بازگشت

هجرت امام حسين از مدينه به مكه و دعوت اهل كوفه از ايشان


صبح روز بعد، سوم شعبان سال 60 هجري، محمد حنفيه، برادر امام حسين (ع) به منزل حضرت آمد و عرض كرد: برادر جان! تو از همه مردم نزد من عزيزتري و من خيرخواه تو هستم! تو، جان من، روح من، نور چشم من و بزرگ خاندان من هستي.

خداوند اطاعت تو را بر من واجب ساخته و تو را برتري داده است.

به نظر من بايد هر چه مي تواني از شهرها و مراكز قدرت يزيد دوري كني و نمايندگاني را به طرف مردم بفرستي و آنان را به بيعت خودت بخواني.

من مي ترسم كه به يكي از اين شهرها بروي و مردم دو دسته شوند و كار به جنگ بكشد و نخستين قرباني، تو باشي! امام پرسيدند: برادر جان! به كدام نقطه بروم؟ محمد حنفيه عرض كرد: به مكه برو و اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، به مناطق كوهستاني برو؛ از شهري به شهري برو و ببين كار مردم به كجا مي انجامد! امام حسين (ع) فرمودند: برادر جان! خيرخواهي كردي و اميدوارم نظرت صائب و پيشنهادت كارساز باشد؛ ولي برادر جان، به خدا قسم، اگر هيچ پناهگاهي نيابم و يار و ياوري نداشته باشم، هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد! محمد حنفيه گريست و امام نيز با او به گريه افتادند.

سپس امام فرمودند: برادر جان؛ خدا به تو جزاي خير دهد! من اكنون با برادران و برادرزادگان و شيعيان خود عازم مكه هستم و مانعي ندارد كه تو در مدينه بماني و مسائل و رويدادهاي اينجا را به من اطلاع بدهي! سپس كاغذ و دوات طلبيدند و اين وصيت نامه را براي محمد حنفيه نگاشتند: بسم الله الرحمن الرحيم، اين وصيتي است از طرف حسين بن علي بن ابي طالب به برادرش محمد، معروف به ابن حنفيه.

حسين بن علي گواهي مي دهد كه معبودي جز خداوند نيست.

او يكتا و بي شريك است و گواهي مي دهد كه محمد، - صلي الله عليه وآله- بنده و رسول اوست كه از جانب حق تعالي پيام حق را آورده است و گواهي مي دهد كه بهشت و جهنم حق است و ساعت قيامت بيقين فرا خواهد رسيد و خداوند هر كه را كه در قبر باشد، برانگيخته خواهد كرد.

به هيچ وجه من به خاطر تفريح و تفرج، و يا به جهت استكبار، خود بزرگ بيني، فساد در زمين و ستمكاري خروج نكردم؛ بلكه تنها هدفم اين است كه خرابيهايي را كه در امت جدم محمد- صلي الله عليه وآله- پديد آمده است اصلاح كنم.

من مي خواهم امر به معروف كنم و از منكر و بدي نهي نمايم.

به سيره و روش جدم رسول خدا (ص) و پدرم علي بن ابي طالب - عليه السلام - عمل نمايم.

پس هر كس حرف مرا بپذيرد و به قبول حق قبول كند، خداوند سزاوارتر به حق است (و پاداشش با اوست) و هر كه با من مخالفت كند، من صبر مي كنم تا خداوند بين من و او به حق حكم كند كه او احكم الحاكمين است.

اي برادر اين سفارش من به توست اي برادر جز به نيروي خداوند توفيق نخواهم يافت؛ تنها به او توكل مي كنم و فقط به درگاه او انابه مي نمايم، والسلام عليك و علي من اتبع الهدي و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم.

فرزند پيامبر، در دل شب و در حالي كه اين آيه را تلاوت مي فرمود، از مدينه خارج شد: فخرج منها خائفا يترقب: موسي از شهر خارج شد در حالي كه مي ترسيد و انتظار داشت او را تعقيب كنند (سوره قصص، آيه 21) اين آيه جمله اي است كه حضرت موسي (ع) هنگام خروج از شهر و فرار از چنگ فرعونيان بر زبان راند.

ابا عبدالله الحسين (ع) بقيه ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذي قعده را در مكه ماندند.

افراد و شخصيتهاي گوناگون، (چه كساني كه در مكه با حضرت ملاقات مي كردند و چه آنان كه در بين راه يا در مدينه با ايشان گفت گو مي نمودند) پيشنهاد مي كردند ايشان در مكه بمانند و بعضي مايل بودند آن جناب با حكومت مركزي مصالحه نمايد؛ ولي فرزند رسول خدا (ص) پاسخش اين بود: من از طرف رسول خدا (ص) مأموريتي دارم كه بايد انجام بدهم! اين سخنان و سخناني كه امام در مدينه، عدم بيعت با يزيد و اعلام برائت از حكومت وي بيان كرده بودند، مبين اين مطلب است كه ابا عبدالله (ع) حاضر بودند هر بهايي را براي رسيدن به مقصود خود بپردازند و در اين راه از هيچ حادثه اي بيم نداشتند و بلكه حركات ايشان بر طبق يك نقشه از پيش طراحي شده بود.

اهل كوفه از ورود امام حسين (ع) به مكه و امتناع حضرت از بيعت با يزيد فاسق باخبر شدند و در منزل يكي از سرشناسان كوفه به نام سليمان بن صرد خزاعي از (ياران اميرالمؤمنين، علي (ع)) اجتماع كردند.

سليمان در منزل سخناني بدين شرح بيان كرد: اي شيعيان! همه شنيده ايد كه معاويه مرد و پسرش يزيد به جاي او نشست و نيز مي دانيد كه حسين بن علي (ع) با او مخالفت كرده و از دست آنان گريخته و به خانه خدا پناه آورده است.

شما شيعه پدر او هستيد و حسين (ع) امروز به ياري و مساعدت شما نياز دارد.

اگر يقين داريد كه او را ياري مي كنيد و با دشمنان او مي جنگيد، آمادگي خود را كتبا به اطلاع او برسانيد و اگر مي ترسيد كه سستي كنيد و ياريش نكنيد، او را به حال خود بگذاريد و فريبش ندهيد! سليمان بخوبي روحيه مردم كوفه را مي دانست؛ مردمي كه از ياري امام حسن مجتبي (ع) دست برداشتند و او را در مقابل لشكر معاويه رها كردند و شهري كه محل شهادت علي (ع) است.

او آگاه بود كه وعده ياري آنان قابل اعتماد نيست و نه تنها او، بلكه بسياري از مردم مكه و مدينه نيز بر اين مطلب آگاهي كامل داشتند.

اهل كوفه در طي چند مرحله، نامه هايي كه هر يك حاوي امضاهاي متعددي بود، به امام حسين (ع) نوشتند و در آن نامه ها از حكومت يزيد ابراز انزجار كردند و از حسين بن علي (ع) خواستند به كوفه آمده، زمام امور را در دست گيرد.

با وجود اينكه حدود 150 نامه به دست آن حضرت رسيده بود، ولي ايشان هيچ اقدامي نكردند.

سيل نامه ها سرازير بود تا آنكه بنا به بعضي نقلها، حدود 12 هزار نامه به امام رسيد.

محتواي بعضي از نامه ها چنين بود: 1- بسم الله الرحمن الرحيم، به حسين بن علي (ع) از شيعيان مؤمن و مسلمان او.

اما بعد؛ بشتاب! بشتاب كه مردم منتظر تو هستند و به شخص ديگري نظر ندارند.

بشتاب! بشتاب! والسلام عليك! 2- اما بعد؛ بستانها سرسبز است و ميوه ها رسيده.

اگر مي خواهي، وارد كوفه شو كه در اين صورت بر لشكر آماده اي وارد شده اي!

3-.

.

.

نعمان بن بشير، والي كوفه در قصر است، ولي ما به نماز جمعه و جماعت او حاضر نمي شويم و روزهاي عيد با او به مصلي نمي رويم.

اگر بشنويم كه به سوي ما مي آيي، او را از كوفه بيرون مي كنيم و روانه شام خواهيم كرد.

كثرت نامه ها سبب شد كه ابا عبدالله (ع) به دعوت عمومي مردم كوفه پاسخ مثبت دهند و از اين به بعد، حركت آن حضرت عليه حكومت فاسد يزيد شكل ديگري به خود مي گيرد.

پس از اين دعوت عمومي، يك حركت فراگير مردمي مي توانست مشكلات فراواني را براي حكومت مركزي ايجاد كند.

اين دعوت عمومي از امام (ع) مفادش اين است كه كوفه مي تواند پناهگاهي مطمئن براي آن حضرت باشد؛ لذا به حسب ظاهر بايد اوضاع را بررسي كرد و در صورت تأييد ادعاي آنان، به كوفه رفت.

بدين منظور، امام حسين (ع)، مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود به كوفه فرستادند و از او خواستند كه ضمن رعايت تقوي و اصول مخفي كاري و پنهان نمودن مقصود خود از حركت به كوفه، در صورتي كه اوضاع را مناسب ديد، حضرت را مطلع كند و نامه اي خطاب به مردم كوفه نوشته، به او تحويل دادند.

مسلم به عقيل از مكه حركت كرد و روز پنجم شوال به كوفه رسيد و مخفيانه وارد منزل مختار بن ابي عبيده ثقفي شد.

كوفيان بطور پنهاني به ديدار او مي آمدند و با او بيعت مي كردند و مسلم نيز نامه امام را براي آنان مي خواند.

جمعيت بيعت كنندگان به 18 هزار نفر رسيد.

مسلم نيز طي نامه اي به امام گزارش داد كه كوفه آماده پذيرايي از ايشان است.

كثرت رفت و آمد مردم به منزل مختار، سبب شد والي كوفه، نعمان بن بشير به محل اختفاي مسلم پي ببرد.

او به منبر رفته، مردم را از مخالفت با يزيد برحذر داشت و گفت: من با كسي كه به جنگ من نيامده باشد، كاري ندارم؛ ولي اگر در مقابل من بايستيد و از فرمان خليفه خود، (يزيد) سرپيچي كنيد، تا زماني كه دسته شمشير در دست من است با شما جنگ خواهم كرد! عده اي از اطرافيان نعمان از وي خواستند كه هر چه زودتر در مقابل اين موج توفنده، سلاح به دست گيرد و كوفيان را بشدت سركوب كند تا حركت آنان در نطفه خفه شود؛ ولي نعمان بن بشير اين رأي را نپذيرفت.

اين عده نيز يزيد را از ورود مسلم به كوفه و بيعت مردم با او مطلع ساختند و خاطرنشان كردند كه نعمان بن بشير از مقابله با مردم طفره مي رود.

يزيد پس از اطلاع از ماجرا، نعمان را عزل كرد و عبيدالله بن زياد را كه در آن زمان والي شهر بصره بود، با حفظ سمت، به ولايت كوفه منصوب كرد.

اين مرد خشن و سفاك مأموريت داشت مسلم را دستگير كند و قيام را سركوب نمايد.

دعوت امام حسين- عليه السلام- منحصر به مردم كوفه نبود، بلكه طي نامه هايي به سران بصره از آنان نيز استمداد جستند.

غلام آن حضرت، سليمان، دو نامه را براي يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود به بصره برد كه امام تقاضاي كمك خود را از اين دو بزرگ بصره در آن نامه ها مطرح كرده بودند.

يزيد بن مسعود، قبيله بني تميم را با سخنان شورانگيز خود تهييج كرد و آنان را آماده ياري امام نمود.

سپس به ايشان نامه اي نوشت و وفاداري خود و افرادش را اعلام نمود.

حضرت پس از خواندن نامه او بسيار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناك و وحشت آور قيامت ايمن دارد و تو را عزيز كند و در روزي كه فشار تشنگي بسيار شديد است، تو را سيراب سازد! متأسفانه يزيد بن مسعود پيش از حركت به سمت امام (ع)، خبر شهادت آن حضرت را شنيد و بسيار متأثر شد، اما منذر بن جارود كه دخترش همسر عبيدالله زياد بود، غلام را به همراه نامه تسليم ابن زياد كرد.

او نيز غلام را به قتل رساند و طي سخناني مردم را از هر نوع مخالفتي برحذر داشت و راهي كوفه شد.

عبيدالله پس از آنكه به كوفه نزديك شد، توقف كرد تا هوا تاريك شود.

اول شب، در حالي كه عمامه سياهي بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاريكي وارد كوفه شد.

مردم كه انتظار ورود امام حسين (ع) را داشتند، گمان كردند او حسين بن علي (ع) است؛ لذا بسيار شاد شدند.

ولي بعد از اينكه به او نزديك شدند، او را شناختند.

ابن زياد شب را در كاخ ماند و منتظر صبح شد.

صبحگاهان عبيدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد كه به عنوان امير كوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دوري كنند و به او بپيوندند.

مسلم بن عقيل نيز پس از شنيدن خبر ورود عبيدالله به كوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل هاني بن عروه وارد شد.

هاني بن عروه، رئيس قبيله مراد و از اعيان و اشراف كوفه بود و از نفوذ فراواني در بين افراد قبيله خود و ساير هم پيمانانش برخوردار بود.

عبيدالله اشخاصي را براي يافتن محل اختفاي مسلم به اطراف فرستاد.

يكي از غلامان او به نام معقل از طرف عبيدالله مأموريت يافت تا بظاهر با مسلم بيعت كند و بدين منظور، ابن زياد سه هزار درهم به او داد تا اين مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را كاملا جلب نمايد.

وي ابتدا موفق به جلب اعتماد مسلم بن عوسجه اسدي شد و از اين طريق، به خانه هاني بن عروه راه يافت.

بنابراين، محل اختفاي مسلم براي عبيدالله برملا شده بود.

ابن زياد انتظار داشت همه اعيان و اشراف كوفه از او حمايت كنند؛ ولي در ميان آنان هاني بن عروه را نمي ديد.

او مدتي بود كه به ديدار عبيدالله نيامده بود.

اطرافيان امير كوفه به او گفتند: شنيده ايم هاني مريض است و بدين جهت به ديدار شما نيامده است.

.

عبيدالله گفت: ولي من شنيده ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه مي نشيند.

نزد او برويد و بگوييد اگر مريض است و به ديدار ما نمي آيد، ما به ديدار او خواهيم رفت.

فرستادگان ابن زياد به منزل هاني رفتند و پيام عبيدالله را به او رساندند، سپس به وي اطمينان دادند كه از جانب ابن زياد هيچ خطري متوجه وي نخواهد شد و او را به كاخ ابن زياد آوردند.

همين كه چشم عبيدالله به هاني افتاد، گفت: خائن با پاي خودش آمد! من زندگي او را مي خواستم؛ ولي او مرگ مرا مي طلبيد! سپس او را بشدت توبيخ كرد و از او خواست مسلم بن عقيل را تحويل دهد.

هاني مطلب را بشدت انكار مي كرد؛ اما با آمدن معقل، جاسوس ابن زياد، دانست كه راز او فاش شده است.

عبيدالله مجددا از هاني خواست كه مسلم را تحويل دهد؛ ولي او حاضر نشد ميهماني را كه به او پناه آورده، به دشمن بسپارد.

عبيدالله، هاني را بشدت مضروب كرد و در يكي از اتاقهاي كاخ حبس نمود.

خبر ورود هاني به كاخ، به گوش اطرافيانش رسيد و حدس زدند خطر، جان او را تهديد مي كند.

لذا به كاخ هجوم آوردند و از عبيدالله خواستند تا واقعيت را بازگو كند.

شريح قاضي نيز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد كه هاني زنده است و بدون آنكه تفصيل واقعه را بيان كند، مردم را فريفت و آنان را متفرق كرد. قيام مسلم بن عقيل - چون خبر دستگير شدن هاني بن عروه به مسلم رسيد، با يارانش خروج كرد و به دنبال آن، كوفه درگير جنگ شد.

عبيدالله كه خود را در خطر مي ديد، دست به دسيسه زد.

اعيان و اشراف كوفه به دستور او بين مردم شايعه پراكني نموده، به مردم گفتند: لشكر عظيمي از طرف شام مي آيد تا حركت شما را سركوب كند! با اين فريب و حيله، كوفيان سست عنصر، مسلم را رها كردند.

او در حالي روز را به شب رساند كه تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه كرد، آن ده نفر نيز رفته بودند.

پس از آن، تنها و بي كس در كوچه هاي شهر مي گشت تا آنكه پيرزني او را ديد و پناهش داد.

ولي پسر آن زن مأموران عبيدالله را از محل اختفاي او آگاه كرد.

سربازان حكومتي بي درنگ خانه پيرزن را محاصره كردند و از مسلم خواستند خود را تسليم كند.

او نيز زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد.

با سربازان جنگيد و پس از آنكه عده اي را كشت، براثر خستگي و جراحت، از اسب بر زمين افتاد و دستگير شد.

به دستور ابن زياد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند.

تاريخ شهادت وي را نهم ذي حجه سال 60 هجري قمري ذكر كرده اند.

پس از آن، عبيدالله هاني بن عروه را نيز به شهادت رسانيد.

حركت امام حسين (ع) از مكه به سمت عراق - يزيد بن معاويه عده اي از مأموران خود را به مكه فرستاد و از آنان خواست كه امام (ع) را ترور كنند و اگر كار به جنگ كشيد با امام بجنگند.

امام حسين (ع) كه از اين توطئه آگاهي يافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذي حجه، (يعني يك روز پيش از به شهادت رسيدن مسلم به عقيل)، مكه را ترك كردند.

بسياري از مردم، حضرت را از رفتن به كوفه منع مي كردند و آنان را مردمي غير قابل اعتماد مي دانستند.

از آن جمله، محمدبن حنفيه برادر امام حسين- عليه السلام- شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنين عرض كرد: - برادر جان! شما مي دانيد كه مردم كوفه با پدر و برادرت مكر كردند و من مي ترسم با تو نيز چنين كنند؛ اگر صلاح مي داني در مكه بمان؛ زيرا تو عزيزترين و ارجمند ترين افراد هستي! - مي ترسم يزيد بن معاويه بطور ناگهاني مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسيله من به خانه خدا هتك حرمت شود! - اگر از اين مي ترسي، به يمن برو زيرا در آنجا محترم خواهي بود و يزيد هم نمي تواند به تو دست يابد، يا اينكه به بيابانها برو و در آنجا بمان! - در پيشنهاد تو تأمل خواهم كرد.

با اين وجود، اباعبدالله الحسين (ع) تصميم گرفتند مكه را به مقصد كوفه ترك كنند.

ساعات آخر شب بود.

خبر حركت امام به محمد بن حنفيه رسيد.

او خود را به امام رسانيد و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسيد:

- برادر جان! مگر وعده ندادي كه در پيشنهاد من تأمل خواهي كرد؟

- بلي

- پس چرا شتاب مي كني؟

- پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: اي حسين! به سمت عراق حركت كن كه خداوند مي خواهد تو را كشته ببيند! - إنا لله و إنا إليه راجعون! اكنون كه براي كشته شدن مي روي، پس اين زنها را براي چه با خودت مي بري؟

- رسول خدا به من فرمود: خداوند مي خواهد اين زنان را اسير ببيند! پس از اين گفت گو، محمد حنفيه با امام وداع كرد و امام مكه را ترك كردند.

لحظاتي پيش از حركت، فرزند رسول خدا (ص) اين خطبه را كه حاكي از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعيت ايراد فرمودند: الحمد لله؛ ما شاء الله و لا قوة إلا بالله و صلي الله علي رسوله؛ خط الموت علي ولد آدم.

.

(الخ): خط مرگ، بر فرزندان آدم كشيده شده است همچون خط گردنبندي كه بر گردن دختران جوان نقش مي بندد.

من چقدر مشتاق ديدار گذشتگان خود هستم؛ همان طور كه يعقوب مشتاق يوسف بود! براي من قتلگاهي معين شده است كه به آن خواهم رسيد.

گويي مي بينم كه گرگان بيابان بند بند تنم را بين سرزمين نواويس و كربلا از هم دريده، مرا تكه تكه كرده اند و شكمهاي گرسنه خود را از من سير مي كنند و انبانهاي تهي خود را پر مي سازند.

از روزي كه قلب تقدير الهي معين فرموده است، گريزي نيست.

رضايت خداوند، رضايت ما اهل بيت نيز هست.

ما بر امتحان او صبر مي كنيم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد.

هيچ وقت پاره هاي تن رسول خدا (ص) و جگر گوشه هاي او از وي جدا نخواهند ماند و همه در بهشت با يكديگر خواهند بود؛ چشم رسول خدا (ص) به ديدار آنان شاد مي شود و به وعده اش به وسيله آنان وفا خواهد كرد.

هر كس كه حاضر است جان خود را در راه ما فدا كند و خون خود را بريزد و خود را آماده ديدار خدا كرده است، با ما كوچ كند كه من بامدادان حركت خواهم كرد؛ انشاءالله.

پس از حركت امام حسين- عليه السلام- در بين راه عده اي را به حضرت مي دادند: اهل عراق دلهايشان با شما و شمشيرهايشان عليه شما است.

با وجود علم امام به اين بي وفايي، همچنان مصمم بودند كه به كوفه بروند.

در يكي از منازل بين راه امام حسين (ع) را خواب ربود.

پس از آنكه بيدار شدند، فرمودند: هاتفي ندا داد: شما با شتاب مي رويد و مرگ شما را با شتاب به سوي بهشت مي برد! فرزند امام، حضرت علي اكبر (ع) عرض كرد: پدر جان! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آري؛ به خدا قسم، ما بر حقيم! علي اكبر (ع) عرض كرد: در اين صورت از مرگ باكي نداريم! امام فرمودند: پسر جانم؛ خدا به تو جزاي خير دهد! در بين راه، حضرت نامه اي خطاب به مردم كوفه نگاشتند و به مردم گوشزد كردند كه بزودي به كوفه خواهند رسيد و قيس بن مصهر صيداوي را مأمور رساندن پيام كتبي نمودند.

قيس ين مصهر نزديك كوفه به وسيله مأموران حكومتي دستگير شد؛ ولي پيش از آنكه محتواي نامه فاش شود آن را پاره پاره كرد.

مأموران، او را نزد عبيدالله زياد والي كوفه بردند، ابن زياد از او خواست يا محتواي نامه را فاش كند و يا بالاي منبر رود و به علي (ع)، امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) ناسزا بگويد.

قيس گفت: من محتواي نامه را فاش نخواهم كرد، ولي بالاي منبر علي و فرزندانش را لعن خواهم كرد.

قيس بالاي منبر رفت؛ ولي پس از حمد و ثناي الهي، بر رسول خدا و اهل بيت (عهم) صلوات فرستاد و ابن زياد و پدرش و ستمكاران بني اميه را لعنت كرد؛ سپس گفت: اي مردم! من فرستاده حسين (ع) به سوي شما هستم و او در فلان نقطه است.

به طرف او برويد و او را ياري كنيد!.

به دستور عبيدالله بن زياد او را از بالاي قصر به زير انداختند و اين نماينده از جان گذشته را به شهادت رساندند.

(لازم به ذكر است كه پدر عبيدالله بن زياد، زياد بن ابيه نام داشت.

وي از مادري فاجره و بدكاره به دنيا آمده بود و بدرستي معلوم نبود پدرش كيست؛ از اين رو، به او زياد بن ابيه يعني زياد پسر پدرش مي گفتند.

وي تا زمان حيات علي (ع) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهاي ايشان نيز حضور داشت؛ ولي پس از شهادت آن حضرت، معاوية بن ابوسفيان، به شهادت زني، او را به ابوسفيان منتسب كرد و وي را برادر خود خواند.

زياد كه شايد مي خواست از اين عنوان زشت (كه حاكي از سوء سابقه خانواده او است) رهايي يابد، به معاويه ملحق شد و به صورت يكي از كارآمد ترين نزديكان وي در آمد و از آن پس، دشمني وي با اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) روزافزون گرديد.

او يكي از مهره هاي اساسي حكومت اموي در قيام عليه امام حسن مجتبي (ع) به شمار مي آمد و اينك فرزند او نيز به صورت اصلي ترين مهره حكومت يزيد، در صدد به شهادت رساندن امام حسين (ع) بود.).