بازگشت

اصل تعميم در داستانهاي ديني


همچنين ملاحظه مي شود داستانهايي كه قرآن براي مردم بيان مي كند، نظير ماجراي حضرت موسي و فرعون يا حضرت ابراهيم و حضرت عيسي و ساير انبيا، قسمت مهمي از قرآن را به خود اختصاص داده است. حال ممكن است اين مسئله مطرح شود كه اگر قرآن بدين منظور نازل شده است تا نيازهاي مردم را در زمينه هاي اخلاق، اعتقادات، معارف، نظام اجتماعي و نظام عملي و عبادي تبيين كند چرا بخش مهمي از آن به بيان تاريخ و قصص و حكايات اختصاص داده شده است؟ موضوع اين است كه: «لَقَد كانَ في قَصَصِهِم عِبرَةٌ لِاُولِي الاَلبابِ» (در داستانهاي پيشينيان پند و اندرزي است براي مردم خردمند).

قرآن درست در آن بزنگاهي حساس و فراز و نشيب هاي روحي و فكري و اعتقادي، داستاني را براي مردم بيان كرده است تا مردم از آن درس بگيرند و پند و اندرزي براي آنان در حوادث آينده باشد. مثلا در داستان بني اسرائيل گاهي تكيه بر فرعون و گروهي است (مَلَأ) كه دور فرعون را گرفته بودند يا داستان رود نيل و بحر احمر، ماجراي موسي و كشتن يك نفر فرعوني و بعد رفتن به جانب مدين و ازدواج با دختر شعيب و چند سال چوپاني كردن و برگشتن و در كوه طور به رسالت مبعوث شدن و سپس بازگشتن و با فرعون جنگيدن و مردمي را نجات بخشيدن و از دريا عبور دادن و در


صحرا مواجه با مسائل تازه اي شدن، ماجراي سامري، الواح و هارون، تقاضاي بني اسرائيل از موسي جهت بت پرستي و امثال آن كه مربوط به 3500 سال قبل است ذكر گرديده است و به زعم بعضي ممكن است فقط ذكر تاريخ باشد. اما روايات اسلامي مي گويد داستانها و ماجراهايي كه براي قوم بني اسرائيل در تاريخ به وجود آمد در تاريخ اسلامي قدم به قدم و مو به مو تكرار مي شود؛ يعني گوساله پرستي، بت تراشي، بهانه جوييهاي بني اسرائيل عليه مسائل در قالبهاي ديگر اما با همان روح و محتوا تكرار مي شود.

آنچه بايد مورد توجه و دقت باشد اين است كه بر اساس نظر قرآن اين حوادث تكرار مي گردد، پس بايد مسائل مربوط به آن دائما با شرايط زمان و اوضاع اجتماعي تطبيق داده شود و تبيين گردد تا ببينيم آيا آن حوادث بار ديگر در محيط اسلامي يا در جامعه ي بشري تكرار شده يا نشده، و اگر شده[و يا در حال شكل گيري است]سعي كنيم با آن مدبرانه برخورد كنيم تا نتيجه ي[مطلوب]بگيريم. منظور از تعميم و گسترش اين است كه ما در قالب خاص تاريخي قصه ها و حكايات نمانيم بلكه از قالب آن بيرون بياييم و آن را گسترش دهيم و در شرايط مختلف اين داستانها و حوادث را جلو بياوريم و توجيه كنيم.

متأسفانه آثار اين جمود و خشكي را كه حاضر نيستيم از پوست و از قالب بيرون آييم در بسياري از موارد و در برداشت[عده اي]از اسلام مي بينيم، در حالي كه اسلام اين طور نبوده است.


به عنوان مثال به يك سلسله حوادثي كه در قضاوتهاي علي بن ابي طالب (ع) اتفاق افتاد اشاره مي كنيم. حضرت در چند سالي كه خليفه ي مسلمين بودند، پيش مي آمد كه در مخاصمات و دعواهايي كه مردم داشتند قضاوت مي كردند. جالب اين است كه كتابهاي روايي و تاريخي ما يك سلسله از قضاوتهاي حضرت علي (ع) را به صورت نوادر و مسائل استثنايي ذكر كرده اند. من وقتي اين كلمه ي «نوادر و مسائل استثنايي» را مي بينم ناراحت مي شوم. چرا نبايد آنچه مولا علي بن ابي طالب (ع) در قضاوتهاي خود از آنها استفاده كرده اند براي ما ملاك عمل باشد و ما در بحثهاي قضاي اسلامي از همين مسائل استفاده كنيم؟

مثلا مي گويند يك روز دو نفر زن درباره ي يك بچه اختلاف داشتند. هر دو وضع حمل كرده بودند، يكي بچه اش مرده بود و مال ديگري زنده مانده بود. زني كه بچه اش مرده بود ادعا مي كرد كه بچه ي آن زن مال اوست و آن زن مي خواهد بچه ي او را تصاحب كند. دعوا بالا گرفت، اين دو زن را نزد علي بن ابي طالب (ع) بردند كه قضاوت كند. حضرت اول آن دو را نصيحت فرمود، نصيحت مؤثر نيفتاد. در اينجا مولا علي بن ابي طالب (ع) از يك موضوع احساسي و عاطفي در قضاوت استفاده فرمود، دستور داد قنبر شمشير را آورد. بعد بچه را در برابر خودش نهاد و فرمود حالا كه هر دوي شما مدعي هستيد، من دعوا را ختم مي كنم. بچه را با اين شمشير دو نيم مي كنم، نصف او را يكي و نصف ديگر را نفر ديگر بردارد. به محض اينكه شمشير را بالا برد يكي از زنها بلند شد كه: چه، من گذشتم، من بچه ام


را نمي خواهم. بچه مال ديگري باشد. حضرت فرمود اين بچه مال همين زن است، براي اينكه مادر عاطفه ي مادريش تحريك شد، الان كه ديد جان بچه اش در خطر است حاضر شد از او بگذرد. حضرت با استفاده از يك موضوع رواني و عاطفي، معلوم فرمود كه اين بچه مال كدام يك از اين دو است.

اين واقعه را ممكن است به عنوان يك قضيه ي استثنايي، يك معجزه ي خاص مربوط به علي بن ابي طالب (ع) بدانيم. ممكن هم هست. بگوييم نه، حضرت علي (ع) مي خواهد بفرمايد در دستگاه قضاوت مي توانيم از مسائل عاطفي و رواني هم استفاده كنيم.

داستان ديگري هم نقل شده است كه دو نفر با هم سفر رفته بودند، يكي ارباب و ديگري غلام او بود. اين دو نفر بين راه نزاع كردند، فردي كه غلام بود به اربابش گفت تو غلام مني و من ارباب تو هستم، تو بايد از من اطاعت كني. هر چه ارباب گفت تو غلام مني، من تو را خريدم، تو برده اي و من مولايم، گفت خير. وارد شهر شدند و اختلاف را پيش مولا علي بن ابي طالب (ع) بردند. حضرت مقداري نصيحت كرد، راه ديگري هم براي اثبات قضيه نبود. بعد حضرت از يك مسئله ي رواني استفاده كرد، دستور فرمود گويا از يك حفره و ديگري هم از حفره ي دومي بيرون كند، بعد شمشير برانش را در برابر آن دو نفر گرفت و آن را بالا برد و فرمود الان گردن غلام را مي زنم، الان گردن غلام را مي زنم. فوري يكي از آن دو سرش را عقب كشيد و معلوم شد غلام كدام بوده و ارباب كدام. مولا علي بن


ابي طالب (ع) كه شرايط خاصي را به وجود آوردند، موجب شد غلام غافلگير شود و سرش را عقب بكشد. ممكن است اين قضيه را به عنوان يك داستان و از حوادث نادر و استثنايي ذكر كنيم و ممكن است هم بگوييم نه، اين را مولا علي بن ابي طالب (ع) خواسته بفرمايد كه در مسائل قضايي و براي اثبات حق مي توان از راههاي مختلف استفاده كرد.