمرسعد با شمر مشورت مي كند و تصميم مي گيرد «حكيم بن طفيل» را روانه ي نبرد با وهب كند.

خبر به «طفيل» نرسيده، يكباره همهمه ها فرومي نشيند و چكاچك شمشيرها كه از ميدان جنگ به گوش مي رسيد قطع مي شود. غبار جنگ اما آن قدر هست كه نمي توان به خوبي ميدان را ديد. ترديدها چندان طول نمي كشد. همه وهب را مي بينند كه سواره از ميدان دور مي شود و به سوي لشكر امام مي شتابد!

مادر وهب و هانيه، دل نگران سرانجام كار، به ديدن وهب كه به سويشان مي آيد، گيج و گم، آمدنش را باور ندارند.

- شايد زخمي سخت بر همسرم زده باشند!

- نه! فرزند من كسي نيست كه نبرد را نيمه كاره رها كند و برگردد.

وهب اگرچه خسته است و خاك آلود، اما لبانش شكفته به لبخند است! پيش پاي مادر از اسب فرود مي آيد، دست در گردن مادر حلقه مي كند و صورتش را مي بوسد:

- مادرجان! از من راضي شدي؟

هانيه به جاي ام وهب، در جواب همسرش مي گويد:

«همه ما راضي هستيم. تو وظيفه ات را به خوبي انجام


داده اي! مادرت هم راضي است. پياده شو و قدري بياساي. من براي هميشه به داشتن همسري چنين دلاور، افتخار مي كنم. خدا تو را به ما بازگردانيده است... »

ام وهب مي داند كه جاي ترديد و درنگ نيست. رضايتي ساده شايد، فرزند را در ادامه مبارزه سست كند. به فاصله چند لحظه، پيروز از جدالي پنهان در دل خويش، نگاه ناراضي اش را به چشمان هانيه مي دوزد و حرف او را قطع مي كند:

- براي من زماني دشوارتر از اين لحظه نيست كه فرزندم از جنگ در راه خداوند سرباز زند و پشت به ميدان، نبرد را رها كند! و خطاب به وهب، ادامه مي دهد:

- آرزو داشتم اينك پيش رسول الله بودي و زهراي مرضيه از من خشنود مي شد؛ اما تو نزد همسرت برگشته اي! زماني شيرم را حلالت خواهم كرد و از تو راضي خواهم شد كه چون ديگر ياران شهيد امام، روحت به جهان ابدي پر كشيده باشد، همين!

به دنبال وهب، حكيم بن طفيل به ميدان آمده است و هماورد [2] مي طلبد.

وهب براي لحظه اي چشم به سوي ميدان برمي گرداند:

حكيم بن طفيل!؟


هانيه، دلتنگ از مادر وهب، چشم در چشم شوي خويش دارد و چيزي زير لب زمزمه مي كند:

- حال قدري بياساي تا نفس تازه كني. لبهايت خشك شده و ترك برداشته...

امام درصدد فرستادن هماوردي براي طفيل، با ياران به مشورت ايستاده است. حكيم بن طفيل همچنان رجز مي خندند:

- كجاست وهب؟ آن جواني كه ادعاي دلاوري داشت؛ اينك چرا از ميدان گريخته؟ نكند به خيمه زنان رفته است؟!

وهب، دندانهايش را بر هم مي فشارد. افسار اسب را كه چندي است در دست هانيه مانده، مي گيرد و بي درنگ، تيز و چالاك، پاي در ركاب مي نهد و بر اسب مي جهد.

نگاهي دوباره به مادر و همسر مي اندازد كه يعني خداحافظ!

اسب وهب چند گامي دور نشده است كه هانيه طاقت نمي آورد و سراسيمه به سوي وهب مي دود. همه حيرت مي كنند و بيشتر از همه مادر وهب:

- نبايد در مقابل دشمنان خدا ضعف نشان داد. آن هم زماني كه «طفيل» اين گونه در ميدان رجز مي خواند.

قبل از اينكه كسي بتواند جلوي هانيه را بگيرد، خود را به وهب مي رساند و روبروي او، جلو اسب مي ايستد.

بي هيچ كلامي، نگاهش را به صورت استخواني و پيشاني


بلند وهب مي كشاند و عمق چشمان درشت و سياه همسرش را مي كاود.

يكباره صداي طبل و شيپور دشمن، خاموش مي شود. شايد همه گوش سپرده اند تا آخرين كلام هانيه را بشنوند.

هانيه، شوهرش را سير مي نگارد؛ آن قدر كه حتي چين به چين و رگ به رگ نقش صورت او را به خاطر مي سپرد.

وهب، همسرش را خوب مي شناسد؛ اما چرا اين گونه بي تاب است و گريان،: نمي داند.

هانيه با سر انگشتان حنا بسته اش، دانه دانه هاي بلورين اشك را از گونه هايش جمع مي كند و بر خود مسلط مي شود:


- وهب! مي دانم كه اين بار در راه فرزند زهرا شهيد خواهي شد. ولي تو را با وفاتر از اين مي دانم كه مرا اين گونه در اين دنيا، غريب و تنها رها كني! بعد از تو، من ديگر مونس و همدمي ندارم. از تو مي خواهم قول بدهي كه در آن دنيا، شفاعت مرا خواهي كرد. اين تنها آرزوي من است...

وهب، خنده بر لب، چشم بر هم مي نهد و هانيه راضي از قول او بازمانده ي عطر عروسي شان را به سرو صورت همسرش مي پاشد. و امام دست به سوي آسمان بلند كرده و برايشان دعا مي كند:

- خداوندا! بهشت را پاداش ايشان قرار ده. بارالها! ما و شيعيان ما را، در قرارگاهي از رحمت خود گردآور و پاداش بسيار خودت را بر ما ارزاني دار، كه تو بر هر كار توانايي.

مادر وهب، خوشحال از داشتن عروسي چنين شايسته، دست در دست او، پسرش را كه دارد مي رود تا براي هميشه از آنها دور شود، با نگاه، بدرقه مي كند.

اينك دشت كربلا نظاره گر شروع نبردي سخت است.

دو سوار رو در روي يكديگر در ميدان، اسب مي گردانند و رجز مي خوانند.

ابتدا وهب، سخن آغاز مي كند:

- طفيل! تو مرد جنگ نيستي؛ همان بهتر كه در پاسخ هاي يزيد به سر بري؛ تو مرد بزمهاي شبانه اي، لباس


رزم بر تن تو خنده آور است. حيفت نمي آيد اندامي را كه در لباسهاي زربفت پرورانده اي، در خاكهاي ميدان بيفكني؟ طفيل با فشاري بر شكم حيوان، اسب را نزديك وهب مي كشاند. به او اشاره مي كند و با جلوداران لشكر عمرسعد به تمسخر مي گويد:

- ببينيد چه كسي مرا به مرگ وعده مي دهد! من هم اكنون، او را مرده اي بيش نمي پندارم.

- هر چه مي خواهي بگو طفيل! لحظه اي ديگر خواهي ديد كسي كه به نبردش خوانده اي ، چگونه درسي به تو خواهد داد.

طفيل، مغرور، شمشير از نيام برمي كشد و در پي او وهب، دست به قبضه ي شمشير مي برد؛ خشمناك و پردل، با ايماني آميخته بر كينه اي مقدس، به سوي طفيل حمله مي برد.

دو سوار، به فاصله يكي دو گام از هم، يكديگر را مي آزمايند و با هر ضربه شمشير كه بر روي هم فرود مي آورند، آتش از سينه ي سپرهايشان بيرون مي جهد.

كشاكش اوليه ي نبرد، هشداري است به «حكيم بن طفيل» كه حريف خود را ناآزموده، كوچك نشمارد. ضرب شمشيرها كه كاري از پيش نمي برد، دو سوار از هم فاصله مي گيرند تا به شيوه اي ديگر، نبرد را ادامه دهند.

كوبش سم اسبان بر خاك گرم ميدان، فضاي غليظي از


گرد و غبار برپا كرده است.

ابن سعد، هياهوكنان، «حكيم بن طفيل» را تشويق مي كند تا كار را يكسره كند و «وهب» را به شهادت برساند. و از سوي اصحاب حسين (ع) دست به دعا برداشته اند و براي پيروزي وهب از خداوند استمداد مي طلبند. امام، رزم سربازش- وهب- را زير نظر دارد و مادر وهب با اضطرابي مادرانه، در دل، نگران فرزندش، در كنار هانيه ايستاده است. اين بار دو سوار خسته و عرق كرده، دست بر نيزه هايشان برده اند و مي دانند كه


غفلت از حريف بهايي جبران ناپذير خواهد داشت.

وهب، نيزه ي بلندش را محكم در مشت مي فشارد و با طرح نقشه اي در ذهن، درست هنگامي كه طفيل با شتاب به او هجوم مي آورد، به چابكي خود را از تيررس نيزه ي طفيل دور مي دارد و زماني كه طفيل مي پندارد از وهب فاصله گرفته است وهب افسار اسب را با تيزبيني مي كشد و پشت سر او قرار مي گيرد.

طفيل ناتوان از كنترل اسب خويش، در تيررس نيزه وهب است. وهب، نيزه اش را محكم به سوي كمرگاه طفيل نشانه مي رود. نيزه ي وهب، با پاره كردن و عبور از زره طفيل، كمرگاهش را لمس مي كند. طفيل زخم خورده و خون آلود، ناباورانه بر زين اسب پيچ مي خورد و به قصد گريز از معركه، پاشنه بر شكم اسب خود مي فشارد، وهب با استفاده از فرصت، به چابكي مجال فرار از طفيل مي گيرد و ديگر بار نيزه اش را بر كمر طفيل مي كوبد، كار طفيل، ديگر تمام شده است و تلاشهايش براي گريز از كارزار بي نتيجه!

وهب، اسب طفيل را دور مي زند و راه را بر او سد مي كند. طفيل ترجيح مي دهد قبل از اينكه سومين ضربه ي نيزه ي وهب سينه اش را بدرد، خود را از اسب بر زمين افكند.

همزمان با غريو تكبير ياران امام، هانيه كمر راست مي كند و ناباور به آنچه روي داده است مي نگرد. مادر


وهب نيز نگاهش را به امام دوخته است و آرام آرام اشك شوق از دو ديده مي ريزد . وهب، عنان اسب را به دست گرفته است و بالاي سر طفيل در ميدان به گردش درمي آيد:

- اي لشكريان عبيدالله به خدا سوگند كه هرگز رسول خدا و فرزندان او را نشناخته ايد. ما مي جنگيم تا از اسلام و حرمت خاندان رسول الله دفاع كنيم و شما مي كشيد تا زنده بمانيد و بهتر بخوريد و بياشاميد...

عمرسعد، خشمگين از فريادهاي بلند وهب، دستور مي دهد طبلها را محكمتر به صدا درآورند و آنگاه نعره برمي دارد: «چه كسي حاضر است جواب گستاخي هاي اين جوانك را بدهد و طفيل را به لشكر برگرداند؟»


اولين كسي كه بعد از حكيم بن طفيل پا به ميدان نبرد مي گذارد، هنوز فرصت گفتن نام و نسب خود را نيافته است، كه با حمله برق آساي وهب روبه رو مي شود و تا خود را بيابد، با سر در كنار طفيل فرومي افتد.

ديگر كسي به هماوردي وهب، بيرون نمي آيد. با اشاره ي عمرسعد، كمانداران لشكر، وهب را نشان مي كنند تا شايد با دور كردن او از ميان، طفيل فرمانده ي زخمي شان را از كشته شده نجات دهند.


وهب، همچون پلنگي آماده ي شكار، صف به صف بر جلوداران لشكر عمرسعد حمله مي برد. تمام وجود هانيه در چشمهايش خلاصه شده اند تا شايد لحظه اي همسر رشيد و دلاورش را از ميان انبوه سواراني كه او را محاصره كرده اند ببيند.

وهب در محاصره ي چند گروه شمشيرزن و كماندار كه از هر طرف به سويش هجوم آورده اند، همانند پرستويي رها شده در توفان، مقاومت مي كند. لبهايش خشك است اما دندان بر هم مي سايد و پر شتاب و بي پروا، با اعتماد تيغ مي گرداند و آن طور كه مادر بشنود، رجز مي خواند:

- مي بيني ام وهب؟! مي بيني چه كوبنده و باهيبت مي جنگد؟ اين فرزندت است، وهب!

در اين ميان، يكي از لشكريان عمر سعد با شمشير، اسب وهب را پي مي كند و وهب به خاك درمي غلتد.

ام وهب و هانيه، آه مي كشند و دشمن، شادمانه حلقه ي محاصره را تنگتر مي كند.

وهب، نفس نفس مي زند و خاك آلود و عرق ريزان، برمي خيزد. يكي از سواران دشمن از پشت، شمشيري به دست راست او مي زند. وهب، شمشير به دست چپ مي دهد و به زحمت به دفاع مي ايستد. خون، صورت و پيراهنش را پوشانده است. توان در بدن وهب نيست. لحظه اي بعد، دست چپش را نيز قطع مي كنند. وهب،


بي هيچ وسيله اي براي دفاع، با تبسمي بر لب مشتاقانه سربرمي گرداند تا شايد براي آخرين بار چشم در چهره ي مولايش بدوزد. هنوز ايستاده است كه زخم كاري يك شمشير، توان پايش را مي گيرد. دشوار، خودش را نگه مي دارد؛ بي دست و بي سپر.

كلاه خود وهب كه از سرش بر زمين مي افتد، دل هانيه از جا كنده مي شود. طاقت نمي آورد فوران خون وهب را ببيند كه چگونه خاك ميدان را سرخ مي كند.

هانيه، خروشان رو به سوي ميدان مي دود. غلغله اي در ميان زنان مي افتد. مي خواهند نگذارند هانيه به ميدان برود.

اما همسر وهب قبل از اين كه كسي بتواند جلويش را بگيرد، خود را به معركه مي رساند. ديگر نبرد وهب پايان يافته است.

از ديگر سوي، مادر وهب، تيرك افتاده بر كنار خيمه را برمي دارد و كمر راست مي كند و به ميدان حمله مي برد.

قبل از اينكه به فرمان امام عده اي براي آوردن نعش وهب به ميدان برسند، دو شمشيرزن در معركه حضور يافته اند.

ام وهب، تيرك خيمه را به سوي اولين سوار دشمن كه به سويش مي ايد، نشانه مي رود و در همين حال، صدايي گرم و آشنا، گوشش را نوازش مي دهد:

- برگرد، ام وهب! خداوند، جهاد را بر شما واجب نكرده است...!


مادر وهب، صداي آشناي امام را مي شناسد، دردمند اما راضي به رضاي خدا، گوش به فرمان مولايش، مي ايستد و اشك از ديدگان مي بارد.

گروه دشمنان گرد شده در اطراف نعش وهب، با ديدن همسرش كه مي غرد و پيش مي آيد، ميدان را خالي مي كنند، تا شايد مقاومتش با ديدن نعش خونين وهب شكسته شود.

چشم هانيه كه به پيكر خون آلوده همسر مي افتد، لحظه اي درنگ مي كند. آهسته و آرام به سوي وهب پيش


مي رود؛ در كنارش زانو به زمين مي زند و سر بر خاك كربلا مي گذارد و اشك چشمهانش با خون همسر درمي آميزد.

به خويش كه مي آيد، به آرامي دست به زير كتف وهب مي برد و سر خونين همسر را به سينه مي چسباند.

با سر انگشت مهرباني، صورت و پيشاني بلند وهب را نوازش مي كند و خون از چهره اش پاك مي كند.

آنگاه، چيزي مثل آتش در دل هانيه زبانه مي كشد؛ سر برمي دارد و با نگاهي خشمگين بر انبوه دشمن، فرياد برمي آورد:

- آگاه باشيد اي اهل كوفه كه شهداي ما هديه هاي ما به خداوند است. اينك من از كشته شدن همسرم حسرتي بر دل ندارم. همه از خداييم و به سوي او باز مي گرديم؛ اما واي بر شما كه خواري و پشيماني تا ابد گريبانگيرتان خواهد بود. اندوه بر شما باد! آيا شرمتان نمي آيد كه ناجوانمردانه شمشير بر روي خاندان رسول الله كشيده ايد؟! اينك فرزندان و دختران پيغمبر پيش روي شمايند...

عمرسعد، قهقهه اي مستانه سر مي دهد و به شمر چشم مي دوزد و شمر قبل از اينكه سوز حرفهاي هانيه، دل سنگ و سياه كوفيان را بلرزاند، با اشاره به غلام خود، همسر وهب را نشان مي دهد.

«رستم» غلام وحشي شمر به سرعت، هانيه را دور


مي زند. از پشت، نيزه اي سنگين را بالا مي برد و با ضربتي سخت بر فرق هانيه، او را در كنار نعش شوهر، به شهادت مي رساند. قطره قطره خون گرم و جوشان هانيه، به باريكه هاي خون وهب مي پيوندد و جوي باريكي از خون تازه ي دو شهيد، خاك و شن گرم كربلا را سيراب مي كند.

اصحاب، دو پيكر خون آلود را به خيمه ي شهدا مي برد، و فرشتگان روح دو شهيد را به آسمانها.

دست امام كه براي دعا در حق خاندان وهب بلند مي شود، دل ام وهب آرام مي گيرد و موج رضايت از وهب و هانيه عمق دل و جانش را پر مي كند.


پاورقي

[1] دانه‏هاي ريز زنجير که از پشت کلاهخود آويزان است و شانه‏ها را مي‏پوشاند.

[2] حريف.