بازگشت

يوم المظلوم علي الظالم اشد من يوم الظالم علي المظلوم (علي)


روزي كه مظلوم حق خود را مي ستاند، سخت تر است تا روزي كه ظالم بر مظلوم ستم مي كند.

زمان جنايتكار است، اما جنايت پيشه نيست. زمان نيز مانند تاريخ كه خاطره ي زمان را نگاه مي دارد جنايت مي كند، اما كمتر جنايتي را بي مكافات مي گذارد. اگر جنايات تاريخ در مواردي حساب نشده است، مكافات آن حساب دارد، حسابي بي نهايت دقيق.

قرآن مي گويد كافران مپندارند كه اگر به آنها فرصتي مي دهيم اين فرصت به سود آنهاست ، به آنها فرصت مي دهيم تا هر چه مي خواهند بكنند سرانجام عذابي دردناك خواهند داشت. آنان كه حسين را نزد خود خواندند، به او وعده ي ياري دادند، از فرستاده ي او با چنان شور و هيجان استقبال كردند بيعت او را پذيرفتند اما چون وقت كار شد به دشمن او پيوستند و براي خشنودي وي او را كشتند، و يا آنكه هر يك از گوشه اي فرارفتند و در خانه را به روي خود بستند و يا بر بلندي رفتند و بر مظلوميت او گريستند و از خدا خواستند تا او را ياري دهد ! وقتي


همه چيز پايان يافت، خاطرشان آسوده شد و بخود گفتند كه «رسيده بود بلائي ولي بخير گذشت» .

حكومت دمشق و دست نشانده ي او در كوفه هم پنداشتند پيروز گشتند حسين كه از ميان رفت، ديگر چه كسي قدرت مخالفت با آنان را دارد، اما هر دو دسته حساب يك چيز را نكرده بودند. حساب مكافات را ! هيچ عملي در طبيعت بي عكس العمل نخواهد ماند. عكس العمل ممكن است فوري پديد شود و ممكن است سالها يا ده ها سال مدت بخواهد، اما بالاخره پديد خواهد شد. اين سنت آفرينش است اين قانون خداست كه دگرگون نخواهد شد. ستمكار بايد به كيفر خود برسد. خون مظلوم بايد خواسته شود.

نخستين مرحله ي عكس العمل چنانكه گفتيم پشيماني بود، پشيماني در سران سپاه ، پشيماني در سربازان، و سپس پشيماني در حوزه ي حكومت كوفه و سلطنت دمشق .

چندي نگذشت كه پسر زياد عمر سعد را خواست و گفت: آن نوشته اي كه درباره ي كشتن حسين بتو دادم چه شد؟ آن را به من بده! .

- مگر آن نوشته تا چه وقت پيش من مي ماند. آن را گم كردم !

مي خواهي آنرا پيش پيره زنان قريش دست آويز كني؟

يزيد گفت راضي بودم يكي از فرزندانم كشته شود و حسين به قتل نرسد. خدا پسر مرجانه را بكشد چرا چنين كاري كرده. يزيد بي گمان دروغ مي گفت، اما مي ترسيد، از عكس العمل مي ترسيد . عكس العمل رفتار و كردار خود را در نخستين مجلس ديد. سالي نگذشت كه نمايندگان مدينه چون از نزد وي برگشتند، بمردم خبر دادند كه آنچه در يزيد نيست نشانه ي مسلماني است. سراسر مدينه را آشوب فراگرفت مردم شهر قيام كردند، نخست امويان را از شهر راندند، سپس خود زمام كار را به دست گرفتند، اما سرانجام شام مجدانه دخالت كرد. شهر را


محاصره كرد و گشود، گروهي بسيار از مردم مدينه را كشت، شهر پيغمبر را قتل عام كرد. ولي از سوي ديگر عبدالله بن زبير در مكه برخاست و قدرت خود را بيشتر گسترد و يزيد را در واپسين سال عمر نگران ساخت . يزيد در سال 64 درگذشت. با مرگ او كوفه به كانوني از آتش تبديل گرديد، آتش انتقام . سران شيعه نخست بفكر افتادند كه براي ستردن گناهان خود چون بني اسرائيل شمشير بردارند و يكديگر را بكشند. اما سرانجام فكر عاقلانه تري كردند. بايد خشم خود را با كشتن ديگران تسكين دهند نه با كشتن خود. از نو قتلگاه بلكه قتلگاههاي ديگري براه افتاد. اما اين بار قربانيان آن پاكان و عزيزان خدا نبودند. دژخيماني بودند كه دستهايشان تا مرفق در خون آزادگان رنگ شده بود. امروز وقتي ما داستان كشتار مختار پسر ابي عبيده ي ثقفي را مي خوانيم اگر سري به كتابهاي حقوقي كشيده باشيم، ممكن است چنان انتقام را تا حدي خشن بدانيم و بگوئيم چرا چنان كردند؟ يكي را چون گوسفند سر بريدند يكي را شكم پاره كردند . ديگري را كه تيري به فرزندي از فرزندان حسين افكنده و آن جوان دست را سپر ساخته و تير دست و پيشاني او را شكافته بود همان كيفر دادند . ديگري را در ديگ روغن جوشان افكندند . دست و پاي آن يكي را بزمين دوختند و اسبان را از روي او گذراندند. چنانكه نوشته اند تنها در يك جا 248 تن را كه در قتل حسين و ياران او شريك بودند طعمه اين گونه كيفرها چشاندند.

ما اين داستانها را مي خوانيم و در آن نوعي قساوت مي بينيم . اما بايد دانست كه قضاوت مردم سيزده قرن بعد درباره ي كردار پيشينيان درست نيست. ديگر آنكه چون خشم انقلاب زبانه زد معيارها دگرگون مي شوند. انقلاب معمولا با خشم و قساوت همراه است، بلكه اگر خشم با انقلاب همراه نباشد، انقلاب نيست .

شمر ، عبيدالله زياد ، عمر ابن سعد ، حفض پسر جوان او، خولي،


سنان و دهها تن از سران لشكر كوفه چنين كيفرها ديدند. اما تاريخ به همين جا بسنده نكرد، اين آخرين انقلاب و آخرين انتقام نبود، انقلابي از پس انقلاب ديگر پديد شد. مختار بدست مصعب ابن زبير و مصعب به امر عبدالملك ابن مروان بقتل رسيد و با هر يك از اين فرماندهان گروهي و بلكه گروه هائي كشته گرديدند. سر حسين ابن علي (ع) را نزد عبيدالله آوردند، سر عبيدالله را نزد مختار، سر مختار را نزد مصعب و سر مصعب پيش روي عبدالمك نهاده شد، همه اين حوادث در كمتر از ده سال رخ داد. در اين ده سال چنانكه پسر پيغمبر آن مردم را بيم داده بود، كوفه روي آرامش نديد هر سال و هر ماه از گوشه اي فتنه اي تازه برمي خاست. خوارج سراسر شرق و جنوب شرقي عراق را تهديد مي كردند و دامنه ي تاخت وتاز آنان تا به خوزستان كشيده شد. امنيت از كوفه و بصره و بلكه سراسر عراق رخت بربست. دزدان، راهزنان فرصت طلبان يكي از پس ديگري و گروهي به دنبال گروه ديگر از گوشه و كنار بيرون آمدند. نه حاكم از رعيت خشنود و نه رعيت در زندگي آسوده خاطر. اين نفرين ديگر حسين بود كه گريبانشان را گرفت. مدت چهارده سال از شهادت حسين گذشت و مي توان گفت كوفه در اين مدت، چهارده ماه و بلكه چهارده هفته روي آسايش نديد، سرانجام آخرين وعده ي حسين عملي گرديد وقت آن رسيد كه آخرين صحنه هم نمايش داده شود و آن در سال هفتاد و پنجم هجرت بود.

روزي كه گروهي از بزرگان كوفه در مسجد نشسته بودند مردي سر و روي پوشيده داخل شد، شمشيري به كمر بسته كماني بدوش افكنده بي اعتنا به مردم صفها را شكافت و خود را به منبر رساند. بر منبر بالا رفت و در پله ي فرازين نشست و خاموش ماند. سكوت، باز هم سكوت! نوشته اند يك ساعت سخني بر لب نياورد شايد مثل هميشه در زمان مبالغه كرده باشند. هر مقدار كه بود سكوت او مردمان را به سخنهاي در گوشي


واداشت. چه كسي است؟

-مگر نمي داني حاكم تازه است!

-خدا روي بني اميه را سياه كند كه چنين مردي را به حكومت عراق مي فرستد. او را سنگ باران بكنم؟

- نه برادر چكارش داري؟ اندكي ديگر صبر كن . به بينم چه مي شود. وقتي سكوت همه جا را گرفت، وقتي همه ي نفسها در سينه ها بريده شد چهره ي خود را گشود و چنين گفت:

مرا همه خوب مي شناسند من از هيچ دشواري نمي هراسم

چون وقت كار شد مي دانيد من كه هستم

مردم كوفه! به خدا من مي دانم چگونه با شري روبرو شوم و چگونه از پس آن برايم و چگونه آن را كيفر دهم. چشمهائي را دوخته و گردنهائي را كشيده مي بينم. سرهائي را مي بينم كه چون ميوه رسيده ي بر شاخه سنگيني مي كند و بايد فوري آن را چيد. خونهائي را مي بينم كه از عمامه تا ريشها را رنگين كرده و سرخي آن در پرتو خورشيد مي درخشد! اي مردم عراق! اي كان تفرقه و نفاق! اي گروه فاسد اخلاق! من بيدي نيستم كه از ين بادها بلرزم. من دستنبويي نيستم كه مرا بازيچه كنيد و ميان انگشتان خود بفشاريد ! من امتحان هوش و ذكاوت و زيركي و درايت خود را داده ام. و تا نهايت بخوبي از عهده برآمده ام.

اميرالمؤمنين تيردان خود را پيش روي خود ريخت و يك يك آنها را زير دندان آزمايش كرد. من از همه سخت تر و ديرشكن تر بودم! مرا براي شما برگزيد زيرا ساليان درازي است شما با آشوب و فتنه هم آواز شده و گمراهي را پيشه ساخته و راه نافرماني را پيش گرفته ايد! به خدا چون شاخ درخت پوست از تنتان بيرون مي كشم و چون سنگ آتش زنه بر سرتان مي كوبم و چون خاربن تيغهاي شما را مي شكنم


و چون شتر غريبه كه آن را از هر سو مي رانند، مي زنم. شما مانند مردم آن شهريد كه با آرامش و اطمينان بسر مي بردند، روزي آنها به فراخي مي رسيد ولي كفران ورزيدند و خدا لباس گرسنگي و ترس را بر تن آنان پوشانيد . [1] .

وقتي مردم اين دشنامها را شنيدند و اين تحقيرها را ديدند، وقتي دانستند كسي به سر وقت آنان آمده است كه با زباني كه مي دانند با آنها سخن مي گويد، و چون خريداران گاو بني اسرائيل همه نشانه ها را كه مي دانستند در او ديدند همه به زبان حال گفتند «الان جئت بالحق» گفتي و گل گفتي! ما در جستجوي تو بوديم و انتظار چون تو نابغه را مي برديم! «كرم نما و فرودآ كه خانه، خانه ي توست» همان مردي كه مي خواست او را سنگباران كند، دستش بلرزه افتاد و سنگريزه ها از كفش ريختن گرفت. حجاج ابن يوسف حاكم كوفه شد. بار ديگر دستگاه تفتيش عقايد، جاسوسي ، اتهام، دستگيري، زنداني كردن، شكنجه و قتل و سرانجام حكومت اختناق براه افتاد. آري اين است سزاي نامردماني كه به نعمت خدا كفران ورزند، مصلحت جويان و خيرانديشان خود را به دست خويش بكشند. از خدا رو برگردانند و شيطان را قبله ي خود سازند. يكبار ديگر شام دندان خود را به كوفه نشان داد.


پاورقي

[1] نحل، 112.