بازگشت

عاشورا


آنگاه كه امام اباعبدالله الحسين (ع) نماز بامداد را با ياران خويش گزارد، در ميان ايشان به سخن ايستاده، پس از سپاس پرودگار فرمود: تقدير و مشيت الهي جنگ را بر ما رقم زده است تا در راه او به شهادت رسيم، پس بردباري پيشه كرده، به جنگ برخيزيد كه هنگام ستيز و صبر است. [1] .

آنگاه آنان را در حالي صف آرايي كرد كه هفتاد و هفت پياده و سواره بودند. امام (ع)، زهيربن قين را در ميمنه سپاه، حبيب بن مظاهر را در مسيره آن قراد داده، پرچم را به دست برادرشان عباس سپرده، خود به همراه خاندان در قلب سپاه جاي گرفت؛ خيمه گاه را پشت سر خويش گذاشته، دستور فرمودند آتش در ميان خندقي زنند كه در پس خيمه گاه را پشت سر خويش گذاشته، دستور فرمودند آتش در ميان خندقي زنند كه در پس خيمه گاه قرار داشته، از شب پيش آن را آماده ساخته بودند تا بدين وسيله سدي در برابر تهاجم دشمن به وجود آورند.

بنابر روايت در اين هنگام عمرسعد با سي هزار سپاهي در حالي به سوي حسين به علي (ع) آمد كه عمرو بن حجاج زبيدي بر ميمنه سپاه وي، شمربن دي الجوشن بر ميسره آن قراد داشته، سواره نظامش را عروة بن قيس و پياده نظام را شبث بن ربيعي فرماندهي مي كردند و پرچم در دست دربد، غلام وي بود و چون اين قوم در اطراف خيمه هاي حسين جولان داده، آتش را در خندق ديدند شمر با


صداي بلند گفت: چه شده است اي حسين كه پيش از روز قيامت به آتش روي آورده اي؟ امام فرمودند: اين كيست كه سخن مي گويد؟ گمان دارم شمر باشد... گفتند آري شمر است!! امام (ع) فرمودند: اي زاده ي بزچران، تو از من به آتش دوزخ سزاوارتري...

در اين هنگام مسلم بن عوسجه خواست به سوي آنان تيري اندازد: امام فرمودند: خوش ندارم من آغاز كننده جنگ باشم... و چون ديدند جمع سپاه دشمن به سان سيلي دماني درآمده، دستهاي خويش را به دعا برداشته فرمودند:

پرودگارا تو در تمامي گرفتاريها، پناهگاه من بوده، در همه سختيها اميدم به شمار آمده، در هر آنچه پيش آيد ياورم هستي... چه بسيار كارهاي سختي كه دل از آن به لرزه درآمده، براي حل آن راه به جايي نبرده، دوستان از همراهي انسان براي حل آن، سرباز زده، دشمنان بدان روي شماتتش كرده اند كه آن را به درگاه تو آورده؛ شكوه نزد تو كرده ام زيرا شايسته تر از تو را براي حل آن نيافته ام، پس لطف تو آن سختي را از ميان برداشته: مرا گشايشي بخشيده است... خداوندا تو در هر نعمتي ولي و فرمانرواي من هستي... تو تمام نيكي ها را ارزانيم داشته اي... همانا هر خواسته اي به تو پايان مي يابد... [2] .

پس امام اسب خويش را طلبيده، بر آن سوار شده، ندا سر دادند:

اي مردم درنگ كنيد و گوش فرا دهيد تا شما را آن گونه كه حقتان بر من است، پند داده بگويم كه من به دعوت شما به سويتان آمده ام... هر آينه انصاف پيشه ساخته مرا راست گفتار دانيد رستگار خواهيد گشت و در اين ميانه هيچ بهانه اي نخواهيد داشت و چنانچه پذيرايي سخنانم نگرديده، عذر و بهانه آوريد و انصاف و درستي را پيشه نسازيد، ياران و ياورانتان را گرد آورده بكوشيد تا آنچه پيش آورده ايد، گريبانتان را نگيرد... پس آنگاه


خواسته و حكم خويش را روا داريد و هيچ انديشه ننماييد... همانا كه ياور و دوست و رهنماي من پرودگاري است كه كتاب را فرو فرستاد، همو پناه رستگاران باشد... [3] .

چون زنان اين سخنان را شنيدند صداي خويش به شيون برداشته، اشك از ديده فرو ريختند. امام فرزند خود علي و برادر خويش عباس را نزد بانوان فرستاده فرمود: آنها را ساكت كنيد، به جانم سوگند از اين پس بسيار خواهند گريست... هنگامي كه حرم پيامبر سكوت اختيار كرد، امام سپاس پرودگار گزارده بر رسول اكرم (ص) و خاندانش درود فرستاده، فرشتگان او را به نيكي ياد كردند و آنچنان اين حمد و ثنا را بجاي آوردند كه تا آن زمان، كس اين گونه سپاس پروردگار را نه گفته و نه شنيده بود:



هر كو كه گفتار نبي را باز گويد

راويست ورنه رهزني باشد نمايان



آنان كتاب و گفته رب جليل اند

خاموش باشد اين و گويايند آنان [4] .



سپاس خداوندي را كه آفريدگار جهان بوده، آن را منزلگاه نيستي و نابودي قرار داده، تا مردم آن گونه گون باشند... مغرور اين جهان كسي است كه فريفته آن گشته باشد، گمراه و بي خرد اين دنيا، هم او كه دچار فتنه هايش شود... پس مگذاريد اين جهان فريبتان دهد، چرا كه شيوه دنيا اينچنين باشد كه اميد بستگان و پناه آورندگان به آن را نوميد گرداند. همانا كه شما، بر كاري همداستان گشته ايد كه خداوند را بدان خشمگين ساخته. او را از خويش روي گردان كرده، از رحمت وي روي بر تافته، نقمش را به خويشتن روا داشته ايد... چه نيكو پرودگاري است خداي ما و چه بندگاني هستيد شما كه نخست فرمانبرداري او را گردن


نهاده، به رسول وي ايمان آورده، سپس به سوي فرزندان و خاندانش لشكر كشيده ايد تا آنان را از دم تيغ بگذرانيد... همانا اهريمن بر شما چيره گشته، ياد خدا را از دلهايتان زدوده است...

بدانيد خواسته هايتان هيچگاه برآورده نگردد... همانا كه ما از خدا برآمده، به سوي او باز خواهيم گشت... خداوندا، اينان مردمي هستند كه ايمان آورده، سپس كافر گشته اند... براستي كه ستمكاران، از رحمت پروردگاري بس دور افتاده اند. اي مردم، در نسبت من بنگريد و ببينيد كيستم... آنگاه به خويش بازگشته نفس خود را سرزنش كرده از او باز پرسيد آيا كشتن چون مني روا بوده، به اسارت بردن خاندانم سزاوار باشد؟ آيا من فرزند دخت پيامبرتان نبوده، زاده وصي و عموزاده او و نخستي كسي كه به رسالت نبي ايمان آورده نمي باشم؟ آيا حمزه آن سرور شهيدان عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر طيار كه در بهشت به دو بال پرواز مي كند عم من نيست؟ آيا نشنيده ايد كه رسول خدا درباره ي من و برادرم فرموده اند اين دو تن سرور جوانان بهشت اند؟ اگر آنچه را مي گويم قبول داريد و حق چنين است، چرا كه از هنگامي كه دانسته ام خداوند دروغگويان را به سزاي گفتارشان مي رساند هيچگاه زبان به ناراستي و دروغ نگشاده ام، هر آينه مي پنداريد كه دروغ مي گويم در ميان شما كساني هستند كه از آنان بازپرسيد تا آگاهتان گردانند... ازجابربن عبدالله انصاري و سعيد خدري باز پرسيد... از سهل بن ساعدي و زيدبن ارقم سؤال كنيد از انس بن مالك و براء بن عازب بپرسيد تا بگويندتان كه اين سخنان را از رسول خدا (ص) شنيده اند آيا تمامي اين واقعيت ها شما را از كشتن من باز نمي دارد؟ [5]

در اين هنگام شمربن ذي الجوشن گفت: در پرستش خدا شك مي كنم اگر بدانم چه مي گويي، اي حسين... حبيب بن مظاهر پاسخ داد: به خداوند سوگند كه تو خدا را با هفتاد مرتبه شك و دودلي مي پرستي اي شمر... من گواهي مي دهم كه تو در اين گفتارت راستگويي و نمي داني او چه مي گويد، زيرا خداوند بر دل تو مهري زده است كه سخنان او را درنيابي.

امام حسين (ع) مي فرمايند:

اگر در سخنان من شك داريد، آيا در اين نكته كه من فرزند دخت رسولتان هستم نيز شك مي كنيد؟ به خداوند سوگند كه در تمام شرق و غرب جهان و در ميان شما مردمان و ديگر كسان دنيا جز من كس نباشد كه پوردخت رسول خدا باشد... واي بر شما آيا خونبهاي قتلي را از من مي خواهيد كه آن را مرتكب نگشته ام؟ و يا مال و ثروتي را از شما برده يا به قصاص جز مي آمده ايد كه نكرده ام؟... چون آن قوم هيچ پاسخي ندادند امام فرمودند: اي شبث بن ربعي و اي حجار بن ابجر و اي زيد بن حارث آيا اين شما نبوديد كه براي من نوشتيد درختها به بار نشسته، سرزمين ما سبز و خرم گشته، هر آينه به سويمان آيي، لشكر آراسته اي در ركابت خواهد بود؟ [6] .

گفتند ما چنين نكردايم!! امام عليه السلام فرمودند:


پاك و منزه است پرودگار من! به خداوند سوگند اين شما بوديد كه چنين كرديد... سپس گفتند: هان اي مردم اگر مرا دوست نداشته نمي خواهيدم، بازم گذاريد تا به راه خود رفته مأمني در سرزمين ديگري بيابم [7] .

قيس بن اشعث گفت: آيا فرمان عموزادگان خود را گردن نمي نهي؟ همانهايي كه جز نكويي و خير و صلاح تو طالب چيز ديگري نيستند و از آنان گزندي به تو نخواهد رسيد... حسين پاسخ مي دهد:

تو همچون برادرت هستي... آيا پنداري بني هاشم جز خونبهاي مسلم بن عقيل از تو چيز ديگري مي خواهد؟ نه بخدا سوگند كه دست مذلت به شما نداده از پيش رويتان نيز همچون بردگان روي به فرار نمي گذارم... هان اي بندگان خدا من از آنچه شما مي گوييد به خداوند پناه آورده، از هر متكبري كه به روز جزا ايمان نياورد به حضرتش پناه مي جويم. [8] .

سپس امام اسب خويش را رانده، آن را به عقبه بن سمعان مي دهند تا تيمارش كند...



از ياد من نمي رود آن لحظه اي كه او

باقوم دون سخن از راستي گذاشت ميان



ريحانه ي رسول خدا مام من بود

پيغمبري كه بوده به غمها پناهتان



بدعت گذار دين نبي گشته ام مگر

يا اينكه باژگونه نمودم كتابتان



آيا رسول توصيه ننمود و باز گفت

بنهاده ام كتاب و عترت خود در ميانتان



اينك اگر به روز جزاتان عقيده نيست

احسابتان عرب نگرد و اعتبارتان



درمانده قوم پست از آن گفته ها ولي

جز تيغ و تير و نيزه بنودي جوابشان [9] .




پس آن قوم در حالي به سوي ياران حسين (ع) يورش آوردند كه عبدالله حوزه تميمي در ميانشان قرار داشته، فرياد برآورده بود: آيا حسين در ميان شماست؟ و چون سه نوبت اين سخن را تكرار كرد ياران امام گفتند: حسين (ع) اينجاست، از او چه مي خواهي؟ فرزند حوزه تميمي گفت: اي حسين تو را به آتش دوزخ بشارت مي دهم. حسين (ع) فرمود: سخني بس ناروا مي گويي بدان كه من به خداوندي روي آورده ام كه بخشاينده و آمرزشگر است... اكنون بگو تو كيستي؟ آن شخص گفت: من پور حوزه تميمي ام... امام چنان دستها را به سپاس پروردگار بر مي دارند كه سپيدي بازوانشان نمايان گشته چنين سخن مي گويند: خداوندا او را با دوزخ آشنا كن. چون امام اين گونه سخن گفتند، خشم بر فرزند تميم چيره گشته، اسب خود را به سوي امام رانده، چون مي خواهد از آبگيري بگذرد از اسب سرنگون گشته، پاي وي در ركاب مي ماند و اسب او را به دنبال خود مي كشد، آنقدر به خس و خاشاك و سنگ دشت فرو مي كوبد كه ران و ساق و پايش قطع گشته، به درك مي رسد. مسروق بن وائل حضرمي مي گويد: آن زمان، من در صف نخست سپاهي قرار داشتم كه به جنگ حسين (ع) آمده بود، تا مگر سر اباعبدالله نصيبم گشته، صله اي از ابن زياد دريافت دارم... چون ديدم كه بر فرزند تميم چه گذشت دانستم كه خاندان پيامبر نزد خدا منزلتي بزرگ دارد... پس روي از مردم پوشيده به راه خود رفته مي گفتم: نه من هرگز با اين خاندان ستيز نمي كنم تا در آتش دوزخ گرفتار گردم!

زهير بن قين در حالي كه سراپا غرق در اسلحه بود، به سوي آن قوم روي آورده گفت: اي مردم كوفه شما را از عذاب پروردگار بيم داده، برحذر مي دارم. هشيار باشيد و بدانيد كه هر مسلماني حق دارد برادر مسلمان خود را پند و اندرز


دهد... تا اين زمان كه شمشير ميان ما و شما قرار نگرفته است بر يك دين هستيم و شما اين حق را داريد كه نصيحتتان كنيم، ولي هر آينه تيغ در ميانمان قرار گرفته، حاكم گردد، اين رشته گسيخته مي شود و شما گروهي خواهيد شد و ما گروهي ديگر خواهيم بود.

بدانيد كه خداوند ما و شما را در مورد فرزندان پيامبر خود در معرض آزمايش قرار داده تا ببيند كه چه خواهيم كرد. اكنون شما را به ياوري آنان و روي بر تافتن از گردنكشاني چون يزيد و عبيدالله زياد مي خوانم. همانا كه از زمامداري اين دو تن، جز ناپاكي و بدي نخواهيد ديد... مي بينم كه اين دو تن آن گونه كه با حجربن عدي و يارانش و هاني بن عروه و همراهانش رفتار كردند، دست و پايتان را قطع كرده، مثله تان خواهند ساخت و بر تنه نخلها بر خواهندتان كشيد!!

پس آن مردم وي را دشنام داده، ناسزا گفته سپاس و ثناي عبيدالله را به زبان آورده گفتند: از اين سرزمين نمي رويم مگر آنكه يار تو و همراهانش را به قتل رسانده، يا آنان را وادار به تسليم كرده در اختيار امير عبيدالله بگذاريم!!

زهير گفت: اي بندگان خدا، فرزندان فاطمه براي اطاعت و فرمانبرداري شايسته تر از زادگان سميه هستند، اگر از آنان پيروي نمي كنيد مباد كه خداي ناكرده به قتلشان رسانيد، چه بهتر كه اين مرد را با يزيد تنها گذاريد، به جان خود سوگند مي خورم كه يزيد بدون قتل حسين هم فرمانبرداري شما را مي پذيرد.

شمر تيري به سوي زهير انداخته گفت: خاموش باش! خدا دهانت را ببندد!!

بدان كه با سخنانت خسته مان ساختي. زهير در پاسخ وي گفت: روي سخنم با تو نيست اي زاده ناپاكان كه در شمار دام و ددي. به خدا سوگند گمان ندارم از كتاب خدا حتي آيه اي را دريابي و بفهمي، تو را به آتش دوزخ روز رستاخيز و عذاب جانكاه آن بشارت مي دهم. شمر گفت: خداوند تو را و يارت را تا ساعتي ديگر خواهد كشت. زهير پاسخ داد: آيا مرا از مرگ بيم مي دهي؟ به خدا سوگند نزد من مرگ در كنار وي از زندگي جاويد در كنار شما، شيرين تر است. آنگاه رو به سوي مردم كرده گفت: هان اي بندگان خدا، هشيار باشيد كه اين پست فرومايه و همگنان وي شما را از دين خدا خارج نسازد. به خدا سوگند كه شفاعت خاندان پيامبر مردمي را كه


خون فرزندان او را ريخته، به جنگ كساني كه از اين خاندان دفاع مي كنند روي آورده باشند، در بر نخواهد گرفت.

يكي از ياران امام، زهير را فرا خوانده گفت: امام مي فرمايند بازگرد به جان خود سوگند كه تو اين مردم را آن گونه پند دادي كه مؤمن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد.

بريربن خضير كه پيرمردي عارف و زاهد بوده از تابعين شمرده مي شد و قاري قرآن مسجد كوفه بود و در ميان قوم خود، بني حمدان مقام و منزلت والايي داشت از حسين (ع) اجازه گرفت با آن مردم سخن گويد. امام اجازه فرمودند.

برير در برابر آن مردم ايستاده، اينسان داد سخن داد: هان اي مردم بدانيد خداوند محمد (ص) را بشارتگر و هشدار دهنده و فراخواننده به پرودگار و چراغ روشني فرا راه ديگران قرار داده است. اكنون آب فرات را كه سگ و خوك در و دشت از آن سيراب مي گردند بر فرزند رسول خدا بسته شده است... آيا اين است پاداش نيكي هاي محمد (ص)؟ گفتند: اي برير بسيار سخن گفتي، بس كن به خدا سوگند همان گونه كه پيشينيان حسين تشنه ماندند او نيز تشنه خواهد ماند.

برير گفت: اي مردم اكنون گرانمايگان محمد (ص) در ميان شما هستند و خاندان اهل بيت و زنان و فرزندان رسول خدا پيش رويتان قرار دارند، پس آنچه را از آنان مي خواهيد و بر آنيد كه درباره شان آن را روا داريد، بيان كرده در ميان گذاريد.

گفتند: مي خواهيم فرمان امير عبيدالله را گردن نهند، تا او هر آنچه را خواهد درباره شان دستور فرمايد. برير گفت: آيا اجازه نمي دهيد به همان سرزميني بازگردند كه از آن آمده اند؟

واي بر شما اي مردم كوفه! آيا نامه ها و پيمانهاي خويش را كه طي آنها خداي را به شهادت گرفتيد فراموش كرده ايد؟ واي بر شما آيا اينچنين خاندان رسول خدا را فرا مي خوانيد و چنين ادعا مي كنيد كه در راه آنان فداكاري و جانبازي خواهيد كرد و آنگاه كه به نزدتان مي آيند آنان را به فرزند زياد فروخته، از آب فرات بازشان مي داريد؟

چه بد رفتاري را پس از پيامبر با خاندان حضرتش در پيش گرفته ايد! شما را


چه مي شود؟ خداوند روز رستاخيز سيرابتان نسازد، چه بد مردمي هستيد شما... يكي از ميان آن قوم ندا داد: هان اي كسي كه سخن مي گويي ما نمي دانيم چه مي گويي... برير گفت سپاس خدايي را كه مرا روشن نگري ارزاني داشت. بار پروردگارا من از كردار اين قوم به تو پناه مي آورم. خداوندا بديهاي اين مردم را به خودشان بازگردان تا هنگامي كه تو را ديدار مي كنند از آنان خشمگين باشي.

چون آن قوم برير را تيرباران كردند، او باز پس نشست. حسين (ع) بر اسب خويش قرار گرفته، قرآني را بر سر نهاده، در برابر آن مردم ايستاده و با صداي بلند چنين فرمود:

شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مرا باز مي شناسيد؟ گفتند: آري تو فرزند رسول خدايي و سبط او به شمار مي آيي. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد رسول خدا (ص) نياي من است؟ گفتند:آري مي دانيم. امام فرمودند:شما را به خدا سوگند مي دهم آيا مي دانيد علي بن ابيطالب (ع) پدر من است؟ گفتند آري مي دانيم. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد فاطمه (ع) دخت پيامبر مام من است؟ گفتند آري مي دانيم. حسين (ع) فرمود: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد خديجه دخت خويلد نخستين زن مسلمان اين امت بزرگ مام من است؟ گفتند آري مي دانيم. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد حمزه سرور شهيدان، عم پدرم مي باشد؟ گفتند آري نيك مي دانيم امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد جعفر طيار كه به دو بال در بهشت پرواز مي كند عم من مي باشد؟ گفتند آري مي دانيم. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد شمشير من از آن پيامبر است؟ گفتند آري مي دانيم. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي داني دستار من از آن رسول خداست؟ گفتند آري مي دانيم. امام فرمودند: شما را به خداوند سوگند مي دهم آيا مي دانيد علي (ع) نخستين كس از اين قوم بود كه اسلام آورده از تمامي مردم داناتر و بردبارتر بوده ياور و ولي همه مؤمنان به شمار مي آمد؟ گفتند آري نيك مي دانيم. در اين هنگام حسين (ع) فرمود: پس به كدامين حق ريختن خونم را روا مي داريد در حالي كه مي دانيد پدرم مردم را از آبگير كوثر كه اشتران را از آبشخور خويش باز مي دارند در حالي


باز خواهد داشت كه پرچم سپاس روز رستاخيز به دست وي خواهد بود [10] .

گفتند آري آنچه را مي گويي نيك مي دانيم ولي تا زماني كه مرگ را به تو نچشانيم از تو دست برنخواهيم داشت.

در روايت ديگري آمده است كه چون حضرت بر مركوب خويش قرار گرفتند، نزد آن قوم آمده، از ايشان خواستند به سخنانشان گوش فرا دارند و چون آن قوم از خواسته وي روي بر تافتند حضرت فرمودند:

واي بر شما چرا به سخنان من كه به راه راست فرا مي خوانمتان گوش نمي سپاريد؟ بدانيد هر كس از من پيروي كند رستگار شود و هر كو از دعوتم روي برتابد گمراه گشته، هلاك گردد. مي دانم كه شما در حالي از فرمان من سرپيچيده به گفته هايم گوش نسپرده ايد كه اندرون خويش از ثروت حرام انباشته، دلهاي خود را سياه ساخته ايد. واي بر شما كه به سخنانم دل نداده، گوش جان بدان نمي سپاريد [11] .

ياران عمر سعد همديگر را سرزنش كرده گفتند: به او گوش دهيد.

پس امام حمد و سپاس پروردگاري را بجاي آورده بر محمد (ص) و خاندانش درود فرستادند و پيامبران و كروبيان را به نيكوترين شكل ستايش كرده، فرمودند:


ننگتان باد اي قوم! غمي فزاينده فروگيردتان... آن هنگام كه ما را چنان وله و مشتاق به خويش خوانديد و ما دل نگران به فرياد رستان آمديم شمشيري بر ما كشيديد كه از آن ما بوده، در دست شما بازش گذاشته بوديم؛ شما آتشي را برافروخته دامن زديد كه ما آن را براي دشمنان خويش آماده ساخته بوديم... پس ر سرورانتان در حالي يورش آورده، گرد دشمنانشان جمع گشتيد كه نه عدل و دادي را در ميانتان رواج داده و نه حتي اميدي را در دلهايتان نشانده بودند و جز ناسپاسي و ناپاكي جهان را ارزانيتان نكرده، حرامش را پيش رويتان نهاده، به پشيزي از جهان، آزمندتان ساختند و اين همه در حالي بود كه مي دانستيد ما به بدعتي را در دين روا داشته بوديم و نه ناروايي را بر آن هموار كرده بوديم.

واي بر شما!! ما را زماني واگذاشته، رها كرديد كه شمشير در نيام و شب آرام گرفته بود، اما رأي و انديشه و خرد هنوز استوار نگشته بود كه شما چونان پرنده اي تيز پرواز به سوي كين توزيتان شتافته، پروانه وار گرد آن فراهم آمديد... مرگتان باد اي بردگان امت، اي گروههاي ناشناخته اي كه كتاب خدا را ناديده انگاشته، كلام حق را تحريف كرده، پيروان گناه و هم نفسان اهريمن گشته، سنت خداوندي را خاموش ساختيد و فرزندان پيامبران و سلاله پيشوايان را از ميان برداشتيد و دودمان نكويان را به هيچ انگاشته، مؤمنان را به فرياد گروه سخره گيراني كه قرآن را دروغ انگاشته بودند و بد دستاوردي را پيش روي نهاده، در آتش دوزخ جاودانه خواهند ماند؛ آزرديد.

وايتان باد! آيا روي ياوري چنين مردمي ر داشته، از ياري ما سرباز مي زنيد؟ به خداوند سوگند خيانت و دورويي پيشه ديرينه تان باشد! واي شما باد كه بنياد خويش را بر خواسته هاي چنين قومي استوار ساخته، به اصولشان گرويده، كارهاي خردتان را نيز بر خواسته هاي آنان هموار ساخته ايد و آنچنان دل بدانان سپرده ايد كه سينه تان را پرده ناداني پوشانده است. بدانيد كه شما زشت ترين ثمره اي باشيد كه پيش چشم بينندگان به تماشا گذاشته شده، خوراك غاصبان و حراميان گرديده است. نفرين خداوند بر آنان كه پس از بيعت و اظهار فرمانبرداري پيمان خويش شكسته، خداوندي را كه ناظر بر اعمالشان بوده، ناديده انگاشته اند؛ به خدا سوگند شما همانانيد! بدانيد كه زنازاده اي بر آمده از پشت زنازادگان مرا در حالي ميان برگزيدن دو كار گران جنگ و ستيز با ستمگران و ذلت فرمانبرداري از ستم پيشگان نگاه داشته است كه مي داند خداوند و پيامبر و مؤمنان و دامنهاي


پاك و بلند مرتبه و نهادها و دلهاي پرحميت و سربلند؛ كشته شدن پرافتخار را بر گردن گزاردن به فرمان دون مايگان، برتري بخشيده است.

بدانيد كه من بيم و هشدار خويش را به شما دادم. اكنون همواره خانواده خود هر چند كه كم شمار و اندك و دشمن بسيار و ياران انگشت شمار باشند، به ستيز با شما كمر بسته رو سويتان آورده ام [12] .

آنگاه امام اشعار فروه بن مسيك مرادي را چنين برخواندند:



رو به گريز گر بگذاريم، پيش از اين

بنهاده اند روي به فر، بسيار مردمان



گر بشكنيم هيبت دشمن بدان كه ما

طرفي نبسته ايم ز ننگ وي از اين ميان



ما ترس و بيم پيشه نكرديم ليك دان

مرگ كسانمان شده دولت به ناكسان



گر سايه از سر قومي گرفته مرگ

پنجه فكنده است ز صولت به ديگران



مرگ اينچنين به تباهي كشيد و برد

سرمايه هاي زندگي دير و نوگذشتگان






گر روزگار، عمر پادشهان جاودانه كند

چو خسروان به روزگار بمانيم جاودان



نامرد مردمان زمان، بيدار مي بنما

بر گو كه باز بيند آنچه ديده ديده مان [13] .



به خدا سوگند از اين پس، بس دير بپايد و چون سواري باشيد كه بر پشت اسب خود تنها فرصت چرخشي در ميانه ي ميدان يافته نگران درون دايره خويش باشد؛ همانا پدرم از نيابم رسول خدا مرا باز گفت كه حال شما اين گونه باشد، پس در كار خويش باز نگرديد... زينهار كه كارتان مايه غم و اندوهتان نگردد، آنگاه رو سوي من آريد و هيچ انديشه اي به خويش راه نداده، دل قوي داريد.

من به خداوندي توكل مي كنم كه پروردگار همه جهانيان است... هيچ جنبده اي نباشد مگر اينكه سرنوشت وي در دست او قرار گرفته، همانا كه خداي من از كژيها پاك و مبرا بوده، بر راستي و درستي قرار دارد. [14] آنگاه امام دستهاي خويش را به دعا بلند كرده فرمودند: بار پروردگارا، آسمان را از ريزش باران بر اين مردم بازدار و سالهايي چون ساليان يوسف را بدانان بنما و برده قبيله ثقيف را بر آنان مسلط ساز تا شرنگ تلخكامي را به آنها چشانده، هيچ تنابنده اي را فرو نگذار مگر آنكه مرگ را بدو بچشاند يا به ضربتي بنوازدش، خداوندا تو اينسان انتقام من و ياران و خاندانم را از اين مردم بازستان چرا كه اين قوم ما را فريفته، دروغمان گفته، از ياريمان دست برداشتند؛ همانا تو پروردگاري مايي كه بر تو توكل كرده بازگشتمان سوي تو باشد و به تو پناه مي آوريم. [15] .


آنگاه حسين (ع) عمر سعد را در حالي ندا داد كه اين يك از ديدار وي روي برمي تافت. پس حسين (ع) فرمود، هان اي پسر سعد، تو مرا در حالي از ميان برمي داري كه مي پنداري آن حرمزاده تو را حكومت ري و گرگان خواهد داد به خدا سوگند آن گونه كه مرا عهد و پيمان داده، بازم گفته اند از جام اين زمامداري جرعه نوش نخواهي شد، پس آنچه خواهي كن بدرستي كه پس از من، در هيچيك از دو جهان شادكام نخواهي بود، تو گويي مي بينم سرت فراز نيزه اي قرار گرفته بازيچه دست كودكان كوفه گشته، دست به دست مي گردد [16] .

عمر سعد از سخنان امام برآشفته، روي از حضرتش برتافته، خشمگين ياران خود را مخاطب ساخت و فرياد برآورد: منتظر چه هستيد همگي با هم يورش آوريد كه كار اينان در چشم برهم زدني تمام باشد.

گويند هنگامي كه حربن يزيد دريافت آن قوم در جنگ با حسين بن علي (ع) مصمم و استوارند به عمر سعد گفت: آيا تو مي خواهي با اين مرد بجنگي؟ عمر گفت: آري به خدا سوگند جنگي كه كمترين پيامد آن بريده شدن سرها و دستها باشد! حر گفت: آيا آنچه را كه او به شما عرضه كرد نمي پذيريد؟ عمر پاسخ داد: اگر زمام كار به دست من بود آن گونه كه تو مي گويي اقدام مي كردم، اما امير تو خواسته او را رد كرده است؛ سپس از نزد حر دور گشت و اين در حالي ميان آن قوم قرار گرفت كه مردي از تبارش كه قره بن قيس ناميده مي شد همراه وي بود؛ حر به او گفت: اي قره آيا اسب خويش را امروز آب داده اي؟ قره گفت: نه حر پرسيد: آيا نمي خواهي سيرابش سازي؟ قره مي گويد: به خدا سوگند دريافتم او مي خواهد روي از مردم برگيرد تا شاهد جنگ نباشد و من او را در چنان حالي نبينم. پس او را


گفتم:نه من اسب خود را آب نداده، اكنون مي روم سيرابش سازم. پس از آن نقطه اي كه وي در آن قرار داشت دور شدم ولي اگر از من مي پرسيد چه در نظر دارم؟ به خدا سوگند همراه او نزد حسين عليه السلام مي رفتم. آنگاه ديدم كه حر اندك اندك به سپاه حسين (ع) نزديك مي شود، در اينجا بود كه مهاجرين اوس از وي پرسيد: چه مي خواهي اي فرزند يزيد؟ آيا قصد حمله آوردن را داري؟ حر او را پاسخ نداده، چون بسان بيدي به لرزه درآمد، مهاجر او را گفت: كار تو بس شگفت است، به خدا سوگند هيچگاه تو را اين گونه نديده بودم اگر از من بازپرسند شجاعترين مرد كوفه كيست جز تو كسي را بدانان نشان نمي دهم پس چه گشته است كه اين گونه ات مي بينم. حر گفت: به خدا سوگند من خويشتن را ميان بهشت و دوزخ مي بينم، قسم به ذات پرودگار اگر پاره پاره ام سازند يا به آتش مرا بسوزانند، جز بهشت برين را برنمي گزينم!

آنگاه حر، اسب خود را در حالي به سوي حسين (ع) راند كه دستهاي خويش را بر سر گذاشته بود و اينسان مي گفت: پروردگارا به سوي تو باز مي گردم پس توبه ام را پذيرا شو، من در دل اولياي تو و دلهاي فرزندان دخت پيامبرت ترس و بيم افكنده، آنان را هراساندم؛ وي سپس رو به حسين (ع) كرد و گفت: فداي تو گردم اي فرزند رسول خدا من همانم كه تو را از بازگشت بازداشته، همپاي تو تا اين ديار آمده، تو را ناگزيز از فرود آمدن در اين سرزمين كردم اما نمي پنداشتم كه اين قوم آنچه را بر آنان عرضه داري نپذيرفته باز پس زنند، من نمي دانستم كه اين مردم تا بدين پايه بر جنگ با تو بر جا خواهند بود، به خدا سوگند اگر مي دانستم اينان با تو چنين خواهند ساخت كه اكنون مي سازند، هيچگاه راه بر تو نمي بستم، اكنون نيز نزد تو آمده ام تا از كرده هايم به درگاه پرودگار توبه كنم، آمده ام تا آن زمان كه جان در بدن دارم تو را ياوري نمايم و در پيش پاي تو بميرم پس آيا توبه من پذيرفته مي شود؟ حسين (ع) فرمود: آري خداوند توبه ات را مي پذيرد، از اسب فرود آمده پياده شو. حر گفت: من سواره باشم بهتر از آن است كه پياده گردم مي خواهم ساعتي با آنان بستيزم و در پايان كار از اسب پياده گردم. حسين (ع) فرمود: آنچه روا مي داني انجام ده، خداوند تو را بيامرزد؛ پس حر نزد آن قوم آمده چنين مخاطبشان ساخت:


اي مردم كوفه مادرهايتان به عزايتان بنشينند كه بنده نيكوكار پروردگار را به وعده ياري دادن و فدا ساختن خويش در راهش، فراخوانده اكنون كه نزدتان آمده است بر او شوريده، از هر طرف در ميانش گرفته به جنگش برخاسته ايد تا او را كشته باز بينيد و دست از او باز نداشته تا در سرزمين پهناور خداوند رهسپار راه خويش گردد؛ او چون اسيري در دست شما گرفتار آمده، ياراي آن ندارد كه سود و زياني را براي خود فراهم آورد؛ شما زلال آب فرات را كه يهود و نصاري و مجوس از آن سيراب گشته، دام و دد در آن غوطه ورند، بر او و بر زنان و فرزندانش حرام كرده، از آن بازشان داشته، تشنه كامشان ساخته ايد، چه بدرفتاري را با خاندان پيامبرتان پيشه كرده ايد، خداوند در روز تشنگي سيرابتان نسازد.

در اين هنگام گروهي از آن قوم به حر حمله ور گشتند و اين يك باز پس نشسته نزد حسين (ع) آمده گفت: اگر من نخستين كسي هستم كه راه بر تو گرفته، عليه تو شوريده ام مي خواهم نخستين كسي باشم كه جان در راهت فدا ساخته، سربازي كنم باشد كه نخستين فردي باشم كه با نياي تو پيامبر اكرم فرداي قيامت دست دهم پس مرا رخصت جنگ ده. حسين (ع) او را رخصت فرمود و حر به ميدان آمده، بر همراهان عمر سعد يورش آورده چنين رجز خواند:



حرم من و پناه اين مهمانم

سرها به تيغ خود بريده دانم



در پشتباني از كسي كه در خيف

ماوي گزيده، جان به كف بمانم [17] .



سپس به نبردي سخت پرداخت و بيش از چهل نفر را به خاك هلاكت افكند. در اين نبرد زهير بن قين او را همراهي مي كرد و هر گاه كه يكي از آنان به آن قوم يورش مي آورد و در ميان آن جمع گرفتار مي شد ديگري به كمك وي مي شتافت تا او را رهايي بخشد.سرانجام عده اي از پياده نظام لشكر عمر سعد، حر را در ميان گرفته از ميانش برداشتند. ياران حسين (ع) او را برداشته نزد امام آوردند؛ با وجود آنكه خون زيادي از حر رفته بود هنوز نيمه جاني داشت كه امام خاك از چهره اش زدوده فرمود:


گوارايت باد اي حر، آن گونه كه مادر، تو را ناميده در دو جهان آزاده باشي [18] .

در اين هنگام عمر سعد به سوي لشكريان حسين (ع) آمده، تيري در كمان نهاده آن را به طرف ياران امام انداخته فرياد برآورد: اي مردم شاهد باشيد و نزد امير شهادت دهيد من نخستين كسي بودم كه حسين (ع) و يارانش را به تير بستم؛ پس از او مردم، سپاه امام را تيرباران كردند؛ هيچيك از لشكريان امام از گزند تيرهاي آن قوم بي بهره نمانده چون چنين گشت حسين (ع) فرمود: برخيزيد، خداوند شما را بيامرزد؛ برخيزيد و به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست شتاب آوريد كه اين تيرها سفيران گسيل گشته، اين قوم به سوي شما مي باشند. [19] .

يزيد بن زياد بن مهاجر كندي كه اباالشعثاء ناميده مي شد و از لشكريان عمر سعد به شمار مي آمد، چون ديد آن قوم پاسخ حسين (ع) را اين گونه داده، از پذيرفتن پيشنهادهايش سرباز زده از آن قوم جدا گرديد و در ميان لشكريان امام قرار گرفته اند، به مبارزه سپاه عمر سعد برخاسته، چنين رجز خواند:



منم يزيد و پدرم مهاجر

رادتر از شير سپاه كافر



يارب شدم حسين را من ناصر

وز لشكر عمر شدم مهاجر [20] .



آنگاه پيش روي اباعبدلله (ع) قرار گرفت و صد تير سوي دشمن انداخت و چون تيرانداز زبردستي بود، حتي پنج تير از آن تيرها بر زمين فرود نيامده، همه بر سينه دشمنان نشست و امام هر دم او را چنين دعا مي فرمودند: خداوندا بازوان او را توان بخشيده محكم گردان و پاداش و اجر كارش را بهشت قرار ده [21] .

پس او پنچ تن از ياران عمر سعد را به خاك هلاك افكنده، خود به شهادت رسيد.

سپس دو سپاه بهم درآويخته، دامنه جنگ و مبارزه گسترش يافت و ساعتي


اينچنين گذشت و چون غبار ميدان كارزار فرو نشست، پنجاه تن از ياران حسين (ع) به شهادت رسيده بودند، امام محاسن خويش را به دست گرفته فرمودند:

آن زمان كه يهود براي پروردگار فرزندي آفريد، خشم خداوندي برانگيخته شد و چون نصرانيان يزدان را بخشي از سه تن شمردند، غضب الهي افزون شد و آنگاه كه مجوسيان از پرستش حضرتش سر برتافته به مهر و ماه پرستي روي آوردند باز هم خشم خداوندي به خروش آمد... اينك كه اين قوم كمر به قتل فرزند دخت پيامبرشان بسته، تيغ در ميان خاندان و ياران وي نهاده اند، پروردگار به خشم آمده است... به خدا سوگند من به آنچه اين مردم مي خواهند تن در نخواهم داد تا حق را با چهره اي خونين ديدار كنم [22] .

در اين هنگان يسار، غلام زياد و سالم بنده عبيدالله به ميدان آمده همآورد طلبيده، گفتند: چه كس به مبارزه ما بر مي خيزد؟ چون حبيب بن مظاهر و بريرين خضير برخاستند حسين (ع) فرمودند: به جاي خود باشيد. پس عبدالله عمير كلبي كه بسيار رشيد و بلند بالا بود از جاي برخاسته رخصت طلبيد، امام نگاهي به وي افكنده فرمودند: شك ندارم كه همآوردان خود را از دم تيغ خواهند گذراند، [23] سپس او را رخصت فرمودند: گويند او همراه همسرش شبانه كوفه را به قصد پيوستن به امام ترك گفته، هنگامي كه در نخليه لشكريان را مهياي گسيل شدن براي نبرد با اباعبدالله الحسين (ع) ديد با خود گفت: به خدا سوگند من مشتاق جهاد با مشركان بوده، آرزو دارم اجر و پاداش جهاد با كساني كه به جنگ با فرزند دختر پيامبرشان كمر بسته اند، كمتر از ثواب جهاد با مشركان نباشد و چون همسر خود را از اين مقوله آگاه ساخت آن يك گفت: گمانت روا و درست باشد، روانه شو؛ مرا نيز همراه خويش ساز.

چون عبدالله به ميدان آمد، يسار پرسيد: كيستي؟ عبدالله نسبت خويش باز گفت: يسار گفت: تو را نمي شناسم بگذار زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا بريربن


خضير به مصاف من آيند، ابن عمير او را گفت: اي زنازاده آيا تو را مي رسد كه روي از مبارزه من برتابي؟ بدان هر كس كه به مبارزه تو برخيزد از تو بهتر باشد. آنگاه به وي يورش آورده، چون سرگرم نبرد شد، سالم بنده عبيدالله به سوي وي هجوم آورد، ياران ابن عمير او را ندا دادند كه برده به سوي تو مي آيد هشيار باش. چون فرزند عمير ضربه شمشير سالم را به دست چپ باز پس زد انگشتانش به لبه تيغ گرفته بريد. با اين وجود عبدالله آنها را از دم تيغ خود گذرانده، چون از نبرد فارغ گشت در ميانه ميدان جولان داده، اين گونه رجز خواند:



پور عميرم و نيابم كلب است

تبار من بسي شما را حسب است



خشم آفرينم، راد و جنگاورم

گاه ستيز رو بجنگ آورم



اي مادر وهب، تو را رهبرم

در ضربه هايي كه فرود آورم [24] .



آنگاه همسر وي، ام وهب؛ عمودي برداشته، نزد شوي خويش آمده چنين گفت: پدر و مادرم فداي تو باد بستيز و خويشتن را فداي پاك نهادان روزگار كن كه دودمان پيامبرند؛ عبدالله خواست او را به خيمه بازگرداند اما زن نپذيرفته دامن از او گرفته مي گفت: دست از تو باز ندارم تا آنگاه كه پيش پايت بميرم؛ در اين هنگام حسين (ع) او را ندا دادند: خداوند به شما براي دفاع از خاندان پيامبرش جزاي نيكو دهد به خيمه بازگرد كه بر زنان جهاد رقم نخورده است [25] پس ام وهب به خيمه بازگشت.

عبدالله عمير ستيز و جنگي مردانه كرد و سرانجام به دست هاني بن ثبيت حضرمي و بكيربن حي تميمي به شهادت رسيد.

چون عمربن خالد صيداوي از امام اذن ميدان گرفت حسين (ع) او را فرمود: روانه شو همانا كه ما تا ساعتي ديگر به تو خواهيم پيوست. [26] پور خالد همراه سعد غلام وي


و جابربن حارث سلماني و مجمع بن عبدالله عائذي بر كوفيان يورش آورده، در دل سپاه دشمن رخنه كردند؛ چون كوفيان بر اين گروه گرد آمده آنان را از همگنانشان بازداشتند و ميانشان جدايي افكندند، حسين (ع) برادر خويش عباس (ع) را فرمان داد تا ياريشان كند، علمدار كربلا به شمشير خويش آنان را در حالي نجات بخشيد كه تمامي افراد گروه مجروح شده، چون در راه بازگشت، دشمن باري ديگر يورش آورد، جنگ سختي در گرفت و گروه ياد شده تا آخرين نفس به ستيز پرداخته، همه در يك مكان به شهادت رسيدند.

لشكريان اباعبدالله (ع) چون به كشتگان خود نگريسته، شمار آنان را بسيار ديدند در گروههايي كم شمار رخصت طلبيده به ميدان رفته از خاندان امام حمايت و پشتيباني كرده، خويشتن را فداي حسين (ع) مي ساختند و در اين ستيز و نبرد هر يك ديگري را در پناه خود مي گرفت. پس سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبدالله بن سريع كه عموزاده يكديگر بوده دوره نوجواني را تجربه مي كردند، از امام اذن ميدان ميدان گرفته پيش روي حضرتش به نبرد پرداخته، از كشته پشته ساختند و سرانجام به شهادت دست يافتند.

آنگاه عبدالله و عبدالرحمن فرزندان نوجوان عروه غفاري، نزد حسين (ع) آمده چنين سخن گفتند: درود بر تو اي اباعبدالله ما براي حمايت و پشتيباني و كشتن و كشته شدن نزدت آمده ايم. امام به آنان كه اشك از ديدگان فرو مي ريختند نزديك شده فرمودند: خوش آمديد، چه چيز شما را گريان ساخته است اي فرزندان برادرم؟ به خدا سوگند چنين مي بينم كه ساعتي ديگر آرامش خواهيد يافت. [27] آن دو گفتند: فدايت شويم، ما براي خود نمي گرييم، اشك ما از آن روي روان است كه تو را بي يار و ياور در ميان اين قوم دون گرفتار ديده، كاري از دستمان برنمي آيد. امام فرمودند: خداوند به شما براي شور و شوقي كه داريد و همتي كه پيشه كرده ايد پاداش نيكوكاران و پرهيزگاران عطا كند [28] آن دو جوان روي به ميدان آورده گفتند: درود بر تو اي فرزند


رسول خدا... امام در پاسخ فرمودند: درود و رحمت خداوندي بر شما باد. پس تا آن زمان كه پيش روي حضرت به شهادت رسيدند به نبرد پرداختند.

در اين هنگام امام حسين (ع) ندا سر دادند: آيا در ميان شما مردم فريادرسي نيست كه براي رضاي حق ما را ياري دهد؟ آيا جوانمردي از ميان شما بر نمي خيزد تا خاندان رسول خدا را نصرت نمايد؟ [29] زنان و كودكان چون چنين شنيدند صدا به شيون برداشتند.

سعدبن حرث انصاري عجلاني و برادرش ابوالحتوف چون نداي امام و شيون زنان را شنيدند شمشير در ميان لشكريان عمرسعد كه خود از آنان به شمار مي آمدند گذاشته، دشمنان اما را از دم تيغ گذرانده، بسياري را به خاك هلاكت افكنده خود به شهادت رسيدند.

چون شمار ياران حسين (ع) كاهش گرفت و كاستي در آن روي نمود، افراد يكايك به ميدان آمده به نبرد مي پرداختند، پس بسياري از كوفيان از دم تيغ آنان گذشته به قتل رسيدند.

آن زمان عمروبن حجاج فرياد برآورد: آيا مي دانيد با چه كس نبرد مي كنيد؟ شما روي در روي بهترين سواركاران و برترين دارندگان بصيرت و دانايي قرار داريد، اين مردم، افرادي از جان گذشته اند؛ بدانيد هيچيك از شما به مصاف آنان نخواهيد رفت، مگر آنكه كشته شويد، به خدا سوگند اگر آنان را سنگسار نكنيد كشته شدنشان را نخواهيد ديد.

عمر سعد ندا داد، راست گفتي! رأي تو صواب باشد، مردم را گسيل كن تا از ديگران بخواهند هيچكس تنها به مبارزه آنان برنخيزد چرا كه اگر چنين كنند مغلوب اين جماعت شوند.

پس عمروبن حجاج به ميمنه سپاه حسين (ع) يورش آورد. ياران امام در برابر وي ايستادگي كردند و به زانو نشسته، تيرهاي خويش را به سويشان رها ساختند؛ چون چنين كردند و سواركاران عمرسعد باز پس نشستند، ياران امام نيزه هاي خود را


به سويشان پرتاب كرده، در نتيجه بسياري از كوفيان به خاك هلاك افتادند. آنگاه عمرو از سوي فرات يورش آورده، ساعتي به نبرد با امام حسين (ع) پرداخت. در اين هنگام مسلم بن عوسجه اسدي به مصاف آن قوم رفته، كار را چنان بر آنان تنگ گرفت كه مسلم بن عبدالله ضباب و عبدالله بجلي بر او يورش آورده، غباري از آن ميان به هوا خاست و چون فرو نشست مسلم روي خاك قرار داشت و هنوز نفسي از او باقي مانده كه حسين (ع) همراه حبيب بن مظاهر اسدي به بالين وي آمده فرمود: خداوند بر تو رحم آورد اي مسلم، از اين ميانه كساني روي از جهان برتافته اند و ديگراني در انتظارند و هيچگاه فرماني را باژگونه نساخته اند. «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و مابدلو تبديلا» سپس حبيب به وي نزديك شده گفت: مرگ تو بر من بس گران مي آيد اي مسلم، تو را به بهشت بشارت مي دهم. مسلم در آخرين دمهاي زندگي او را گفت: خداوند به تو بشارتي نيكو دهد. حبيب او را بازگفت: اگر نمي دانستم تا ساعتي ديگر به تو خواهم پيوست از تو مي خواستم بدانچه مي خواهي وصيت كني. مسلم او را پاسخ داد: تو را به ياري حسين (ع) وصيت مي كنم كه تا لحظه مرگ دست از او باز نداري. حبيب او را گفت: بدان كه ديدگانت را روشن خواهم ساخت. مسلم چشم از جهان فرو بست. خدايش بيامرزد.



ياران به عرصه حيات، تو را غمگسار شدند

مهر تو در دل و به جنان رهسپار شدند



مسلم، زمان نزع به حبيب گفت

اكنون بجنگ كه مردان به كارزار شدند [30] .



يكي از زنان وي فرياد برداشت: آه، سرورم از ميانمان رفت! اي واي من بر پور عوسجه! لشكريان ابن سعد ندا برداشتند: بدانيد مسلم بن عوسجه كشته شد. شبث بن ربعي فرياد برآورد: مادرانتان به عزايتان بنشينند كه خويشتن را به دست خود از ميان برمي داريد و خود را خوار و زبون ديگران مي سازيد آيا از مرگ مسلم


شاد مي شويد؟ قسم به آن كس كه به وي ايمان آورده ام، او را در ميان مسلمانان جايگاه و منزلتي بس رفيع و بلند بود؛ خود ديدم در جنگ آذربايجان هنوز لشكريان اسلام صف آرايي نكرده بودند كه وي شش تن از مشركان را به خاك هلاكت افكند.

چون در اين هنگام شمربن ذي الجوشن همراه لشكريان خود به اردوگاه ياران امام حسين (ع) حمله آورد، زهيربن قين به همراهي ده تن از ياران امام در برابر آنان ايستادگي و پايمردي كرده، با كشتن اباعذره ضبابي، اين گروه را از دست يافتن به خيمه گاه و حرم اباعبدالله (ع) بازداشت، ولي شمر با يورشي به آنان عده اي را به شهادت رسانده، ديگران را به مواضعشان بازنشاند و در همين هنگام ابوثمامه صائدي، پسر عم خود را كه در ميان لشكريان دشمن بود به قتل رساند.

ظهر هنگام گشته بود كه ابوثمامه صيداوي امام حسين (ع) را مخاطب ساخته گفت: جانم فداي جان تو باد اين گروه به تو نزديك گشته اند به خدا سوگند تا من از ميان برنخيزم اينان بر تو دست نيابند از خدا مي خواهم به گونه اي به ديدار حضرتش بشتابم كه نماز گزارده باشم. امام (ع) سر به سوي آسمان برداشته فرمودند: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران به شمار آورد كه نماز را ياد كردي آري اكنون نخستين هنگام برپاداشتن آن است. سپس حضرت به ياران فرمودند: از اين قوم بخواهيد از جنگ دست بدارند تا نماز گزاريم [31] حصين بن تميم به ياران امام گفت: اين نماز پذيرفته نمي گردد.

حبيب بن مظاهر او را گفت: تو پنداشته اي كه نماز ما پذيرفته درگاه حق نگشته؛ نماز چون تو درازگوشي مورد قبول قرار مي گيرد؟ حصين به حبيب حمله ور گشت و اين يك رخ اسب او را به شمشير بريد و چون حصين سرنگون گشت يارانش او را نجات داده به حبيب يورش آوردند؛ حبيب يك تن از آنان را به هلاكت رساند.

امام حسين (ع) به زهيربن قين و سعيد بن عبدالله حنفي دستور فرمودند پيش


روي نمازگزاران قرار گيرند تا امام به اتفاق ياران نماز را ادا كنند؛ چون هنگام نماز تيري بر پيكر امام نشست سعيد بن عبدالله چنان خويشتن را به تيرهاي دشمنان سپرد كه با پايان نماز، به خاك افتاده مي گفت: پروردگارا اين جماعت را آنچنان به نفرين خويش گير كه قوم عاد و ثمود را بدان گرفتي، خداوندا درود و سلام مرا به پيامبرت رسان و او را بازگوي كه از اين قوم چه زخمهايي كه بر پيكرم ننشست و من در گزيدن اين راه تنها ياري دودمان پيامبر را مدنظر خويش ساخته ام... (در روايت ديگري اينچنين آمده است كه وي اين گونه سخن گفت: پروردگارا تو تواناتر از آني كه به اراده و خواست خود دست نيابي پس درود و سلام مرا به پيامبرت رسانده او را بازگوي كه من حسين (ع) را ياور بوده از وي حمايت و پشتيباني كرده ام، بار خداوندا توفيق همراهي حضرتش را در آن جهان به من عطا فرما)؛ آنگاه چون چشم از دنيا فرو بست بر پيكر او جز ضرب تيغ و نيزه، سيزده تير نشسته بود. در اين هنگام سويدبن عمروبن ابي المطاع كه بسيار نمازگزار بود رجز خوان پاي پيش گذاشته مي گفت:



شوق ديدار احمد، اربسر داري

همره حسين، رو بجنگ آري



در دلت چو شوق ديدن علي باشد

بايد از حسين دامني بدست آري



گر رخ حسن به ديده باز آري

حمزه شير حق پيش روي بگذاري



جعفر دو بال برگرفته از باري

گر تو خواهي كه پيش چشم آري



عمر بگذاري، رو سوي جنان آري [32] .



پس چون شيري ژيان در ميان آن قوم افتاده، صبور و بردبار از آزمايشي چنان صعب و سخت به مبارزه پرداخت و چون زخم پيكرش از اندازه برون رفت،




خموش در ميان كشتگان افتاد و هنگامي ديده گشود كه باز شنيد مردم مي گويند حسين (ع) كشته شد؛ پس بسختي از جاي خويش برخاست و خنجري از ميان برگرفت و ديگر بار به مبارزه پرداخت تا به شهادت رسيد، خدايش آمرزد.

آنگاه زهيربن قين به ميدان آمده اينسان رجز خواند:



زهير باشم من و فرزند قين

به تيغ خود، رانمتان از حسين



حسين باشد يكي از دو سبطي

كه يادگار، باشد از نياي حسين



محمد، آن رسول بي شك و ريب

كه تيغ او بوده بدست حسين



هزارها جان به فداي حسين [33] .



پس نبردي مردانه كرده، به روايتي يكصد و بيست تن از آن قوم را از ميان برداشته بود كه كثيربن عبدالله تميمي همراه مهاجرين اوس تميمي بر وي يورش آورده، او را به شهادت رساندند؛ چون چنين گشت حسين (ع) درباره وي اين گونه دعا كردند: پروردگار تو را نزد خويش مقرب دارد اي زهير و نفرين ابدي را آن گونه نثار اين گروه كند كه ارزاني مردمي داشت كه به خوك و ميمون مسخ گشتند [34] .



آنگاه عابس بن شيب شاكري رو سوي شوذب غلام بني شاكر كرده گفت: اي شوذب اكنون آرزو داري چه كني؟ شوذب پاسخ داد: چه كنم؟ بدان كه همراه تو تا هنگام مرگ و برآمدن آخرين نفس به دفاع از فرزند رسول خدا خواهم پرداخت. عابس گفت: جز اين درباره تو گمان نداشتم پس رهسپار ميدان شو و پيش روي اباعبدالله (ع) به جنگ برخيز تا او نيز همچون من درباره ي تو گماني نيكو بايد كه امروز، روز كارزار ماست و نبايد از هيچ كار نيكي كه در آن پاداشي نيكو باشد فروگزاري كنيم چرا كه روز پاداشمان در پيش است؛ پس شوذب رو سوي ميدان


آورده، چنين ندا برآورد، درود و ثناي خدا بر تو باد اي اباعبدالله اينك هنگام آن است كه تو را به پروردگار سپرده، خود راهي شوم. وي تا آن زمان به شهادت رسيد جنگ و ستيز كرد.

سپس عابس رو سوي ميدان آورده چنين گفت: اي اباعبدالله به خدا سوگند كه من بر اين خاك هيچكس را بيش از تو دوست نداشته، او را عزيز نمي دارم اگر مي توانستم جز با جان گرامي و خون خود، مرگ را از تو باز دارم، بي شك همان كار را پيشه مي كردم؛ درود خدا بر تو باد اي اباعبدالله، خدا را گواه مي گيرم كه من بر راه و روش تو و پدر بزرگوارت هدايت و راهبري شده ام. سپس او كه نشان تيغي بر جبين داشته شمشير خويش استوار گرفته بود، رو سوي آن قوم آورده. ربيع بن تميم حارثي مي گويد: هنگامي كه ديدم او به سوي ما مي آيد و پيشتر در جنگ هاي بيشماري او را ديده، دليري و راديش را به خاطر داشته، شجاعترين مردمش مي دانستم و ديدم كه اينك مي آيد فرياد برآوردم: هان اي مردم بدانيد كه اين مرد شيرشيران است اين فرزند شبيب است كه مي آيد بدانيد هيچكس از شما ياراي برابري با او را نداشته، چنين مي بينم كه بايد او را سنگسار كنيد؛ راوي مي گويد چون باران سنگ از آن قوم برآمد عابس فرياد برآورد آيا هيچ مردي در ميان شما نيست كه به مصادف من آيد؟ چون مردم از ترس وي در پناه يكديگر قرار مي گرفتند ابن سعد فرياد زد: او را از هر سوي زير باران سنگهاي خويش قرار دهيد. چون آن قوم چنين كردند عابس سپر انداخته زره بگذاشت و به آن قوم يورش برد. راوي مي گويد: به خدا سوگند چنان ديدم كه صدها تن از پيش روي وي گريخته، سپس او را از دور در ميان گرفته چنان سنگبارانش ساختند كه به شهادت رسيد، آنگاه سر وي در دست آن قوم قرار گرفته هر يك ادعا مي كرد خود او را كشته است و چون عمرسعد چنين ديد بر آنان فرياد زد بيهوده با يكديگر ستيز نكنيد كه كشتن وي كار يك تن نبوده است، و با چنين سخني به نزاع آنان پايان داد.

سپس حبيب بن مظاهر اسدي به ميدان آمده چنين رجز خواند:



منم حبيب و پدرم مظاهر

چو آتشم پيش سپاه كفر



به عده و عدد شديد وافر

به حجت خدا شديم ظاهر






نبرده بويي از وفا و دانيد

وفا بود پيشه مرد صابر



متقيان حق پرست شاكر [35] .



آنگاه ستيز و جنگ سختي كرده، چون يكي از مردان بني تميم را كه بديل بن صريم خوانده مي شد به خاك هلاكت افكند، تميي ديگري بر او تاخته به ضربتي حبيب را سرنگون كرد و چون اين يك خواست كه بر پاي ايستد، حصين بن تميم شمشير خود را حوالت سر حبيب كرده او را به زمين افكنده سپس تميمي نخست، از اسب خويش فرود آمده سر او را از بدن جدا ساخت؛ گويند شهادت حبيب دل و جان اباعبدالله (ع) را چنان لرزاند كه حضرتش درباره وي چنين فرمود: پروردگارا من كار خويش و كار يارانم را به درگاه تو عرضه مي دارم [36] در اين هنگام حصين به تميمي مزبور گفت: من با تو در قتل حبيب شريك و انباز باشم. تميمي پاسخ داد. نه به خدا سوگند چنين نيست. حصين گفت: اين سر را به من ببخش تا آن را بر گردن اسبم آويخته مردم بدانند كه من با تو در اين كار همراهي كرده ام، سپس آن را از من بازگير كه ديگر بدان نياز نخواهم داشت و به عطاي ابن زياد نيز حاجتي و نيازي ندارم. آن تيمي چنين كرد و حصين با سر حبيب در ميان مردم به گوش درآمده، سپس سر را در اختيار تميمي گذاشت و اين يك تا هنگام بازگشت به كوفه آن را بر گردن اسب خود آويزان ساخته بود. آنگاه غلام ترك نژادي كه متعلق به اباعبدالله (ع) بوده، اسلم نام داشت و تلاوتگر قرآن بود به ميدان آمده به جنگ پرداخته چنين رجز خواند:



يم از ضربتم در خروش آمد

فضا از سنانم به جوش آمده



چو تيغ بينم بگشت آخته

دل حساسدان لب خموش آمده [37] .




پس هفتاد تن از آن مردم را از دم تيغ خويش گذرانده، به خاك هلاكت افكنده، خود به شهادت رسيد و چون حسين (ع) به بالين وي آمده سر وي به دامان گرفته، رخ بر چهره اش نهاد چشم خويش گشود، لبخند بر لب آورده به ديدار معبود شتافت.

سپس بريربن خضير همداني كه عابدي زاهد بود، بيش از همه مردم زمان خويش قرآن تلاوت مي كرد و به سرور قاريان شهره بود، به ميدان آمده چنين رجز خواند:



برير باشم من و پور خضير

خير نبيند آنكس كه نكردست خير [38] .



آنگاه بر آن قوم يورش آورده چنين ندا برآورد: نزديك من شويد اي قاتلان مؤمنان، نزديك من آييد اي قاتلان فرزندان بدريان، نزديك من گرديد اي قاتلان فرزندان رسول پرودگار جهانيان و بازماندگان آنان؛ گويند در اين هنگام يزيد بن معقل او را مخاطب ساخته چنين گفت: اي برير رفتار پروردگار را چگونه مي بيني؟ برير پاسخ داد: پروردگار جهان همه خير و نكويي را به من بخشيده، تو را گرفتار ناسپاسي كرده است. يزيد گفت: پيش از اين دروغگو نبودي چه گشته كه اكنون به دروغ روي آورده اي؛ آيا آن روز را كه من در قبيله هوازن همراهيت مي كردم به ياد داشته، به خاطر مي آوري كه مي گفتي عثمان در حق خويش زياده روي كرده معاويه از زمره گمراهان به شمار مي آيد و علي بن ابي طالب پيشواي راستين رستگاري شمرده مي شود. برير گفت: آري خوب به ياد داشته، گواه مي دهم اكنون نيز بر همان باورم. يزيد او را ندا داد: شهادت مي دهم تو در شمار گمراهان باشي. برير گفت: بيا تا پروردگار را گواه گرفته از او بخواهيم دروغگو را نفرين كرده چنان سازد كه هر كس بر حق باشد آن ديگري را كه بر باطل و گمراهي است از ميان بردارد... چون چنين كردند به مصاف همديگر در آمده ضربتي چند ميانشان رد و بدل گرديد و يزيد از


ضربت خويش طرفي برنبسته گرفتار تيغ برير گرديده شمشير كلاه او را دو نيم كرده در فرق سرش نشسته او را به خاك هلاكت افكند. پس چون ابن منقذ عبدي بر برير حمل ور گشت اين يك ساعتي با او درآويخته سرانجام بر زمينش افكنده چون بر روي سينه اش قرار گرفت: كعب بن جابر ازدي نيزه خود را بر پشت برير استوار ساخت اين يك از سينه ابن منقذ بر زمين غلتيد. در همين هنگام عفيف بن زهير بن ابي الاخنس فرياد برآورد: چه مي كني اين برير است كه در مسجد كوفه آواي تلاوت قرآنش جان ما را زنده مي ساخت اما كعب سخن او را ناشنيده گرفت برير را به شهادت رساند.

گويند هنگامي كه كعب بن جابر نزد همسرش آمد اين يك او را مخاطب ساخته گفت: تو يار دشمنان فرزند فاطمه شدي، برير را كشتي؟ بدان كه ديگر هيچگاه با تو سخن نخواهم گفت. كعب در پاسخ اين گونه سرود:



بپرس تا كه بگويد تو را، سواد سپاه

ز روزگار حسين و سنان ريخته راه



عنان راه گرفتم بدم واهمه اي

كه ترس را بنشانم بجان خيل سپاه



بر اسب رهواري بدم كه ره دانست

بدست تيغ دو دم، جهان از آن گمراه



ميان مردمي آن را به رقص آوردم

جدا ز دين منند همين بس است گناه



دو ديده ام به زمانه نديده چون آنان

به نوجواني خود هم نيافت هيچ نگاه



گه ستيز چو شير ژيان به جنگ آيند

به ساحت كر و فرشان همه گرفته پناه



زمان حادثه اند استوار و پابرجا

درنگ و صبر از آنان رسيده است به جاه [39] .




آنگاه وهب بن حباب كلبي كه مردي مسيحي و به راهنمايي امام علي (ع) اسلام آورده بود در حالي به ميدان آمد كه مادر و همسرش همراه وي بوده، مادر او را گفت: فرزندم بپا خيز و پوردخت رسول خدا را ياري كن. وهب در پاسخش گفت: همان كنم كه تو گويي، بدان كه در اين راه كوتاهي نخواهم كرد؛ سپس به ميدان آمده، اين گونه رجز خواند:



هلا بدانيد كه پوركلبم

عالمي آشفته شده زضربم



يورشي آورم بگاه ستيز

سينه دوستان از آن مهرريز



دفع بلا بس بكنم از امام

جهاد بر من شده اينك تمام [40] .



چون وهب بر آن قوم يورش آوره گروهي را به قتل رساند نزد مادر و همسر آمده چنين گفت: اي مادر آيا اكنون از من راضي شده اي؟ مادر گفت: تا آن زماني كه پيش روي حسين (ع) به شهادت نرسي از تو خشنود نخواهم شد. در اين هنگام همسر وهب او را گفت تو را به خداوند سوگند مي دهم مرا سوگوار نساز... مادر گفت: گفته هاي همسرت را ناديده گرفته به ميدان باز گرد و پيش روي فرزند دخت پيامبرت جهاد كن تا شفاعت نياي او را در روز رستاخيز به دست آوري. وهب بازگشته چنان ستيزي كرد كه دستانش از بدن جدا شد!! و چون چنين گشت همسرش ستوني به دست گرفت نزد وي آمده ندا داد پدر و مادرم فداي تو باد از خانواده رسول خدا (ص) دفاع كن... وهب او را مخاطب ساخته گفت مگر تو هم اكنون مرا از جنگ باز نمي داشتي اينك چه شده كه خود به جنگ روي آورده اي؟ همسر وهب گفت: مرا سرزنش مكن كه حال و روز حسين (ع) دلم را سخت شكسته است. وهب پرسيد مگر از او چه شنيده و ديده اي؟ همسر او را گفت: اي وهب حسين را در كنار خيمه ها در حالي ديدم كه با خود مي گفت: آه كه ياوران من چه اندكند و انگشت شمار!! وهب اشك از ديدگانش فرو ريخته با همسر گفت:


خداوند از تو خشنود باشد به ميان زنان بازگرد. چون همسر از اين خواسته شوي سرباز زد اين يك فرياد برآورد سرورم اي اباعبدالله او را به خيمه بازگردان. حسين (ع) خواسته او را بر آورده همسر را به خيمه باز گرداند.

آنگاه آن قوم بر وهب يورش آورده او را به شهادت رساندند. گويند مادر يا همسرش نزد وي آمده بنشست و خون از چهره اش سترده گفت: بهشت گوارايت باد، از خدا مي خواهم همان گونه كه تو را بهشت ارزاني داشت مرا با تو همراه و قرين سازد.

در اين هنگام شمر به غلام خود رستم گفت: سر او را به تيغ زن. اين يك چون چنين كرد آن زن دعوت حق را لبيك گفت و اين نخستين بانويي بود كه از حرم فرزند رسول خدا در آن روز افتخار شهادت يافت.

پس عمرو بن قرظه انصاري از امام (ع) اذن ميدان گرفته، رجز خوان به مصاف آن قوم رفته چنين ندا سر داد:



روه انصار بس آگه بود

كه ياوري پناه آنان بود



عدو نهاده رو به فرز ضربم

حسين را فداست حسب و نسبم [41] .



آنگاه همچون مشتاقان ديدار معبود، به جنگ روي آورده چنان از كشته هاي آن قوم پشته ساخت كه بسياري از لشكريان ابن زياد به خاك هلاك فرو افتادند. وي هر تيري را كه به سوي امام (ع) پرتاب مي گشت به دست خويش گرفته از اصابت آن به حسين (ع) جلوگيري كرده خود را سپر آن تيرها مي ساخت و چون بدنش مالامال تير دشمنان گشت رو سوي امام كرده گفت: اي فرزند رسول خدا آيا اينك به عهد خويش وفا كرده ام؟ امام فرمودند: آري، تو پيش از من به بهشت وارد خواهي شد؛ پس رسول خدا را از سوي من سلام گوي و برگو كه من از پي تو خواهم آمد؛ [42] .

عمرو و باز به جنگ روي آورد و تا آنگاه كه به شهادت رسيد نبرد كرد. گويند عمرو را برادري بود كه در


صف دشمن قرار داشته، هنگامي كه شهادت او را ديد امام را مخاطب ساخته گفت: برادرم را چنان گمراه كردي كه او را كشتي. امام فرمودند: خداوند برادرت را رستگار ساخته تو را گمراه كرده است [43] .

برادر عمرو گفت: خداوند مرا از ميان بردارد اگر تو را نكشم. آنگاه به سوي حسين (ع) يورش آورد اما نافع بن هلال راه بر او بسته به ضربتي نواخته از اسب سرنگونش ساخت و چون چنين شد يارانش او را نجات دادند.

پس نوجواني كه پدرش در ميان سر و جان فدا ساخته بود و مادر كنارش قرار داشت شنيد كه اين يك با وي مي گويد: فرزندم روانه ميدان شده پيش روي فرزند رسول خدا نبرد كن. چون آن نوجوان راهي مصاف گرديد امام فرمودند: پدر اين جوان در جنگ به شهادت رسيده شايد مادر وي دوست نداشته باشد او به ميدان رود، جوان عرض كرد: مادرم مرا چنين امر كرده است! آنگاه رجز خوان رو سوي جنگ آورد:



اميرم حسين است نيكو اميري

سرور دل بس خجسته بشيري



علي باشد او را پدر، مادرش فاطمه

بگو ديده اي اينچنين ي نظيري



درخشنده درويش چو خورشيد صبح

درخشان نگاهش چو بد منيري [44] .



و چون به شهادت رسيد سر وي را از قفا بريده، نزد ياران امام افكندند.. مادر وي سر را برداشته با آن چنين سخن گفت: فرندم، ميوه دلم، آرامش ديده ام آفرين بر تو باد.. سپس آن را به سوي لشكريان عمر سعد پرتاب كرده بدان يك تن ديگر را به هلاكت رسانده آنگاه ستون خيمه اي را از جاي بركنده به دشمن يورش آورده چنين رجز خواند:



پيززني ضعيف و ناتوانم

زبون و زار اما به دل جوانم






به ضربه هايي بر شده از جانم

ز پور فاطمه دشمن برانم [45] .



آنگاه دو تن از دشمنان را بدان تير از ميان بداشت كه امام (ع) امر به بارگرداندنش دادند.

در اين هنگام عمرو بن خالد صيداوي عزم ميدان كرده نزد امام آمده عرض كرد: چنين روا مي بينم كه به ياران خويش پيوسته بيش از اين درنگ را جايز نشمرده دوست ندارم اينچنين تو را تنها و بي ياور شهيد افتاده در كنار خاندانت باز بينم.. حسين (ع) فرمودند: رهسپار شده بدان تا ساعتي ديگر ما به تو خواهيم پيوست [46] پس عمرو به ميدان رفته، مبارزه كرده شهيد گشت.

سپس حنظله ابن اسعد شامي در حالي پيش روي سرور خود اباعبدالله قرار گرفت كه بارش تير و نيزه دشمنان را بر سر و روي امام از حضرتش باز مي داشت.



به نيزه سينه خويش را در افكنده است

بزرگ مرد شجاعي كه خود فدا كرده است



تو گو كه سينه ي وي در برابر نيزه

بسان رود، خروشان به بحر رو كرده است [47] .



آنگاه اين گونه ندا سر داد: هان اي مردم، ترسم از آن است كه به روزي چون روز احزاب گرفتار گشته، بسان قوم نوح و عاد و ثمود و ديگراني كه پس از آن اقوام آمده اند، عرضه آزمايش گشته باشيد، پس بدانيد كه پروردگار ستمي بر بندگان خود روا نخواهد داشت.. هان اي مردم، ترسم از اين هم باشد كه روز رستاخيز رو به گريز از عدالت پرودگار نهيد.. آنگاه است كه هيچكس نخواهد توانست شما را از عذاب خداوند رهايي بخشد.. هان اي مردم زينهار حسين را مكشيد، همانا كه خداوند بدين كردارتان شما را گرفتار عذاب و رنجي دردناك خواهد ساخت. بدانيد دروغگويان بس زيانكار باشند... حسين (ع) فرمودند: اي فرزند اسعد درود خداوند بر


تو باد بدان زماني كه اين مردم دعوت تو را اجابت نكرده شايستگي هدايت به حق را نيافته تو را ناسزا و دشنام گفته يارانت را نيز از آن بي بهره نگذاشتند خويشتن را سزاوار عذاب پرودگار ساختند اينك كه برادران نيكوكار تو را از دم تيغ گذرانده اند چه سان اميد رستگاري آنان را مي توان داشت؟ [48] .

حنظله گفت: راست مي گويي اي امام.. جانم فدايت باد.. اينك آيا ما تا ساعتي ديگر در بهشت به برادرانمان خواهيم پيوست؟ امام فرمودند: اين گونه است كه مي گويي پس رهسپار گشته به ملكوتي قدم گذار كه هيچگاه از ميان نرفته همواره جاويدان خواهد بود. [49] فرزند اسعد گفت: درود خداوند نثار تو باد اي فرزند رسول خدا؛ پروردگار بر تو و خاندانت درود فرستاده است اميد دارم ما را در بهشت گرد هم آورد... و چون حسين (ع) نداي آمين سر دادند، حنظله باري ديگر راهي ميدان شده چنان به جنگ پرداخت كه آن قوم يورشي دسته جمعي به وي آورده او را از ميان برداشتند.

پس نافع بن هلال جملي به ميدان آمده به تيرهاي زهر آگيني كه نام وي را بر خود داشت به جنگ پرداخته چنين رجز مي خواند:



چنان به تير بدوزم دل عدو از خشم

كه رحم و شفقت و مهري نيايد اندر چشم



به زهر كين چو بشوييم، تيرهاي بلا

ز با زمانه آن پر زمين كرب و بلا [50] .



چون تيرهاي نافع پايان گرفت وي شمشير از نيام برآورده بر آن قوم يورش برده چنين رجز خواند:



فرزند خاك يمن است اين جملي

آئين او دين حسين است و علي



اميد كشته شدنش چه منجلي

چنين بود خواست نيكو عملي [51] .




پس چون بازوان وي را شكسته، اسيرش كردند، شمر او را نزد عمر سعد آورد اين يك با وي گفت: چه چيز تو را واداشت با خود اين گونه كني؟ نافع در حالي كه خون بر صورت و محاسنش فرو مي ريخت گفت: خداوند بهتر مي داند خواسته ام چه بود و باشد.. گذشته از كساني كه به تيغ من مجروح گشته اند، دوازه تن از شما را از ميان برداشتم، همانا اگر دست و بازويم بر جاي بود شما را ياراي به اسارت گرفتنم هرگز نبود. چون نافع چنين سخن گفت و شمر شمشير خويش از نيام برآورده آهنگ او كرد، فرزند هلال او را گفت، به خدا سوگند اگر از زمره مسلمانان باشي ديدار خداوندت در حالي كه خون ما را به گردن داشته باشي بس گران و سخت آيد. من پروردگاري را سپاس مي گزارم كه زندگي ما را به دست بدترين بندگان خود پايان داده است. پس شمر او را به شهادت رساند.

آنگاه جون غلام اباذر غفاري كه بنده اي سياه پوست بود نزد حسين (ع) آمد و امام با وي گفت: تو آزادي كه به هر سوي خواسته باشي رهسپار گردي و مي دانم كه به اميد عافيتي در پي ما آمده اي اما من اينك تو را از گرفتار گشتن به سرنوشتمان رها و آزاد مي سازم... جون گفت: اي فرزند رسول خدا آيا رواست كه من به روزگار گشادگي و عافيت جيره خوار شما باشم و هنگام سختي از ياريتان سر باز زنم؟ به خدا سوگند كه بوي بدنم آزاردهنده و نسبم نيز پست و چهره ام سياه است! اما از تو مي خواهم نسيمي بهشتي را بر من نواخته بويم را خوش و نسبم را بلند سازي اي امام.. به خداوند سوگند تا زماني كه خون تن سياه من با خونهاي پاك شما درنياميزد از شما دست برنخواهم داشت. سپس به آوردگاه روي آورده چنين رجز مي خواند:



سپاه كفر برآشفته شد ز ضرب سياه

همو كه تيغ نهاده است در ميان سپاه



فداي آل نبي كرده است جان و تنش

جنان گرفته به تيغي به ساحت رزمگاه [52] .




سپس تا هنگام كشته شدن به نبرد پرداخت و چون از جهان پوشيد امام (ع) درباره وي اين گونه دعا فرمود: پروردگارا روي او را سپيد و بويش را خوش گردانده با پرهيزگاران همدمش ساخته در كنار پيامبرت محمد (ص) و خاندان وي قرارش ده [53] .

سپس اصحاب امام (ع) يكي پس از ديگري نزد وي آمده، اذن ميدان گرفته عرض مي داشتند: اسلام عليك يابن رسول الله... درود بر تو اي فرزند رسول خدا.. آنگاه راهي آوردگاه مي شدند و چون رهسپار مي گشتند اباعبدالله (ع) مي فرمودند: درود خداوند نيز بر شما باد تا دمي ديگر ما هم به شما خواهيم پيوست سپس اين آيه را تلاوت مي كردند: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر..

ديگر با امام (ع) جز خاندانش كه فرزندان علي، جعفر، عقيل، حسن و خود وي عليهم السلام به شمار مي آمدند كس باقي نمانده بود.... گويند اين عده كه هفده تن يا اندكي بيشتر بودند گرد هم آمده با يكديگر وداع كردند.

در اين هنگام علي اكبر فرزند بزرگ امام (ع) كه مادر وي ليلي، دخت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي، فرزند ميمونه دخت ابي سفيان بن حرب بود و خود بيش از هر كس ديگري به رسول خدا شباهت داشت و تنها هجده يا بيست و پنج بهار زندگي را پشت سر نهاده بود عزم رزم كرد؛ شاعران درباره ي وي سروده هاي بسياري را تنظيم كرده اند:



نديده چون رخ او ديده ي زمانه مهي

نه چشم هيچ گدايي نه ديدگان شهي



مراد زاده ي ليلي بود كه برده نسب

زخاندان كريمي بسان سرو سهي



همو كه هيچ نداده است دين به دنيايي

همو كه حق نفروشد به پستمايه رهي [54] .




پس علي اكبر از پدر اذن ميدان خواسته، امام او را رخصت فرموده، چون دست از جهاد شسته اي نگاهي به وي افكنده، اشك از ديده فرو ريختند: آنگاه دست به آسمان برداشته فرمودند: خداوندا تو شاهد و گواه باش كه شبه ترين همانند رسول خدا كه در خلقت و خلق چون او مي باشد و هر گاه ما مي خواستيم حضرتش را به ياد آوريم ديده به او مي دوختيم، به سوي اين قوم رهسپار گشته است؛ پروردگارا بركتهاي زميني خويش را از اين قوم بازداشته آنان را چنان تار و مار گردان كه هزار پاره گشته هر يك به راهي رفته حاكمان زمانه را هيچگاه از آنان خشنود مساز چرا كه اين مردم ما را فراخوانده از ياريمان باز پس نشسته به جنگ و ستيزمان برخاستند. [55] .

آنگاه امام (ع) رو به سوي پسر سعد كرده فرمودند: خداوند دودمانت را بر باد داده هيچگاه كارت را رونق نداده كسي را بر تو چيره گرداند كه از دم تيغ بگذراند آن گونه كه تيغ در ميان بستگان من نهاده پيوندم را با رسول خدا (ص) ناديده انگاشتي... [56] .

سپس امام (ع) اين آيه مبارك را تلاوت فرمود: خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و آل عمران را كه هر يك سلاله ديگري مي باشد برگزيده آنان را بر جهانيان برتري بخشيد؛ همانا كه خداوند شنونده اي آگاه است. [57] در اين هنگام علي اكبر رجز خوان بر آن قوم يورش آورد:



منم علي، پور حسين بن علي

آل خداييم و سلاله ي نبي



ما نپذيريم حكومت دعي

كه پشتبان آن اماميم و ولي



اجداد من هستند هاشم و علي [58] .




حضرتش سوي آن قوم يورش آورده، تيغ در ميان گذاشته چون تشنگي بر او چيره مي گشت نزد پدر بازآمده مي گفت: اي پدر تشنگي از پايم درآورده سنگيني آهن خسته ام ساخته آيا مي توان جرعه اي آب يافت؟ [59] امام (ع) اشك از ديدگان مبارك فرو ريخته مي فرمايند: چاره چيست فرزندم! اينك از كجا بايد آب به دست آورد؟ گمان دارم اگر به نبرد خود ادامه دهي ديري نخواهد گذشت كه از جام نيايت رسول خدا سيراب گشته از آن پس هيچگاه تشنگي تو را آزار ندهد.. [60] علي اكبر به ميدان بازگشته چون كوفيان از پيش رويش رو به گريز آوردند، مره ابن منقذ عبدي فرياد برآورد: ننگ همه گريبانگيرم گردد اگر بگذارم اين جوان آنچه مي خواهد بكند، فرزند پدرانم نباشم اگر مادر اين جوان را به عزايش ننشانم! فرزند امام توفنده بر آن قوم هجوم آورده بود كه مره به نيزه اي او را از اسب سرنگون ساخته اين يك فرياد برداشت: درود من بر تو باد اي پدر، اين نيايم رسول خدا است كه به تو درود فرستاده مي گويد به سوي ما بشتاب... [61] آنگاه آن قوم علي را در ميان گرفته به شمشيرهايشان پاره پاره اش ساختند... چون حسين (ع) بر بالين فرزند آمد اين گونه سخن گفت:

خداوند مردمي را بكشد كه تو را از ميان برداشتند. چه گستاخند اين قوم كه رضاي پروردگار را ناديده گرفته تيغ در ميان خاندان رسول او گذاشته اند.... پس از تو دنيا هيچ ارزشي ندارد... [62] در اين هنگان زينب (ع) در حالي كه فرياد برداشته مي گفت: آه اي


عزيز من فرزند برادرم... [63] شتابان به سوي قتلگاه علي اكبر آمده خويشتن را بر جسم وي افكنده سوگواري كرد. حسين (ع) دست خواهر را گرفته او را به خيمه گاه بازگردانده، سپس به فرزندان خود فرمود برادرتان را برداريد... آنان نيز، علي اكبر را به چادري بردند كه پيش روي آن به مبارزه پرداخته بود.

در اين هنگام عبدالله فرزند مسلم بن عقيل كه مادرش رقيه فرزند علي بن ابيطالب (ع) بود رجزخوان رهسپار ميدان گرديد:



ديدار خوب پدرم آرزوست

ديدن هم كيشان جدم نكوست



آن ياوران نيك گفتار خوب

رفتارشان عبرت يار و عدوست



نسل بزرگانند سادات ما [64] .



وي در سه نوبت يورشي كه بر آن مردم آورده گروه بسياري را از ميان برداشته، زيدبن ورقاء تيري به سوي وي افكند كه چون خواست به دست آن را بگيرد دست وي به پيشانيش دوخته شده، نتوانست خويشتن را از آن بازدارد پس در آخرين لحظه هاي عمر چنين گفت: پروردگارا اين مردم ما را فريفته از ياريمان دست برداشتند تو خود آن گونه كه ما را مي كشند آنان را هلاك ساز... آنگاه تير ديگري بر پيكر وي نشست و مردي ديگر از آن قوم نيزه خود را در قلب او نشانده به شهادتش رساند.. درود خداوند بر او باد.



سپس محمد بن مسلم بن عقيل به ميدان آمده، تا هنگام شهادت به نبرد پرداخت... او را ابوجرهم ازدي و لقيط بن ياسر جهني به شهادت رساندند.

پس محمد فرزند ابو سعيدبن عقيل به جنگ روي آورده، به تير لقيط بن ياسر جهني شهيد گرديد.. به دنبال وي جعفر فرزند عقيل اين گونه رجز خوان به ميدان آمد:




من ابطحي طالي ام هاشمي

از پشت پاكانم، زبحرم يك نمي



سالار عالمي بود اين تبار

اينك حسين آن سرور عالمي



فرزند پاكان از سلاله اي هاشمي [65] .



چون پانزده سوار را بر زمين افكنده، دو تن از پيادگان را نيز از دم تيغ خويش گذراند و عبدالله بن عروه خثعمي او را به شهادت رساند، عبدالرحمن بن عقيل رجز خوان به ميدان آمد:



عقيل باشد پدرم، بدانيد

هاشم نيايم، گر شما ندانيد



اينان بزرگان من و سروند

حسين از اين پاكان بود بدانيد



سرور مهتران و كهتران اوست [66] .



وي هنگامي كه هفده سوار به هلاكت رساند، عثمان بن خالد جهني و بشربن سوط همداني بر او يورش آورده، به شهادتش رساندند.



آنگاه عبدالله اكبر فرزند عقيل به ميدان آمده، نبردي بسيار سنگين كرد و سرانجام به دست عثمان به خالد و بشربن سوط به ديدار معبودش شتافت.

در اين هنگام محمد به عبدالله بن جعفربن ابيطالب عليهم السلام كه مادرش خوصاء نام داشته، از بني تميم بود، رجزخوان به ميدان قدم نهاد:



شكوه كنم به باردگاه خدا

زكور دل مردم پرمدعا



مردم ناداني كه حكم خدا

رها و بر تافته روي از ندا



به ناسپاسي زده چنگ دغا [67] .






چون اين شيرمرد ده تن از دشمنان را به هلاكت رسانده، عامربن نهشل تميمي بر او يورش آورده به شهادتش رساند، برادرش عون بن عبدالله بن جعفر (ع) كه مادرش زينب دخت اميرمؤمنان علي (ع) بود به ميدان امده اينسان رجز خواند:



من پور جعفرم كه جنب گزيد

همان شهيدي كه جنان برگزيد



اوج گرفته با پر پروازي

بال شرف ز همتش مي وزيد [68] .



وي سه سوار و هجده پياده را به خاك هلاكت افكنده خود به دست عبدالله بن قطبه طايي به شهادت رسيد.

آنگاه قاسم بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) كه مادرش ام ولد بوده، خود نوجواني را تجربه مي كرد نزد امام (ع) آمده اذن ميدان خواست، امام نپذيرفته او را در آغوش گرفته سخت گريست؛ جوان به دست و پاي عم خود افتاد چنان اصرار ورزيد كه امام رخصتش فرمودند، پس به ميدان آمده اين گونه رجز خواند:



اينك منم فرزند پاك حسن

سبط رسول مصطفاي موتمن



باشد عمويم رهن دستانتان

نامردمان دون پيمان شكن [69] .



سپس آنچنان مردانه جنگيد كه با كم سالي خويش سي و پنج تن از جنگاوران آن قوم را به هلاكت رساند؛ حيمد بن مسلم مي گويد: ناگهان ديدم جواني كه در زيبايي همچو بدر منيري بود بر ما درآمد؛ پيراهن و ردايش به بر، موزه اش در پا و شمشيرش به كف بود كه عمروبن سعد بن نفيل ازدي چون او را ديد چنين سخن گفت: همه گناهان عرب بر گردن من باشد اگر بگذارم اين جوان آنچه خواهد بكند؛ برآنم كه داغ او را بر دل


عمويش گذاشته از ميانش بردارم! گفتم: سبحان الله از اين كار چه طرفي برخواهي بست؟ به خدا اگر او مرا به تيغ زند دستش نگيرم! تو نيز او را به حال خود گذار تا مردمي كه در ميانش گرفته اند او را از ميان بردارند. عمرو گفت: به خدا سوگند كه بر او يورش آورم. سپس به قاسم حمله برده تا زماني كه از پايش نينداخت، دست از وي برنداشت و چون آن نوجوان به زمين افتاد صدا برآورد: اي عمو مرا درياب... ديدم كه حسين چون شاهيني بر آن مردم فرود آمده، بسان شير ژياني در ميانشان گرفته عمرو را ضربتي نواخت كه دست اين يك از آن ضربت بيفتاد و يارانش را به ياوري خويش خوانده، سپاهيان سوي وي آمده حسين او را به خويش واگذاشت و مردم كوفه، براي نجات عمرو حمله ور گشتند اما اين يك پايمال سم ستوران گرديد و از ميان برخاست و چون گردو غبار بر زمين نشست حسين (ع) را بر بالين كشته اي ديديم كه نفسهاي واپسين را بر مي آورد.. آنگاه شنيديم كه امام (ع) مي فرمايند: آن مردمي كه تو را كشته اند از رحم و شفقت پدر و نيايت در روز رستاخيز محروم بوده دور از آن باشند؛ به خدا سوگند بر من بس گران آيد كه تو مرا به خويش خواني و من نتوانم خواسته ات را اجابت كنم، نيز بسيار سخت و گران است كه ندايت را پاسخ گفته اما تو از آن طرفي بر نبندي سوگند كه ياوران پروردگار اندك و دشمنان وي بي شمار باشند؛ [70] سپس سينه برادرزاده را بر سينه خويش گذاشته او را برداشته در كنار فرزندش علي اكبر و ديگر شهيدان خاندانش جاي داده گفت: پروردگارا شما اين مردم را اندك كرده آنان را خود از ميان برداشته هيچكس از اين قوم را از خشم خويش بي بهره مگذار. [71] حميد بن مسلم مي گويد: چون پرسيدم آن نوجوان كه بود گفتند او قاسم فرزند حسن بن علي بن ابيطالب (ع) است.

در اين هنگام امام (ع) ندا سر مي دهند: اي عموزادگان، اي جوانان خاندانم صبر و درنگ پيشه سازيد به خدا پس از چنين روزي هيچگاه سختي نديده رنجي نخواهيد برد. [72] .


چون ابوبكر بن حسن بن علي (ع) كه مادرش ام ولد بود به ميدان آمده مبارزه كرد، عبدالله ابن عقبه غنوي و به روايتي حرمله بن كاهل او را به تيري از پاي درآورده شهيد ساخت.

سپس برادران اباعبدالله (ع) بر آن شدند پيش از وي به ميدان آمده خود را فداي او سازند و نخستين كس از آنان ابوبكربن علي بن ابيطالب (ع) بود كه عبيدالله ناميده مي شد مادرش ليلي دخت مسعود بني نهشل نام داشت؛ وي اين گونه رجز خوان به ميدان آمد:



راهبرم، والامقامي چون علي

تيره زهاشم برده آن مرد جلي



اينك حسين سبط نبي مرسلي

كز او به شمشيري سپيدي منجلي



باشد دفاعم، جان فدايش يا علي [73] .



وي تا هنگامي كه به دست زجربن بد نخعي به شهادت رسيد مبارزه كرد و چون ديده از جهان پوشيده برادرش عمربن علي عليه السلام به ميدان آمده چنين رجز خواند:



تيغم ميانتان همي جويم زجر

همان شقاوت پيشه اي كه بس كفر



نزد من افكن سپرت اي زجر

هنگام آن شده كه بيني تو سقر [74] .



آنگاه چون به زجر قاتل برادرش حمله آورده او را از پاي درآورد به آن قوم هجوم برده ضربه هاي مهلكي را بر آنان فرود آورد و چنين رجز خواند:



چو خصم حق هستيد دور از عمر

شمشيرتان بس دور از آن شير نر



به تيغ رانده سپهي از شما

به دل نبوده ترسش از كر و فر [75] .




چون او نيز به شهادت رسيد برادرش محمد اصغر فرزند علي بن ابيطالب (ع) كه مادر وي ام ولد بود به ميدان آمده، به دست فردي از بني تميم به شهادت رسيد و اين يك سر وي را بريده نزد خود نگاه داشت.

آنگاه عبدالله بن علي (ع) كه مادرش ليلي دخت مسعود نهشلي بود رو سوي ميدان آورده تا هنگام شهادت به نبرد پرداخت.

در اين هنگام عباس بن علي (ع) چون كشتگان خاندان حسين (ع) را بسيار ديد، رو به سوي برادران خود عبدالله و جعفر و عثمان فرزند ام البنين دخت خالدبن حزام كلابيه كه فاطمه نام داشت، كرده فرمود: اي فرزندان مادرم، بپا خاسته خداي و رسول را ياري كنيد. [76] پس عبدالله بن علي (ع) كه جواني بيست و پنجساله مي نمود به ميدان آمده چنين رجز خواند:



سرور عالمست علي، سرآمد صالحان

بود مرا پدر، پناه در ماندگان



تيغ نبي گرفته است از نيام

گاه ستيز و خصم با كافران [77] .



گويند هايني بن ثبيت حضرمي او را نيز به شهادت رسانده سر مباركش را در اختيار گرفت؛ برخي هم بر اين باورند كه خولي با نشانه رفتن پيشاني آن بزرگ وي را به شهادت رساند. سپس چون نوبت به عثمان بن علي (ع) رسيد اين يك به ميدان آمده اين گونه رجز خواند:






صاحب كرامتم من و عثمانم

علي امير و پدر خود دانم



حسين باشد سر و افسر مرا

براه وي مهتر و كهتر خوانم



يار نبي است و وصي، من دانم [78] .



چون خولي بن يزيد اصبحي تيري بر پيشاني وي نشاند اين يك از اسب سرنگون گرديده شخصي از مردان بني ابان بن دارم سر مبارك وي را برديده آن را در اختيار خود گرفت.



چون آن نيك مردان روزگار ديده از اين جهان فرو بستند، براردشان عباس (ع) كه به سال از آنان بزرگتر بوده، سي و چهار بهار را پشت سر گذاشته ابوالفضل، سقاي نينوي و ماه بني هاشم ناميده مي شد و پرچمدار برادرش اباعبدالله (ع) بود و به رشادت و بلند بالايي و زيبايي چون او كس نبود و هنگامي كه بر مركب خود قرار مي گرفت پاي وي به زمين مي رسيدم عزم ميدان كرده از برادر در حالي اذن جنگ و ميدان داري خواست كه ديگر يار و ياوري براي حسين (ع) نمانده بود پس امام (ع) او را گفت: اي برادر تو پرچم دار من هستي... به جاي باش... [79] عباس (ع) عرض كرد: اي برادر سينه بس تنگ گشته مي خواهم از اين منافقان كوردل انتقام گرفته كين خويش فرو نشانم.. [80] حسين (ع) فرمود: پس بكوش تا براي اين كودكان تشنه آبي به دست آوري [81] عباس (ع) نزد آن قوم آمده آنان را پند و اندرز داده بيم از خشم پروردگارشان داد اما چون آن قوم كوردل سودي از گفته هاي وي نگرفتند پرچمدار كربلا نزد برادر بازگشته فرياد العطش كودكان را شنيده مشكي برگرفت و رهسپار فرات گرديد. ناگهان چهار هزار سپاهي او را در ميان گرفته تيربارانش كردند. اباالفضل (ع) بيم و ترسي از بسياري دشمن به دل راه نداده رجز خوان به آنان يورش آورد:




اينك منم كه گاه هر كر و فر

دانند باشم پور آن شير نر



همان علي شهره شده به حيدر [82] .



ابوالفضل (ع) آن قوم را از آبگينه فرات پس رانده به آب اندر آمده چون كف دستي از آب زلال برگرفت تشنگي امام (ع) را بياد آورده آن را فرو ريخته چنين گفت:



اي جان پس از حسين سرنگون باد

بود و نبود و هستيت نگون باد



چو جام نيستي است دست امام

آبم به كام افسانه و فسون باد



كردار ما چنين نبوده، سوگند

دستور دين همواره رهنمون باد [83] .



آنگاه چون مشك را پر از آب كرده رهسپار خيمه گاه گشت و آن قوم راه بر او بستند تيغ در ميانشان نهاده چنين رجز خواند:



مرا ز مرگ نبوده است ترسي و باكي

دليرم و ز شجاعان گرفته چالاكي



به مشك بر شده ام ز آب و نيك مي دانيد

كه تيغ خود بزنم بر عدو به بي باكي



فداي سبط رسول خجسته پاكي [84] .



چون ابوالفضل (ع) آن قوم را پراكنده ساخت، زيد بن ورقاء جهني از پس نخلي برآمده دست راست آن بزرگ را به تيغ خود انداخت و عباس (ع) شمشير خود را به دست چپ گرفته، اين گونه رجز خواند:



به خدا اگر يمينم فكنيد، بد نهادان

همه عمر برندارم سرخود ز پاي پاكان



گه رزم حامي امامي شده ام ميان ميدان

كه نسب برد ز پاكان زنبي و آل رحمان [85] .




آنگاه حكيم بن طفيل كه در پس نخلي كمين گرفته بود از نهانگاه خود خارج شده دست چپ حضرت را به تيغ زد و آن بزرگ، پرچم را به سينه خود گرفته اين گونه رجز خواند:



اي دل غمت مباد گه رزم كافران

رويت گذار سوي جنان پيمبران



از روي كين چو بريدند دست من

رو سوي احمد آورم و برگزيدگان



يارب به آتش غضب گير ناكسان [86] .



در اين هنگام آن قوم بر حضرتش گرد آمده از هر سوي او را در ميانه تيرهاي خود گرفته تيري به مشك آب نشانده مشك را بر سينه عباس (ع) دوخته تير ديگري بر چشم وي زدند و كس از آن دونان عمودي بر فرق حضرت زد كه از گرانباري آن، پرچمدار كربلا از اسب سرنگون گشته بر زمين افتاده ندا سر داد: درود و سلام بر تو اي اباعبدالله.... و به روايتي ديگر حضرت ندا برآوردند: درود و سلام بر تو اي اباعبدالله، برادر مرا درياب....



پس چون حسين (ع) بر بالين برادر آمده او را دست بريده ديد و زخم بسيار را بر پيكرش مشاهده كرد صدا به گريه بلند كرده فرمود: آه اينك كمرم دو تا گشته ديگر راه به جايي ندارم.. [87] .

سپس بر آن قوم يورش آورده، آن ناسپاسان چنان از پيش رويش مي گريختند كه گويي خلقي از پيش روي شيري مي رمد.. امام ندا برآورد: به كجا مي گريزيد اي كساني كه برادرم را كشته ايد؟ به كجا مي رويد اي كساني كه بال و پرم را شكسته ايد؟ [88] و چون امام (ع) آن قوم دون را پراكنده ساخته متفرق نمود بر بالين برادر نشست و چون اين يك آخرين نفسها را برآورده روح پاكش راهي آسمان گرديد، حسين (ع) او


را به جاي خود رها كرده از بالينش برخاسته شكسته قامت و محزون با چشماني اشكبار به خيمه گاه باز آمد و اشك از ديده مي سترد كه سكينه دخت وي سراغ عم خود را از وي گرفت و چون پدر از شهادت آن بزرگ او را آگاه ساخت زينب فرياد برآورد: اي واي من برادر پس از تو بي يار و ياور شده ايم! [89] و چون زنان صداي به شيون و زاري برداشتند حسين (ع) نيز با آنان به گريه درآمده مي گفت: اي واي كه پس از تو بي ياور شده ايم. [90] .

هنگامي كه عباس (ع) به شهادت رسيد حسين (ع) به اطراف و پيرامون خود نگاه كرده ياران خود را بسان قربانيان ديده صداي شيون زنان را شنيد و فرياد كودكان بر دل و جانش نشست صدا بلند كرده اين گونه فرمود:

آيا كس نباشد از خاندان پيامبر كه درود خدا بر وي و بر خاندانش باد، دفاع كند؟ آيا يكتاپرستي نيست كه ترس پرودگار در دلش جاي گرفته باشد؟ آيا فريادرسي نيست كه با ياري ما رضاي خدا را در نظر آورد؟ آيا ياوري يافت نشود كه با ياري ما نزديك شدن به خدا را بخواهد؟ [91] زنان حرم چون چنين شنيدند صدا به شيون برداشتند و حسين (ع) نزديك خيمه گاه آمده به زينب فرمود: كودك نوزادم را نزد من آور تا او را وداع گويم. [92] زينب عبدالله (ع) را كه مادرش رباب دخت امروء القيس كلبي بود نزد حضرتش آورده او را دامان وي نشاند؛ چون حسين (ع) خم گشت تا فرزند را ببوسد حرمله بن كاهلي اسدي تيري بر گلوي عبدالله (ع) نشانده حضرتش را به شهادت رساند. حسين (ع) رو به سوي زينب كرده فرمود بيا او را بگير آنگاه دست خود را از خون آن نوزاد پركرده به سوي آسمان افكنده گفت: خداي از آن روي اين مصيبت را آسان كرده كه خود ناظر آن است بار پروردگارا اين گرانباري از جدا شدن ناقه اي از مادر بر


تو آسانتر نباشد. [93] .

پس آنگاه امام (ع) علي اصغر را همراه ديگر كشته هاي خاندانش قرار دادند؛ و به روايتي به نوك شمشير خود زمين را حفر كرده او را خونين به خاك سپردند.



زان گرانبار دل يار شكست

هم از آن غم، دل بسيار شكست



گشت سيراب و ره خويش گرفت

تير چون بر گلوي يار نشست [94] .



آنگاه امام (ع) دست از جان شسته شمشير از نيام برآورده مبارز طلبيد و هر كس به مصاف حضرتش آمد از ميان برخاست و جمع و گروه كثيري از آن قوم اين گونه به درك رفتند؛ سپس امام به ميمنه سپاه كفر يورش آورده چنين رجز خواندند:



مرگ از پذيرش ننگ، گواراتر است

ننگ از به دوزخ شدن، آسانتر است



قسم كه نبود اينچنين روزگار

دور جهان به روزگار اند است [95] .



سپس به ميسره سپاه كفر حمله برده چنين رجز خواندند:



منم حسين بن علي

ياور حقم و ولي



حامي آل پدرم

دينم بود دين نبي [96] .



راوي مي گويد به خدا سوگند هرگز مصيبت ديده اي چون حسين (ع) نديدم كه فرزندان و خاندانش و يارانش پيش روي او به شهادت رسيده باشند و او استوار و پاي برجا و دلاور ايستادگي كند؛ قسم به خداوند كه پيش و پس از وي هيچكس را نديدم كه سواره نظام چون رو سوي او آورد چنان به تيغ او گرفتار آيد كه مردان كارزار از پيش رويش چونان روبهاني كه شير در ميان آنان افتاده باشد بگريزند!


حسين (ع) بر آن قوم كه سي هزار تن بودند يك تنه هجوم مي آورد و آن دونان روباه صفت بسان ملخان پراكنده اي روي به فرار مي گذاشتند و چون امام در مركز آن آوردگاه قرار مي گرفت چنين نجوا مي كرد: لا حول و لا قوة الا بالله.

هنگامي كه شمر، مصاف را اين گونه ديد از سواركاران خواست به پيشتيباني پياده نظام آمده آنان را حمايت كرده نيزه داران امام را تيرباران كنند. سپس اباعبدالله از بسياري تيري كه بر آن نشست ديگر به چشم نمي آمد. چون شمر همراه گروهي ميان حسين وحرم وي قرار گرفت، امام (ع) ندا برآورد: واي بر شما اي ياوران خاندان اباسفيان اگر دين نداشته از روز رستاخيز بيم و ترسان نباشد در دنياي خود آزاده باشيد و به نسبهاي خود بازگشته ببينيد آنگونه كه ادعا داريد آيا عرب هستيد؟!! [97] شمر پرسيد: چه مي گويي اي فرزند فاطمه؟ حسين (ع) ندا مي دهند: مي گويم كه من مي ستيزم و شما در پي آنيد كه مرا از ميان برداريد زنان كه گناهي ندارند، نادانان و بي خردان و گردنكشان خود را تا آن زمان كه من زنده هستم از حرمم باز داريد. [98] .



گفت آن بزرگ دست بداريد از زنان

رو سوي من كنيد به هنگامه اين زمان [99] .



گاه رحيل گشته بدانيد كافران

باشد نشانه هاي رحيلم در آسمان



شمر گفت: اي پسر فاطمه آن گونه كنيم كه تو خواهي! سپس فرياد برآورد: دست از زنان اين مرد برداريد به جانم سوگند او بزرگواري است كه شما را بسنده باشد! پس آن قوم در حالي به امام يورش بردند كه شمر آنان را تشويق مي كرد و چون حسين بر آنان حمله مي آورد از پيش رويش مي گريختند و اين وقايع هنگامي روي مي داد كه تشنگي بر امام چيره گشته، آبي نمي يافت.

امام (ع) چون به سپاه عمروبن حجاج كه در كنار فرات قرار داشته چهار هزار


تن بودند يورش آورد آنان را از پيش روي رانده اسب خويش را به آب زد و اسب بر آن شد تا از آن زلال بياشامد امام فرمودند: تو تشنه باشي و من هم، اما تا آنگاه كه تو از اين آب نياشامي من جرعه اي از آن برنگيرم! گويي اسب گفتار امام را دريافته سر از آب برداشت؛ چون امام دست فرا برده كف آبي برگرفت فردي از ميان قوم او را ندا داد آيا لذت آشاميدن آب را در حالي كه حريم حرمت پايمال مردم مي گردد، بر خويشتن روا مي داري؟ امام آب را به سويي افكنده شتابان به جانب خيمه گاه روي آورده چنان به نبرد پرداخت كه هفتاد و دو زخم بر پيكر مباركشان نشست و چون اندك زماني دست از جنگ برداشت تا نفس تازه كند، ابوالحتوف جعفي سنگي به سوي وي پرتاب كرد كه بر پيشاني حضرت نشست و چون امام به پيراهن خود خون از چهره سترد تير سه شاخه ي زهر آگيني بر سينه مباركش نشسته در قلبش فرو رفت. امام (ع) سر بر آسمان برداشته فرمودند: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله. سپس فرمودند: خداوندا تو مي داني اين مردم، مردي را از ميان بر مي دارند كه جز وي پور دخت پيامبري بر همه خاك نباشد [100] .

سپس چون آن تير را از پشت خويش بيرون كشيد خون از آن موضع فواره زد! و زانوان حضرت سست گرديده، بر زمين نشسته سر خويش را فراز گرفت. در اين هنگام مالك بن نسر كندي به سوي امام آمده او را دشمنام داده شمشير خود را بر سر امام فرود آورد و چون كله خود امام از خون پر شد امام آن را برگفته دستاري به سر بسته فرمودند: از خدا مي خواهم هيچگاه با دست خود لقمه اي نخورده آبي نياشامي و پروردگار با ستمكارانت درآميزد. [101] .

در اين هنگام عبدالله بن حسن عليه السلام كه نوجواني يازده ساله بود به سوي عم خود حسين آمده زينب از پس وي روانه گشته بود كه امام فرمودند: خواهرم او را برگير، اما نوجوان امتناع ورزيده نزد عمويش حسين آمده كنار وي قرار گرفته گفت از عمم جدا نخواهم شد و چون بحربن كعب شمشير بر امام كشيد نوجوان فرياد برآورد: واي بر تو اين فرزند نابكاران، عمويم را مي كشي! بحر شمشير


خود را حواله نوجوان كرده چون اين يك ضربت او را به دست گرفت و دست بر اين كار گذاشت فرياد برآورد: آه اي عمو واي اي مادر... حسين او را بر سينه خود گرفته فرمودند: بردبار باش اي فرزند برادرم بدان كه خير و نيكوي خدا به تو روي آورده تا ساعتي ديگر تو را در كنار پدران نيكوكارت جاي داده رسول خدا و علي مرتضي و حمزه سيدالشهدا و جعفر طيار و پدرت حسن عليهم السلام را ديدار خواهي كرد. درود خداي بر آنان باد. [102] آنگاه چون حرمله تيري به سوي وي افكنده در دامان عمويش او را به شهادت رساند امام دست به دعا برداشته فرمودند: خداوند اين مردم را از باران رحمت خود محروم ساخته بركتهاي زمين را از آنان بازدار و هر آينه از نعمت هاي خود برخوردارشان سازي چنان آنان را پراكنده كن كه هر يك از آنها به راهي گرفتار گشته هيچ زمامداري از آنان خشنود مگردد زيرا اين مردم ما را به سوي خويش خواندند تا ياريمان دهند آنگاه شمشير بر ما كشيده به جنگمان برخاستند. [103] .

حسين (ع) همچنان خسته و كوفته بر زمين مانده بود و هيچ قوم و قبيله اي ياراي كشتن وي را نداشت.

هلال بن نافع مي گويد: من در ميان لشكريان عمرسعد قرار داشتم كه شنيدم كسي از ميان آنان فرياد برداشت: اي امير تو را بشارت باد كه شمر كار حسين را ساخت؛ هلال مي گويد من از ميانه صفهاي بهم فشرده لشكريان عمرسعد بيرون آمده نظاره گر حسين (ع) شدم؛ به خدا سوگند هرگز چون او كشته اي نديدم كه آغشته به خون خود باشد و چهره اي آنچنان نوراني و رخساره اي آنسان گيرا و جذاب داشته باشد كه مرا از فكر كشتنش باز دارد؛ ديدم آن هنگام چون امام آبي طلبيد شخصي از سپاهيان عمر سعد با وي گفت: به خدا سوگند تا هنگامي كه به


دوزخ نروي آبي نياشامي و آنگاه است كه به آب دوزخ سيراب شوي... هلال مي گويد شنيدم امام (ع) در پاسخ آن فرد چنين فرمود: آيا گمان داري كه من به دوزخ رفته از آب آن خواهم آشاميد؟ نه هرگز اين گونه مباشد... سوگند به پروردگار كه من به ديدار نيايم رسول خدا هم اويي كه پروردگار درود خود را نثار وي ساخته، مي روم و در جوار خداوند توانايي قرار گرفته در خانه نيايم جاي خواهم گرفت و به آب زلالي سيراب گشته شكوه شما مردم را به او خواهم برد و با وي خواهم گفت كه با ما چه كرديد. [104] آنگاه خشم آن قوم دون برانگيخته گشته، بر وي يورش آوردند تو گويي كه در سينه هيچيك از آنان دل مهرباني نيست.

در اين هنگام امام (ع) سر به سوي آسمان بلند كرده فرمود: پروردگارا، آه اي خدايي كه جايگاهي بس بلند داري، تو توانمندي، گرانگيري، بي نياز از آفريدگاني؛ بزرگي تو راست كه بس پرشكوهي، توانايي تو بيكران است؛ تو آنچه خواهي كني، رحمتت فراگير است و نزديك، تو راست گفتاري، نعمت بي پايانت عام است و همه گير، آزمونت بس زيبا و چشمگير، هنگام كه بندگان تو را خوانند با آنان بس نزديكي؛ تو بر آفريدگانت چهره اي... هر آنكس كه سوي تو باز گردد پذيراي او شوي و بر آنچه اراده كني قادري و توانا، تو نياز نيازمندان داني و سپاس شكرگزاران را پذيرا گشته ياد يادآوران را نيك گذاري. خداوندا در حالي تو را مي خوانم كه نيازمند تو هستم و واله و مشتاقت باشم و ترسان به درگاهت مويه كنم و دردمند اشك خود فرو ريزم و ياري تو را خواستار شده به حضرتت توكل كنم كه از جهاني مرا بسنده گشته اي... بار خدايا ميان ما و اين قوم كه ما را فريفته دست از ياوريمان برداشته تيغ در ميانمان گذاشتند، خود داوري كن كه اين مردم در حالي ما را از دم شمشيرهاي خود گذراندند كه مي دانستند ما خاندان رسول تو هستيم... همان پيامبري كه تو او را به رسالت برگزيده سروش خويش بر جانش دميدي... خداوندگارا... اي مهربانترين مهربانان در كار ما گشايشي پديد آور كه ما بر سرنوشت و تقديري كه تو آن را رقم زده اي


بردبار باشيم و صبور همانا كه جز تو اي پناه درماندگان فرياد رسي نيست. [105] .

گويند در اين هنگام شمر پياده و سواره را نهيب زد كه واي بر شما منتظر چه هستيد مادرانتان به عزايتان بنشينند، اين مرد را بكشيد؛ پس آن قوم بر امام (ع) يورش آورده زرعه بن شريك شانه چپ حضرت را به ضربتي نواخت و امام به دم شمشير خود زرعه را بر زمين افكند و فرد ديگري به تيغ رخساره امام را هدف قرار داد كه حضرت از گرانباري اين ضربه به رخساره بر زمين افتاده برخاسته باز فرو مي افتاد كه سنان بن انس نخعي نيزه خود را در شانه امام نشانده آن را بيرون كشيده بر سينه حضرت زده سپس تيري بر گلوي امام نشاند؛ حسين (ع) بر زمين نشسته آن تير را از گلو بر گرفته دستهاي خود را به خون آغشته كرده بر سر و روي و محاسن كشيد فرمودند: اين گونه به ديدار خدا در حالي كه حق مرا پايمال، آن را غصب كرده اند خواهم شتافت. [106] .

عمر سعد سنان بن انس را مخاطب ساخته گفت: واي بر تو به قتلگاه اندر شده حسين را راحت ساز. سنان خولي را مخاطب ساخته گفت: سرحسين را ببر. چون خولي خواست سر امام را از تن جدا سازد زانوان وي سست شده لرزه بر اندامش افتاد شمر فرياد برآورد: خداي بازوانت را بشكند چرا اين گونه مي لرزي سپس خود و به روايتي خولي به قتلگاه درآمده امام را به شهادت رسانده سر حضرت را در حالي بريد كه مي گفت: به خدا قسم سرت را در حالي از تن جدا مي سازم كه مي دانم تو سيد و سالار و فرزند رسول خدا بوده از بهترين پدر و مادر


زاده شده اي... آنگاه سر را بريده آن را به خولي داده گفت سر را نزد امير عمر سعد ببر.

سپس آن قوم به تاراج حضرت آمده جامه اش را اسحاق بن حويه حضرمي برگرفته، تن پوش ديگرش را بحربن كعب و دستارش را اخنس و سپرش را عمرسعد در اختيار گرفته، باقيمانده جامه ي امام را برادر اسحاق بن حويه برداشته، تن پوش خز حضرت را قيس بن اشعث و كلاه را مالك بن نسر به تاراج برده، شمشير امام را فلافس نهشلي از مردم بني دارم و موزه و پاي افزار حضرت را خالد برداشته، جدل بن سليم كلبي انگشتري امام را همراه انگشت مبارك حضرت بركنده از آن خود ساخت. انالله و انا اليه راجعون.



پاورقي

[1] ان الله سبحانه و تعالي قد اذن في قتلکم و قتلي في هذا اليوم فعليکم بالصبر و القتال.

[2] اللهم انت ثقتي في کل کرب و رجائي في کل شدة و انت لي في کل امر نزل بي‏ثقة و عدة. کم من کرب يضعف فيه الفواد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بک و شکوته اليک رغبة مني اليک عمن سواک ففرجته عني و کشفته و کفيته فانت ولي کل نعمة و صاحب کل حسنة و منتهي کل رغبة.

[3] ايها الناس اسمعوا قولي و لاتعجلوا حتي اعظکم بما هو حق لکم علي و حتي اعتذر اليکم من مقدمي اليکم فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف من انفسکم کنتم بذلک اسعد و لم يکن لکم علي سبيل و ان لم تقبلو مني العذر و لم تعطوا النصف من انفسکم فأجمعوا رأيتکم و شرکائکم ثم لايکن امرکم عليکم غمة ثم اقضوا الي و لاتنظرون ان وليي الله الذي نزل الکتاب و هو يتولي الصالحين.

[4]



من جاء بالقول البليغ فناقل

عنهم و الا فهو منهم سارق



ساووا کتاب الله الا إنه

هو صامت و هم الکتاب الناطق.

[5] الحمد لله الذي خلق الدنيا فجهلها دار فناء و زوال متصرفة بأهلها وحالا بعد حال فالمغرور من غرته و الشقي من فتنته فلا تغرنکم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من رکن اليها و تخيب طمع من طمع فيها. و أراکم قد إجتمعتم علي أمر قد أسخطتم الله فيه عليکم و أعرض بوجه الکريم عنکم و أحل بکم نقمته و جنبک مرحمته فنعم الرب ربنا و بئس العبد أنتم. أقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد صلي الله عليه وآله وسلم أنکم زحفتم الي ذريته و عترته تريدون قتلهم فقد أستحوذ عليکم الشيطان فأنساکم ذکر الله العظيم فتبا لکم و لما تريدون أنا لله و انا اليه راجعون هولاء قوم کفروا بعد أيمانهم فبعدا للقوم الظالمين. أما بعد فأنسبوني و أنظروا من أنا، ثم ارجعوا إلي أنفسکم و عاتبوها فأنظروا هل يصلح و يحل لکم قتلي و إنتهاک حرمتي؟ ألست أبن بنت نبيکم و ابن نبيکم و ابن وصيه و أبن عمه و أول مصدق لرسول الله صلي الله عليه وآله وسلم بما جاء به من عند ربه، أوليس حمزه سيد الشهداء عم أبي أوليس جعفر الطيار في الجنة بجناحين عمي أولم يبلغکم ما قال رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم لي و لأخي هذان سيدا شباب أهل الجنة فإن صدفتموني بما أقول و هو الحق و الله ما تعمدت کذبا منذ علمت أن الله بمقت عليه أهله و إن کذبتموني فإن فيکم من إذا سألتموه ذلک أخبرکم. سلوا جابربن عبدالله الأنصاري و أبا سعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن أرقم و أنس بن مالک و البراء عازب يخبرونکم إنهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم لي و لأخي أما في هذا حاجزلکم عن سفک دمي؟

**صفحه=47

[6] فإن کنتم في شک من ذلک إفتشکون في أني إبن بنت نبيکم؟ فوالله ما بين المشرق و المغرب إبن بنت نبي غيري فيکم و لافي غيرکم، و يحکم أتطلبوني بقبيل منکم قتله؟ أو مال لکم إستهلکته؟ أو بقصاص من جراحة؟ يا شبث بن ربعي و يا حجاربن أبجر و يا قيس بن الأشعث و يا زيدبن الحارث ألم تکتبوا إلي أن قد أينعت الثمار و أخضر الجناب و إنما تقدم علي جند لک مجندة؟.

[7] سبحان الله! بلي و الله لق فعلتم. أيها الناس إذا کرهتموني فدعوني أنصرف عنکم إلي مأمني من الأرض.

[8] أنت أخو أخيک أتريد أن يطلبک بنو هاشم بأکثر من دم مسلم بن عقيل لا و الله لا اعطيکم بيدي إعطاء الذليل و لا أقرلکم قرار العبيد ياعبادالله أني عذت بربي و ربکم أن ترجمون أعوذ بربي و ربکم من کل متکبر لايؤمن بيوم الحساب.

[9]



لم أنسه إنسه إذ قام فيهم خاطبا

و إذا هم لايملکون خطابا



يدعوا ألست أنا إبن بنت نبيکم

و ملاذکم إن صرف دهر نابا



هل جئت في دين النبي ببدعة

ام کسنت في أحکامه مرتابا



أم لم يوص بناالنبي و أدع

الثقلين فيکم عترة و کتابا



أن لم تدينوا بالمعاد فراجعوا

أحسابکم إن کنتم أعرابا



فغدوا حياري لايرون لوعظه

إلا الأسنة و السهام جواب.

[10] انشدکم الله هل تعرفونني؟ قالوا: نعم، انت إبن بنت رسول الله و سبطه. فقال: أنشدکم الله هل تعلمون أن جدي رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم؟ قالوا: اللهم نعم، قال: انشدکم الله هل تعلمون أن أبي علي بن أبي طالب عليه السلام؟ قالوا: أللهم نعم، قال: أنشدکم الله هل تعلمون أن أمي فاطمة بنت رسول الله؟ قالوا: اللهم نعم، قال:أنشدکم الله هل تعلمون أن جدتي خديجه بنت خويلد أول نساء هذه الأمة إسلاما؟ قالوا: اللهم نعم، قال:أنشدکم الله هل تعلمون أن حمزة سيد الشهداء عم أبي؟ قالوا: اللهم نعم، قال:أنشدکم الله هل تعلمون أن هذا سيف رسول الله أنا متقلده؟ قالوا: اللهم نعم، قال:أنشدکم الله هل تعلمون أن هذا عمامة رسول الله أنا لابسها؟ قالوا: اللهم نعم، قال: أنشدکم الله هل تعلمون أن عليا کان اول القوم إسلاما و أعلمهم علما و أعظمهم حلما و إنه ولي کل مؤمن و مؤمنة؟ قالوا: اللهم نعم، قال:فبم تستحلون دمي؟ و ابي الذائد عن الحوض يذود عنه رجالا کما يذاد البعير الصادر عن الماء و لواء الحمد في يد أبي يوم القيامة.

[11] ويلکم ما عليکم أن تنصتوا لي فتسمعوا قولي و أنا أدعوکم إلي سبيل الرشاد فمن أطاعني کان من المرشدين و من عصاني کان من المهلکين و کلکم عاص لأمري غير مستمع قولي فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علي قلوبکم، ويلکم ألا تنصتون، ألا تسمعون؟!.

[12] تبا لکم أيتها الجماعة و ترحا حين أستصرختمونا و الهين فأصرخناکم موجفين سللتم علينا سيفا لنا في أيمانکم و حششتم علينا نارا اقتدحناها علي عدونا و عدوکم فأصبحتم إلبا لأعدائکم علي أوليائکم بغير عدل أفشوه فيکم و لا أمل أصبح لکم فيهم ألا الحرام من الدنيا أنالوکم و خسيس عيش طمعتم فيه من غير حدث کان منا و لا رأي تفيل لنا.

فهلا لکم الويلات!! ترکتمونا و السيف مشيم و الجأش طامن و الرأي لما يستحصف و لکن أسرعتم إليها کطيرة الدبا و تداعيتم إليه کتهافت الفراش فسحقا لکم يا عبيد الأمة و شذاذ الأحزاب و نبذة الکتاب و محرفي الکلم و عصبة الاثام و نفثة الشيطان و مطفي‏ء السنن وقتلة أولاد الأنبياء ومبيدي عترة الأوصياء و ملحقي العهار بالنسب و مؤذي المؤمنين و صراخ أئمة المستهزئين الذين جعلوا القرآن عضين و لبئس ما قدمت لهم أنفسکم و في العذاب هم خالدون.

و يحکم! أهولاء تعضدون؟ و عنا تخاذلون؟ أجل و الله غدر فيکم قديم! و شجت إليه أصولکم و تأزرت عليه فروعکم و ثبتت عليه قلوبکم و غشيت صدورکم فکنتم أخبث ثمر شجا للناضر و أکلة للغاصب، ألا لعنة الله علي الناکثين الذين ينقصون الأيمان بعد توکيدها و قد جعلتم الله عليکم کفيلا فأنتم و الله هم! ألا و إن الدعي إبن الدعي قد رکزني بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة يأبي الله ذلک لنا و رسوله و المؤمنون و جدود طابت و حجور طهرت و أنوف حمية و نفوس أبية من أن نوثر طاعة الئام علي مصارع الکرام. ألا قد أعذرت و أنذرت، ألا و إني زاحف بهذه الأسرة مع قلة العدد و کثرة العدو و خذلة الناصر.

[13]



فأن نهزم فهزامون قدما

و إن نغلب فغير مغلبينا



و ما إن طابنا جبن و لکن

منايانا و دولة آخرينا



اذا ما الموت رفع عن أناس

کلاکله أناخ بآخرينا



فأفني ذلکم سرواتر قوم

کما أفني القرون الأولينا



فلو خلدالملوک إذا خلدنا

و لو بقي الکرام إذا بقينا



فقل للشامتين بنا أفيقوا

سيلقي الشامتون کما لقينا.

[14] ثم ايم الله لاتلبئون بعدها إلا کريث ما يرکب الفرس حتي تدور بکم دور الرحي و تقلق بکم قلق المحور عهد عهده إلي أبي عن جدي فأجمعوا أمرکم و شرکاءکم ثم لايکن أمرکم عليکم غمة ثم أقضوا إلي و لا تنظرون. إني توکلت علي الله ربي و ربکم ما من دابة إلا هو آخذ بناصيتها إن علي صراط مستقيم.

[15] اللهم أحبس عنهم قطر السماء و أبعث عليهم سنين کسني يوسف و سلط عليهم غلام ثقيف يسقيهم کأسا مصبرة و لايدع فيهم أحدا إلا قتله بقتلة و ضربة بضربة ينتقم لي و لأوليائي و أهل بيتي و أشياعي منهم فإنهم غرونا و کذبونا و خذلونا و أنت ربنا عليک توکلنا و إليک أنبنا و إليک المصير.

[16] يا عمر أنت تقتلني و تزعم أن يوليک الدعي إبن الدعي بلاد الري و جرجان؟ والله لا تتهني بذلک أبدا عهدا معهودا فاصنع ما أنت صانع فإنک لاتفرح بعدي بدنيا و لا آخرة و لکأني برأسک علي قصبة قد نصبت بالکوفة يترماه الصبيان و يتخذونه غرضا بينهم.

[17]



إني أنا لحر و مأوي الضيف

أضرب في أعناقکم بالسيف



عن خير من حل بأرض الخيف

أضربکم و لاأري من حيف.

[18] بخ بخ لک يا حر، أنت کما سمتک أمک، حر في الدنيا و الآخرة.

[19] قوموا رحمکم الله إلي الموت الذي لابد منه فأن هذه السهام رسل القوم إليکم.

[20]



أنا يزيد و أبي مهاجر

أشجع من ليث بجيل غادر



يارب أني للحسين ناصر

ولابن سعد تارک و هاجر.

[21] اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة.

[22] إشتد غضب الله علي اليهود إذ جعلوا له ولدا و اشتد غضبه علي النصاري إذ جعلوه ثالث ثلاثه و اشتد غضبه علي المجوس إذ عبدوا الشمس و القمر دونه و إشتد غضبه علي قوم اتفقت کلمتهم علي قتل إبن بنت نبيهم أما و الله لا أجيبهم إلي شي‏ء مما يريدون حتي ألقي الله تعالي و أنا مخضب بدمي.

[23] إني أحسبه للاقران قتالا.

[24]



إن تنکروني فأنما إبن الکلبي

حسبي ببيتي في عليم حسبي



إني امروء ذومرة و عضب

و لست بالخوار عندالنکب



إني زعيم لک أم وهب

بالطعن فيهم صادقا و الضرب.

[25] جزيتم عن أهل بيت نبيکم خيرا إرجعي إلي الخيمة فأنه ليس علي النساء قتال.

[26] تقدم فأنا لاحقون بک عن ساعة.

[27] مرحبا بکما ما يبکيکما يا إبني أخي؟ فوالله لأرجو أن تکونا بعد ساعة قريري العين.

[28] جزاکما الله يا إبني أخي بوجدکما من ذلک و مواساتکما إياي بأنفسکما أحسن جزاء المتقين.

[29] أما من مغيث يغيثنا لوجه الله أما من ذاب عن حرم رسول الله؟.

[30]



نصروک أحياء و عند مماتهم

يوصي بنصرتک الشفيق شفيقا



أوصي ابن عوسجة حبيبا قال

قاتل دونه حتي الحمام تذوقا.

[31] ذکرت الصلاة جعلک الله من المصلين الذاکرين نعم هذا أول وقتها سلوهم أن يکفوا عنا حتي نصلي.

[32]



أقدم حسين اليوم تلقي أکمدا

وشيخک الحبر عليا ذا الندي



و حسنا کالبدر وافي الأسعدا

و عمک القرم الهمام الأرشدا



حمزة ليث الله يدعي أسدا

و ذالجناحين تبؤا مقعدا



في جنة الفردوس يعلو صعدا.

[33]



أنا زهير و أنا إبن القين

أذودکم بالسيف عن حسين



إن حسبنا أحدي السبطين

من عترة البر التقي الزين



ذاک رسول الله غير المين

أضربکم و لا أري من شين



يا ليت نفسي قسمت قسمين.

[34] لايبعدک الله يا زهير و لعن قاتلک لعن الذين مسخوا قردة و خنازير.

[35]



أنا حبيب و أبي مظهر

فارس هيجاء و نار تسعر



أنتم أعد عدة و أکثر

و نحن أعلي حجة و أظهر



و أنتم عند الوفاء أغدر

و نحن أوفي منکم و أصبر



حقا و أتقي منکم و أعذر.

[36] عندالله أحستسب نفسي و حماة أصحابي.

[37]



البحر من طعني و ضربي يصطلي

والجو من سهمي و نبلي يمتلي



إذا حسامي في يميني ينحلي

ينشق قلب الحاسد المبجل.

[38]



أنا برير و أبي خضير

لاخير فيمن ليس فيه خير.

[39]



سلي تخبري عني و أنت ذميمة

غداة حسين و الرماح شوارع



ألم آت أقصي ماکرهت و لم يخل

غداة الوغي و الروع ما أنان صانع



معي يزني لم تخنه کعوبه

و أبيض مشحوذ الغرارين قاطع



فجردته في عصبة ليس دينهم

کديني و إني بعد ذاک لقانع



و لم ترعيني مثلهم في زمانهم

و لا قبلهم في الناس إذا أنا يافع



أشد قراعا بالسيوف لدي الوغي

ألا کل من يحمي الذمار مقارع



و قد صبروا للطعن و الضرب حسرا

و قد جالدوا أن ذلک نافع.

[40]



إن تنکرني فأنا إبن الکلبي

سوف تروني و ترون ضربي‏



و حملتي و صولتي في الحرب‏

أدرک ثاري بعد ثار صحبي



و أدفع الکرب أمام الکرب

ليس جهادي في الوغي باللعب.

[41]



قد علمت کتيبة الأنصار

إني سأحمي حوزة الذمار



ضرب غلام ليس بالفرار

دون حسين مهجتي و داري.

[42] نعم أنت أمامي في الجنة فآقرأ رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم عني السلام و اعلمه أني في الأثر.

[43] إن الله لم يضل أخاک بل هداه و أضلک.

[44]



أميري حسين و نعم الأمير

سرور فؤاد البشير النذير



علي و فاطمة و الداه

فهل تعلمون له من نظير



له طلعة مثل شمس الضحي

له غرة مثل بدر منير.

[45]



انا عجوز سيدي ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



أضربکم بضربة عنيفة

دون بني فاطمة الشريفة.

[46] تقدم فأنا لاحقون بک عن ساعة.

[47]



و يرد صدر السمهري بصدره

ماذا يؤثر ذابل في ذابل



و کأنه و المشرفي بکفه

بحر يکر علي الکماة بجدول.

[48] يابن أسعد رحمک الله إنهم قد استوجبوا العذاب حين ردوا عليک ما دعوتهم إليه من الحق و نهضوا إليک يشتمونک و أصحابک فکيف بهم الان و قد قتلوا إخوانک الصالحين.

[49] بي رح ما هو خير لک من الدنيا و ما فيها و إلي ملک لايبلي.

[50]



أرمي بها معلمة أفواقها

والنفس لاينفعها أشفاقها



مسمومة تجري بها أخفاقها

ليملأن أرضا رشاقها.

[51]



أنا الغلام اليمني الجملي

ديني علي دين حسين و علي



إن أقتل اليوم فهذا أملي

فذاک رأيي و ألاقي عملي.

[52]



کيف تري الکفار ضرب الأسود

بالسيف ضربا عن بني محمد



أذب عنهم باللسان و اليد

أرجو به الجنة يوم المورد.

[53] أللهم بيض وجهه و طيب ريحه و احشره مع الأبرار و عرف بينه و بين آل محمد صلي الله عليه وآله وسلم.

[54]



لم تر عين نظرت مثله

من محتف يمشي و من ناعل



أعني انب ليلي ذالسدي و الندي

أعني ابن بنت الحسب الفاضل



يؤثر الدنيا علي دينه

و لا يبيع الحق بالباطل.

[55] أللهم أنت الشهيد عليهم فقد برز إليهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولک و کنا إذا إشتقنا إلي نبيک نظرنا إليه؛ إللهم أمنعهم برکات الأرض و فرقهم تفريقا و مزقهم تمزيقا و اجعلهم طرائق قددا و لاترض الولاة عنهم أبدا فأنهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا.

[56] يا إبن سعد قطع الله رحمک و لا بارک لک في أمرک و سلط عليک من يذبحک بعدي علي فراشک کما قطعت رحمي و لم تحفظ قرابتي من رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم.

[57] إن الله إصطفي آدم و نوحا و آل إبراهيم و آل عمران علي العالمين ذريه بعضها من بعض والله سميع عليم.

[58]



أنا علي بن الحسين بن علي

نحن و بيت الله أولي بالنبي



تالله لايحکم فينا ابن الدعي

أضرب بالسيف أحامي عن أبي



ضرب غلام هاشمي علوي.

[59] ياأبه العطش قتلني و ثقل الحديد أجهدني فهل إلي شربة من الماء سبيل؟.

[60] واغوثاه! يا بني من آتي لک بالماء؟ قاتل قليلا فما أسرع ما تلقي جدک محمدا صلي الله عليه وآله وسلم فيسقيک بکأسه الأوفي شربة لا تظمأ بعدها أبدا.

[61] يا أبتاه عليک مني السلام هذا جدي يقرئک السلام و يقول لک عجل القدوم علينا.

[62] قتل الله قوما قتلوک يا بني ما أجرأهم علي الرحمن و علي إنتهاک حرمة الرسول، علي الدنيا بعدک العفا.

[63] يا حبياه يا إبن أخاه.

[64]



اليوم ألفي مسلما و هو أبي

و فتية بادوا علي دين النبي



ليسوا بقوم عرفوا بالکذب

لکن خيار و کرام النسب



من هاشم السادات أهل الحسب.

[65]



أنا الغلام الأبطحي الطالبي

من معشر في هاشم و غالب



و نحن حقا سادة الذوائب

هذا حسين أطيب الأطائب



من عترة البر التقي الغالب.

[66]



أبي عقيل فأعرفوا مکاني

من هاشم و هاشم إخواني



کهول صدق سادة الأقران

هذا حسين شامخ البنيان



و سيد الشيب مع الشبان.

[67]



أشکو إلي الله من العدوان

قتال قوم في الردي عميان



قد ترکو معالم القرآن

و محکم التنزيل و التبيان



وأظهروا الکفر مع الطغيان.

[68]



أن تنکروني فأنا أبن جعفر

شهيد صدق في الجنانن أزهر



بطير فيها بجناح أخضر

کفي بهذا شرفا في المحشر.

[69]



إن تنکروني فأنانجل الحسن

سبط النبي المصطفي و المؤتمن



هذا حسين کالأسيرالمرتهن

بين أناس لاسقوا صوب المزم.

[70] بعدا لقوم قتلوک و من خصمهم يوم القيامة فيک جدک و أبوک؛ عز و الله علي عمک أن تدعوه فلا يجيبک أو يجيبک فلا ينفعک صوت الله کثر واتره و قل ناصره.

[71] أللهم أحصهم عددا و اقتلهم بددا و لاتغادر منهم أحدا.

[72] صبرا يا بني عمومتي صبرا يا أهل بيتي فوالله لا رأيتم هوانا بعد اليوم أبدا.

[73]



شيخي علي ذوالفخار الأطول

من هاشم الصدق الکريم المفضل



هذا حسين إبن النبي المرسل

عنه نحامي بالحسام المصقل



تفديه نفسي من أخ مبجل.

[74]



أضربکم و لاأري فيکم زجر

ذلک الشقي بالنبي قد کفر



يا زجر يا زجر تداني من عمر

لعلک اليوم تبوء من سقر.

[75]



خلو عداة الله خلوا عن عمر

خلوا عن الليث الهصور المکفهر



يضربکم بسيفه و لايفر

و ليس فيها کالجبان المنحجر.

[76] يا بني أمي تقدموا أراکم قد نصحتم لله و لرسوله.

[77]



إني أنا جعفر ذوالمعالي

إبن علي الخير ذي النوال



حسبي بعممي شرفا و خالي.

[78]



أني أنا عثمان ذوالمفاخر

شيخي علي ذوالفعال الطاهر



هذا حسين خيرة الأخاير

و سيد الکبار و الصغائر



بعد الرسول و الوصي الناصر.

[79] يا أخي أنت صاحب لوائي.

[80] قد ضاق صدري و أريد أن أثري من هؤلاء المنافقين.

[81] إذن فاطلب لهؤلاء الأطفال قليلا من الماء.

[82]



أنا الذي أعرف عندالزمجرة

بأبن عي المسمي حيدرة.

[83]



يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده کينت أو تکوني



هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين



تالله ما هذا فعال ديني

و لافعال صادق اليقين.

[84]



لا أرهب الموت إذا الموت رقا

حتي أواري ي المصاليت لقا



إني أنا العباس أغدوا بالسقا

و لا أخاف الشر يوم الملتقي



نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا.

[85]



و الله إن قطعتم يميني

إني أحامي أبدا عن ديني



و عن إمام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الأمين.

[86]



يا نفس لاتخشي من الکفار

و أبشري برحمة الجبار



مع النبي السيدالمختار

قد قطعوا ببغيهم يساري



فأصلهم يا رب حر النار.

[87] آلان إنکسر ظهري و قلت حيلتي.

[88] أين تفرون و قد قتلتم أخي؟ أين تفرون و قد قطعتم عضدي؟.

[89] وا أخاه وا عباساه واضيعتنا بعدک!.

[90] واضيعتنا بعدک!.

[91] هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجوا الله في إغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله إعانتنا؟.

[92] ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه.

[93] هون علي ما نزل به أنه بعين الله اللهم لايکن أهون عليک من فضيل.

[94]



فطر من فرط الصدي قلبه

يا ليت قد فطر قلبي الصدي



لم يمنحوه الورد صيروا

فيض وريديه له موردا.

[95]



القتل أولي من رکوب العار

و العار أولي من دخول النار



و الله ما هذا و هذا جاري.

[96]



أنا الحسين بن علي

آليت أن لا أنثني



أحمي عيالات أبي

أمضي علي دين النبي.

[97] ويلکم يا شيعة آل أبي سفيان إن لم يکن لکم دين و کنتم لاتخافون يوم المعاد فکونوا أحرارا في دنياکم هذه و إرجعوا إلي أنسابکم إن کنتم عربا تزعمون.

[98] أقول إني أقاتلکم و تقاتلوني و النساء ليس عليهن جنانح فأمنعوا عتاتکم و جهالکم و طغاتکم من التعرض لحرمي ما دمت حيا.

[99]



قال أقصدوني بنفسي و أترکو حرمي

قد حان حيني و قد لاحت لوائحه.

[100] إلهي تعلم أنهم يقتلون رجلا ليس علي وجه الارض إبن بنت نبي غيره.

[101] لا أکلت بيمينک و لا شربت بها و حشرک الله مع القوم الظالمين.

[102] يا إبن أخي إصبر علي ما نزل بک و احتسب في ذلک الخير فأن الله يلحقک بآبائک الصالحين و برسول الله صلي الله عليه وآله وسلم علي عليه ‏السلام و حمزة و جعفر والحسن صلوات الله عليهم أجمعين.

[103] أللهم أمسک عليهم قطر السماء ؤ أمنعهم برکات الأرض أللهم فأن متعتهم إلي حين ففرقهم تفرقا و اجعلهم طرائق قددا و لاترض الولاة عنهم أبدا فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا.

[104] أنان أرد الحامية فأشرب من حميمها؟ لا والله بل ارد علي جدي رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم و أسکن معه في داره في مقعد صدق عند مليک مقتدر و أشرب من ماء غير آسن و أشکو إليه ما ارتکبتم مني و فعلتم بي.

[105] أللهم متعالي المکان عظيم الجبروت شديد المحال غني عن الخلائق عريض الکبرياء قادر علي ما تشاء قريب الرحمة صادق الوعد سابغ النعمة حسن البلاء قريب أذا دعيت محيط بما خلقت قابل التوبة لمن تاب إليک قادر علي ما أردت تدرک ما طلبت شکور إذا شکرت ذکور إذا ذکرت أدعوک محتاچا و أرغب إليک فقيرا و أفزع إليک خائفا و أبکي مکروبا واستعين بک ضعيفا و أتوکل عليک کافيا أللهم أحکم بيننا و بين قومنا فأنهم غرونا و خذلونا و غدروا بنا و قتلونا و نحن عترة نبيک و ولد حبيبک محمد صلي الله عليه وآله وسلم الذي إصطفيتة بالرسالة و أئمنته علي الوحي فأجعل لنا من أمرنا فرجا و مخرجا يا أرحم الراحمين. صبرا علي قضائک يا رب لا إله سواک يا غياث المستغيثين.

[106] هکذا ألقي الله مخضبا بدمي مغصوبا علي حقي.