بازگشت

خط الموت علي ابن آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة (حسين بن علي)


مرگ بر فرزند آدم اثر نهاده است آن چنانكه گردن بند بر گردن دخترك جوان. چه وقت و در كجا حسين ابن علي از كشته شدن مسلم خبر شد: طبري در يكي از روايات خود نوشته است:«در سه ميلي قادسيه حر با دسته ي تحت فرماندهي خود سر راه را بر او گرفت و گفت كجا مي روي؟ )- به كوفه! - برگرد! چه من در آنجا اميد خيري براي تو نمي بينم! سپس او را از كشته شدن مسلم خبر داد. حسين خواست برگردد ولي برادران مسلم نپذيرفتند و گفتند ما بايد خون برادر خود را بگيريم. حسين نيز گفت:«پس از شما نيز زندگي لذتي ندارد.» [1] .

پيداست كه يكي از راويان اين مورخ چند گزارش را با يكديگر درهم ريخته است. آنچه درست تر بنظر مي رسد اين است كه خبر كشته شدن مسلم به امام روزها پيش از برخورد او با حر به وي رسيده باشد. و نيز آنچه مسلم است اينكه حر مأمور بوده سر راه را بر او بگيرد و


مراقب وي باشد تا دستور بعدي پسر زياد بدو رسد و اينكه پسر زياد هنگام شنيدن وصيت مسلم از عمر ابن سعد گفت: « اگر حسين با ما كاري نداشته باشد ما با او كاري نداريم » . يا نقلي است كه به دروغ به پسر زياد بسته اند، و يا سخني است كه او مطابق مصلحت روز گفته است. ما عبيدالله را خوب مي شناسيم و دشمني او و پدرش را با خاندان علي نيك مي دانيم. زياد در خلافت علي (ع) چندي عامل او بود و مأموريت خود را هم خوب انجام مي داد، ليكن پس از آنكه خود را در اختيار معاويه گذاشت و بخصوص پس از آنكه بشرف برادر خواندگي او (از راه ارتباط نامشروع ابوسفيان با مادرش) مشرف شد! فكر و انديشه و قدرت خود را در طبق اخلاص گذاشت و به معاويه تقديم كرد. عبيدالله پسر چنين پدري است. او مي خواست رفتاري را كه پدرش با شيعيان علي كرد، تقليد كند. او ممكن نبود حسين را رها كند تا به هر جا مي خواهد برود. بنابراين آنچه طبري از زبان حر نوشته است كه: «برگرد زيرا در كوفه اميد خيري براي تو نمي بينم » . گزارشي است كه چند تن بين راه به حسين دادند و او را از كشته شدن مسلم آگاه ساختند، و آنچه روايات ديگر گفته اند كه پسر زياد سراسر راه كوفه و شام و حجاز را تحت نظر گرفته بود، و به دستور وي آينده و رونده را بازرسي مي كردند درست تر مي نمايد. همچنين بعيد و بلكه ناممكن بنظر مي رسد كه محمد اشعث و يا عمر بن سعد وصيت مسلم را انجام داده و نامه اي به حسين نوشته و كشته شدن مسلم را به او اطلاع داده باشند. چه محمد اشعث چنانكه گفتيم بدون رخصت پسر زياد چنين نامه اي را نمي نوشت و پسر زياد هم خود را ملزم به چنين تكليفي نمي ديد.

هر چه بوده است، همين كه حسين (ع) از كشته شدن مسلم و هاني و نيز قتل دو پيكي كه به كوفه فرستاده بود تا رسيدن خود را اعلام كند، مطلع گشت، همراهان خود را فراهم ساخت. در آن انجمن كاري كرد


كه از آزاده اي چون او انتظار مي رفت. او مي دانست بعضي از آنان كه از حجاز با وي همراه شده و يا در راه به او پيوسته اند، اين سفر را براي رضاي خدا انتخاب نكرده اند. خواست تا خاطرشان را آسوده كند. چنانكه مكرر در فصلهاي اين كتاب گفته ايم، وقتي مسلمانان با امام بيعت كردند تعهدي سپرده اند كه بايد تا آخرين لحظه آن را اجرا كنند. امام خواست ذمه ي اين مردم را از اين تعهد آزاد سازد. به آنان گفت: « خبر جانگدازي به من رسيده است. مسلم و هاني كشته شده اند، شيعيان ما را رها كرده اند. حالا خود مي دانيد هر كه نمي خواهد تا پايان با ما باشد بهتر است راه خود را بگيرد و برود. » گروهي رفتند اين گروه نامردمي بودند كه دنيا را مي خواستند گروهي هم ماندند و آنان مسلمانان راستين بودند.

در منزل شراف كاروان پس از استراحت مقداري آب برداشت، و تا نزديك نيم روز راه پيمود، ناگاه يكي از كاروانيان تكبير گفت حسين پرسيد: «بردن نام خدا به هر حال خوب است اما موجب اين تكبير گفتن چه بود؟ » گفت: «نخلستاني پيش روي ما ديده مي شود». كاروانيان گفتند هرگز در اين راه نخلستاني نبوده است آنچه مي بيني بايد چيز ديگري باشد. همين كه پيش رفتند و بهتر ديدند، يكي گفت: آنچه مي بينيم سر نيزه ها و گوش اسبهاست. پس آنچه نخلستان مي پنداشتند طليعه ي سپاهيان دشمن بود. مردمي كه بايد شادي كنان و تكبيرگويان به استقبال ميهمان عزيز خود بيايند، سلاح پوشيده پذيره ي جنگ او شده اند، چه شگفت دنيايي! و چه سست پيمان مردمي!

درست است كه مورخان نوشته اند چون حسين دعوت نامه هاي مردم كوفه را به حر نشان داد وي گفت من از اين نامه ها خبري ندارم، اما آيا مي توان باور كرد كه صدهزار و يا بيست هزار مردم شهري در عرض يك هفته براي ياري مردي آماده شوند و خبر اين حادثه ي


بزرگ در آن شهر به كوي و برزن و مسجد و محله نرسد و همه يا بيشتر مردم آگاه نشوند؟ گيريم كه شخص حر از ماجرا خبر نداشت آيا از آن هزار تن هم كه همراه او بودند، هيچ كس آنچه را در چند هفته ي پيش گذشته بود نمي دانست؟ مگر كوفه چقدر جمعيت داشت؟ مگر مردان جنگي در ميان آن جمعيت به چند تن مي رسيدند كه بگوييم هيچ يك از اين هزار تن جزء آن مردم نبودند؟ چنين فرضي را به سختي مي توان باور كرد.

به هر حال فاجعه از اين ملاقات آغاز شد. حر سر راه را بر كاروان سالار گرفت. امام گفت: « اين مردم مرا به سرزمين خود خوانده اند تا با ياري آنان بدعتهايي را كه در دين خدا پديد آمده است بزدايم. اين هم نامه هاي آنهاست. حالا اگر پشيمان اند برمي گردم». حر گفت: «من از جمله ي نامه نگاران نيستم و از اين نامه ها هم خبري ندارم امير من، مرا مأمور كرده است، هر جا تو را ديدم سر راه را بر تو بگيرم و تو را نزد او ببرم» . بديهي است كه امام حسين (ع) پيشنهاد وي را نمي پذيرد و او هم امام را رها نمي كند تا به حجاز برگردد و حتي به او اجازت نمي دهد كه در منزلي آباد و پرآب و علف فرود آيد. اما از آنچه در ملاقات و گفتگوها روي داده يك نكته ي جالب مي توان ديد. نكته اي كه علماي اخلاق اسلامي پيوسته آن را تذكر داده و مسلمانان را از آن ترسانيده اند. قرآن نيز در چند جا بدان اشاراتي دارد. هر انساني در هر مرحله از عمر خود دستخوش پيروي از هوي نفس و شكستن قانون مي گردد. در آغاز كه گناهي مرتكب مي شود تا مدتي گرفتار سرزنش وجدان است. دل او را حجايي تيره مي گيرد نه چندان سياه و تاريك كه ديگر سخن حق بگوش او فرونرود. مي گويند در چنين حالت دل انسان از ديدار حقيقت محجوب، اما اعتقاد او سالم است. اگر از گناه برگردد اين تيرگي بتدريج برطرف مي شود. اما اگر در گناه اصرار ورزد كار او بجايي


خواهد كشيد كه نه تنها ديگر وجدان وي از گناه ناآرام نخواهد شد، بلكه از گناه لذت خواهد برد. در اين برخورد، امير لشكر و سپاهيان او با آنكه از يك سو سر راه بر امام گرفتند، و با او چون دستگير شده اي رفتار مي كردند، از سوي ديگر همين كه وقت نماز مي رسيد او را امام مسلمانان مي خواندند. و به او اقتدا مي كردند. معني آن اين است كه او نه تنها از دين بيرون نرفته، نه تنها مسلمان است ، بلكه براي اقامه ي نماز جماعت از فرستاده ي حاكم قانوني سزاوارتر است. چند روزي بر اين ماجرا نمي گذرد كه اين مردم اندك اندك بر شكستن حكم خدا چيره و چيره تر مي شوند، و هر چه در اين راه بيشتر پيش مي روند بيشتر از خدا دور مي گردند. به تدريج دل آنان تاريك تر و سخت تر مي شود. پرده اي دل را مي پوشاند كه ديگر نور ايمان بر آن نمي تابد و قرآن درباره ي اين پرده مي گويد: كلا بل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون. كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون [2] حجايي چنان ستبر و تاريك كه هيچ روشني اثري در آن نمي گذارد. و هيچ سخن حق بدان فرونمي رود. وقتي يكي از ياران امام در واپسين لحظات جنگ از مردمي كه اين هزار تن هم جزء آنان بودند و چند نوبت با همين امام به جماعت نماز خوانده بودند لختي مهلت مي خواهد . تا با امام خود آخرين نماز را بخوانند بانگها برمي خيزد كه: «نماز شما مقبول درگاه خدا نيست. پناه بر خدا! چگونه هوي نفس چشم و گوش را مي بندد، و حقيقت را وارونه جلوه مي دهد.

در قصر بني مقاتل، حسين (ع) سراپرده اي ديد. پرسيد: « اين سراپرده از كيست؟ » گفتند از عبيدالله پسر حر جعفي، حسين كسي را به طلب او فرستاد، اما او نپذيرفت و نيامد و گفت من از كوفه بيرون آمدم تا در اين درگيري شريك نباشم، چه مي دانستم پايان كار چه خواهد بود. حسين


خود بديدن او رفت و از وي خواست كه در اين سفر با او همراه باشد ولي او قبول نكرد و در عوض از امام خواست تا اسب و شمشير او را از وي بپذيرد . حسين ديگر به او اعتنايي نكرد. مورخان نوشته اند ، عبيدالله پس از حادثه ي عاشورا پيوسته دريغ مي خورد كه چرا چنان توفيق بزرگي را از دست داد، و شعرهايي هم در اين باره به او نسبت داده اند.



پاورقي

[1] طبري، ج 7، ص 281.

[2] نه چنين است ، بلکه چيره شد بر دل آنان آنچه ورزيدند (گناهان) . نه چنين است همانا آنان از پروردگار خود در حجابند (مطففين، 15-14).