بازگشت

عناصر حماسي و انقلابي در زندگي امام كاظم


بر اساس بعضي نقلها هفتم صفر مصادف با ميلاد امام كاظم (ع) است. دوران امامت حضرت امام كاظم (ع) يك دوران طولاني و حدود سي و شش سال بود. در زمان منصور حضرت به منصب و مقام امامت رسيد. دوران امامت حضرت تا زمان هارون كه با توطئه ي او حضرت شهيد شد، ادامه داشت. در مورد امام موسي كاظم آنچه بيشتر مورد توجه است و زياد تكرار مي شود زندانيهايي است كه امام گرفتار آنها شدند. ما معمولا حوادث حماسي و انقلابي تاريخ خودمان را به رنگ احساسي و عاطفي درمي آوريم و سعي داريم جنبه هاي مثبت اين حوادث را تبديل به جنبه هاي عاطفي و يا منفي


بكنيم. معمولا در ذكر مصيبت امام موسي كاظم آن جنبه هاي مظلوميت و فشارهاي زندان و آن مناجاتهايي كه مثلا گاهي حضرت دعا مي كند خدايا مرا از اين زندان نجات بده، مكررا ذكر مي شود، همان طور كه درباره ي حضرت علي بن حسين امام زين العابدين عرض كردم.

چهره اي كه از امام موسي كاظم براي ما ترسيم كرده اند چهره اي است كه از آن مظلوميت، ضعف، ناراحتي، پژمردگي و نظاير آن جلوه مي كند..واقعا اگر امام كاظم فردي بود كه فقط به عبادت، نماز، دعا، ختم[ قرآن ]و نظاير اين چيزها اهميت مي داد دليل نداشت كه در گوشه ي زندان بسر برد. نماز خواندن، دعا، مناجات و اين طور مسائل ايجاب نمي كرده است كه امام را از مدينه به بصره و از بصره به بغداد و از اين زندان به آن زندان منتقل كنند و يا زندانبانان عوض شوند و سختگيريهاي مختلف نسبت به ايشان اعمال شود و يا مأموران در تمام مدتي كه حضرت در مدينه زندگي مي كردند مراقب ايشان باشند و پي در پي عليه حضرتش گزارش تهيه و ارسال كنند. چرا نبايد روح اين عناصر حماسي و انقلابي تاريخ اسلام كه فقط اشارات كوتاهي به آن شد، در تاريخ ما و در بين ما و در برداشتهاي ما و براي بيداري ملت اسلامي تجلي كند؟

مي گويند منصور به خاطر آنكه بسيار با آل حسن درافتاده و فرزندان امام حسن (ع) را شكنجه كرده و زندانهاي بسيار سختي براي آنان قرار داده بود، به صلاح نمي دانست كه با فرزند امام حسين (ع) هم درگير شود. از اين رو ابتدا با حضرت موسي بن جعفر از در مسالمت


وارد شد كه به عنوان نمونه به ذكر يكي از برخوردهاي منصور با امام مي پردازم:

حضرت موسي بن جعفر در ايام حج به مكه مي رفتند و خليفه هم براي انجام اعمال حج به مكه مي رفت و پس از بازگشت، به مدينه مي آمد و با آل علي از جمله حضرت موسي بن جعفر ملاقات مي كرد. در يكي از ملاقاتها از حضرت موسي بن جعفر خيلي تجليل كرد و به ايشان احترام گذاشت. او قبل از آنكه امام وارد شود به فرزندان خود دستور داد وقتي امام آمدند، احترام بگذاريد و ايشان را در جاي بالا بنشانيد و از ايشان تجليل كنيد. بعد هم كه امام وارد شد جاي خودش را با كمال احترام به ايشان داد و در پايان هم امام را بدرقه كرد و پيشاني حضرت را بوسيد. بچه هاي او خيلي تعجب كردند و پرسيدند: چرا اين قدر احترام كردي؟ پاسخ داد: او امام، پيشوا، خليفه و جانشين پيغمبر و حجت خداست. گفتند: اگر او حجت خدا و امام است پس تو چه كاره اي؟ گفت: خليفه و امام واقعي آنان هستند و حق مال آنهاست، اما ما با زور و ستم توانستيم حكومت را قبضه كنيم و بر گرده ي اين مردم سوار شويم. و بعد گفت: اي فرزندان من، اگر روزگاري بدانم حتي اين آقا با حكومت من در مي افتد، همان سري را كه بوسيدم از بدن جدا مي كنم. و گفت: «الملك عقيم» يعني حكومت و خلافت نازاست، بنابراين قوم و خويش و نزديكي و قرابت سرش نمي شود.

بيت المال مسلمين در دست خلفا بود و مي بايست از اين بيت المال به مردم مي دادند. مي گويند زماني خليفه پول كمي براي


حضرت موسي بن جعفر فرستاد، پسرش اعتراض كرد و گفت: شما براي بعضي افراد گمنام و خيلي معمولي پولهاي زياد فرستاديد، چطور شد كه براي حضرت موسي بن جعفر كه اين همه از او تعريف كرديد پول اندكي فرستاديد؟ پاسخ داد: اين خانواده بايد در تنگدستي بسر برند، اگر امكانات مالي آنان زياد بشود من هيچ تأمين ندارم كه فردا صد هزار شمشير زن شيعه را عليه ما بسيج نكند. دقت كنيد كه او از اين موضوع چگونه برداشتي دارد، يعني اين احساس را دارد كه اگر فرصت و امكاناتي به دست حضرت موسي ابن جعفر بيفتد ممكن است از داخل جامعه و امت اسلامي عليه حكومت ظلم و جور او اقدام كند. اگر بنا بود حضرت موسي بن جعفر همان طوري باشد كه براي ما ترسيم شده است و در ذهن ما تجلي مي كند، خليفه نبايد از حضرت اين طور واهمه داشته باشد و صحبت از صد هزار شمشير زن شيعه بكند.

در هر حال دوران منصور سپري شد و خلفاي ديگر روي كار آمدند تا دوران هارون الرشيد رسيد. هارون بر اساس گزارشهايي كه مكرر مي شنيد و به خاطر واهمه اي كه داشت مي گفت اگر ما اجازه بدهيم امام در مدينه باشد، كم كم مردم را دور خود جمع خواهد كدر و كاري خواهد كرد كه عليه ما ايجاد زحمت بشود. اين امر و دهها نمونه نظاير آن، و اين موضوع كه هيچ يك از ائمه ي ما با مرگ طبيعي از دنيا نرفتند بلكه با توطئه و دسيسه ي خلفا و حكام جور مسموم و شهيد شدند، دليل آن است كه از حكومتهاي ظلم راضي نبودند و با خلفاي جور دمساز نمي شدند و با آنان سازش نمي كردند بلكه دائم


در صدد بودند تا در موقعيتهاي مناسب عليه ظلمها و طغيانها نهضت و قيامي بپا كنند. از اين رو هارون كه به مدينه رفته بود دستور داد حضرت موسي بن جعفر را دستگير كنند، سپس چند محمل آماده سازند و هر كدام به طرف شهري روانه شود تا مردم نفهمند حضرت موسي بن جعفر را به كدام طرف برده اند، زيرا امام در بين مردم نفوذ، محبوبيت و موقعيت بالايي داشت و ممكن بود مردم حركت كنند و امام را از چنگ مأموران نجات دهند. امام را به طرف بصره بردند و در آنجا مدتي حضرت زير نظر والي آن سرزمين زنداني بود. هارون مكرر به او نامه مي نوشت كه حضرت را شهيد كند، ولي او جواب مي داد كه از امام جز خوبي، صفا، معنويت، عبادت و حالات لطيف روحي چيزي نديده است و زير بار نمي رفت.