بازگشت

امام حسين پس از پيامبر


پس از رحلت پيامبر اكرم، پيشامدهاي بزرگي به وقوع پيوست.

صداهاي تفرقه انگيز و چند دستگي از هر گوشه و كناري برمي خاست.

امّادر اين اوضاع حسين عليه السلام را مي بينيم كه دوش به دوش پدر بزرگوارش در كنار حق ايستاده است و با روشن ترين دلايل به اعلان و تبليغ آن مي پردازد.

بار ديگر او را مي بينيم، جواني كه سيمايش شمايل پر هيبت پدرش را به ياد مي آورد، او فرماندهي سپاهيان خروشان پدرش بر ضد طاغوت شام، معاويه بن ابي سفيان، را بر عهده داشت.

آن حضرت با عزم و اراده پولادين و شمشير بران و تدبير استوار و نقشه هاي دقيق خود پيروزيهاي بزرگ و درخشاني بر ضد طغيان بني اميّه، كه مي خواستند امّت اسلامي را به دوران جاهليّت باز گردانند، به دست آورد.

نقشه پليد قتل امير مؤمنان علي عليه السلام به اجرا در آمد و منجر به شهادت دردناك آن امام شد.

با شهادت آن حضرت مسئووليتهاي حسّاس و خطيرامّت بر دوش امام حسن عليه السلام افتاد.

در اين ميان امام حسين نيز به جهاد مقدّس خويش در اداي امانت حق و مسئوليّت امّت ادامه مي داد و امّت اسلامي را بر ضد باطلي كه تمام قواي خود را در شام گرد آورده بود، مي شورانيد و مردم را از حوادث و فجايعي كه در صورت دسترسي معاويه به خلافت به وقوع مي پيوست؛ بيم مي داد.

دوران زندگي امام حسن نيز به پايان مي رسد و آن امام با زهري كه به دستور معاويه در غذايش مي ريزند، مسموم و شهيد مي شود.

پس از شهادت امام حسن سكان خلافت الهي به دست امام حسين مي افتد و مسلمانان راستيني كه جز ستمگري چيزي از بني اميّه نديده بودند، به پيروي از او گردن مي نهند.

در واقع تمام همّت بني اميّه، درنابود ساختن احساسات و مقدّسات اسلامي امّت خلاصه مي شد.

در اوايل سال پنجاهم هجري، امام حسين عليه السلام پيشوايي و امامت مسلمانان را عهده دار شد.

اينك بجاست كه نگاهي گذرا به اوضاع حاكم به آن روزگار در كشور اسلامي بيفكنيم.

در سال 51 هجري معاويه به حج رفت تا از نزديك اوضاع سياسي در مركز حركت مخالفان خود را مشاهده كند.

زيرا مكّه و مدينه همواره آشيانه صحابه و مهاجران محسوب مي شد، و اينان خود دشمن ترين و مخالف ترين كسان با معاويه بودند.

چون معاويه از مكّه و مدينه ديدار كرد، دريافت كه انصار به گونه اي خاص با وي دشمني مي كنند و شديداً از خلافت وي ناخشنودند.

روزي از اطرافيان خويش پرسيد: چرا انصار به استقبال من نيامدند؟ يكي پاسخ داد: انصار آن قدر شتر نداشتند كه بر آنها سوار شوند و به استقبال تو آيند.

معاويه كه خود علّت برخورد سرد انصار را مي دانست، چون اين پاسخِ نيشدار را شنيد، زبان به طعنه گشود و گفت: شتران آبكش را چه كردند؟ [1] .

در ميان حاضران، برخي از سران انصار نيز حضور داشتند.

يكي از آنهابه نام قيس بن سعد بن عباده، پاسخ داد: آنها، آن شتران را در جنگ بدر و احد و نبردهاي ديگري كه در ركاب رسول خدا صلي الله عليه وآله بودند از دست دادند تا تو و پدرت را به اسلام وادارند تا آنكه فرمان الهي چيره شد در حالي كه شما آن را نا خوش مي داشتيد.

آنگاه سينه قيس به جوش و خروش در آمد و اخگري از آن جهيد كه خاطرات درخشان روزهاي گذشته و طوفانهاي سياه امروز را با خود به همراه داشت.

او گفت: آري رسول خدا صلي الله عليه وآله با ما عهد كرده بود.

كه در آينده، شاهد تبعيض خواهيم بود.

معاويه انصار را توبيخ مي كند و مقدّسات را به ريشخند مي گيرد.

آنگاه قيس به روشنگري، در باره سوابق بني اميّه و اطرافيان او پرداخت و مواضع دشمنانه آنها را از روز آغاز در برابر دعوت پيامبر صلي الله عليه وآله و انكارحق علي عليه السلام پس از وي، دقيقاً تشريح كرد و بخصوص از دشمني معاويه باامام زمانش، علي بن ابيطالب، پرده برداشت و احاديثي از پيامبر در باره امام علي كه از نظر معاويه، يگانه دشمن او براي رسيدن به حكومت به شمار مي آمد، به وي ياد آور گرديد.

قيس در آن روز ندانست كه اين دشمني و مخالفتي كه معاويه اعمال مي كرد، به چه فرجام شومي خواهد انجاميد! معاويه از سفر حج بازگشت در حالي كه نقشه اي براي درهم شكستن مخالفت انصار و مهاجران در سر مي پروراند.

نخستين نقشه اي كه معاويه در اين خصوص طرح ريزي كرد، چنين بود.

معاويه پي برده بود كه هوشياران و انديشمندان بسياري در كشور اسلامي زندگي مي كنند.

كساني از گذشته هاي نزديك، تجربه هايي بسيار اندوخته وحقيقت حزب حاكم اموي را بخوبي لمس كرده اند.

اينان همچنين به قداست حق و وجوب پيروي از آن و نيز دفاع از حرمتهاي والاي آن با تمام مشكلات ودشواريهايي كه ممكن بود براي آنان رخ نمايد، ايمان آورده بودند.

او همچنين مي دانست كه در مركز حركت اين مخالفان در درجه اوّل امام علي و سپس امام حسن و پس از او امام حسين جاي دارند.

او از پايگاههاي استوار علي عليه السلام و پيروانش و نيز آمادگيهاي لازم و كافي آنها كه تخت سلطنت بني اميّه را هر لحظه به لرزه در مي آورد، بخوبي آگاهي داشت.

معاويه با شناخت و آگاهي از تمام اين امور، نقشه منفور و خائنانه خويش را طراحي كرد.

او انديشيد كه دوستداران علي عليه السلام وخاندان او، از حكومت بني اميّه ناخشنود و گريزانند.

پس مي بايست در گام اوّل دوستي علي را از دل دوستدارانش بيرون كند و ملاكها و معيارهاي مسلمانان را كه بدانها حق را از باطل جدا مي ساختند، به استيصال بكشاند.

اين ملاكها چيزي جزاسلام راستين كه در خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله تبلور مي يافت، نبود.

بنابر اين، معاويه به واليان خود در چهار گوشه كشور نامه اي نگاشت كه نص آن چنين بود: امّا بعد، در كار كساني كه با دليل دوستي آنان به علي و خاندانش ثابت مي شود دّقت روا داريد و آنان را از امور ديواني بر كناركنيد.

و سهم و رزق آنان را از بيت المال قطع كنيد و از هيچ يك از شيعيان علي و خاندانش گواهي نپذيريد.

اين نخستين توطئه اي بود كه در راه ياران علي عليه السلام كه جبهه مخالفان حزب اموي را تشكيل مي دادند، نمودار شد.

سپس معاويه در ظلمت، جهل و كفر خود، نقشه ديگري طرح ريزي كرد كه به مراتب از نقشه نخست، بسيار دشوارتر و سخت تر بود.

او به واليانش نوشت: به مجردي كه به آنان گمان و شك برديد بگيريدشان و به صرف تهمت بكشيدشان!! در عبارت به صرف تهمت بكشيد شان بنگريد.

آيا واقعاً در قاموس جنايتكاران قانوني از اين بدتر و ظالمانه تر مي توان يافت؟! امام حسين عليه السلام در چنين فضاي دهشت باري زندگي مي كرد.

او منصب خلافت الهي را به دوش مي كشيد و بي گمان اجراي اين دستور معاويه درمورد ياران و دوستدارانش، دل او را به درد مي آورد.

امّا شرايطي كه آن حضرت با آن رو به رو بود، به وي اجازه اقدام مسلحانه بر ضد حكومت احمقانه امويّان را نمي داد.

چرا كه معاويه درتمام امور به حيله ونيرنگ چنگ مي آويخت و با بخشش اموال هنگفت از طريق بيت المال، امّت را به خواب عميق فرو مي برد و اگر آنان درمقابل وي سر تسليم فرو نمي آوردند با چيزي كه آن را سربازان عسل ناميده بود، از پاي در مي آورد.

در واقع او از طريق مسموم ساختن آب ياخوراك مخالفانش، آنان را از صحنه مبارزه بيرون مي راند.

چنان كه همين حيله را بر ضد امام حسن عليه السلام نيز به كار بست و از طريق همسرجنايتكار آن حضرت، وي را مسموم و شهيد كرد.

معاويه از به كار بستن حيله و نيرنگ بر ضد بزرگ مرداني كه سر تسليم در برابر مال و منصب فرو نمي آوردند هيچ گاه كوتاهي نمي كرد.

وي با توسّل به همين مكر و نيرنگ يكي از سران بزرگ شيعي، يعني حجر بن عدّي، صحابي بزرگ پيامبرصلي الله عليه وآله را از پاي در آورد.

او حجرو يارانش را به شام فرا خواند و پيش از آنكه پاي آنان به پايتخت برسد، گروهي از سپاهيان خود را به مقابله آنان فرستاد و ايشان را تنها به جرم اينكه پيرو علي عليه السلام و فرمانده لشكر وي بودند، به خاك و خون كشاند.

شهادت حجر، عامل مهمي در بيداري امّت اسلامي بود.

به طوري كه حتي برخي از اصحاب بني اميّه، همچون والي خراسان، ربيع بن زياد حارثي سر به شورش و عصيان بر داشتند.

نوشته اند چون حجر شهيد شد، ربيع بن زياد به مسجد آمد و از مردم خواست كه در مسجد گردآيند.

چون مسلمانان جمع شدند، خود به سخنراني ايستاد و فاجعه شهادت حجر رابه تفصيل بيان كرد وگفت: اگر در ضمير مسلمانان اندك غيرتي باشد بايدبه خونخواهي حجر شهيد بپا خيزند.

حتي عايشه، كه تا ديروز در صف مخالفان علي عليه السلام جاي داشت، با شنيدن خبر شهادت حجر گفت: هشداريد كه حجر براي مهتران عرب سرفرازي، و ثبات قدم بود.

آنگاه اين بيت راخواند: رفتند كساني كه مردم در سايه هاي آنها مي زيستند واينك كساني كه هيچ سايه ندارند، از پس آنها مانده اند.

شهادت حجر در محافل سياسي لرزه اي بزرگ پديد آورد و پيامدهايي نيز به همراه داشت به طوري كه معاويه براي نخستين بار از كردارناپسندش پشيمان شد.

امّا شهادت حجر، نخستين جنايت معاويه در اين خصوص به حساب نمي آمد.

او پيش از اين نيز عمرو بن حمق، يكي از ياران پيامبر صلي الله عليه وآله را كه در نزد تمام مسلمانان از ارج و احترام بسيار برخوردار بود، به قتل رسانيد.

آنان پس از كشتن عمرو سر او را بر نوك نيزه ها كردند.

بدين ترتيب عمرو بن حمق نخستين كسي بود كه پس از اسلام سرش را بر فرازنيزه بالا مي بردند.

چنين كاري پيش از وي در حق هيچ مسلماني انجام نپذيرفته بود.

اين دو فاجعه، پيامدهاي بسيار رعب آوري به همراه خود داشت كه ابرهاي تيرگي و اضطراب را بر جهان مسلمانان حاكم مي كرد.

مي توان به عنوان يكي از نشانه هاي تيرگي به مطلب ذيل اشاره كرد: زياد بن ابيه بر كوفه و بصره مسلط شد.

او پيش از آنكه معاويه او را به واسطه نسبش به خود ملحق سازد، جزو شيعيان و از هواداران علي عليه السلام و خاندان وي بود و به همين سبب از تمام اسرار آنها آگاه بود و سران و رهبران آنان را مي شناخت.

چون زياد به حكومت بصره و كوفه رسيد، به تعقيب شيعيان در هر گوشه و كناري پرداخت و بسياري از آنان راكشت و يا زير شكنجه گرفت.

تا آنجا كه اگر كسي مي گفت: من كافرم و به هيچ پيامبري ايمان ندارم براي او به مراتب بهتر از آن بود كه بگويد: من شيعه ام وبه قداست حق ايمان دارم ونسبت به جبت وطاغوت كفر مي ورزم.

همين كه زياد توانست با ايجاد جوّ قتل و خونريزي، كنترل كوفه و بصره را به دست گيرد، نامه اي به كاخ سلطنتي نوشت و در آن گفت: من عراق را به دست چپم خاموش و آرام كرده ام و اينك دست راستم آزاد است.

پس ولايت حجاز را به من سپار تا دست راست خويش را نيز بدان مشغول دارم.

چون خبر اين نامه در مدينه منوره منتشر شد مسلمانان در مسجد پيامبر صلي الله عليه وآله گرد آمدند و با زاري دست به درگاه خداوند برداشته گفتند: خداوندا! ما را از شرّ دست راست زياد در امان دار! ما اكنون در صدد آن نيستيم كه بيان كنيم خداوند چگونه آنان را از شرّ دست راست زياد در امان داشت.

چرا كه به بيماري طاعون دچار شد و با خواري و ذلّت از دنيا رفت.

هدف ما از نقل اين قسمت تنها نشان دادن گوشه اي از ترس و وحشتي بود كه بر محافل سياسي سايه افكنده بود.

بدان گونه كه مردم براي دفع شرّ حاكمي ستم پيشه و ظالم دست به دعا برمي داشتند!


پاورقي

[1] در حقيقت معاويه با اين جمله مي خواست انصار را به ريشخند بگيرد.چرا که آنان پيش از اسلام در شمار عمال يهوديان مدينه بودند و با شتران خود باغستانهاي يهوديان را آبياري مي کردند.(مؤلف).