بازگشت

ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم (بقره: 7)


مهر نهاد خدا بر دلها و ديده هايشان.

معلوم نيست آن همه سختگيري در آغاز كار و سپس طرح نقشه ي جنگ و اجراي آن با چنان بي رحمي، با اشاره ي دمشق بوده است، يا به ابتكار شخصي حاكم كوفه . شايد رئيس و مأمور هر دو در آن دخالت داشتند، اما يك نكته را از لابلاي همه ي گفت و شنودهايي كه در صحنه ي كارزار و انبوه مردم و قصر كوفه و كاخ دمشق رفته مي توان دريافت، و آن اين است كه مردم كوفه در آغاز نمي دانستند و شايد هم نمي خواستند اين حادثه چنان پايان فجيعي داشته باشد.

بسياري از سران سپاه خود از جمله مردمي بودند، كه براي حسين نامه نوشتند و او را به كوفه خواندند . آنان در آغاز خواهان چنين جنگي نبودند و شايد احتمال نمي دادند، كار به جنگ بكشد. پسر سعد كه فرماندهي سپاه را داشت از يك سو طالب نام بود و حكومت ري را مي خواست و از سوي ديگر از ننگ هراس داشت و نمي خواست دست خود را به خون حسين بيالايد. آيا از خدا مي ترسيد؟ تا آن زمان كه اين


مأموريت را نپذيرفته بود جاي چنين احتمالي هست. اما پس از آن مي بينيم نگراني او بيشتر از سرزنش مردم بود تا از خشم خدا. او مي دانست گروهي از مردم از گناهي چنين بزرگ چشم نمي پوشند كه پسر يكي از صحابه ي پيغمبر ، فرزند پيغمبر را بكشد، هر چند معلوم نيست اگر چنين تكليفي به آن سرزنش كنندگان مي شد چند نفرشان نمي پذيرفتند . بهر حال وقتي تنور جنگ از گرمي افتاد و هر كسي سر كار خود رفت و او با امت پيغمبر چگونه مي تواند زندگي كند؟ اين چيزي بود كه عمر درباره ي آن نگراني داشت. چند بيتي را هم كه نشانه ي اين دودلي است به او نسبت داده اند. و نيز چنانكه نوشته اند، چند تن از آشنايان او از راه خيرخواهي يا به سبب ديگر او را از ارتكاب چنين كار زشت بيم مي دادند. حال بيشتر فرماندهان او نيز بهتر از وي نبود. اما در اين ميان چند ماجراجوي پست فطرت هم بودند كه از هيچ چيز بيمي نداشتند . همانها كه زود زود رنگ عوض مي كنند، همانها كه در هر حادثه تنها سود شخصي خود را مي جويند، همانها كه گاهي هم سود خود را نمي خواهند و تنها از زيان مردم لذت مي برند، همانهايي كه خوشي آنان در اين است كه خانواده اي و يا شهري و يا اجتماعي روي آرامش نبيند، همانهايي كه علي آنان را چنين وصف مي كند:

«ناخوش باد مردمي كه جز در جايي كه شري هست چهره ي آنان را نمي توان ديد. » مردمي كه علي از دست آنان مي ناليد و حسن از شر آنان، گوشه گيري را اختيار كرد. مردمي چون شبث بن ربعي ، شمر بن ذي الجوشن و يك دو تن فرومايه ي ديگر كه مي خواستند به هر صورت كه ممكن است كار هر چه زودتر و زشت تر پايان پذيرد. اما آنانكه دورانديش تر بودند چندان شتاب نمي كردند بدين جهت كار آغاز جنگ يك دو نوبت عقب افتاد.

امام نيز نمي خواست كار به جنگ بكشد. اگر امام طالب جنگ بود


هنگام برخورد با حر كه يكي از ياران وي بدو گفت: « بهتر است اين مانع را از پيش برداريم وگرنه با مانعهاي سخت تر روبه رو مي شويم. » سخن او را مي پذيرفت. اما در پاسخ وي از روي ارشاد گفت: «وظيفه ي من در حال حاضر جنگ نيست» . پس اينكه مورخان نوشته اند: «چند تن از ياران امام تا آنجا كه توانستند از راه خيرخواهي سپاهيان كوفه را اندرز دادند، و آنان را از زشتي كاري كه درصدد انجام آن هستند، آگاه نمودند درست به نظر مي رسد. هر دو گروه مسلمان بودند و آماده ي درگيري با يكديگر. دستور قرآن در چنين موردي اين است كه « اگر دو دسته از مؤمنان با يكديگر درگير شدند بكوشيد كه بين آن دو دسته را سازش دهيد. اگر يكي از دو دسته ستمكاري را پيش گرفت با او بجنگيد تا به حكم خدا گردن بنهد» .

به اين ترتيب امام و ياران او بيش از هر مسلمان ديگر خود را مكلف به پيروي قرآن مي دانستند . بايد تا آنجا كه مي توانند بكوشند تا اين گمراهان به اشتباه خود متوجه شوند. يكي از آنان كه در اين راه از خيرخواهي كوتاهي نكرد، زهير پسر قين بود. وي پيشاپيش سپاه كوفه رفت و گفت: « مردم خيرخواهي حق هر مسلماني بر مسلمان ديگر است. تا كار به شمشير نكشيده است ما با يكديگر برادريم و يك دين داريم و يك ملت هستيم اما همين كه كار بجنگ كشيد و شمشيرها از نيام بيرون آمد ديگر رشته ي پيوندي ميان ما نخواهد بود. » اين گفتار و گفتارهايي از اين قبيل و مشاجره هايي كه ميان چند تن از سپاه حسين و لشكر كوفه رفته است، اگر هم در لفظهاي آن دگرگوني پديد آمده باشد. نمايانگر واقعيتي است و حقيقتي را بازگو مي كند. اين گفته ها از نوع حديث و روايت نيست كه به خاطر غرضي خاص آن را پرداخته باشند. نقل اين گفتگوها نشان مي دهد كه گزارشگري دقيق در صحنه حاضر بوده است و آنچه را رخ داده به قلم آورده است. حسين (ع) نيز تا


آنجا كه توانست كوشيد وجدان خفته ي اين مردم دين به دنيا فروخته را با سخناني كه سراسر خيرخواهي و دلسوزي و روشنگر حقيقت بود بيدار سازد. به آنها گفت كه اين آخرين فرصتي است كه براي انتخاب زندگي آزاد به آنها داده مي شود. اگر اين فرصت را از دست بدهند ديگر هيچگاه روي رستگاري نخواهند ديد. اگر به اين عزت پشت پا زنند به دنبال آن زندگي پر از خواري و ذلت در انتظار ايشان است. براي همين بود كه نخستين ساعات روز دهم محرم نيز به پيغام آوردن و پيغام بردن و سخن گفتن و خطبه خواندن گذشت. در اين لحظات حساس و پراضطراب از سوي حسين و اصحاب او چند خطبه ي كوتاه خوانده شده است. اين خطبه ها كه خوشبختانه تاريخ آن را ضبط كرده است، سندهائي گرانبهاست سندهائي كه بيش از آنكه نشان دهنده ي روح آزادگي و شرف و پرهيزگاري باشد، نمايانگر نقطه ي اوج شفقت و دلسوزي بر مردم گمراه و تلاش و كوشش انساني براي نجات چنين مردم است. و اين است يكي از خطبه هاي حسين در آن ساعات پراضطراب: « مردم شتاب مكنيد! سخن مرا بشنويد ! من خير شما را مي خواهم! من مي خواهم به شما بگويم براي چه كاري به سرزمين شما آمده ام ! اگر سخن مرا شنيديد و انصاف داديد و ديديد من درست مي گويم ، اين جنگ كه هر لحظه ممكن است درگيرد، از ميان برخواهد خاست. اگر به سخن من گوش ندهيد اگر به راه انصاف نرويد زيان آن دامنگير شما خواهد شد. مردم مي دانيد من كيستم؟ مي دانيد پدر من كيست؟ آيا كشتن من بر شما رواست؟ و آيا رواست حرمت مرا درهم بشكنيد؟ مگر من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ مگر پدر من وصي پيغمبر و پسرعموي او و نخستين مسلمان نيست ؟ آيا اين حديث را شنيده ايد كه پيغمبر درباره ي من و برادرم گفت اين دو فرزند من دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا راست مي دانيد چه بهتر به خدا تا خود را شناخته ام دروغ نگفته ام. و اگر گمان


مي كنيد من دروغ مي گويم، هنوز از اصحاب محمد (ص) چند تن زنده اند مي توانيد از آنها بپرسيد: جابر بن عبدالله انصاري ، ابوسعيد خدري، سهل ساعدي، زيد بن ارقم، انس بن مالك! آنها بشما خواهند گفت كه آنچه مي گويم درست است. مردم به چه مجوز شرعي مي خواهيد خون مرا بريزيد؟ »

جاي هيچ ترديد نيست كه امام اين سخنان را براي رهايي از چنگ دشمن و يا بيم از كشته شدن نگفته است. او اگر چنان چيزي مي خواست چند روز پيش بهتر ممكن بود. اين گفتار كه هر كس شامه اي درست و نابيمار داشته باشد بوي آشتي طلبي و خيرخواهي و مردم دوستي را از آن بخوبي مي شنود؛ نمونه اي از گفتارهايي است كه در سراسر تاريخ تنها چند تن در مانند چنين شرايطي ايراد كرده اند. سخن مردان خداست. سخن كسي است كه رسالت خود را در بيدار كردن وجدانهاي بخواب رفته مي داند. كسي كه خود را در ميان شعله هاي شرار خشم و طغيان شهوت كه توده ي جاهل در آن مي سوزد ، مي افكند و مي كوشد تا آنجا كه ممكن است يك دو تن را برهاند و از ميان اين شعله بيرون برد. يكبار ديگر اين خطبه را بخوانيد. در آن هيچ گونه آرايش لفظي و رعايت صنعت بيان بكار نرفته است. سخنران در آن به دليلهاي منطقي و استدلال توجه نكرده است. بياني است بسيار ساده ، متضمن معنيي كه همه آن را بخوبي مي دانستند، و خود را از آن بي اطلاع نشان مي دادند. گفتاري كه ساده ترين آن مردم هم بخوبي مي توانست عمق آن را دريابد. «مردم من خيرخواه شما هستم. من براي تفرقه افكني نيامده ام همه مرا مي شناسيد. مي دانيد من دروغگو نيستم . شما چرا مي خواهيد مرا بكشيد؟ چه كسي اين حق را به شما داده است ؟ »

در اينجا بود كه فتنه جويان و جنگ طلبان ترسيدند مبادا اين سخن سراسر خيرخواهي در دل سنگ مردم كارگر افتد. ترسيدند مبادا سپاهيان


يا عده اي از آنان تحت تأثير گفتار امام قرار گيرند. اگر چنين شود، آنان بدانچه مي خواهند - فتنه انگيزي - دست نخواهند يافت. همان پست نهاد تشنه ي خون فرياد كرد: « خدا را بر باطل پرستيده باشم اگر بدانم چه مي گويي! » اين سخن را كسي گفت كه به يقين در سراسر زندگي لحظه اي خدا را نه به حق و نه به باطل نپرستيده بود، چه او هرگز با خدا راهي نداشت. ما از زندگاني اين مرد از آن روز كه در كوفه خود را به علي بست تا اين روز كه هر لحظه انتظار مي كشيد كار پسر علي را تمام كند خوب آگاهيم. شمر بن ذي الجوشن، او از نوع مردمي بود كه از آزار آزادمردان لذت مي برند و شادي آنان هنگامي است كه نهال عمر مردي باتقوي و شرف را به دست خود ببرند و متأسفانه در طول تاريخ تعداد آنان را كم نمي بينيم. سرانجام آنچه نبايد بشود شد. يا آنچه بايد روي دهد آغاز گرديد. صحنه اي پديد آمد كه قرآن در نيم قرن پيش از آن خبر داده بود. «اگر محمد بميرد يا كشته شود شما بگذشته ي خود برمي گرديد؟ اگر چنين كنيد به خدا زياني نمي رسد » [1] اين مردم پس از پنجاه سال به خوي ديرين خود برگشتند، به زندگي جاهليت . به زندگي كه جز خشم و شهوت چيزي راهبر آن نبود. پنجاه سال قرآن و حديث و سيرت بزرگان صحابه و رفتار مسلمانان راستين در مدت چند ساعت به يكسو نهاده شد. طبيعت درنده اي كه در زير اين قيدها محدود و محصور بود رها گشت. طبيعتي كه نه تنها از خوي مسلماني بهره اي نداشت بلكه ميان آن و طبيعت انساني نيز فاصله اي عميق ديده مي شد.



پاورقي

[1] آل عمران ، 144.