بازگشت

دو دست چون دو بال


صداي شيون زنها- از دورن خيمه- قلب عابس را لرزاند.

شمشير خون آلودش را رها كرد، زانو بر خاك نهاد و از خشمي سنگين به خود پيچيد. قطرات درشت عرق از شيارهاي پيشاني اش فرومي غلتيد و در لابلاي محاسن سفيدش گم مي شد. دستهايش خسته و ناتوان بود.

دستهايي كه دقايقي پيش، طوفنده و برق آسا، شمشير را بر فرق دشمن فرود آورده بود، اينك از دو سوي شانه هايش رها بود. دهانش خشك بود و ته گلويش مي سوخت. جرعه اي آب مي توانست عطش كهنه اش را فرونشاند. هرم آفتاب نيمروزي، سرش را مي سوزاند و آخرين ته مانده ي رمقش را مي گرفت.

هنوز اجساد شهد، بر خاك افتاده بود و دشمن آن سوتر در حال تدارك تهاجمي تازه بود.

عابس ناگهان از جا كنده شد. شمشيرش را به دست گرفت و هراسان، نگاهي به اطراف انداخت. چشمهايش


بي مهابا، از سويي به سوي ديگر، به دنبال چيزي و يا كسي مي گرديد. نگراني و اضطراب بر چهره ي خسته اش سايه انداخته بود. قدمهايش را از زمين كند و به سوي خيمه ها دويد. انگار كه ديگر خسته نبود. چيزي او را به جنبش درآورده بود و چالاك مي دويد. و زير لب با خودش نجوا مي كرد:

آقايم حسين (ع) كجاست؟ آيا سالهاست؟

به محض اينكه «جون» را ديد، همين سؤال را كرد. «جون» كه نفس نفس مي زد و دستهاي خون آلودش را مقابل سينه اش گرفته بود، جواب داد:

- آري امام سالم است. آنجا بر جنازه ي مسلم بن عوسجه ايستاده است...

عابس به سويي كه «جون» نشان داده بود، نگاه كرد. قامت استوار امام، نيروي تازه اي در وجود خسته اش دواند.

لحظه اي امام را نگريست. خواست به سويش برود و دستهايش را ببوسد. اما با ديدن شهدا و مجروحان بر زمين مانده، از اين كار منصرف شد. تصميم گرفت در نجات مجروحان به ياري دوستانش بشتابد، اما هنوز قدم برنداشته بود كه صدايي او را به خود آورد. به طرف صدا بازگشت و غلامش- شوذب- را ديد.

شوذب سلام كرد. عابس را به گرمي در آغوش كشيد و شانه هايش را بوسيد. هر دو لحظه اي تنگ در آغوش هم،


آرام گريستند، مرزي بين غم و شادي نمانده بود. مهم نبود كه گريه هايشان از چيست؟ خود اين راه را برگزيده بودند، راهي كه شادي و غمش يكسان بود.

عابس نگاهي به پيشاني مجروح شوذب كرده و گره در ابرو انداخت:

- تو مجروحي شوذب!

شوذب با لبخندي كه بر پهنه ي صورتش نشسته بود، گفت:

- هنوز بر پايم عابس. و تا دهها تن از دشمن را نكشم از پس نخواهم نشست.

و سپس رو به سپاهيان كوفه كرد و زير لب گفت:


- اين ياغيان كه من مي بينم آرام نخواهند گرفت. مهياي حمله اي ديگرند.

عابس، محاسنش را به دست گرفت و گفت:

- اين محاسن وقتي به خونم رنگين خواهد شد كه بتوانم خون بسياري از اين نابخردان را بر اين زمين تف ديده بريزم.

شوذب، نگاهش را از سپاه دشمن گرفت و بر زمين كربلا دوخت:

- برويم، عابس. تني چند از دوستانمان بر زمين مانده اند.

عابس، دور دستهاي افق را كاويد و گفت:

- آنان ديگر بر زمين نيستند... ملائك بر بالين آنها ايستاده اند.

شوذب آهي كشيد و گفت:

- آري... و بر آسايش آنها غبطه مي خورم.

عابس بر تلي از خاك ايستاد. نفسي عميق كشيد و بر ميان كارزار چشم دوخت. جنگ بار ديگر آغاز شده بود و او علي رغم خستگي و تشنگي، مهياي حمله اي ديگر بود. ياران امام لحظه اي آرام نمي گرفتند. و يكي پس از ديگري به ميدان مي تاختند و مي جنگيدند.

عابس خاطري آسوده داشت و به مرگي شيرين كه در انتظارش بود مي انديشيد. امام گفته بود: «خداوند شما را امروز اجازه داد كه از خود دفاع كنيد و بجنگيد و صبر داشته


باشيد كه شهادت من و شما در اين روز است.»

عابس با سينه اي ستبر و قلبي پراميد، در انتظار تولدي ديگر بود. به لذت پاياني راه مي انديشيد: راهي كه پايانش، آغاز همه چيز بود.

آن روز كه در كوفه، و در منزل «هاني» گرد آمده بودند و پيمان نامه اي را در بيعت با امام امضاء كردند، راه كاملا روشن بود. مردم با امام بيعت كردند و او را به كوفه فراخواندند. اما عابس، از همان روز نگران اين بيعت بود.

كوفيان را خوب مي شناخت و بيعت شكني شان را با علي (ع) به خاطر داشت.

آن روز عابس از جا برخاست و خطاب به مسلم بن


عقيل گفت: «اي مسلم، من از مردم با تو سخن نمي گويم و نمي دانم در باطن اين مردم چيست؟ من فقط از جانب خود حرف مي زنم. به خدا سوگند اگر مرا دعوت كنيد، به شما لبيك مي گويم و با دشمنان خدا مي جنگم تا كشته شوم و در اين كار جز رضاي خدا هيچ مقصد و منظوري ندارم.»

همان روز عابس و تني چند از كوفه راهي مدينه شدند تا پيمان نامه را به دست امام برسانند. آن روز همه شاد بودند و اميدوار، شاد از اينكه امام را در كنار خود خواهند داشت و اميدوار به اينكه كوفه را بار ديگر مقر فرماندهي حكومت اسلام خواهند كرد. در مسجد كوفه، آنجا كه خوارج، پدر امام را به ضرب شمشير به شهادت رساندند، نماز خواند خواند و از تماشاي قامت امام و شنيدن سخنان گرمش، به ياد رسول خدا خواهند افتاد.

اين همه، باور شيريني بود كه بر جان عابس و يارانش مي نشست و آنها را به وجد مي آورد.

وقتي قاصدان بيعت، از مدينه بازگشتند و فرياد برآوردند كه: «امام به كوفه مي آيد.» شكوفه ي شادي، بر لبان مردم شكفت.

عابس آن روز سر از پا نمي شناخت. شوذب، دوست و همدم ديرينه اش كه خوش نداشت او را غلام خود بنامد، در شادي او شريك بود. ولي هيچ يك تصور نمي كردند كه


در زماني چنين كوتاه مردم در بيعت خود با امام، تمام پيمانها را بشكنند و با ارعابي كوچك از جانب عبيدالله، پشت پا بر تمام عهدها بزنند. وقتي هم كه خبر قتل «هاني بن عروه» و سپس «مسلم بن عقيل» در كوفه پيچيد، آنچه عابس را از كشيدن شمشير بازمي داشت، عشق ديدن امام بود و اينكه در كنار او با دشمن بجنگد و دين خدا را ياري دهد.

عابس، حس مي كرد هنوز نيروي جواني در بدن دارد و مي تواند چون آن روزها كه در كنار علي (ع) شمشير بر روي منافقين و خوارج كشيده بود، رو در روي فرستاده ي يزيد بايستد و نقاب از چهره ي او بردارد.

عابس را مردم كوفه از ديرباز مي شناختند. حتي


پدرش «ابوشبيب شاكري» را كه از اصحاب نزديك رسول خدا بود مي شناختند.

شوذب بارها در نزد دوستانش گفته بود: «عابس برترين شجاعان در ميدان جنگ و برترين عارفان در محراب عبادت است.» چرا كه او را بارها ايستاده در نماز شب ديده بود، با گونه هايي خيس از اشك.

عابس كه بارها در مقابل گردنكشان ايستاده بود و سر فرود نياورده بود، هرگاه در مقابل امام حسين (ع) قرار مي گرفت، سر در گريبان فرومي برد و با متانت سخن مي گفت و با تمام وجود به سخنان امام گوش مي سپرد. شبي هم كه امام از يارانش خواسته بود تا بين رفتن و ماندن يكي را انتخاب كنند. عابس لبخندي زده بود و سعادتي را كه سالها به دنبالش بود، دست يافتني تر مي ديد.

صدايي عابس را به خود آورد. چشم از زمين گرفت و بر شوذب خيره ماند. شوذب كه احساس كرد آرامش او را بر هم زده است، شرمنده و آرام گفت:

- امام به نماز مي ايستند، تو نيز اگر...

عابس در حال فرود از تل خاك، حرف او را بريد و گفت:

- نماز؟ برويم شوذب. برويم آخرين نمازمان را با اماممان بخوانيم.

در زير آفتاب داغ و گر گرفته، در يك سو سپاه دشمن


سواره و پياده- بي تاب مي نمود و به دنبال فرصتي بود تا حمله اي ديگر بياغازد و در سوي ديگر امام در كنار عده ي قليلي از اصحاب و مردان هاشمي ايستاده بود و با تني، گفتگو مي كرد.

عابس و شوذب به آنان پيوستند و زانو بر خاك، تيمم ساختند. بين اصحاب همهمه اي در گرفته بود. عده اي از دشمن بيم داشتند كه مبادا هنگام نماز، امام را هدف تير قرار دهند. اما امام مصمم بود تا نماز را برپا دارد.

امام قامت برافراشت. ياران تني در صف، و عده اي ديگر در اطراف، مردد بودند كه با وجود دشمن چه كنند.

دشمن در فاصله اي نزديك، سواره و پياده، همچون گرگ


در كمين ايستاده بود. عده اي نيز تيرهاي خود را در كمان نهاده، مهياي پرتاب، چشم بر نقطه مقابل داشتند.

عابس و شوذب نگاههايشان درهم گره خورده بود و ناگشوده لب، از هم مي پرسيدند: «چه بايد كرد؟ امام را اين كافران امان نخواهند داد.»

و اين سؤالي بود كه موجي از اضطراب را در دل عابس برمي انگيخت.

در همين حال، «سعيد بن عبدالله» از ديگران جدا شد و در مقابل امام، رو به دشمن ايستاد. سپر در دست، چون سروي بلند قامت، سايه بر امام افكند.

«الله اكبر... تكبيرةالاحرام.»

خيال عابس، با ديدن سعيد، آسوده شد. تكبير گفت و دل به نماز بست.

جنگ تن به تن را عابس دوست داشت. در چنين جنگي مي شد تجارب يك عمر جنگيدن را به كار بست و تعداد زيادي از افراد دشمن را از پاي درآورد. عابس مي دانست كه در جنگ تن به تن فرصت براي درهم كوبيدن دشمن، بسيار است. و با اطميناني كه از جنگ آوري خود و يارانش داشت، در گوشه اي ايستاده بود و چشم به وسط ميدان نبرد دوخته بود و گوش به چكاچك شمشيرها سپرده بود.


هرچندگاه، يكي از ياران امام به ميدان مي رفت و مردانه مي جنگيد و تعدادي از دشمنان را بر خاك مي انداخت و بعد خود، در يك يورش همگاني، نقش زمين مي شد.

جنگ، جنگ نابرابري بود. با اين وجود عابس احساس مي كرد كه اين جنگ، شيرين ترين نبردي خواهد بود كه تاكنون داشته است.

پس از به شهادت رسيدن «حنظله بن سعد»، عابس شمشيرش را غلاف كرد و بازوان شوذب را با پنجه هايش فشرد. دو مرد، دو دوست، رودروي هم ايستاده بودند.

لحظه اي سكوت و گره نگاه در نگاه، خبر از لحظه ي جدايي مي داد.

عابس بيش از اين تحمل نكرد و سكوت را شكست:

- شوذب! لحظه ي جدايي فرا رسيد. دوست دارم تو پيش از من به ميدان بروي تا دوري تو، دقايقي چند مرا در حزن و اندوه فروبرد. من اگر غير از تو عزيز ديگري داشتم او را روانه ميدان نبرد مي كردم تا در اندوهش بسوزم و اجر و پاداش بيشتري از خدا بگيرم.

شوذب، چشم به زخم كهنه پيشاني عابس دوخت و لبخند زد. لبخندي كه شادي دلش را بر صورت پرچين و چروكش نشاند و عابس، اما اين سكوت را تحمل نكرد و گفت:

- حال به نزد امام برو و از او اجازه بگير و بخواه كه


دعايت كند. برو شوذب كه من نيز بعد او تو خواهم آمد و بار ديگر با هم خواهيم بود. برو كه دلم بي تاب است و تحمل بيش از اين ماندن را ندارم.

و باز يكديگر را در آغوش گرفتند و لحظه اي به همان حال ماندند. سپس شوذب، سر به زير انداخت و راهي شد.

شوذب با امام حرف زد و امام سخناني گفت كه عابس نشنيد، اما شادي را در چهره ي شوذب ديد و حباب اشك در چشمايش حلقه زد.

عابس اشكهايش را پاك كرد تا آخرين نبرد دوست و يار


قديمي اش را ببيند، و ديد كه او غريد و چون جنگ آوري با تجربه، جنگيد.

به خاك غلتيدن شوذب، عابس را از جا كند. دست بر قبضه ي شمشير برد و با قدمهايي بلند به سوي امام رفت. مقابل امام ايستاد و گفت:

- يا اباعبدالله. هيچ كس در روي زمين، از نزديك و دور، نزد من عزيزتر و محبوب تر از تو نيست. اگر توانايي داشتم، اين ستم را با چيزي بيش از كشته شدن در راه تو، برمي داشتم. حال جانم را بر طبق اخلاص نهاده ام و مشتاق دعاي تو و رضاي خدا هستم. سلام بر تو اي اباعبدالله. شاهد باش كه من بر دين تو و پدرت از جان خود مي گذرم.

عابس سرفروافكند و به دعاي امام گوش داد. سپس با خيزي بلند كه از پيرمردي چون او بعيد مي نمود، سوار اسب شد. كلاهخود را بر سرش جا به جا كرد و شمشير از علاف بيرون كشيد. بر روي اسب، بلند و تنومندتر شده بود. سينه اش را جلو داد و گردنش را راست كرد و به تاخت وارد ميدان شد. تابي بر اسب داد و چرخي در ميدان زد و آنگاه فرياد كشيد:

- اي پسر سعد، بگو مردترين مردانت بيايند كه امروز تا خون دهها تن از ناجوانمرداني چون شمايان را نريزم آرام نخواهم گرفت.


صدايي از ميان لشكريان كوفه برخاست كه: «اي مردم. اين شير شيران است. اين عابس بن ابي شبيب شاكري است. كسي از شما به تنهايي به جنگ او نرود كه كشته خواهم شد. من نبرد او را در كنار علي (ع) ديده ام. از او بهراسيد و به تنهايي به جنگش نرويد.»

با اين صدا، همهمه اي در بين سپاهيان كوفه درگرفت.

عابس اسب را به جلو راند و تا نزديكي آنان پيش رفت. جلوداران سپاه كمي عقب كشيدند. عابس نگاهشان كرد و گفت:

- بي وفايي شما مردم كوفه بار ديگر ننگي شد و بر پيشاني هايتان نشست. من روزي پيك بيعت شما با امام بودم و امروز اين شماييد كه بار ديگر بيعت شكستيد و قصد جان امامتان را كرديد. بدانيد كه خداوند جزاي شما بي وفايان را خواهد داد. حال اگر مردي در بين شما نيست. به ابن سعد بگوييد خود پا به ميدان بگذارد تا شجاعتش بر شما كوفيان آشكار شود.

از كسي صدايي برنخاست. همه ي نگاهها به سوي «ابن سعد» بود كه خشمگين و لرزان، بر اسبش نشسته بود و نمي دانست چه كند. ابن سعد، عابس را خوب مي شناخت و جنگ با او را به صلاح نمي ديد. هيچ وقت اين چنين عاجز و درمانده نشده بود. به ناچار نعره كشيد:

- كسي از شما ياراي پاسخگويي به اين مرد را ندارد؟


سكوت، پاسخ «ابن سعد» بود. ابن سعد، سكوت را شكست و فرياد زد:

- پس او را سنگ باران كنيد. امانش ندهيد و رجزهايش را بي پاسخ نگذاريد.

انبوه سنگ از سوي سپاهيان پياده ي دشمن، به طرف عابس پرتاب شد. او كه چنين ديد زره از تن و كلاهخود از سر برداشت و گفت:

- بزنيد مرا. من اين تن را در راه خدا به قربانگاه آورده ام.

آنگاه فرياد بلندي كشيد و به قلب سپاه حمله كرد.

شمشير برهنه در دستهايش آرام و قرار نداشت. چون رعد مي غريد و شمشير را فرود مي آورد. حس بودن را فراموش كرده بود. خشم چندين ساله اش را بر فرق دشمن فرود مي آورد و سنگين و طوفنده مي جنگيد.

هر كس سعي مي كرد، خود را از دم تيغ او نجات دهد. كشته هاي دشمن هر لحظه بيشتر مي شد. و عابس اينك در قلب سپاه بود و چهارسوي خود را به ضرب شمشير از آنان خالي مي كرد و همچنان مي جنگيد.

ناگهان نيزه بدستان سپاه، او را در محاصره ي خود گرفتند و نيزه ها بلند خود را به سويش پرتاب كردند. باران نيزه هاي كوتاه و بلند، بر بدن عابس فرود مي آمد و او همچنان گرم بود و هيچ دردي را حس نمي كرد.

ترس، سپاه دشمن را فراگرفته بود. نيزه داران ناباورانه


در كار خود بودند.

ابن سعد كه از خشم لب به دندان مي گزيد، نگاه خشم آلودش را از عابس نمي گرفت. و هر آن، لحظه شماري مي كرد تا عابس از اسب فروافتد. انتظار او چندان طول نكشيد.

عابس حس كرد سبك شده است. ديگر سنگيني هيچ غمي را بر سينه اش احساس نمي كرد. چشمهاي گشوده اش جز نور و روشنايي نمي ديد.


عابس شمشير از كف رها كرد و دستهايش را به سوي آسمان گشود.

دو دست چون دو بال تا اوج آسمان پر كشيدند.