بازگشت

عبور از شب


باد مدتي بود كه هو مي كشيد و شن ريزه و خار و خاشاك بيابان را به در و ديوار خانه ها مي كوفت. «همدان»يها با سر و روي پوشيده و «دشداشه [1] »هايي كه باد در آنها مي افتاد، شتابان، اين طرف و آن طرف مي رفتند. قبيله، حال و هوايي ديگر داشت.

«ابوثمامه» تنها شمشير باقيمانده را به يكي از افرادش سپرد و گفت:«خوب تيزش كن! نزديك مي بينم روزي را كه اين تيغها، به خون پليدترين مردم روي زمين آغشته شوند.»

باد، خار غلطاني را با خودش آورد و دور چاه آب چرخاند. شتري كه به نخل كهنسال بسته شده بود، پشت به باد كرد. ابوثمامه، شن ريزه هايي را كه در دهانش رفته بود به بيرون تف كرد و راه افتاد طرف خانه اش. مردي پشت


سايه بان نشسته بود و تيغه شمشيرش را به سنگ مي ساييد.

چهره ي سرد و خشنش، از وزش باد، در هم كشيده شده بود. ابوثمامه لبخندي زد و در كنارش نشست.

- سخت مشغولي، «اَنَس»!

انس، سنگ را به كناري انداخت و برخاست. شمشير را در دستش سبك و سنگين كرد و چشم چرخاند. آن سوتر، بوته ي خاري، از زمين سربرآورده بود. خود را به بوته رساند و آن را به تيغه ي شمشير پراند و برگشت. همان طور كه تيزي لبه ي شمشير را با نوك انگشت مي آزمود، گفت: «اما نيكومردي بود اين شامي! اگر كمك او نبود، بسياري از ما سلاح نداشتند. راستي اسمش چه بود؟ «معقل»؟!

ابوثمامه، به بيابان پيش رويش چشم دوخته بود. در دوردست، گردبادي مي پيچيد و تنوره مي كشيد و پيش مي آمد. گفت: «نمي دانم! همين قدر يادم هست كه گفت: از قبيله ي «ذي كِلاع» است و دوستدار اهل بيت. بعد هم سه هزار دينار به مسلم داد و مسلم هم آنها را به من سپرد تا خرج خريد سلاح بكنم...»

ساكت شد. در دل بيابان، مردي را ديد. گويي به يكباره، از درون گردباد، پديد آمده بود. بلند شد و ايستاد. انس پرسيد: «چه شده؟» بيابان را نشان داد:

- يك نفر به سرعت به طرف ما مي آيد، چه كس مي تواند باشد؟


انس نيز برخاست. مدتي- در سكوت- مرد را نگاه كرد و بعد، چهره اش از هم باز شد.

- از خودمان است.

- ولي چرا شتابان مي آيد؟


چشمهاي انس برقي زد. برگشت و چشم دوخت به صورت ابوثمامه.

- شايد وقتش رسيده باشد.

ابوثمامه، دستي به ريش انبوه خود كشيد و همان طور كه در فكر بود، گفت: «گمان مي كنم، پيش از وقت موعود به اينجا آمده است؟»

مرد كه گويي در جستجوي او بود، با ديدنش، مسيرش را به سوي آنها كج كرد. چند قدمي شان ايستاد. عرق از پيشاني اش گرفت. ابوثمامه، با نگراني به دهانش چشم دوخته بود.

- چه شد «ابن رحمان»؟ اين همه تعجيل از براي چيست؟

مرد، بريده بريده گفت: «مسلم... مسلم همه را فراخوانده... هم اكنون...»

ابوثمامه پيشتر رفت. در حالي كه كوچكترين حركات او را زير نظر داشت، پرسيد: «مگر چه شده؟»

مرد كه نفسش كمي جا آمده بود، گفت: «هاني را دستگير كرده اند.»

ابوثمامه به سختي تكان خورد.

- چه مي گويي؟ چه كسي دستگيرش كرد؟

- «عمرو بن اشعث»، «اسماء بن خارجه» و «عمرو بن حجاج» به همراه چند نفر ديگر، به خانه اش ريختند و او را به «دارالامارة» بردند.


- سبحان الله! مگر بويي برده اند؟

- حتماً چيزي شنيده اند!

- آخر چگونه؟

- آن مرد شامي... آن مرد شامي را به خاطر مي آوريد؟ او جاسوس «ابن زياد» بود.

ابوثمامه، دست بر دست كوفت و نگاهي به انس انداخت.

- واي بر ما، اگر ابن زياد فهميده باشد كه مسلم در خانه ي هاني است.


باد غوغا كرده بود. سايه بان در باد مي لرزيد. جاي درنگ نبود. همان طور كه به سوي خانه اش مي دويد، فرياد كشيد: «آماده باشيد به سوي «بني حُزَيْمه» [2] » مي رويم.»

مردان، بيرون خانه ايستادند. ابوثمامه، داخل شد و پرده را كنار زد. مسلم- لباس رزم بر تن- نشسته بود. مردان قبايل ديگر دور تا دور او نشسته و چشم به دهانش دوخته بودند. سلام كرد و داخل شد. جا نشان دادند، نشست. مسلم، سخنش را ادامه داد:

- خلاصه كنم، همانطور كه مي دانيد، هاني بن عروه را دستگير كرده اند و من از مكر و حيله ي پسر «مرجانه» بيم دارم.

براي همين هم، شما را فرا خواندم تا قيام را قبل از وقتش شروع كنيم. آيا موافق هستيد؟

ساكت شد و نگاهش را روي تك تك افراد چرخاند.

سران قبايل، هر يك كلامي بر زبان آوردند.

- صلاح كار را، تو بهتر مي داني.

- آنچه را كه بايد، انجام بده! ما همراه تو هستيم.

- آري اي فرستاده ي مولاي ما، در اين كار درنگ نكن! اكنون در قصر ابن زياد، شمار جنگجويان، از سي تجاوز نمي كند.

- مردان ما در بيرون، با سلاح آماده، انتظار مي كشند.


حرفهايشان دلگرم كننده بود. مسلم لحظاتي در سكوت نگاهشان كرد و سپس، برق تصميم در چشمهايش درخشيد.

- پس به اميد خدا، شروع مي كنيم.

از جا برخاست و محكم و استوار، سر جايش ايستاد.

قامت بلند و ورزيده اش، قلبها را آرامش مي بخشيد. همپاي او برخاستند. يك به يك پيش رفتند و دست در دستانش گذاشتند.


- من، «عبدالله بن عمرو بن عزيز كندلي»، بر يك چهارم قبيله ي «كنده» و «ربيعه» با تو پيمان مي بندم.

- من، «مسلم بن عوسجه اسدي»، بر يك چهارم قبيله ي «مُذْحَجْ» و «بني اسد» با تو پيمان مي بندم.

- من، «عباس بن جعده البجلي»، بر يك چهارم قبيله ي «مدنَيه» با تو پيمان مي بندم.

نوبت به او رسيده بود. قلبش- از شوق- به شدت مي تپيد. از اين همه شكوه و عظمت، سر از پا نمي شناخت. همان طور كه در چشمان مسلم نگاه مي كرد، جلو رفت و دستانش را در دستهاي او گذاشت.

دو مرد، محكم و استوار، دستهاي يكديگر را فشردند و ابوثمامه گفت: من، «عمرو بن عبدالله انصاري»، بر يك چهارم قبيله ي «تميم» و «همدان» با تو پيمان مي بندم.»

پس از بيعت بزرگان قبايل، مسلم گفت: «به سوي دارالاماره حركت مي كنيم. بگوييد بانگ برآورند.»

يكي از مردان، به سرعت بيرون رفت. لحظه اي بعد، صدايي از بام برخاست:

- يا منصورُ اَمِتْ! [3] .

- نگاه كن، ابن عبدالله!

به صداي انس روبرگرداند و دو مرد را ديد كه چون باد،


در پيچ كوچه گم شدند و رفتند. يك آن، سرجايش ماند و به گرد و غبار چشم دوخت. بعد، چهره درهم كشيد و دنبال جمعيت راه افتاد.

- تف بر شما! تف بر شما اي رفيقان نيمه راه!

باورش نمي شد آن همه شور و شوق، به اين سرعت فروكش كند. به خود گفت: «به راستي، اينان را چه مي شود؟ چرا چنين مي كنند؟ مگر پيمان نبسته اند؟»

اَنس با گوشه دستار، صورتش را پوشاند. خودش را به


ابوثمامه نزديك كرد و به صورتش نگاهي انداخت. آهسته گفت: «ديدي؟ آنها هم رفتند.»

ابوثمامه هيچ نگفت. وقتي وارد معبري پهن تر شدند، تعداد اندك شان به چشم آمد. نگاه دو مرد به هم گره خورد. انس گفت: «مي بيني؟ همه دارند پراكنده مي شوند؟»

- مي ترسي، انس؟

- از خدا پنهان نيست، از تو چرا پنهان باشد، آري، مي ترسم فكر عاقبت كار را كرده اي؟ ما راه به كجا مي بريم؟

ابوثمامه در فكر بود:

«خداوندا، اين جمع را- كه يك دل و يك صدا بودند و زمين زير گامهايشان مي لرزيد و هيبتشان دل را مي لرزاند- چه شده است؟ آيا بيم سواران شامي، اين گونه به هراسشان انداخته است؟!

صداي گامهايي كه از پشت سرشان به گوش مي رسيد، كندتر شد. برگشت و نگاه كرد. چند نفري پا سست كرده بودند و كم كم داشتند از بقيه فاصله مي گرفتند. به هر معبري كه مي رسيدند تعدادي خود را از جماعت مي كندند و در پيچ و خم راه گم مي شدند. انس گفت: «با اين جمع پريشان، راه به جايي نمي بريم. نگاه كن. ببين چگونه مي روند. گويي از پاي چوبه ي دار مي گريزند.»

گردن كشيد و نگاه كرد و مسلم را ديد كه پيشاپيش همه مي رفت و آن چنان كه گويي، هزار تن، در پي اش بودند.


دلش كمي گرم شد. آرام گرفت، اما انس لحظه به لحظه بي تابتر مي شد.

- لحظه اي ديگر، سواران شامي از راه مي رسند. همه را از دم تيغ مي گذرانند.

ابوثمامه، مي شنوي؟ همه را... تا نفر آخر.

به خانه اي كه در بزرگي داشت؛ نزديك مي شدند. يك لتِ در باز بود، اما ناگهان كسي بدون اين كه ديده شود آن را بست. انس، قدم آهسته كرد و روبروي ابوثمامه ايستاد.

- مي بيني؟ حتي در خانه هايشان را هم به روي ما مي بندند تا مبادا چشمشان به چشم ما بيفتد. آيا هيچ مي داني كه صاحب اين خانه نيز، از جمله بيعت كنندگان بود؟

بدون اين كه چيزي بگويد، او را از سر راه خود كنار زد و به آرامي گذشت. انس همان جا ايستاد و ابوثمامه، حتي برنگشت كه نگاهش كند. جمعيت، با نگاههايي كه نگراني در آنها خوانده مي شد، دنبال مسلم كشيده مي شدند. بار ديگر دو نفر، از جمع جدا شدند. هر دو، رويشان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند، اما هيكلهايشان و طرز راه رفتنشان آشنا بود. وقتي نزديكتر شدند، آنها را شناخت. از قبيله ي خودش بودند. راهشان را سد كرد.

- كجا مي رويد؟

هيچ كدام، چيزي نگفتند. خشمگين شد.

- به خدا كه شما همدانيان را پيش از اين، چنين شناخته


بودم. مي پنداشتم كه دلاوران بي همتايي هستند و چون عهد ببنديد، وفا مي كنيد.

شب سنگين بود. سنگين و دم كرده. گرم و نفس گير. آسمان گويي پايين آمده بود. چيزي گلويش را مي فشرد و نفس كشيدن را برايش دشوار مي كرد. چيزي كه بود و حس مي شد، بي آن كه نامي داشته باشد. بي آن كه بتواني به نامي بخواني اش. چيزي كه غريب بود و قبلا نبود، آن شب هست شده بود.


چه وقت از ديگران جدا شده بود؟ نمي دانست. آيا باوركردني بود؟

«اين منم، چنين؟ نه آن چنان كه بودم! مني كه به نمايندگي ديگران بيعت كردم؟ مني كه بر ديگران خشم مي گرفتم؟»

حس مي كرد كه دارد خفه مي شود. پاهايش را به زحمت دنبال خود مي كشيد و مي رفت : «چه كردي اي مرد؟ آيا مي داني كه چه مي كني؟ مي فهمي كه چه كرده اي؟»

به خود آمد. صدايي به گوش مي رسيد. صداي پايي كه بي پروا پيش مي آمد؛ بدون ترس از ايجاد صدا.

«حتما از فراريان نيست.»

خود را به پناه ديوار كشيد و در سياهي شب گم شد.

چشم دوخت به انتهاي كوچه؛ شبحي ديده مي شد. مثل سنگ سرجاش خشك شد. شبح نزديك شد و شكل گرفت. ديد كه مرد مسلحي است. فهميد كه از ماموران ابن زياد است.

مامور، از پيش رويش گذشت.

بار ديگر به راه افتاد. گويي در خواب، كوچه ها را يك به يك پشت سر گذاشت. اكنون، روشنايي خانه هاي قبيله ي خودش را مي توانست از دور ببيند. ايستاد تا نفسي تازه كند.

«اكنون به كجا مي روي؟ به خانه خود؟ و آيا اين دور از احتياط نيست؟ آيا در آنجا ماموران منتظرت نيستند؟ آيا با پاي خود، به دام، قدم مي گذاري؟ مگر براي حفظ همين جان بي مقدار نبود كه او را رها كردي؟ و حال مي خواهي؛


اين چنين، به خطرش بيندازي؟»

نمي دانست كه چكار بايد بكند. فكرش از كار افتاده بود. ذهنش آشفته شده بود. اما بالاجبار بايد جايي مي رفت. تا ابد كه نمي شد، همان جا ايستاد و از دور، خانه ها را نگاه كرد. تصميم گرفت كه دور از چشم و بدون سر و صدا، وارد قبيله بشود و ببيند، چه خبر است. ميدان را دور زد. همه جا ساكت و آرام بود. چيز مشكوكي به نظر نمي آمد. بوي


«سعف»ها [4] را حس كرد و پيچيد طرف خانه اش. خانه، غرق در تاريكي بود. ناگاه، صدايي از پشت سرش شنيد. سرجا، خشكش زد. صداي شمشير بود، شمشيري كه از غلاف بيرون كشيده شد. زيرچشمي، اطرافش را از نظر گذارند و به سرعت، دست بر قبضه برد. اما پيش از آن كه رو برگرداند، صداي خشك و آمرانه اي سكوت شب را در هم شكست.

- اگر جانت را دوست داري، به همان حال بمان!

دستي كه بر قبضه رفته بود، فروافتاد.

صدا، نزديكتر و آشناتر شد.

- تو كيستي كه اين گونه چون دزدان، بر ما وارد مي شوي؟

صداي «شبپا» را شناخت. به آرامي رو برگرداند. صاحب صدا، لحظه اي نگاهش كرد و بعد، سر فروانداخت.

بدحالتر از آن بود كه بخواهد چيزي بگويد. براي از سر بازكردن او، دستي بالا آورد و خواست بگذرد. مرد قدم تند كرد و رو در رويش ايستاد.

- لحظه اي بمان، ابن عبدالله!

ايستاد، مرد گفت: «آيا اين چيزهايي را كه مي شنويم، حقيقت دارد؟! مردان قبيله هر يك از راه نرسيده در خانه هاي


خود پنهان مي شوند؟ آيا راست است كه مسلم، تنها مانده و قيام شكست خورده است؟»

گويي يكباره خارهاي بيابان را در قلبش فروبردند. به سختي توانست بگويد: «نپرس! نپرس!»

مرد، متفكر، سكوت كرد؛ اما نتوانست تعجب نكند.

- آخر چگونه؟! آيا چهار هزار مرد، نتوانستند مقابل سي جنگجو و بيست غلام بايستند؟

- چهار هزار مرد؟ كدام چهار هزار؟! كدام مرد؟ ابن زياد، چنان تفرقه اي ميان ما انداخت كه به زودي، بيشتر از


سيصد نفر از آن همه، باقي نماند و از آن سيصدنفر هم، سي نفر و....

يكباره به خود آمد و قدم تند كرد. مرد گفت: «حال، چه مي كني؟»

گفت: «فعلا، بايد پنهان شوم. در پي ام هستند...»

از جا برخاست. تشنه بود. مشك آب از تيرك سقف سايه بان آويزان بود. دست بر مشك برد و نخ گردن آن را باز كرد. دهان بر دهانه مشك گذاشت و آب خورد و آب خورد. اما تشنگي، گويي پايان نداشت. آب از ميان ريشهاي انبوه و پرپشتش راه افتاد و بر گردن و سينه ي گشاده اش ريخت. دهانه ي مشك را بست و تكيه داد به تيرك وسط سايه بان و چشم دوخت به پيش رويش. شب بود و بيابان و سكوتي حاكم بر هر دو. احساس كرد كه خيس عرق شده است و آرزو داشت بادي بوزد و از اين گرماي خفه كننده، نجاتش بدهد. اما بادي نمي وزيد و اگر مي وزيد، باز هم گرماي شنها را مي آورد و بوي خاك خشك و آفتاب خورده را.

دست بر گردن كشيد، و سينه اش را ماليد. احساس خفگي مي كرد. هيچ وقت، اين چنين بي تاب و ناآرام نشده بود. گويي در شعله هاي آتش نشسته بود. نمي توانست قرار بگيرد. بي اختيار، كف دستش را بر زانو كوفت.

«تف بر تو اي زندگاني! خوار شوي. خوارم كردي. آيا


اين همه ارزش داري؟»

سرجايش نشست و گريبان خود را چاك زد. اما هنوز، نفس كشيدن برايش مشكل بود. «آه، چه بد مردمي هستيم ما. چگونه مسلم را در چنگ گرگ رهايش كرديم؟ اكنون او چه مي كند؟ كجاست؟ حتي نمي دانم زنده است يا نه.»

نمي توانست يكجا بنشيند. بلند شد و راه افتاد. تا نزديك چاه آب رفت و برگشت و باز ايستاد.

«چه مي كني اي مرد؟ چگونه از بار اين گناه مي كاهي؟

بعد از اين، چگونه مي تواني كمرت را راست نگهداري و به روي فرزندان خود بنگري؟ چگونه خواهي زيست، از اين پس؟ كاش مي توانستي به امام بپيوندي. فقط با خونت مي تواني، جبران گذشته را بكني. اما اكنون امام كجاست؟ آيا از «زباله» [5] و «ثعلبيه» [6] گذشته است؟ و بعد از آن به كدام سوي خواهي رفت؟ به سوي «قادسيه» [7] يا به سوي «بني مقاتل» [8] .

نمي توانست حدس بزند. اما مي دانست كه مي تواند امام را پيدا كند. ديگر نمي خواست وقت را تلف كند. به سوي خانه اش راه افتاد تا آماده شود.

اسبها شيهه مي كشيدند و زير ران سواران خود، بي تابي


مي كردند. ديگر، از جنگ گريزي نبود. دو سپاه، مدتها همپاي هم راه آمده بودند تا به كربلا رسيدند. امام پرسيد: «اسم اين سرزمين چيست؟» گفتند: «نينوا» و بار از دوش اسبها و شترها، برگرفتند.

و اينك، لحظه ي جنگ، نزديك مي شد و افراد دو سپاه، از دور، همديگر را برآورد مي كردند. ناگهان، صداي سم اسبي، نگاهها را به سوي مقابل كشيد. سواري به تاخت نزديك مي شد و از زير پاي اسبش، گرد و خاك برمي خاست.


و تنوره مي كشيد و به هوا مي رفت. سكوت حاكم شد و چشمها به سوار بود.

«او كيست و به چه كاري مي آيد؟»

- كثير بن عبدالله؟

به يكباره، دلهره اي در جانش چنگ زد. كثير را به خوبي مي شناخت. مي دانست كه مردي شرور و سرسخت است و از هيچ كاري روگردان نيست.

«نكند كه قصد غافلگير كردن و كشتن امام را داشته باشد؟ از چنين مردي دور نيست.» با نگاه به دنبال امام گشت. احساس بدي داشت. دلش، گواه حادثه اي را مي داد.

فكر كرد كه اگر دير بجنبد، كار از كار مي گذرد. فرياد كشيد: «مولاي من!» و به سرعت، از بين همرزمانش گذشت و خود را به امام رساند.

يكي از افرادي كه نزديك امام بود، گفت: «چه شده است ابن عبدالله؟ تو را پريشان مي بينم.»

جواب مرد را نداد. رو به روي امام ايستاد و با دست، سوار را نشان داد.

- خداوند نگه دار تو باشد، يا اباعبدالله! بدترين و خونريزترين مردم زمانه، به سوي تو مي آيد.

- او را مي شناسي؟

- آري مولاي من. او مردي بدكردار سرسخت است.

مي ترسم قصد جان شما را داشته باشد. اجازه بدهيد پيش


بروم و ببينم قصدش چيست؟

- اگر مي خواهي برو!

سوار اينك نزديكتر شده بود. با عجله از صف بيرون آمد و راه او را سد كرد.

- صبر كن!

كثير، افسار اسب را كشيد. دو مرد، چشم در چشم هم دوختند. ابوثمامه سعي مي كرد از نگاه پيك، قصد او را بخواند.

- چه مي خواهي؟


- براي حسن بن علي، پيغامي آورده ام.

سر تا پاي كثير را از نظر گذراند. شمشير بزرگي به سمت چپ كمرش بسته بود. بي شك در يك چشم به هم زدن، مي توانست آن را از غلاف بيرون كشد. چشم از شمشير برگرفت و دوباره به صورتش نگاه كرد.

- اگر مي خواهي نزديكتر بيايي، سلاحت را زمين بگذار!

صداي كثير خشن برداشت و زنگدار شد. وجودش از خشم لبريز شده بود، گفت: «سلاحم را بر زمين بگذارم؟ به خدا كه اين كار را نمي كنم.»

و صدايش را بلندتر كرد.

- من فرستاده اي بيش نيستم و پيغامي آورده ام. اگر مي شنويد، بگويم، وگرنه، بازمي گردم.

«پيغام پيك را بايد شنيد. در اين شكي نيست. اما اگر قصد ديگري داشته باشد....؟»

راه حلي به نظرش رسيد. گفت: «پس وقتي به خدمت مولايم رسيدي، من سلاح تو را در دست مي گيرم تا سخنت را بگويي.»

اسب، كمي به عقب رفت. مي خواست خود را برهاند و دوباره به تاخت درآيد. اما در چنگ سوار، اسير بود و نمي توانست. سوار از روي خشم، افسار را به شدت كشيد و رها كرد و با زانوهايش، به پهلوي اسب كوفت. اسب خيز برداشت. در مقابل ابوثمامه، سر دست بلند شد و


شيهه اش، با فرياد سوار، همراه گشت:

- به خدا كه نمي گذارم دستت به شمشيرم برسد.

ابوثمامه نيز صدايش را بلند كرد.

- حال كه چنين است، پيغامت را به من بگو تا برسانم. من تو را خوب مي شناسم كثير بن عبدالله و مي دانم كه چقدر بدكردار و ناپاكي. نمي گذارم به امام نزديك شودي.

كثير از خشم، ديوانه شده بود. لب به دشنام باز كرد و پاسخ شنيد. بعد سر اسب را گرداند و با همان سرعتي كه آمده بود، رو به سوي «عمر بن سعد» تاخت.

در بيابان نينوا اسبها شيهه مي كشيدند و مردان سوار و پياده، نعره مي زدند و رجز مي خواندند. صداي چكاچك شمشير، لحظه اي قطع نمي شد.

ابوثمامه چشم از ميانه ي ميدان گرفت و آسمان را نگاه كرد. ظهر بود. ياد نماز افتاد و خود را به امام رساند.

- يا اباعبدالله! جانم به فدايت! مي بينم كه اين افراد به تو نزديك شده اند. به خدا، كشته نمي شوي، مگر اين كه پيش رويت كشته شوم... من ملاقات پروردگارم را بيشتر دوست دارم؛ اما اكنون وقت نماز است.

لبخندي بر لبان امام نشست. آسمان را نگاه كرد. گفت: «نماز را به يادآوردي ابوثمامه، خداوند تو را از نمازگزاران و ذكرگويان قرار دهد. آري، اينك وقت نماز


است. از آنها بخواه دست از ما بردارند تا نماز گزاريم.»

- چنين مي كنم.

از ميان مردان گذشت. بر يك بلندي ايستاد و صدايش را تا آنجايي كه مي توانست ، بلند كرد.

گوش كنيد! لحظه اي به حرف من گوش كنيد، مردان ابن سعد!

صداها كم كم فروكش كرد. همه مي خواستند بدانند، اين كيست كه در گرما گرم نبرد، فرياد مي زند. مردي گفت: «چه مي گويي؟» چشم گرداند تا مرد را ببيند و نديد.

- گوش كنيد! اگر مسلمان نيستيد و نماز نمي گزاريد، لااقل جوانمرد باشيد و به ما فرصت نماز بدهيد.

صداي ديگري، دشت را پر كرد.

- فرصت نماز؟ مگر نماز هم مي خوانيد؟

- نمازتان قبول نمي شود.

صداي آخري را شناخت. صداي «حصين بن تميم» بود. «حبيب بن مظاهر» جوابش را داد.

- قبول نمي شود؟! مي گويي نماز خاندان پيغمبر قبول نمي شود. نماز تو قبول مي شود، اي الاغ!

خون به سر حصين دويد. با پهناي شمشير، ضربه اي به پهلوي اسب زد. اسب از جا كنده شد و به سوي سپاه امام تاخت. حبيب با ديدن اين صحنه، دسته ي شمشير را در مشت فشرد و به مقابله شتافت. به يكباره، سكوت


سنگيني بر دو سپاه حاكم شد. همه، چشم شدند و ناظر بر ميانه ميدان. چرا كه هر دو جنگاور، بزرگ و نامي بودند. پس، دور نبود كه زمين از هيبتشان بلرزد و صداي چكاچك شمشيرهايشان، گوشها را به ستوه آورد. اما چنين نشد و به تماشا ايستادگان، فقط يك لحظه، تيغه شمشيري را ديدند كه هوا را شكافت و برق زد. بعد اسب حصين، روي پاهايش بلند شد و سوارش را به زمين كوبيد و در آن لحظه بود كه همگان متوجه شدند، اسب صورت ندارد و بهتشان زد. حبيب، صورت اسب را به تيغه ي شمشير پرانده بود و با ضربتي ديگر، سوار را نيز به جهنم فرستاد.

«اين نيز آخرين نماز. ديگر چه مي خواهي؟ آيا لحظه ي آسايش و آرامش فرا نرسيده است؟ آيا نمي خواهي سبك شوي؟ نمي خواهي اين دل بيقرار را آرام كني؟ درست است كه مسلم را در كوفه رها كردي. اما پسر عمويش را، هرگز رها نخواهي كرد. آن را به اين جبران خواهي كرد، ابوثمامه.

اكنون مي تواني آن بار سنگين را كه شانه هايت تاب تحملش را نداشتند، پايين بياوري و خونت را با خون حسين، در هم بياميزي. پس، شتاب كن! تا كي مي خواهي بگذاري كه ياران، از تو پيشي بگيرند؟

- يا اباعبدالله! هر چند تو را با اهل بيت، تنها و بي كس مي بينم، اما من مشتاقم كه به جمع ياران و دوستان خود بپيوندم.


امام، سر به آسمان برداشت و دعايش كرد. بعد، چشم در چشمش دوخت.

- برو! برو ابوثمامه ساعتي ديگر، من نيز به جمع شما خواهم پيوست.

«اينك خون... اين خون من است كه از سر و سينه ام جاري است و بر خاك مي رود. و اين زمين است كه رنگ مي گيرد.»

به زحمت مي توانست سرپا بايستد. خودش را از مردمي كه كشته بود، كنار كشيد و شمشير را به دست ديگر داد و به زانو افتاد. لبهايش از تشنگي، چاك خورده بود. از ميان چشمهاي خون گرفته اش، نگاهي به ميدان نبرد انداخت.

زمين يكسره سرخ بود. دستش را روي زخم بازويش فشرد تا خون را بند بياورد، اما بي فايده بود. خون، بند نمي آمد. در همين زمان، صداي پايي به گوش رسيد. كسي داشت از پشت، به او نزديك مي شد. شايد حريفي تازه نفس! خواست برخيزد، اما هر چه كرد، نتوانست.

«مثل اين كه ديگر نمي توانم بلند شوم. اما اين كيست؟ اين كيست كه به كشتن من مي آيد؟»

چرخيد و رو به صدا برگشت. پلك زد و سعي كرد از ميان پرده ي خون، مردي را كه پيش مي آمد، بشناسد.

«چقدر آشنا به نظر مي رسد!»

دوباره پلك زد و اين بار، توانست، او را بشناسد.


- «قيس! قيس بن عبدالله، پسرعمو... پسرعمويم! پسرعمويي كه سالهاست به خاطر دوستي اهل بيت، كينه و دشمني ام را در دل مي پروراند. پيش بيا پسرعمو! به دست تو كشته نشوم، به دست چه كسي كشته شوم؟ اما كاش آن قدر جرات داشتي كه وقت در خاك بودنم نمي آمدي. به افتاه تاختن، هنر نيست، پسرعموي عزيز!»

خون جلوي چشمش را گرفته بود نمي گذاشت جايي را ببيند. پوزخندي زد و با پشت دست، چشمش را پاك كرد و تيغ شمشير پسرعمو را ديد، كه بالا مي رفت.



پاورقي

[1] دشداشه: پيراهن بلند و سرتاسري که عربها آن را مي‏پوشند.

[2] بني‏حزيمه: محله‏اي که خانه‏هاي قبيله‏ي بن حزيمه در آنجا قرار داشت.

[3] اين جمله رمز شروع عمليات، بين مسلم و يارانش بود. (اي ياري شده، بکش).

[4] سعف: شاخه نخل.

[5] نام يکي از منازل ميان راه مکه به کربلا.

[6] نام يکي از منازل ميان راه مکه به کربلا.

[7] نام يکي از منازل ميان راه مکه به کربلا.

[8] نام يکي از منازل ميان راه مکه به کربلا.