بازگشت

تا به آفتاب


نافع، با گوشه ي قبا، عرق از پيشاني سترد. اندك نسيمي كه از سوي نخلستانهاي اطراف شهر مي آمد، خنكاي مطبوعي را زير پوست صورتش دواند. با اين وجود، احساس سردرگمي و كلافگي مي كرد. پا بر تخته سنگي گذاشت و از پشت ديوار خرابه سرك كشيد. در عمق سياهي شب، كورسوي چند شعاع نور از شهر كوفه را مي شد ديد. شهر، چون شبحي خفته مي نمود. شبح شهر كوفه را چون هيولايي يافت كه هر جنبده اي را آرام مي بلعيد. كوفه اينك در نگاه مضطرب و نگران نافع، شهر ياران بي وفايي بود كه وحشت زده از تيغ ميرغضبهاي از راه رسيده، در امن و امان بودن و نفس كشيدن زير سقفهاي، گلين را بر وفاي به عهد ترجيح مي دادند. - اف بر تو اي كوفه كه دلم را چزاندي و آرزوهايم را در سراب نااميدي، مدفون ساختي!


آه برآمده از سينه ي نافع، با شيهه ي خفيف اسبي درآميخت. برق آسا دست بر قبضه ي شمشير برد. صداي آشناي «عمرو بن خالد صيداوي» خيالش را آسود و به انتظارش پايان داد.

- ماييم نافع! به سلامت جستيم... هر جور بود آمديم... اسبت را هم آورديم.

نافع قدمي پيش گذاشت و گفت: «تأخيرتان دلم را برآشفته بود. در بيم بودم كه مبادا گرفتار شب گردان عبيدالله شده باشيد.»

«مجمع عائذي» پيش از عمرو بن صيداوي از فراز شتر فرود آمد و رو به نافع گفت: شب گردان، يكان دوگان در شهر پراكنده اند. هر جنبده اي را به پرس وجو مي گيرند و اگر از هواخواهان «مسلم بن عقيل» بيابندش، كارش ساخته است.»

نافع سري تكان داد و گفت: «آري... هواي عفن شهر، دل را برمي آشوبد. در عجبم از آنها كه مانده اند...» و سپس نگاهش را به غلام عمرو بن صيداوي دوخت:

- تو چرا آمدي سعد؟! از سختي راه و عاقبت كار بيم نداري؟

- من يدك كش خوبي براي اسبت هستم. چنين نيز اگر نبود، باز همراهتان مي آمدم!

نافع نگاه تشكّرآميزش را از او برگرفت و به عمرو


گفت: «قبل از اينكه گرفتار شويم، برويم. برويم كه شب كوتاه است و راه، دراز»

- ولي بي هيچ اطلاعي از حسين بن علي، در اين بيابان برهوت تاختن، به صلاح است؟!

- راهمان به سوي مكه است. چند روزي است كه آقا، مكه را به مقصد كوفه ترك كرده. اطمينان دارم او را در بين راه خواهيم يافت.


نافع، ديگر منتظر جوابي از سوي عمرو نشد. قبل از اينكه سوار شترش شود، به سوي اسبش- كامل- رفت و يال و كوپال او را نوازش كرد. اسب گردنش را خم كرد و پوزه اش را بر سينه ي نافع كشيد.

چهار شتر سوار به همراه اسبي كه يدك مي كشيدند، در دل بيابان پيش مي رفتند. نافع چشم بر سياهي بيابان داشت و گوش بر صداي پاي اشتران كه سكوت شب را مي شكستند.

شب در نگاه نافع، هراسناك بود و تا فرسخي ديگر، بيم گرفتار آمدن بر شوق ديدار غلبه مي كرد.

با صداي پاي اسبي كه چهار نعل از دور مي آمد، هر چهار نفر مهار شترها را كشيدند. نافع، نفس در سينه حبس كرد و چشم به عمق سياهي دوخت. تك سواري از دور مي تاخت و به اين سو مي آمد.

عمرو بن صيداوي شمشير از غلاف كشيد. ديگران نيز جز نافع، دست بر غلاف شمشيرهاي خود بردند و چشم به سوار دوختند.

عمرو بن صيداوي رو به نافع گفت: «به گمانم از سربازان عبيدالله باشد... و يا پيكي كه خبر از اباعبدالله به سوي او مي برد.»

- هر كه هست، به اين سمت مي آيد. اگر از ياران


عبيدالله باشد، چاره اي جز به اسارت گرفتن او نداريم.

عمرو، شمشير را بلند كرد و آن را در هوا تاب داد و همزمان، ضربتي با پشت پا به شكم شتر زد. شتر قدمهايي به جلو برداشت و ايستاد. عمرو، سرش را به عقب برگرداند و گفت: «محاصره اش مي كنيم! نبايد فرار كند!»

چهار مرد، از يكديگر فاصله گرفتند و راه را بر سوار غريبه كه اينك صداي پاي اسبش كند شده بود، بستند.

سوار به نزديكي عمرو كه رسيد افسار كشيد و ايستاد. تيغه ي چهار شمشير از چهار سو بالا آمد و در تاريك روشن نور ستاره ها برق زد.

سوار غريبه با دستاري كه بر شانه اش افكنده بود، عرق پيشاني را پاك كرد. نافع پيش رفت و رودرروي مرد ايستاد، با دقت به او نگاه كرد و لبخندي به پهناي صورتش نشست.

غريبه دستي بر چشمهايش كشيد و گفت: «خدا تو را نكشد نافع! پاك مرا ترسانديد. بگو ببينم در دل اين شب، اينجا چه مي كنيد؟! با اين شمشيرهاي آخته مگر شكاري به دام انداخته ايد؟ گمان كردم به چند راهزن گرفتار آمده ام و بايد توشه ام را جا بگذارم و جانم را در ببرم.»

نافع آهسته خنديد و گفت: «... و ما گمان مي كرديم سواري هستي از ياران عبيدالله. گفتيم با تو آن كنيم كه عبيدالله با مسلم و هاني و قيس كرد!»

- پناه بر خدا از تاريكي شب! حال بگوئيد ببينم با اين


شمشيرهاي آخته به كجا مي رويد؟ گويا جنگي در پيش داريد.

عمرو بن صيداوي شمشيرش را غلاف كرد و جواب داد: «آري جنگي در پيش داريم، اما نه با تو...»

نافع عجولانه پرسيد: «خوب طُرّماح! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟»

طُرّماح، با مشت به توشه اي كه در خورجين داشت زد و گفت: «براي خانواده ام مقداري توشه فراهم كرده ام. مي روم تا آنها را به منزل برسانم... ببينم، شما به كجا مي رويد؟ باز در كوفه آشوبي به پا شده؟»

نافع آهي كشيد و گفت: «تو كه خود از اوضاع كوفه باخبري. ديگر جاي ماندن نيست. حال مي رويم تا به اباعبدالله بپيونديم.»

طرماح شوق زده گفت: «من نيز قصد پيوستن به امام را دارم!»

عمرو دست به سوي طرماح بلند كرد و گفت: «آفرين بر تو... پس با ما مي آيي؟»

طرماح به توشه اش اشاره كرد و گفت: «اول بايد اين آذوقه را به منزل برسانم. شما برويد، من بعداً به شما ملحق خواهم شد.»

نافع پرسيد: «مگر تو مي داني راه امام از كدامين راه است.»


طرماح جواب داد: «امروز ظهر مهمان قافله اي از قبيله طائي بودم. آنها مي گفتند كه كاروان امام را در يك فرسخي «عذيب الهجانات» ديده اند، در حالي كه تعدادي از سربازان عبيدالله به سركردگي «حرّ بن يزيد رياحي» آنها را همراهي مي كرده اند.»

نافع چيني به ابرو اندوخت و گفت: پناه بر خدا! سپاهيان عبيدالله امام را محاصره كرده اند؟ يقين دارم كه آنها قصد شومي را در سر مي پرورانند.»

عمرو بن صيداوي رو به طرماح پرسيد: «عذيب الهجانات كجاست؟»

طرماح جواب داد: «راه دوري است. اگر هم اكنون حركت كنيد پيش از ظهر فردا به آنجا خواهد رسيد.»

عمرو نااميدانه خطاب به نافع گفت: «در اين شب بي مهتاب، بدون نقشه و راهنما، راه بيهوده اي مي رويم.»

طرماح نگاهش را به نافع دوخت كه سر فروافكنده و در انديشه بود. لحظه اي فكر كرد و گفت: «من اين مسير را خوب مي شناسم. هم اينك با شما مي آيم و راه را نشانتان مي دهم.»

نافع سر تكان داد و گفت: «نه، طرماح! تو راه خودت را برو و روزي اهل بيتت را برسان.»

طرماح جواب داد: «مي توانم فردا بازگردم و آذوقه را به منزل برسانم. شايد خواست خدا باشد و به زيارت اباعبدالله


برسم.»

عمرو، پيش از اينكه نافع لب به سخن بگشايد گفت: «بسيار خوب طرماح! خداوند تو را راهنماي ما قرار داد. بس برويم.»

طرماح سر اسب را برگرداند و رو به نافع كه ساكت و خاموش او را مي نگريست، گفت: «برويم، نافع!» افسار اسبش را كشيد و پيش از ديگران تاخت.

سواران باتني خسته و لباني عطشان به «عذيب الهجانات» رسيدند. از سرعت خود كاستند و چشم بر دشت وسيع و گرمازده دوختند. تا چشم كار مي كرد بيابان بود و سراب، كه از دور، چون بركه هاي آب زلال، موج مي زد.

طرماح پيشاپيش سواران بود و پس از او نافع و به دنبالش سه سوار ديگر، كه خسته و غبارآلود، راه مي سپردند. ناگهان فرياد بلند طرماح با شيهه ي اسبش درآميخت. اسب گردن كشيد و از حركت بازماند. نافع و ديگران نيز مهار اشتران را كشيدند و ايستادند.

طرماح دست را سايبان چشمهايش كرد و به انتهاي سرابي مواج و لرزان چشم دوخت. حركت كند كارواني در دل دشت، نافع را به خود آورد. خنده بر چهره ي آفتاب سوخته و به عرق نشسته اش شكفت. سري تكان داد


و شادمانه گفت: «رسيديم!»

عمرو چشم از سياهي گرفت و رو به نافع گفت: «بايد جلوتر برويم تا مطمئن شويم.»

- آري... برويم.

دقايقي بعد، كاروان اباعبدالله در تيررس نگاهشان بود و شوق ديدار امام در دل مردان از راه رسيده حالي خوش برانگيخته بود.

پنج سوار خسته، با گرد و غباري در پي، مقابل كاروان ايستادند. قافله سالار كاروان، سوار بر اسب چشم به مرداني داشت كه خستگي راه و بي خوابي، از چهره ي يكايكشان هويدا بود. طرماح زودتر از همه پياده شد و قدمي جلو گذاشت.

- درود خدا و رسول او بر اباعبدالله حسين (ع) و همراهان باوفايش.

امام يكايك سواران را از نظر گذراند:

- درود خدا بر شما كه غبار خستگي راه بر چهره داريد. نافع كه هنوز محو نگاهها و كلام امام بود به سختي لب به سخن گشود:

- يا اباعبدالله! شوق ديدار و پيوستن به شما، ما را از كوفه بدين سو كشاند. خداي را سپاس كه ما را ياري كرد تا از دست عبيدالله گريختيم و به شما پيوستيم.

از ديگر سوي، سواري شتابان پيش آمد و حايل بين امام


و نافع شد. نافع با ديدن حر بن رياحي، يكه اي خورد و چشم به اطراف گرداند. سربازان مسلح عبيدالله، كاروان امام را در محاصره داشتند.

حر چشم از نافع و همراهانش گرفت. رو به امام كرد و گفت: «اين گروهي كه از كوفه آمده اند، از افراد و همراهان تو نيستند. من آنها را از پيوستن به شما باز مي دارم و به كوفه مي فرستم.»

حر، گردن كشيد و از كناره ي شانه ي پهن و ستبرش به سربازانش نگريست و با سر اشاره اي كرد. عده اي به تاخت آمدند و چهار سوي سواران را گرفتند. نافع ناباورانه دست به قبضه ي شمشيرش برد و دندان بر هم ساييد. صداي امام، همه را متوجه بدان سوي كرد:

- اي حر! بدان كه من با جانم از اينها دفاع مي كنم و اينان از اين پس ياران و همراهان منند و تو نيز حق تعرض به آنها را نداري.

- اما آنها، هم اينك از كوفه رسيده اند. من دستور دارم كه فراريان كوفه را از پيوستن به شما بازدارم.

- تو پيش از اين گفته بودي كه تا نامه عبيدالله به دستت نرسد، تعرضي نخواهي كرد.

- چنين است... و من بر پيمان خود پا برجايم. ولي اين افراد پيش از اين با تو نبودند.

امام با دست به نافع و همراهش اشاره كرد و پاسخ


داد: «اينها از ياران منند و به منزله ي كساني هستند كه با من آمده اند. اگر از قراري كه با من داري روي برگرداني مرا از ستيز با تو باكي نيست!»

حر با گردني خميده بر سينه، راه كج كرد و سواران همراهش نيز از گرد سواران پراكندند و رو به قافله ي خويش تاختند.

امام رو به سواران كرد و پرسيد: «گرچه از راه رسيده ايد و خسته ايد. با اين وجود مايلم از مردم كوفه به من خبر دهيد.»

مجمع بن عبدالله، لب به سخن گشود:


- سران كوفه با رشوه و وعده و وعيد و نيز با رعب و وحشت و تهديد، مردم را فريفته اند و بيعت آنها را چون متاعي خريده اند. مردم گرچه دل با آنها ندارند وليكن بر بيعت خود نيز پشت پا زده اند و اينك شمشيرهايشان رو به سوي شماست!

- از قيس بن مسهر صيداوي چه خبر داريد؟

- حصين بن نمير، او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد... ابن زياد او را امر كرد كه شما و مولايمان علي (ع) را لعن كند. اما قيس در مسجد كوفه بر شما و پدرتان درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به ياري شما دعوت نمود. و آن وقت به دستور ابن زياد او را از فراز دارالعماره به زير انداختند...

امام سر فروافكندند و قطرات اشك را از گونه هاي خويش ستردند. حزن و اندوهي بر دل حاضرين نشست و لحظاتي بعد، سكوت آن دشت گرمازده را كلام امام شكست:

- از مومنان مرداني هستند كه به پيماني كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضي بر سر پيمان خويش جان، باختند و بعضي چشم به راهند و پيمان خود را دگرگون نكردند.

سپس امام سر به آسمان گرفتند و لب به دعا گشودند:

- بار خدايا! ما و آنها را در بهشت جاي ده و در قرارگاه


رحمت و گنجينه ي ثوابت، ما را گرد هم آور.

طرماح نزديك امام رفت و آهسته گفت: «يا اباعبدالله! با شما چندان كس نيست. دو روز پيش از اين، در كوفه آنقدر جمعيت ديدم كه تاكنون در يك جا نديده بودم. قصدشان را جويا شدم. گفتند قرار است به جنگ با شما فرستاده شوند! تو را به خدا اگر مي تواني به آنها نزديك مشو و در شهري، يا دژي منزل كن. من مي توانم شما را


در كوه «اجا» كه كوهي دژمانند است منزل دهم. اگر فرمان دهيد مردان قبيله ي «طي» را كه در كوههاي «اجا» و «سهمي» هستند، سواره و پياده، گرد شما جمع خواهم آورد. به خدا ده روز نكشد كه بيست هزار مرد شمشير زن در اينجا گرد هم مي آيند و آن وقت دست هيچ كس به شما نخواهد رسيد.»

طرماح لب فروبست و چشم به امام دوخت:

- خداوند تو و قومت را جزاي خير دهد. ما با اين مردم قرار و بيعتي داريم كه از آن نمي توان برگشت. من به سوي مقصد تعيين شده ام مي روم، تا خدا چه خواهد.

نافع گفت: «يا اباعبدالله! ما تا آخرين نفس با شمائيم و از پيمان خود دست بر نخواهيم داشت.»

طرماح چشمي به بيابان داشت و چشمي به امام:

- من خواربار براي خانواده ام به كوفه مي بردم و آنها چشم به راه منند. اجازه مي خواهم كه توشه آنان را رسانده و بازگردم.

- رحمك الله! پس بشتاب و مواظب خود نيز باش.

طرماح با همراهان خود خداحافظي كرد، مهميزي به اسب زد و به تاخت دور شد.

لحظاتي بعد، نافع در جمع ياران امام، خود را رها از خستگي راه يافت و با «عابس ابن ابي شبيب شاكري» دوست و همشهري قديمي اش به گفتگو پرداخت.


زمين كربلا گستاخ بود. بياباني برهوت، بدون هيچ درختي و سبزينه اي...

كاروان از حركت باز ايستاد. اين فرمان عبيدالله بود بر حُر كه كاروان را باز دارد.

امام از همراهانش پرسيد: «اينجا كجاست؟»

گفتند: «سرزميني است كه كربلايش مي خوانند.»

امام چشم بر زمين دوخت و لحظه اي به فكر فرورفت.

آنگاه آرام زمزمه كرد: «خدايا! از كرب و بلا به تو پناه مي آورم. اينجا محل ريختن خون ما و آرامگاه ماست. اين را روزي از جدم پيامبر خدا (ص) شنيدم.»

به فرمان امام خيمه ها را برپا داشتند. سپس همه ي اهل بيت و يارانش، گرد آمدند. امام در سكوت حاضرين رو به آسمان كرد و فرمود: «خدايا! ما اهل بيت پيامبر تو هستيم. ما را از ديار خود طردمان كردند و از حرم جدمان راندند. خدايا! آنها را خوار و ما را بر قوم ظالم پيروزي ده. خدايا! مشتاق ديدار تو هستيم. شوق ديدار ما را افروخته تر گردان.»

نافع قطرات اشك را از پهنه ي صورت خود پاك كرد. از پشت چشمان اشك آلودش نگاه بر قامت امام دوخت كه چون نگيني در حلقه ي دوستان مي درخشيد. نافع زير لب نجوا كرد: «خدايا! لياقت با امام بودن را تا لحظه اي كه


جان در بدن دارم بر من عنايت كن.»

امام چشم از آسمان گرفت و به جمع يارانش خيره شد:

- امروز مردم، بنده ي خوار دنيا شدند و دين خود را بر معاش زندگي فروختند. چنان است كه دين آنها از حد خورد و خواركشان فراتر نمي رود. بدانيد كه اين زندگي پست، مانند چراگاه حيوانات است كه عده ي بيشماري از مردم حق را در آن نمي بينند. شما اي ياران من! اگر مؤمنيد بر ديدار خدا شوق و رغبت داشته باشيد. من مرگ را جز سعادت، و زندگي با ستمكاران را جز خواري و ننگ نمي بينم. ما راه جهاد را برگزيده ايم و مرگ با عزت را بر زندگي ذلت بار ترجيح داده ايم. خدايا! تو را حمد گوييم و بر پيامبر و خاندانش درود مي فرستيم و در راه تو از بذل جان، دريغ نداريم.

«زهير بن قين» كه در كنار نافع نشسته بود، دست بر كتف او گذاشت و از جا برخاست و گفت: «اي فرزند رسول خدا! گفتارت را شنيديم و با تو بودن را تا دم آخر حيات مصمم هستيم. اگر دنيا باقي بود و ما هم در آن عمري جاودانه و ابدي داشتيم، باز هم براي ياري و همراهي تو به نزدت مي آمديم و قيام با تو و شهادت در كنار تو را بر بودن و زندگي كردن ترجيح مي داديم. من تا آخرين نفس در كنار تو و اهل بيت تو خواهم بود، تا لحظه اي كه جسم بي جانم بر زمين كربلا فروغلتد و از


حركت بازماند.»

هنوز زهير برپا بود و از شوق مي لرزيد كه ديگري از جا برخاست.

- يا اباعبدالله! خدا بر من منت نهاده تا در كنار تو باشم و براي حفظ دين او بجنگم. من نيز با تو پيمان مي بندم كه از دين جدت رسول خدا تا پايان جان، پاسداري كنم. اي كاش مرا صد جان بود و صدها بار در كنار تو جهاد مي كردم.

ياران امام يكايك برمي خاستند و استواري و پايداري خود را بر زبان مي آوردند. آفتاب نيم روز دوم محرم،


شاهدي بر اين بيعت بود و آن سوتر، سربازان عبيدالله بر اين پيمان مي نگريستند و حُر جلوتر از آنها سر بر سينه خمانده بود و در انديشه اي ژرف فرورفته بود. حر اينك به سخنان «نافع» گوش مي داد كه از بين جمعيت برخاسته بود و صميمانه سخن مي گفت:

- اين مردم نتوانستند مهر و محبت جد تو رسول خدا (ص) را بچشند. در بين آنها گروهي منافق بودند كه بر پيامبر وعده ياري مي دادند و در خفا خدعه و نيرنگ مي كردند. آنها مردمي بودند كه پيامبر برخوردي شيرين تر از عسل با آنها داشت و آنها تلخ تر از حنظل پيمان مي شكستند! حتي پدرت علي (ع) نيز گرفتار چنين مردمي بود. من در كنار او بودم و ديدم كه چگونه عده كثيري از اين مردم در مقابل او سلاح به دست گرفتند و با او جنگيدند. تو نيز يا اباعبدالله، همانند جدت و پدر بزرگوارت با افرادي پيمان شكن رو در رو گشته اي. به خدا كه ما از تقدير و مشيت الهي باكي نداريم و ديدار پروردگارمان را طالبيم. ما بر مقصد و هدف و پيمانمان ثابت هستيم. با كسي كه با تو دوست باشد، دوست، و با كسي كه با تو دشمن باشد، دشمن خواهيم بود.

آن روز دشت كربلا از سرود بيعت ياران امام بر خود باليد و فرياد لبيك لبيك بود كه تا فراسوي آسمان اوج مي گرفت.


شب بود. شبي عطشناك، و آب زلال مشكهاي برآمده، در خيال لب تشنگان كربلا، سرابي بيش نبود.

بيابان زخم خورده از خنجر خورشيد، بي رحم و خشن، در سياهي شب، دامن گسترده بود، بي قطره اي آب، چشم در چشم كودكان لب تشنه...

نافع، بيرق به دست، پيشاپيش پنجاه نفر- سي سوار مسلح و بيست پياده ي مشك به دست- در انتظار ابوالفضل بود؛ آماده ي عزيمت براي آوردن آب از شريعه ي فرات.

آن سوتر، امام با برادرش در گفتگو بود و نافع چشم به آن دو داشت كه عزيز بودند و مظلوم.

انتظار نافع، چندان به درازا نكشيد و با آمدن عباس (ع) به راه افتادند؛ رفتند؛ دل سياهي را شكافتند و رفتند.

جلودارشان حضرت عباس (ع) بود، سوار بر اسبي و شمشيري حمايل. رو به سوي شريعه ي فرات كه آب بود و آب.

شريعه ي فرات در دل شب، آرام مي خزيد. با علف زاري در حاشيه و تك درختهايي در اطراف كه در چشم نافع چون شبح مي نمود. نافع به جز شبح درختان، سواراني را مي ديد كه نگهبانان شريعه بودند. مردان مسلح عمر سعد كه فرمان داشتند آب را بر ياران امام ببندند.

سي سوار مسلح اباعبدالله كه پيادگان مشك به دست را در حلقه خود داشتند، گوش به صداي آب و چشم بر


سواراني داشتند كه به نگهباني آب ايستاده بودند! دست عباس (ع) كه بالا رفت و فرمان ايست داد، سواره و پياده از حركت باز ماندند. نافع خود را به ابوالفضل (ع) نزديك كرد و اجازه ي گفتگو با سركرده ي نگهبانان را گرفت. سپس مهميزي به اسبش زد و پيش تاخت.

«عمرو بن الحجاج» سركرده ي سربازان پيش آمد و گفت: «كيستي؟»

- از فرزندان عموي تو!

- نشناختمت! نامت چيست؟

- نافع، پسر هلال!

عمرو جلوتر آمد و مقابل نافع، اسبش را نگهداشت و چشم در چشم نافع دوخت!

- شناختمت نافع! براي چه به اينجا آمده اي؟

- آمده ام تا قدري آب كه بر همه حلال است بنوشم!

- برو بنوش، اي پسر هلال!

نافع نگاهي به پشت سرش انداخت و سپس رو به عمرو گفت: «همراهاني دارم كه آنها نيز تشنه اند، و مردان و زنان و كودكاني كه بي آبند و تشنه كام.»

عمرو سري تكان داد و گفت: «نه نافع! جز تو كه از قبيله و خويشاوند مني به احدي اجازه ي نوشيدن آب نمي دهم!»

نافع چيني به ابرو انداخت و غضبناك گفت: «به خدا


قطره اي از اين آب نخواهم نوشيد! چگونه آب بنوشيم در حالي كه حسين بن علي (ع) تشنه است؟!»

... و چرخي زد و چشمش به عباس (ع) افتاد كه رو به فرات، شمشير از غلاف بيرون كشيده بود. نافع دست بر قبضه ي شمشير برد و فرياد كشيد: «مشكها را پر كنيد!»

جنب وجوشي در بين سپاهيان عمر سعد و ياران امام درگرفت. سي سوار و پيشاپيششان عباس (ع) در حالي كه مشك به دستان را در حمايت خود داشتند، رو به سوي شريعه تاختند.

صداي چكاچك شمشيرها در كنار شريعه فرات، سكوت شب را مي شكست. سواران هر دو سپاه روي در روي هم مي جنگيدند و مردان مشك به دست، مشكها را پر آب مي كردند.

نافع در حالي كه بيرقي در دست داشت، با دست ديگر شمشير مي زد و رجز مي خواند.

مردان تشنه بي آنكه قطره اي آب بنوشند، بر لشكر خواب آلود و سيراب عمر سعد، فائق آمدند و تا لحظه اي كه آخرين مرد، مشك پر آب خود را در آغوش گرفت و به سوي خيمه ها دويد، هيچ شمشيري نيامش را نديد.

نافع، شادمان از اين پيروزي نگاهي به عباس (ع) انداخت و با اشاره ي او نهيبي به اسبش زد و يال به يال اسب ابوالفضل (ع) به سوي كاروان امام تاخت.


شب در درون نافع مي شكست. گرچه شبهاي بسياري را به خلوت نشسته بود و با تنهايي خو گرفته بود، اما اينك در شب دهم محرم، پس از چند روز پرهياهو، التهابي ناشناخته سينه اش را چنگ مي زد.

مقابل خيمه اش، بر پهنه ي خاكي كه هنوز گرماي روز را با خود داشت، نشسته بود. دوازده تير آلوده به زهر را روي زانويش گذاشته بود و آنها را يك يك به دست مي گرفت و مقابل چشمهايش نگاه مي داشت. تيرهايي كه پس از شهادت مسلم بن عقيل در مخفيگاهش به زهر آغشته كرده بود و نام خود را نيز بر آن نوشته: «نافع بن هلال بجلي!»

نافع به روزي كه پشت سر گذاشته بود مي انديشيد. روزي پرالتهاب كه به شب رسيده بود و مي دانست كه اين شب، تنها شب باقيمانده از عمر اوست. دوست داشت كه اين ساعات پايان عمر را در خلوت بنشيند و بار ديگر به گذشته هاي از دست رفته فكر كند، با خداي خود به راز و نياز بپردازد و نقبي بر روزهاي پرحادثه ي جواني بزند. آن روزها، روزهاي جواني بود و شور و حال جواني و اينك باز آن شور و حال جواني را در خود حسن مي كرد.

نافع بار ديگر تيرها را به دست گرفت و آنها را شمرد. دوازده تير! انديشيد كه: «دوازده نفر كم است.» تيرها را روي زمين گذاشت و شمشير را به دست گرفت. دست بر قبضه


و تيغه ي آن كشيد. برقي در نگاهش نشست و تبسمي بر لبانش نقش بست. پيش از اين، در جنگهاي زيادي شمشير خود را آزموده بود و بر چيره دستي خويش در جنگ اطمينان داشت.

سر راست كرد و چشم به آسمان دوخت. آهي كشيد و فارغ از خود به نواي قرآني گوش سپرد كه در گوشش، طنين انداخته بود و شب را زينت مي داد.


نافع، غرق در نواي قرآن بود كه با شنيدن صداي گامهايي به خود آمد. شمشير غلاف كرد، برخاست و بدان سو رفت. امام را ديد كه از خيمه بيرون آمده بود و به سوي گودالهايي كه در اطراف خيمه ها كنده بودند، مي رفت.

نافع، دل نگران و آشفته، انبوه هزاران نفر جنگجوي پيمان گسسته و عهد شكسته را در نظر آورد كه اينك همه به نيت ريختن خون حسين (ع) چشم بر هم گذاشته اند.

نافع با خودش نجوا مي كرد و با فاصله اي نه چندان دور از حسين (ع) گام پشت گام مي نهاد، تا جايي كه امام ايستاد، برگشت و مهربانانه نگاهش كرد. نافع در زير نگاه پرسشگر امام، از حركت بازايستاد و امام قدمي به او نزديك شد:

- اينجا چه مي كني نافع؟ براي چه از خيمه بيرون آمدي؟

- حركت شما بدين سوي، مرا نگران ساخت. بيم داشتم كه دشمن آسيبي به شما برساند.

- نگران من نباش! قصد داشتم اطراف خندقها را جستجو كنم تا مبادا دشمن در اين حوالي كمينگاهي ساخته باشد و فردا به حيله، بر خيمه ها يورش برد.

سپس دست نافع را در دست مباركش گرفت، آهي كشيد و فرمود: «بدان نافع! خداوند وعده اي كه مي دهد خلافي در آن نيست.» و آنگاه دست نافع را رها كرد و افزود: «با اينكه مي داني فردا كسي از اصحاب من زنده


نمي ماند، چرا جان خود را از اين مهلكه نجات نمي دهي و در دل اين شب به سوي اهل بيت خود نمي روي؟»

نافع با شنيدن اين حرف بر خود لرزيد. بي اختيار زانو بر خاك گذاشت، بر پاهاي امام بوسه زد و گفت: «مادرم به عزاي من بنشيند اگر لحظه اي فرزند رسول خدا را ترك كنم.

من خود را براي كشته شدن در كنار شما مهيا ساخته ام. آن روزها كه جوان بودم و در كنار پدر بزرگوارتان با مشركين و منافقين مي جنگيدم، مرگ در راه خدا به سراغم نيامد. اينك اين جان در اين كالبد نمي گنجد و بي قراري مي كند. از تو جدا نمي شوم تا اينكه خون از گردنم بيرون ريزد و روحم نجات يابد.»

امام دست بر شانه ي نافع گذاشت و او را بلند كرد. نافع سر به زير داشت و گوش به دعاي امام، از شوق مي لرزيد كه امام او را تنها گذاشت و به سوي خيمه ي خواهرش زينب (س) به راه افتاد.

نافع، همچنان چشم بر امام داشت، تا جايي كه امام به درون خيمه رفت و او زانو بر خاك زد؛ دو دست بر صورت نهاد و بلند گريست.

هرم سوزان نيم روز عاشورا بود و تشنگي و خستگي؛ و جنگي نابرابر كه پس از وقفه اي كوتاه، از سر گرفته شده بود.

جنگ، جنگ تن به تن بود. ياران امام بودند و رجزهايشان


كه پشت دشمن را مي لرزاند.

اينك در پيش روي امام «عمرو بن قرظه ي انصاري» مي جنگيد. او كه چهار سوار دشمن را به خون درغلتانده بود، با تني خسته و لبي تشنه، با پنجمين نفر از سپاه ابن سعد مي جنگيد.

نافع در بين دوستان خود، سوار بر اسبش- كامل- بي تابي مي كرد. نه آفتاب تيز و سوزان و نه تشنگي و نه حتي، زخمي كه بر پشت داشت و يادگار حمله ي بامداد دشمن بود، هيچ كدام از شور و التهاب وي نمي كاست.

فروغلتيدن عمرو از اسب و فرياد شادي و پيروزمندانه سپاه ابن سعد، نافع را بي تاب تر كرد و ميل رفتن به ميدان را در دلش افزون تر ساخت.

در اين لحظه سواري از بين سپاه دشمن، جلو تاخت؛ تا نزديكي امام پيش آمد و ايستاد. فرياد خشمگين سوار، خون نافع را به جوش آورد:

- اي حسين! من علي بن قرظه ي انصاري، برادر عمرو هستم.

تو برادرم را گمراه كردي و او را فريب دادي و به سوي خود جلب كردي و به كام مرگ بردي. من تا تو را نكشم و انتقام برادرم را از تو نگيرم از پا نخواهم نشست.

همه ي چشمها به امام بود و گوشها مهياي شنيدن پاسخي از وي:

- من برادر تو را فريب ندادم. بلكه خدا او را هدايت كرد


و تو را گمراه.

علي بن قرظه به سوي امام اسب تاخت و فرياد زد: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!»

جاي تأمل نبود. نافع دست به كمان برد و يكي از تيرهايش را در آن گذاشت. با سرعتي برق آسا زه را كشيد و تير را به طرف علي بن قرظه رها كرد. تير كتف مهاجم را سوراخ كرد و از اسب بر زمين فروغلتيد.

نافع تير ديگري در كمان گذاشت و رو به قيس كه در كنارش ايستاده بود گفت: «يازده تير ديگر در نوبتند تا يازده تن ديگر از اين گمراهان را به خاك اندازد.»

سپسي هر دو رضامندانه چشم به ميدان دوختند.


شهادت حبيب بن مظاهر و به خون درغلتيدن آن محاسن سفيد و به خاك افتادن آن جثه ي لاغر و نحيف، ياران امام را برآشفت. هجومي از اين سوي و آن سوي، معركه جنگ را از گرد و غبار و خاك و خون پر كرده بود. دشمن ناجوانمردانه به سوي ياران امام يورشي جديد آغاز كرده بود.

نافع فرصت را مغتنم شمرد و تيرهايش را كه گويي پرنده هايي بودند در انتظار پرواز، به دست گرفت. نخستين تير را در كمان گذاشت و رها كرد. تيرهاي بعدي يكي پس از ديگري از زه كمان او رها شدند و او حتي سر راست نمي كرد تا اثر كار خود را ببيند: اما همراهانش مي ديدند كه هر يك از تيرها سينه و يا سر يكي از دشمنان را مي شكافت و آنها را نقش زمين مي كرد.

نافع تمام قدرت و تجربه تيراندازي خود را به كار گرفته بود و يازده تير تيردان خود را رها كرده بود، بي آنكه حتي يك تير به خطا رفته باشد.

نافع كه از تيراندازي خلاصي جست، كمان را رها كرد. شمشير از غلاف بيرون كشيد و افسار كامل را به دست گرفت. كامل سم بر زمين كوبيد و شيهه اي كشيد. نافع در چند قدمي امام ايستاد. عرق ريزان و خنده بر لب اجازه ي رزم خواست. دعاي امام را كه شنيد، معطل نماند. بر اسب جهيد و شمشيرش را بالاي سر تاب داد و در حالي كه رجز


مي خواند به ميدان تاخت.

- منم نافع بن هلال بجلي؛ دينم دين حسين است و علي...

ابن سعد از جايي كه ايستاده بود چشم تيز كرد. از بين كوفياني كه مي شناخت، او را به خاطر نياورد. از شمر كه غضبناك در كنارش ايستاده بود پرسيد: «اين مرد كيست كه اين چنين رجز مي خواند؟»

شمر جواب داد: «او را نمي شناسي؟! نافع بن هلال بجلي از ياران علي (ع) است كه آوازه ي تيراندازي و شمشيرزدنش زبانزد است. مگر نديدي چگونه تيرهايش را به هدف نشاند!»

- پس كسي را بفرست تا صدايش را ببرد...

شمر نگاهي به سپاه انداخت و يكي را به ميدان فرستاد.

جنگ نافع با آن سوار به درازا نكشيد. او را به خاك انداخت و بار ديگر رجز خواند و اسب تاخت. به ياد روزهاي جواني، به ياد جنگهاي «صفين» و «نهروان» و به ياد روزهاي در كنار علي (ع)، كه مرد ميدانش خوانده بودند، اسب مي تاخت و شمشير مي گرداند.

نافع نزديك سپاه ابن سعد آمد و با نگاه به چشمهاي مضطرب دشمن فرياد كشيد: «مرگتان باد كه از جنود شيطانيد. اينك به ميدان درآييد كه دوزخ در انتظارتان است.»


ابن سعد خشمگينانه به شمر گفت: «تك سوار ديگر نفرست. جمعي را مامور كن تا او را زنده به نزد من بياورند...»

بيش از ده سوار شمشير به دست او را در حلقه خود گرفتند. نافع در حلقه محاصره، عرصه را بر خود تنگ نديد. تجربه ي او و اسبش- كامل- دسترسي به او را مشكل مي كرد. كامل گردن مي كشيد و با سرعت به دور خود مي چرخيد، بي آنكه نافع افسار را در دست داشته باشد و يا نهيبي به اسب بزند. كامل كف به دهان آورده بود و عاصي


در ميان گرد و غبار برخاسته از سم كشيدنش برخاك، مي چرخيد و نافع شمشير به اطراف مي كشيد.

لحظات به كندي مي گذشت. ياران اباعبدالله با نگراني چشم به صحنه دوخته بودند و بيم آن داشتند كه هر آن، نافع از اسب فروغلتد. دست به دست كردن شمشير با سرعتي چشمگير از شگردهاي او بود و نيفتادنش از اسبي كه اين چنين به دور خود مي گرديد، هر دو سپاه را به حيرت وامي داشت.

نيزه اي از سوي دشمن پشت او را شكافت و نيزه اي ديگر بازويش را به خون آغشت. كامل، گرمي خون صاحب خود را بر پوست عرق آلوده اش حس كرد.

شمشير كه از دست نافع بر زمين افتاد، دو سوار و ده شمشير، احاطه اش كردند. او را از اسب به زمين كشيدند و هلهله كنان، در ميان گرد و غباري كه چشم چشم را نمي ديد، كشان كشان بردند. نافع زير لب تسبيح خداوند مي كرد و همچنان چشم به ياراني داشت كه از اين سو و آن سو، سرآسيمه به ميدان مي شتافتند.

ابن سعد به تمسخر سخن مي گفت:

- با اينكه ديگر جوان نيستي، اما چون جوانان مي جنگي. حيف از تو نيست كه به كام مرگ مي روي! من از تقصير تو مي گذرم و تو را با خود به حكومت ري


مي برم. تو فرمانده ي خوبي براي سپاه من خواهي بود!

نافع درد پشت و بازوي خود را فروخورد، تبسمي كرد و آرام گفت: «كمي به فكر خود باش ابن سعد! بترس از خدا كه به جاي حكومت ري، آتش جهنم را بر تو حاكم كند.»

- اينك كه از آن تيرها و شمشيرت خبري نيست، براي نجات خود از من امان بخواه.

- از اين قتل و كشتار چيزي جز عذاب نصيب تو نمي شود. تو كوچكتر از آن بودي كه در ميدان جنگ با من سخن بگويي. بدان كه گرفتن جان يك اسير مجروح كار كودكان و بزدلان است.

موج خشم نگاه ابن سعد، از چشم نافع پنهان نماند.

ديگر بار، هيمه ي كلام خود را بر آتش غضب ابن سعد انداخت و گفت: «برو ابن سعد! برو از خداي براي خود امان بخواه كه امان دهنده ي واقعي اوست.»

ابن سعد شمشيرش را به طرف نافع گرفت و در حالي كه سعي مي كرد خشم خود را فروبرد، غريد: «ساكت باش تا آن زبانت را نبريده ام. از من امان بخواه...»

نافع، مغرور و سربلند، سينه ستبر كرد و فرياد كشيد:

«من در امان خدايم. تو از من امان بخواه!»

شمر مشتي به صورت نافع كوبيد و غضبناك به ابن سعد گفت: «بگذار اين زبان باز را چون سگ بكشم.»

ابن سعد شمشيرش را غلاف كرد و گفت: «رحم بر او


نيامده. هر چه مي خواهي با او بكن.»

نافع تبسمي كرد و گفت: «خدايا تو را شكر! هميشه از تو مي خواستم مرا به دست شقي ترين و پليدترين آدمها به شهادت برساني!»

شمر شمشيرش را به دست گرفت و قدمي به عقب رفت.

نافع زير لب كلامي را زمزمه كرد و چشمانش را فروبست.

شمشير شمر، هوا را شكافت و بر گردن نافع فرود آمد.

شميمي خوش و جان پرور، زمين را معطر كرده بود، و نافع خود را در هاله اي از نور رها كرد.