بازگشت

شب، اما آفتاب!


از درون خندقي كه كار كندنش تمام شده بود، بيرون آمد و بر تل خاكي نشست. پوست سياه و عرق كرده اش در روشنايي آتش مي درخشيد. عرق از پيشانيش گرفت و انگشتان مرطوبش را بر لبان خشكيده اش كشيد. زبانش مثل چوب خشك شده و گلويش مي سوخت.

اصحاب براي جمع كردن خار و خاشاك، يكي يكي در تاريكي دشت گم مي شدند؛ اما «جَوْن» را حالي ديگر بود. همرنگ شب، قيرگون و سياه، در دل شب نشسته بود؛ بي هيچ حركتي. انگار كه با خاك اين دشت پر بلا، يكي شده بود. و شب، دم كرده و ملتهب بر دشت سنگيني مي كرد. و آسمان چقدر نزديك بود. و ستاره ها كه انگار سوگواران اين شب بودند.

لحظه اي سربرافراشت و گوش به هلهله ي دشمن سپرد كه چون عوعوي سگان، تمامي دشت را پر كرده بود. دندان برهم فشرد و چنگ بر زمين زد و مشتي ريگ به كف


گرفت. ريگها، هنوز داعي خورشيد روز را با خود داشتند. به خشم پاشيدشان و زير لب غريد:

- اي جفاپيشگان! به راستي كه خوب مي شناسمتان...

و به راستي كه خوب مي شناخت آن دريوزگان ستم پيشه را؛ كه زخم آشكار هزار تازيانه را بر گرده داشت و زخم نهان هزار درد را بر سينه. كه او، به چشم اين مردم عهدشكن- كه شمشير بر روي فرزند رسول خدا كشيده بودند- برده اي بيش نبود. برده اي سياه و بدبو، كه اگر به آنها وامي گذاشتي شان، جز به كاري سخت در ريگزاري داغ، به هيچش نمي گرفتند؛ اما... اما تقدير او اين نبود.


- راستي، تقدير تو چه بود، جَوْن؟! سرنوشت چه بازيها كه ندارد...

همين طور در خودش بود كه شبح چند سوار و چند پياده را ديد كه مشك بر دست، رو به سوي «فرات» داشتند. بيشتر احساس تشنگي كرد؛ اما وقتي به ياد طفلان تشنه لب امام افتاد كه گاه صداي ناله شان از خيمه ها مي آمد، از خودش شرم كرد. چشمانش را بست و مشت بر پيشانيش كوبيد. بغض راه گلويش را گرفته بود و احساس خفگي مي كرد. تنش داغ شده بود و قلبش به شدت مي زد.

هيچ وقت با خودش، اين همه كلنجار نرفته بود. هيچ وقت اين همه درون خودش نرفته بود. چه بيقرار بود امشب.

انگار خارهاي بيابان به جانش خليده بود؛ بر لبه ي تيز شمشير نشسته بود انگار...

آشفته جان، زمان را شكست و به گذشته ها برگشت.

سفري در درون. به چند ده سال پيش. به زمان خليفه ي سوم عثمان- و بازار برده فروشان «مدينه» كه چون اشتران، آدميان را مي فروختند:

صاحبش او را بالاي تخته سنگي ايستانده بود تا هيكل سياه و ورزيده اش را به رخ خريداران بكشد. زير هرم آفتاب، عرق از هفت بند تنش مي ريخت؛ اما بوي دل آزارش خريداران را فراري مي داد و برده فروش تازيانه بر دست، از خشم لبانش را مي جويد؛ اما جَوْن كاري به


اينها نداشت. فكرش جايي ديگر بود. از بالاي همان تخته سنگ در هيبت مردي فرورفته بود كه چون غريبي از دياري ديگر، در ميان اين جمع سوداگر گام برمي داشت.

چشمانش چون دو اخگر سوزان بود و دردي بيكران در آنها موج مي زد. لحظه اي دل در سينه اش تپيد. مرد، چشم در چشم او به سويش آمد و وقتي مقابلش رسيد، ايستاد و جَوْن تاب نگاهش را نياورد. شرمگين سر فروانداخت.

برده فروش با ديدن مرد، سگرمه هايش باز شد:

- اندازه ي ده نفر كار مي كند... غلام بي همتايي است.

و مرد، بي هيچ كلامي با كيسه اي دِرهم، دهان مرد


برده فروش را بسته بود.

- تقدير تو چه بود جَوْن! آن لحظه اي كه فهيدي مولايت «علي ابن ابي طالب» است ؟ كه ديگر نه برده، كه بنده خدايي؟ و او تو را به يكي از آزاده ترين و فقيرترين مردمان بخشيد. به «ابوذر»، آن پيرمرد تبعيدي «ربذه» كه در آن صحراي سوزان، استخوان در گلو و تنها و غريب، چشم از جهان فروبست و تو اين سخن پيامبر را از زبان هر دردمندي شنيدي كه: «ابوذر تنها زندگي مي كند؛ تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود.»

و تو باز تنها ماندي و دوباره به مولايت «علي» پناه آوردي. و تو چه سنگدلي جون، كه فرق شكافته ي ياور پيامبر و بدن كبود شده ي فرزندش «حسن» را ديدي و دم فروبستي. و اينك اين ارض بلاخيز، «كرب و بلا» دشت «رنج و اندوه» كه هزاران تيغ در برابر فرزند رسول خدا آخته اند. اف بر تو اي دنيا...

صداي سواري كه چون تيري در تاريكي مي گذشت، جون را به خود آورد. برخاست. خندق را دور زد و به طرف خيمه ها رفت. كنار خيمه ي امام كه رسيد، ايستاده صداي مولايش حسين را از درون خيمه شنيد كه چون زمزمه ي جويبار، لطيف بود. لحظه اي مردد ماند، اما تاب نياورد. بي قرار، وارد خيمه شد و چشم در صورت امام دوخت كه حالتي ديگر داشت و چشمانش اشتياقي ديگر گرفته بود.


خواست چون لطفي، بر زمين افتد و مشت بر خاك كوبد؛ اما شرم كرد. آرام در گوشه اي نشست و شمشير امام را برداشت و روي زانوانش گذاشت و فكر كرد به آن سوي خيمه ها كه برق تيغهاي آخته بود و نيش نيزه هاي بلند و هلهله ي دشمن و اسبهايي كه كف بر دهان آورده بودند.

قبضه ي شمشير را گرفت و از غلافش بيرون كشيد و با دل انگشتش تيزي آن را آزمود:

- تيزتر بايد!

نوك شمشير را بر زمين نشاند و سنگي را از خورجين كوچكش بيرون آورد:


- تيزتر بايد كه دشمن سفاكتر است...

مولايش آرامتر از هميشه بود و صورتش نوراني تر از هميشه و طنين صدايش در خيمه مي پيچيد كه شعري را زمزمه مي كرد:

- بيزارم از دوستي تو اي دنيا...

كه ناگهان ضجه ي خواهرش زينب از آن طرف خيمه بلند شد:

- واويلا...

حالش دگرگون شد و دلش لرزيد. دندانهايش را بر هم فشرد تا از فوران فريادش كه در گلويش گره خورده بود، جلوگيري كند.

امام به طرف خواهرش رفته بود و دلداريش مي داد:

- آرام باش خواهرم! بردباري كن و بدان كه اهل زمين مي ميرند... تا خداوند مردم را دوباره برانگيزد و اوست يكتاي بي همتا. جد من بهتر از من بود و پدرم بهتر از من و مادرم و برادرم بهتر از من و همه از دنيا رفتند... خواهرجان! تو را سوگند مي دهم، چون كشته شدم، گريبان خود را چاك مزن و روي خود را مخراش و آرزوي مرگ مكن...

جون ديگر طاقت نياورد. خودش را رها كرد. سيل اشكش را و بغض گلويش را...


دشت، زير تيغ آفتاب سپيده دم، سرخگون مي نمود.

كوفيان، خواسته و ناخواسته به لشكر «عبيدالله» پيوسته بودند. حتي پيرمردان كوفه هم آمده بودند، اگرچه بي سلاح و شمشير، اما سنگين دل! بر روي تپه اي كه رو به ميدان جنگ داشت، نشسته بودند تا نظاره گر مرگ امامي باشند. كه هزاران نامه به سويش فرستاده بودند و دست بيعت به سويش دراز كرده بودند.

امام پس از نماز صبح، سپاه اندكش را سامان داده بود: «زهير بن قين» فرمانده جناح راست و «حبيب ابن مظاهر» فرمانده جناح چپ، هر كدام با سپاهي اندك. و عَلَمدار كربلا بردارش «عباس» و خود در قلب سپاه جاي گرفته بود. چند نفري هم در پشت خيمه ها نگهباني مي دارند. دور خيمه ها خندقي كنده بودند كه پر از هيزم و ني و خار بود تا به موقع آتش زده شود.

جون شب را نخوابيده بود. در خودش فرورفته بود؛ اما نه بي خوابي را حس مي كرد و نه تشنگي را، كه اكنون او را حالي ديگر بود. ديگر «خودي» نمانده بود. مولايش حسين رو به دشمن داشت كه حجت را تمام كرده باشد:

- اي مردم! به هواي نفس عجله مي كنيد و گوش به من فرا دهيد... اندكي بينديشيد كه من كيستم... آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا از شما كسي را كشته ام كه چون او را طلب مي كنيد، يا مالي از شما را تباه كرده ام كه


مي خواهيد؟ مگر شما نبوديد كه براي من نامه نوشتيد كه ميوه هاي درختان ما رسيده است و بوستانهاي ما سبز شده است؛ به سوي ما بيا...

اما دشمن نصيحت پذير نبود. شمر، اوباش كوفه را تحريك مي كرد كه سر و صدا راه بيندازند تا صداي امام به گوش سپاهيان عبيدالله نرسد.

- واي بر شما. چرا به گفتارم گوش فرانمي دهيد كه شما را به سعادت مي خوانم... مرگ بر شما اي كوفيان كه آن


شمشيرهايي كه براي كمك به ما وعده داده بوديد، به روي ما كشيديد. به خدا سوگند مكر و حيله عادت ديرين شماست. رگ و ريشه ي شما با مكر روييده است و شما ناپاك ترين ميوه ي آن درخت هستيد... آگاه باشيد كه اين «ناپاك ترين ميوه ي آن درخت هستيد.... آگاه باشيد كه اين «ناپاك زاده پسر ناپاك زاده» مرا بر سر دو راهي قرار داده است.

اما من مرگ شرافتمندانه را بر ذلت زندگي با شما ظالمان ترجيح مي دهم. اي مردم پست و پيمان شكن، بدانيد كه با همين عده ي كم با شما خواهم جنگيد...

اين بار، دشت چنان آرام گرفته بود كه گويي، ريگها هم گوش به سخن امام داشتند.

جون نگاهي به آسمان انداخت و از غيظ لبهايش را جويد:

- امروز آفتاب با چه رويي درآمده كه كربلا زير سم اسبان لشكر «پسر مرجانه » [1] مي لرزد؟!

امام به قلب سپاه اندكش بازگشته بود. هنوز حجت تمام نشده بود. «زهير بن قين» به اشاره امام به سوي دشمن رفت. سوار بر اسبي دراز دم و غرق در اسلحه. وقتي مقابل لشكر رسيد، ايستاد و افسار اسبش را كشيد كه بي تابي مي كرد و سم بر زمين مي كوبيد:

- اي اهل كوفه! شما را اغفال كرده و به كربلا آورده اند.


امير شما- عبيدالله- مانند پدرش «زياد» ستمگر و خونخوار است. او چقدر از شما را كشته و مثله كرده است؟ مگر عبيدالله نبود كه بزرگان قبايل شما را كشت و...

اما چه فايده؟ زهير گويي با ريگهاي بيابان سخن مي گفت. اهل كوفه زبان به ستايش عبيدالله و يزيد گشوده بودند. «عمر بن سعد» مي خواست كار را يكسره كند.

وعده ي حكومت ري چشمانش را كور كرده بود. تصميم خودش را گرفته بود. تيري در كمان نهاد و به سوي سپاه امام انداخت:

- اي لشكريان! پيش امير عبيدالله بن زياد گواهي دهيد، اول كسي كه به سوي حسين تير انداخت، من بودم.

و بعد از او، تيرها مانند باران به طرف سپاه امام سرازير شد. در يك لحظه، لشكر دشمن، مثل هجوم ملخها به پرواز درآمدند. چكاچك شمشيرها دشت را پر كرد و غبار «نينوا» به آسمان رسيد...

دشمن، حساب مقاومت ياران اندك امام را نكرده بود. پس ناچار عقب نشسته بود؛ اما ميدان هنوز گرد و غبار نبرد را به خود داشت. كشته ها روي زمين افتاده بودند و ناله ي زخميها به گوش مي رسيد. تكه پارچه ي خون آلودي كه به يكي از بته هاي خار گرفته بود، گاه در نرمه بادي كه مي وزيد، لت مي خورد. بوي خون، كوفيان را ديوانه كرده بود. با


اسب، دور خود مي چرخيدند و هلهله مي كردند.

عده اي از اصحاب بر آن بودند كه، شهدا و زخميها را از ميدان خارج كنند. جون بالاي سر يكي از شهدا زانو زده و نگاهش به ميدان بود. اكنون جنگ تن به تن در گرفته بود.

صورتش سياه تر و چشمانش پرخون تر شده بود. نگاهي به آسمان انداخت. آفتاب چشمانش را زد. دستش را سايبان صورتش كرد و باز خيره شد به ميدان جنگ.


دل در دلش نبود. قلبش چنان مي كوبيد كه انگار مي خواست از سينه اش بزند بيرون. آخر او چه كم از ديگران داشت كه چنين آسوده خيال، به آغوش مرگ مي شتافتند: مگر «عبدالله بن عمير» نبود كه شكافته تن و خون آلود در ميدان افتاده بود؟ مگر «حر بن يزيد رياحي» نبود كه پروانه وار بر آتش زد؟ و مگر مادر «وهب» نبود كه با عمود خيمه به لشكر دشمن زد؟!


- هان جون! برده ي سياه! تو را زماني كه مولايت- علي- آزاد كرد، ديگر برده نبودي. اما تو خود، به چشم برده در خود مي نگريستي. تا كي جون؟! تا كي خود را برده مي داني؟ اي سياهتر از شب، برخيز... برخيز كه اين دشت تشنه ي خون عاشقان است. برخيز كه عاشقان همه رفتند... برخيز!

و جون برخاست؛ مهيب و صخره وار. سرش را بالا گرفت و با گامهايي استوار به طرف امام رفت. مقابل امام كه رسيد، لرزيد. نه از ترس، كه از شوق. لحظه، لحظه ي پيوستن بود:

- مولاي من! جانم فدايت... رخصت...


كه بغض گلويش را گرفت و اشك شوق، ديدگانش را تار كرد:

- رخصت بده مولاي من... اينك شمشير من تشنه ي خون اين حراميان است.

امام، چشم در چشم اشكبار جون دوخت:

- اي جون... خود را مبتلاي بلاي ما مكن. از جانب من آزادي... طريق سلامت جوي.

جون، نفسش گرفت:

- يا ابن رسول الله! من ايام راحتي را با شما بودم. امروز كه روز سختي و بالست، شما را بگذارم و به فكر خويشتن باشم!؟ سوگند به خدا، بوي من بد و صورت من سياه


است. مگر دريغ داري بهشت را بر من؟ هرگز... هرگز از شما جدا نخواهم شد تا اينكه خون سياه خود را با خون شما درآميزم....

و ديگر نايستاد. آسيمه سر به ميدان شتافت و شمشيرش را در زير آفتاب سوزان به چرخش درآورد:

- اي گنهكاران! چگونه مي بينيد ضربت شمشير اين غلام سياه را... كه من با دست و زبان از فرزندان رسول خدا دفاع مي كنم...

ديگر نه جايي را مي ديد و نه كسي را مي شناخت؛ كه در قلب دشمن بود و با هر ضربت شمشيرش، ناله اي برمي خاست و دشمني بر خاك مي افتاد.

لحظه اي حس كرد كه اطرافش خالي شده و روي جسد كشتگان ايستاده است. دشمن جرأت نزديك شدن نداشت و حلقه وار، دورش مي چرخيد. چشم گرداند و جز برق شمشيرها و نيش نيزه ها چيزي نديد. فريادي كشيد و به ميان تيغها و نيزه ها را جست.

بر زمين كه افتاد، چشمهاي خون آلودش را باز كرد و آسمان را ديد كه آبي بود و خورشيد را كه مي درخشيد و امام را كه همچون قمر بالاي سرش نشسته بود و چنان كه خواسته بود، دعايش مي كرد كه در دين جدش كسي بر كسي برتري نداشت، جز به تقوا:

پروردگارا، سفيد كن روي او را و نيكو كن بوي او را و


او را با نيكوكاران محشور كن و ولايت ميان او و محمد و آل محمد را قوت ببخش...

خواست حرفي بزند، نتوانست. گلخنده اي روي لبانش نشست و بوي خوشش در وادي كربلا پيچيد.



پاورقي

[1] اشاره به عبيدالله بن زياد است.