بازگشت

تا هزار بار....


كاروان بار بر زمين افكنده است. زن درون خيمه نشسته و مردش را كه در آستانه ي خيمه ايستاده، نگاه مي كند. نگاه زن در مسير نگاه مرد است. دشت را مي بيند كه يكسره خاموش است و مردش خاموش تر...

مرد در تنهايي خودش ايستاده است. نگاهش را از ديگران پنهان مي كند. نمي خواهد تلاطم درونش، در چشمهايش ديده شود.

مرد به چه مي انديشد؟ زن نمي داند. فقط مي بيند كه او چشم به دشت دوخته و انتظار مي كشد.

ستوني از نور و غبار به درون خيمه مي تابد. مرد از ميان آن مي گذرد. دور خود مي چرخد. لب مي گزد. مشت بر دست مي كوبد. ذرات معلق در ستون نور به رقص درمي آيند. مرد نگاهشان مي كند؛ با بهتي كه در چشمهايش نشسته...

كوتاه و بلند، دو- سه گام برمي دارد. دوباره در آستانه ي


خيمه مي ايستد. شعاعي از نور خورشيد بر كتفش مي نشيند، زن، هيبت مرد را در هرم آفتاب لرزان مي بيند.

حس غريبي دارد زن. فكر مي كند؛ هيچ وقت اين همه از مردش دور نبوده است. انگار اين همه سال، با او زير يك سقف زندگي نكرده است. با او دست به يك كاسه نبرده و سر به يك بالين ننهاده است. اكنون، «زهير» را مثل پرنده ي مهاجري مي بيند كه از قافله جا مانده است.

مرد آه مي كشد. زن هم بي اختيار آه مي كشد. شانه هاي مرد هنوز پهن است. قامتش هنوز نشكسته... هنوز همان جنگجو سالهاي پيش است.

زن مي گويد: «بيقراري؟»

مرد جواب نمي دهد. برمي گردد. ريش جوگندميش را با سرانگشت به بازي مي گيرد. نگاهش مثل سوختن شعله ي شمع است درگذر باد. آتش به جان زن مي زند. مرد اين را مي فهمد.

زن نشسته است. توان بلند شدن ندارد. سنگيني سايه ي شوهرش را بر شانه هايش حسن مي كند. مي خواهد با او صحبت كند. حرفها دارد؛ اما جرأت نمي كند. مي داند هنوز بايد دندان روي جگر بگذارد. به دشت مي نگرد؛ جايي كه مرد، نگاه مضطربش را دوخته است و آه مي كشد.

مرد خسته است. با كسي حرف نمي زند. مُهر سكوت بر


لب زده است. مي رود و در كنار خيمه مي نشيند. زانوي غم بغل مي كند. مثل طفلي مادر مرده مي نشيند و به پاهايش خيره مي شود. انگار سنگ شده است. انگار با همه، حتي خودش قهر كرده است.

اهل كاروان، دورادور نگاهش مي كنند. همه غربت غريبش را حس كرده اند. كسي نزديكش نمي شود. سايه ها سنگين


شده است. بزرگ كاروان را به حال خود رها كرده اند. مي دانند كه او اين طور مي خواهد. مي خواهد در تنهايي خودش، تنها باشد. به همديگر اشاره مي كنند. با چشم و ابرو حرف مي زنند. مسير نگاه زهير را مي دانند؛ اما چيزي نمي گويند. شانه بالا مي اندازند. خودشان را مشغول نشان مي دهند. مثلا سر به كار خويش دارند: اسبي را تيمار مي كنند. شتري را نواله مي دهند. بار و بنه اي را باز و بسته مي كنند. ايستادن تيرك خيمه اي را مي آزمايند. گويي آمده اند كه نروند. گويي اين مكان، منزلي براي استراحت ميان راه نيست. گويي نمي دانند كه هر لحظه، ممكن است زهير، دستور «جاكن» شدن كاروان را بدهد.

زن جابه جا مي شود. زيرچشمي، نيمرخ شوهرش را مي پايد. بر صورت مرد، چينهاي تازه افتاده است. زن، حساب همه ي چينها را دارد. مي داند كدام شيار در كدام حادثه بر صورت مرد نشسته است. به ياد دارد كدام طره موي در كدام واقعه، در خرمن موهايش به سفيدي زده است.

به ياد كعبه مي افتد، مرد، احرام بسته است. لبهاي زمزمه گرش را مي بيند. نم چشمهايش را مي بيند. انگار، طفل شده است مرد...! تنه مي خورد. نگاهش گيج و گنگ است. آن آرامش هميشگي را ندارد.

زن به ترديد مي افتد. فكر مي كند؛ مرد عقلش را باخته


است. چشم از او برمي گيرد. از خود مي پرسد: «من در كجايم؟»

در جوار خانه ي خداست. ماه «ذيحجه» است؛ آمده اند حج، شكي نيست. پس اين هراس و تشويش مردش از چيست؟

نگاهي به دور و برش مي اندازد. انگار به چشمهايش اعتماد ندارد. موج جمعيت است كه مي بيند. به اندازه ي ريگ بيابان اند. از همه جا آمده اند. از همه سو سرازير شده اند.

از هر قبيله و طايفه اي هستند... نزديكتر مي رود. سفيدي صورت مردي را مي بيند كه چون نگيني در ميان حلقه ي مردم


به نظر مي رسد. بعد، مردش را مي بيند كه با شرم و حسرت آن مرد را نگاه مي كند.

به فكر مي افتد. خاطرش پريشانتر مي شود. به ميان زنها مي رود. شايد آنجا خبري بگيرد... گوش به حرفها مي سپارد. يكباره حس مي كند، چيزي شوم در هوا بال مي زند. سخن از دستگيري و خونريزي است. سخن از فرزند فاطمه است؛ حسين بن علي...

مرد، پشت به همسرش نشسته است. توان نگاه كردن در چشمهاي او را ندارد. نگاههاي زن، سرزنش بار است.

هزار فكر توي سرش چرخ مي خورد: از كه مي گريزد؟ اهل كاروان را خسته كرده است. هنوز نمد اسبهايشان خشك نشده، دستور حركت مي دهد. خود را به راه و بيراه مي زند. فكر مي كند؛ كسي نمي فهمد كه او نمي خواهد با كاروان حسين بن علي همراه شود. شايد از «بني اميه» هراس دارد.

شايد از اين مي ترسد كه اگر اباعبدالله تقاضايي از او بكند، نتواند دست رد بر سينه اش بزند. به چيزهاي ديگر هم مي انديشد: مي گويد؛ اگر به فرزند فاطمه بپيوندم، مردم چه مي گويند... مي گويند؛ پسر «قين» را ببينيد. سالها بود كه از همه جا و همه كس بريده بود. حالا كه كوفيان دست بيعت به سوي اباعبدالله دراز كرده اند، او هم به هواي جاه و مقام همراهش شده...


باز فكر مي كند. به گذشته ها برمي گردد. به ياد «سلمان فارسي» مي افتد:

... از جنگ برگشته اند. هنوز عرق تنشان خشك نشده.

خنده ي پيروزي بر لبها نقش بسته. دشمن، شكست خورده. غنايم زيادي به دست آمده... زهير، جوان است. نمي تواند خوشحالي بي اندازه اش را پنهان كند.

سلمان فارسي را مي بيند. سلمان او را صدا مي كند. زهير به سويش مي رود. در چهره ي تكيده و روحاني او دقيق مي شود. انبوه ريش سفيدش را مي بيند كه در نرمه بادي تكان مي خورد. سلمان دست بر شانه اش مي گذارد. زهير گرمي دست او را حس مي كند. خنده اش


را فرومي خورد. انگار در بوته ي آزمايش بزرگي قرار گرفته است.

سلمان مي پرسد: «خوشحالي»؟

زهير با حركت سر مي گويد: «آري خوشحالم!»

سلمان مي گويد: «پيروزي بزرگي است؛ اما وقتي فرزند پيامبر تو را مي خواند، چه مي كني؟»

زهير گيج مي شود. معني حرف سلمان را نمي فهمد. سلمان هم ديگر چيزي نمي گويد.سرش را تكان مي دهد و از او دور مي شود.

زهير روزها فكر مي كند. سلمان رخت از اين دنيا برمي بندد؛ اما هميشه طنين صدايش در گوش زهير باقي مي ماند.

- وقتي فرزند پيامبر تو را مي خواند، چه مي كني زهير؟

زن سفره را پهن كرده است. برادرش در آن گوشه نشسته و دست دست مي كند. ديگران هم در گوشه و كنار نشسته اند. هنوز كسي دست به سفره نبرده است. همه ، ساكت و خاموش به انتظار نشسته اند.

زهير، بيرون از خيمه ايستاده. حالت ايستادنش غمبار و دلگيركننده است.

زن مي داند كه او خودش را فراموش كرده. مي داند كه به فكر خواب و خوراك نيست. ناچار صدايش مي كند. چند بار صدايش مي كند.


زهير صداي همسرش را مي شنود. قامتش را راست مي كند و نفس بلندي بيرون مي دهد. آرام به طرف خيمه مي رود. عرق بر پيشانيش نشسته. سفره را دور مي زند و در كنار برادر همسرش مي نشيند. همه پيش مي كشند. پيرمردي دست دراز مي كند به طرف سفره.

زهير نگاه گذرايي به اطرافيانش مي اندازد. لقمه اي برمي دارد و در دهان مي گذارد. كساني كه دور سفره نشسته اند، شروع مي كنند به خوردن. زهير، آهسته لقمه را در دهانش مي جود. لقمه پايين نمي رود.


زن، كاسه ي آب در دستش است. زيرچشمي شوهرش نگاه مي كند. مي خواهد بگويد؛ خودت را از پا مي اندازي مرد...! نمي گويد. همان طور توي دلش واگويه مي كند زهير نگاه تندي به همسرش مي اندازد. زن، لقمه اي برمي دارد. تند در دهانش مي گذارد.

در بيرون از خيمه، صداي چهار نعل اسب مي آيد. صدا نزديك و نزديكتر مي شود. زهير گوش مي دهد. مي شنود كه كسي از اسب پايين پريده و به طرف خيمه مي آيد. سايه اش را در زمين مي بيند. سايه، بزرگتر مي شود؛ كنار خيمه مي رسد.

كسي سرفه مي كند و در آستانه ي خيمه مي ايستد. سلام مي دهد. ناآشناست. كسي او را نمي شناسد. زهير به رسم ديرينه، دعوت به نشستن مي كند. مرد قبول نمي كند. عجله دارد. دنبال زهير بن قين آمده است. مي گويد: «مولايم، حسين بن علي، شما را فراخوانده است.»

لقمه در دستها فرومي ماند. همه خشكشان مي زند. انگار پرنده بر روي سرهايشان نشسته است.

زهير لقمه اي را كه در دهان دارد، به سختي فرومي دهد. هنوز به سفيري كه از طرف حسين بن علي آمده، نگاه مي كند. نمي داند چه بگويد.

زن صدايش مي كند. زهير با تعجب سر بلند مي كند. نگاه زن، تند و خشمگين است.

- فرزند پيامبر تو را مي خواند. نمي خواهي به پيش او


بروي. سخنش را بشنوي و بازآيي؟

زهير يكه مي خورد. دوباره به ياد حرف سلمان فارسي مي افتد. انگار سالها منتظر چنين روزي بوده است. لقمه را بر زمين مي گذارد و برمي خيزد.

زن، غذا خورده ناخورده، برمي خيزد. هول و اضطراب تمام جانش را فرا مي گيرد. در گوشه اي مي ايستد و از دور به سياهي لرزان خيمه هاي حسين بن علي نگاه مي كند. هنوز خبري از مردش نشده. فكر مي كند؛ حالا ميان زهير و فرزند فاطمه چه مي گذرد؟ لحظه اي نگران مي شود:

- نكند دست و دلش بلرزد... نكند در مقابل فرزند


پيامبر گستاخي كند.

نگراني را از خود مي راند. مردش را خوب مي شناسد. هنوز آن نگاه پر اشتياق او را در كعبه فراموش نكرده است.

انتظار طولاني تر مي شود. لحظه ها به كندي مي گذرد. انگار، زمان از حركت ايستاده است. سايه اي به چشم مي آيد. چين بر پيشانيها مي افتد. دستها، سايبان چشمها مي شود. زهير دارد به تاخت مي آيد. سوار چون باد سر مي رسد. مي آيد و افسار اسب را جلو كاروان مي كشد. اسب، بي قرار مي ايستد. خره مي كشد و يال مي افشاند.

زن جلوتر مي رود. يال اسب را نوازش مي كند. سر به سوي مردش دارد. صدايش مي لرزد. دل در سينه اش بي تابي مي كند، مي خواهد فرياد بزند: چه شد... چگونه برگشتي مرد؟ اما نمي تواند. زبان در دهانش نمي چرخد. مثل يك تكه چوب خشك شده است.

زهير بر بالاي اسب است. قامتش راست شده. جوانتر شده انگار. ديگر آن مرد پير و شكسته ي چند لحظه قبل نيست. دست نايافتني تر شده انگار.

- در آن خيمه چه بر تو گذشته، مرد؟

زن اين را زير لب مي گويد؛ با حسرت غريبي كه جانش را آكنده.

نگاه زهير به تك تك افراد كاروان است. به چند نفر از نزديكانش مي گويد كه خيمه ها و وسايل سفرش را برچينند


و به طرف خيمه هاي حسين بن علي ببرند.

در فاصله ي كوتاهي، خيمه هاي زهير حمل مي شود.

زهير سرش را برمي گرداند. همسرش را در مقابل خود، ايستاده مي بيند. حس مي كند نگاههاي زن، ديگر ملامت بار نيست. با خودش كلنجار مي رود. مي داند گفتنش سخت است؛ اما بايد بگويد.

- تو را طلاق دادم. آزادي، پيش كسان خود برو.


دوست ندارم تو هم به خاطر من گرفتار شوي.

چشمهاي زن پر از اشك مي شود. يك لحظه، دستهايش را به طرف مرد باز مي كند. نمي تواند جلو خودش را بگيرد.

در حالي كه اشك مي ريزد، مي گويد: «از تو التماس دارم، روز قيامت شفاعت مرا نزد جد حسين بن علي بكني...»

زهير نگاه از همسرش برمي گيرد. لحظه ي سختي است.


هنوز نگاه پر التماس او را بر خود حس مي كند. سر اسب را برمي گرداند به طرف يارانش.

- هر كس مي خواهد، همراه من بيايد. اينجا آخرين ديدار ماست. همه ي شما را به خدا مي سپارم.

شب است؛ شب بيابان. زهير بر دل شب زده است. ياراي ماندن در درون خيمه را ندارد. نفسش مي گيرد. سينه اش تنگي مي كند. مي خواهد رها باشد. با خودش خلوت كند.

شب را ببويد. مي داند كه شب آخر است. از زبان اباعبدالله شنيده است. در خيمه اي كه همه، برگرداگردش حلقه بسته اند.

- من به همه ي شما اجازه رفتن دادم. بيعتي از من برگردن شما نيست. تاريكي شب را مركب رهوار خود كنيد و به هر سو كه مي خواهيد، برويد.

شعله ها مي ميرد. تاريكي است. چشم، چشم را نمي بيند.

هر كه رفتني است، مي رود. زهير بر خود مي لرزد. دندان بر دندان مي سايد. قرار از دست مي دهد. پس برمي خيزد.

- به خدا، دوست دارم كشته شوم، سپس زنده گردم و دوباره كشته شوم تا هزار بار...

شب بيابان است. هوا آكنده از زوزه ي شغالها و بوي عرق اسبهاست. زهير مي رود ؛ اما دور نمي شود. دور خيمه گاه اباعبدالله مي چرخد. زمزمه ي مناجات مي شنود. پا بر زمين


مي سايد. اشك در چشمهايش حلقه مي زند. با چشمهاي خيس، ستاره هاي لرزان را مي بيند. نمي ماند.

مي ترسد صداي گريه اش بلند شود. شرم مي كند. گام برمي دارد. «حبيب بن مظاهر» را مي بيند كه در كنار خيمه اي ايستاده است. خضاب بر محاسنش گذاشته، انگار داماد پا به حجله است. هيچ به چشم نمي آيد كه پيرترين مرد كاروان باشد.

دور مي شود. مي گويد: «بگذار پيرمرد به حال خود باشد. شب آخر است، امشب.» مي رود و باز مي رود. از كنار برادر اباعبدالله، «عباس» مي گذرد. عباس چشم به سوي دشمن دارد. يك لحظه به نظرش مي رسد، قامت رشيد عباس، تمامي دشت را پر مي كند؛ از ستاره ها مي گذرد و سر به آسمان هفتم مي سايد.

مي گذرد. از كنار عباس هم مي گذرد. از كنار يك يك اصحاب مي گذرد. گويي مي خواهد با همه وداع كند.

مي ايستد و در افق خيره مي شود. شوق عجيبي در دلش سرريز مي كند. شب در افق مي شكند...

خورشيد در بلنداي نيزه هاست. «نينوا» در زير سم اسبها مي لرزد. افق، در پشت تيغها ناپيداست! زهير، سوار بر اسبي بلندبالا در ميانه ي ميدان است.

- منم زهير پسر قين كه در راه حسين شمشير مي زند...


اما هماوردي نيست. كسي ياراي نزديك شدن به فرمانده جناح راست سپاه اباعبدالله را ندارد. دشمن هلهله مي كند. درست مثل همان لحظه كه زهير به فرمان امام خود رو در روي آنها مي ايستد و اندرزشان مي دهد:

- اي اهل كوفه... اينك فرزند پيامبر در مقابل شماست. مي خواهم او را ياري دهيد و دست از اين پسر طاغي- عبيدالله بن زياد- برداريد... شما از اين پدر و پسر چه ديديد جز بدي. چشمان شما را درآوردند. دستها و پاهايتان را بريدند و بر تنه ي درختان خرما به دارتان كشيدند...

سخنان زهير چون تيري بر دل فرماندهان دشمن مي نشيند. «شمر» تيري به سوي او مي اندازد.

زهير همچنان مي گويد؛ اما كدام گوش كه اهل كوفه، تيغهايشان را براي كشتن فرزند فاطمه آخته اند.

اباعبدالله پيغام مي فرستد و زهير را به جان خود قسم مي دهد كه برگردد و زهير برمي گردد.

شمشير در دست زهير مي چرخد. عرق از پشت گوشهايش مي چكد. مهار اسب را مي كشد. مي خواهد برگردد و براي آخرين بار صورت اباعبدالله را ببيند. تيري به پشتش مي نشيند؛ آه مي كشد برمي گردد. لب خشكيده اش را به دندان مي گزد. تيغي بر كتفش مي نشيند. خون فواره مي زند به صورتش. چشمهايش را مي بندد و باز مي كند. آسمان


دو پاره مي شود و رنگ خون مي گيرد. زير لب زمزمه مي كند:

- به خدا مي خواهم كشته شوم، بعد زنده گردم و دوباره كشته شوم تا هزار بار...