بازگشت

و قل اعملوا فسير الله عملكم (توبه: 105)


بگو! بكنيد بزودي خدا كردار شما را مي بيند.

پسر زياد و همراهان او چنان از انبوه مردم ترسيده بودند كه پس از پراكنده شدن آنان از گرد مسلم و خاموش شدن سروصداها باز هم جرأت نمي كردند از كاخ بيرون آيند. گمان مي كردند مسلم و همراهان او حيله ي جنگي بكار برده اند و مي خواهند آنان را از پناهگاه بيرون آورند و كارشان را بسازند. پس از آنكه پاسي از شب گذشت و ديدند كسي به سروقت ايشان نمي آيد مشعل داران را به جست و جو فرستادند، اما آنان چندان كه بيشتر جستند، كمتر يافتند. برگشتند و به عبيدالله خبر دادند، كسي اطراف ما نيست. ابن زياد چون اطمينان يافت كه مردم كوفه گرد مسلم را خالي كرده اند، دو تن از اطرافيان خود را به كوچه هاي شهر فرستاد تا به مردم خبر دهند كه بايد نماز خفتن را در مسجد بگزارند. هر كسي در مسجد حاضر نشود براي او اماني نيست. ديري نگذشت كه مسجد از مردم پر شد. پسر زياد به منبر رفت و ضمن تهديد و تطميع حاضران گفت:«مردم ديديد پسر عقيل نادان


بي خرد چه آشوبي در اين شهر بپا كرد و چگونه امنيت شهر را بهم زد؟ بدانيد هر كس اين مرد را به خانه ي خود پناه دهد، هر كس نهان جاي او را بداند و حكومت را مطلع نسازد، خونش مباح خواهد بود». سپس رو به رئيس شرطه ي خود كرد و گفت:«حصين بن تميم! مادرت به عزايت بنشيند، اگر مسلم از چنگ تو بگريزد! تو رخصت داري به هر خانه اي از خانه هاي كوفه بروي و آنجا را تفتيش كني! »مسلم چون نماز شام را خواند و خود را تنها ديد در كوچه هاي كوفه سرگردان شد. به هر طرف رو آورد گروهي را بر سر راه خود ديد كه مراقب راهگذران و در جست و جوي او هستند. سرانجام به كوچه اي بن بست رفت. در آن كوچه از شدت خستگي بر در خانه اي نشست و از خانه خدا كه زني بود و طوعه نام داشت آب طلبيد. پس از آنكه آب نوشيد، زن از او خواست به خانه ي خود برود زيرا ماندن او بر در آن خانه كه مردي در آنجا نبود صورت خوشي نداشت. مسلم ناچار خود را به طوعه شناساند و زن كه از شيعيان علي(ع)بود او را بدرون برد و پناه داد. اما شب هنگام پسر وي چون رفت و آمد مادر خود را به غرفه ي مسلم ديد بدگمان شد و سرانجام با پرسش و اصرار دانست گم شده ي ابن زياد در آن خانه و نزد مادر وي بسر مي برد. پسر طوعه بامداد نزد پسر اشعث كه از سرهنگان مورد احترام عبيدالله بود رفت و او را خبر داد. پسر اشعث با شادماني تمام كودك را نزد عبيدالله برد و او عبيدالله را آگاه كرد كه مسلم در خانه ي او نزد مادرش پناهنده است. اين داستان را با چنين تفصيل طبري كه از قديميترين مورخان است، از ابومخنف كه خود با زمان وقوع حادثه فاصله ي چنداني نداشت نقل مي كند. جزئيات حادثه به اين صورت كه نوشته اند درست است يا نه؟ خدا مي داند، ولي آنچه مسلم است اينكه تركيب داستان ساختگي نيست. مشاجره ي ابن زياد با هاني و زخمي ساختن او، بزندان


افكندن وي، شورش قبيله ي هاني و ناچار شدن مسلم از قيام. به راه افتادن بيعت كنندگان و گرد قصر ابن زياد را گرفتن و سپس دسته دسته و گروه گروه پراكنده شدن و سرانجام مسلم را تنها گذاشتن، وقوع همه ي اين حواث به همين صورت كه نوشته اند طبيعي به نظر مي رسد. كسي كه به روحيه ي مردم كوفه آشنايي داشته باشد، كسي كه تاريخ قيام هاي ناپخته و حساب نشده را در طول تاريخ خوانده است مطمئن مي شود كه صورت كلي داستان از آغاز تا انجام درست مي نمايد. قطعا صدها تن ناظر چنان حادثه بوده و هر يك به تفصيل داستان را بنوعي بازگو كرده اند و سپس تاريخ آن را در ضبط آورده است. اما در جزئيات حادثه مانند بيرون آمدن مشعل چيان از قصر و كسي را نديدن و يا سرگرداني مسلم در كوچه ها و گفت گوي او با طوعه احتمال مي رود الفاظ آنچه ضبط شده با آنچه رخ داده يكي نباشد. به هر حال اينكه بامداد آن شب فرستادگان پسر زياد براي دستگيري مسلم به خانه ي طوعه رفته اند، چيزي است كه تاريخ نويسان با آن همداستان اند. همين كه ابن زياد پناهگاه مسلم را دانست محمد اشعث را با شصت يا هفتاد تن براي دستگيري او فرستاد. مسلم در خانه ي طوعه بود كه صداي سم اسبان و آواز سربازان را شنيد و دانست براي دستگيري او آمده اند. در چنان موقعيت وظيفه داشت كه نخست صاحب خانه را از گزند هجوم آوران بركنار دارد، به اين جهت فوري برخاست و با شمشير كشيده بر آنان تاخت و آنان را از خانه ي طوعه بيرون ريخت. سربازان پسر زياد چون دلاوري و ضرب دست او را ديدند به بام ها رفتند و با سنگ پراني و آتش ريزي وي را خسته كردند، با اين همه مسلم تسليم نشد. پسر اشعث گفت مسلم خودت را بكشتن مده! تو در اماني و كسي با تو كاري ندارد! مسلم گفت:


سوگند مي خورم كه آزاد مرد كشته شوم هر چند مرگ چيزي ناخوشايند باشد هر مردي روزي با چيزي ناخوشايند روبرو مي شود و هر نوش با نيشي همراه مي گردد من نمي خواهم مرا بفريبيد يا به من دروغ بگوييد پسر اشعث بار ديگر گفت نه كسي مي خواهد ترا بفريبد و نه كسي مي خواهد ترا بكشد، گفتم تو در اماني. همه ي آنها هم كه با او بودند جز عمر بن عبدالله بن عباس، همين را گفتند. اما او گفت من خود را در اين ماجرا داخل نمي كنم. سرانجام او را بر استري سوار كردند و شمشيرش را گرفتند و رو به قصر بردند. در اين وقت مسلم به گريه افتاد. همان مرد كه در امان دادن وي با ديگران شركت نكرد گفت:« مسلم كسي كه به طلب حكومت برمي خيزد اگر با چنين پاياني رو به رو شود نبايد گريه كند! ». مسلم گفت به خدا سوگند گريه ي من براي خودم نيست. براي آنها مي گريم كه با خواندن نامه ي من به وعده ي ياري اين مردم دلگرم شده اند و هم اكنون در راه عراق هستند. سپس به محمد اشعث گفت بنده ي خدا! مي دانم كه تو از عهده ي اماني كه بمن دادي برنخواهي آمد ولي از تو مي خواهم نامه اي به حسين بنويسي و او را از آنچه بر سر من آمده است آگاه سازي! به او بنويس فريب مردم عراق را مخور! اينها همان مردمند كه پدرت را چندان آزردند كه از دست آنان آرزوي مرگ مي كرد. از همانجا كه اين نامه را مي گيري برگرد و خود را بخطر ميفكن! پسر اشعث گفت به خدا قسم چنين خواهم كرد و به ابن زياد هم خواهم گفت كه من ترا امان داده ام. طبري نوشته است كه پسر اشعث از همانجا مردي را با نامه اي نزد حسين فرستاد و فرستاده ي او در منزل زباله به حسين (ع) رسيد و او را از آنچه بر سر مسلم رفته است خبر داد. ولي چنين داستاني بي گمان دروغ است. زيرا اولا محمد اشعث چندان


با خانواده ي علي ميانه ي خوشي نداشت. داستان نفاق پدر وي را با علي در جنگ صفين مي دانيم، و به احتمال قوي اشعث بن قيس در توطئه قتل علي بي دخالت نبود. از اين گذشته محمد اشعث ممكن نبود بدون كسب اجازه از پسر زياد نامه اي به حسين ابن علي بفرستد و ابن زياد هرگز چنين اجازه اي به وي نمي داد. ممكن است كساني از قبيله ي كنده چنين حكايتي را پرداخته باشند تا از زشتي كار مهتر زاده ي خود اندكي بكاهند. مسلم را با چنين وضع به قصر ابن زياد آوردند. خستگي، تلاش، خونريزي زخمها، گرمي هوا او را سخت تشنه ساخته بود. در مدخل كاخ ابن زياد كوزه ي آبي ديد. گفت از اين آب جرعه اي به من بنوشانيد. يكي از همان مردم كه هر روز قبله عوض مي كنند و هر ساعت به رنگي درمي آيند و خدا مي داند تا آن روز چند نامه به حسين ابن علي نوشته و او را به آمدن عراق تشويق كرده بودند گفت:« از اين آب قطره اي نخواهي چشيد مگر اينكه در آتش دوزخ از حميم جهنم بنوشي! »مسلم از اين همه بي حيايي و درنده خويي در شگفت مانده پرسيد تو كه هستي؟ گفت:«من آن كسي هستم كه چون تو منكر حق شدي وي آن را پذيرفت. و چون تو امام خود را مخالفت كردي او وي را اطاعت كرد و چون تو نافرماني نمودي او فرمان برداري كرد. من مسلم ابن عمر باهلي هستم. »متأسفانه تاريخ جزئيات بسيار بي ارزشي را ثبت مي كند اما آنجا كه بايد رويدادهاي مهم را بنويسد خاموش مي ماند. نمي دانم هرگز پاي اين مرد باهلي به خانه ي مختار و شريك رسيده و با مسلم بيعت كرده بود يا نه. ولي پاسخهاي وقاحت آميز او به مسلم نماينده ي خوي و خصلت فرومايگاني است كه از گذشته ي خود بيمناك اند و مي خواهند براي آينده ي خويش نزد حكومت تازه جايي باز كنند. اگر


هم اين مرد در چند روز پيش نزد مسلم نرفته و با او بيعت نكرده بدون ترديد باواسطه و وسيله جاي پايي هم براي آينده ميان آن دسته نهاده بود. مسلم گفت اي مرد باهلي چه سخت دل و درشت خو و ستمكار مردي هستي! تو سزاوارتر از من به جاودان ماندن در دوزخ مي باشي. سرانجام او را به كاخ درآوردند. پسر اشعث به ابن زياد گفت من او را امان داده ام. ابن زياد پاسخ داد تو چه حق داري كه به او امان دهي يا ندهي!؟ ما تو را براي دستگيري او فرستاده بوديم نه امان دادن به وي. نكته اي را كه در اينجا بايد تذكر داد و نشان دهنده ي سقوط يكپارچه ي اجتماع اسلامي در مدت نيم قرن است، اينكه از زمان تأسيس حكومت اسلام در مدينه، اصلي مسلم بين مسلمانان رواج يافته و پيغمبر آن را امضا كرده بود. اگر مسلماني كسي را امان مي داد، همه ي مسلمانان ناچار از پذيرفتن آن امان نامه بودند. هنگامي كه عباس در شب محاصره ي مكه ابوسفيان را همراه خود نزد پيغمبر آورد عمر او را ديد و قصد كشتن او را كرد و گفت الحمدالله كه بر تو دست يافتم و تو در امان هيچ مسلماني نيستي. عباس گفت چنين نيست من او را امان داده ام. ناچار عمر تسليم شد و ابوسفيان از مرگ رهايي يافت. پس از گذشت نيم قرن مي بينيم يكي از گماشتگان نوه ي ابوسفيان چون مي شنود مرد به ظاهر مسلماني نواده ي پيغمبر را امان داده است، مي گويد اين امان اعتباري ندارد. از آن جمع به ظاهر مسلمان يك تن برنخاست و به او نگفت پذيرفتن امان در مسلماني اصلي مسلم است. و حالا كه محمد، مسلم را امان داده تو بايد آن را بپذيري. گفتگوهايي كه در آن لحظات در چنان اجتماع شوم و غير انساني بين اين مظلوم شرافتمند و آن ستمكاران بي شرم رفته است، از يك سو تأثيرآور و از سوي ديگر حيرت انگيز است. حيرت انگيز از آن جهت كه مردي خود را نماينده ي جانشين پيغمبر مي داند، مردي كه خود و


پدرش تا چندي پيش بخود مي باليدند كه جزء چاكران و خدمتگزاران عموي همين شخص هستند كه دست بسته او را پيش خود برپا نگاه داشته است. اما امروز بي آنكه اين مرد مرتكب جنايتي و يا جرمي كه در مسلماني سزاوار چنين كيفر است شده باشد با او چنان رفتار مي كنند. در چنان لحظه پسر زياد متوجه شد كه ممكن است وضع مسلم دل سختتر از سنگ حاضران را بحال او به رقت آورد، در صورتي كه چنين توهمي بي جا بود. مع ذلك از روي دورانديشي براي آنكه احساسات حاضران را به ضد او برانگيزد گفت: مسلم! مگر تو نبودي كه در مدينه شراب مي خوردي؟! اين شيوه ي مردمان پست نهادست كه چون به منطق درمي مانند به تهمت توسل مي جويند. مسلم به جاي اينكه در خشم شود از اين همه بي شرمي درشگفت ماند و گفت:« پسر زياد من شراب بخورم؟! سزاوارتر از من به شرابخواري كسي است كه از نوشيدن خون مسلمانان و كشتن بي گناهان و دستگيري و شكنجه ي آزادمردان به صرف تهمت و گمان باكي ندارد. و نه تنها چنين گناهاني بزرگ را مرتكب مي شود و پشيمان نمي گردد، بلكه چنان مي نماياند كه ابدا كار زشتي نكرده است. »سخني گفت كه مجلسيان را خواه و ناخواه با خود همداستان كند. گفت تو چيزي را مي خواهي كه خدا ديگري را درخور آن مي داند. - و آن ديگري كه درخور آن است كيست؟ - اميرالمؤمنين يزيد! - در اين صورت خدا ميان من و تو داوري خواهد كرد. پسر زياد در اين گفت گو نيز درماند و نتيجه اي را كه طالب آن بود بدست نياورد. اين بار خواست قدرت خود را برخ مسلم بكشد:


- به خدا ترا چنان مي كشم كه كسي را در اسلام بدان صورت نكشته باشند. - تو بيش از ديگران مي تواني در اسلام بدعتهايي پديد آوري كه پيشينيان چنان نكرده اند. اين بار هم پسر زياد شكست خورد. ناچار چنانكه سنت جاهلان است كه چون برابر خصم بدليل درمانند سفاهت آغاز مي كنند، حسين و علي و عقيل را دشنام داد. مسلم ديگر سخني نگفت و خاموش ماند. پايان اين صحنه ي غم انگيز را به اختصار مي نويسم. پسر زياد پس از كشتن مسلم و هاني گفت ريسمان به پاي هر دو نعش ببندند و در بازارهاي كوفه بگردانند. كسي چه مي داند شايد چند تن هم از آنان كه بيعت اين مسلمان مظلوم را در گردن داشتند در ميان كشندگان نعش بودند. و مي خواستند با اين خوش خدمتي خود را از تهمت برهانند و امير تازه را از خود خشنود سازند و يا به او نشان دهند كه اينان هميشه چاكر حاكم ستمكار بوده و هستند. تنها تذكر يك نكته لازم مي نمايد. نكته اي كه نشان دهنده ي جانبي ديگر از سقوط اجتماع اسلامي در اين پنجاه سال است: در آن گيرودار مسلم به فكر وصيت افتاد. وصيت در مسلماني امري است مشروع كه نسبت به متعلق آن گاه واجب و گاه مستحب و گاه مباح است. پذيرفتن وصايت نيز كاري ممدوح است. در چنان مجلسي بايد گروهي برمي خاستند و هر يك وصيت او را تعهد مي كردند. ولي از ميان آن همه نامردم حتي يك تن برنخاست. ناچار خود در حاضران نگريست تا يكي را برگزيند، اما به چه كسي اعتماد كند؟ به هر كه ديده دوخت در او روي اميدي نديد. عمر سعد را مخاطب ساخت و گفت ما و تو خويشاونديم بيا و وصيت مرا بشنو! عمر نپذيرفت و براي خوش خدمتي به پسر زياد، درخواست


او را نشنيده گرفت، تا اينكه ابن زياد بدو رخصت داد. مسلم او را به گوشه اي برد. نخست درباره ي وام خود وصيت كرد كه هفتصد درهم در كوفه مقروضم، آنچه دارم بفروش و اين وام را بپرداز! دوم اينكه تن مرا در گوشه اي به خاك بسپار! سوم اينكه به حسين نامه بنويس كه به كوفه نيايد. اين سه مطلب موضوعي سياسي نبود كه افشا نكردن آن به زيان خاندان ابوسفيان باشد، ولي اين وصي نابزرگوار كه پدرش را يكي از عشره ي مبشره دانسته اند، آن روز در سقوط اخلاقي بدرجه اي رسيده بود كه نزد مسلم برگشت به پسر زياد گفت مي داني مسلم چه گفت؟ عبيدالله پاسخ داد:«گاهي مردم، خيانت كاري را امين مي پندارند و او را وصي خود مي سازند. اگر مسلم مرا وصي خود مي كرد، آنچه مي خواست انجام مي دادم». مسلما اين گفته ي پسر زياد نيز دروغ بود ولي فقط مي خواست عمر سعد را در آن مجلس پيش روي حاضران رسوا كند و درهم بكوبد.