بازگشت

نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم (توبه: 12)


سوگندهاي خود را از عهد خويش شكستند .

چون نامه هاي كوفه به دمشق رسيد ، يزيد نگران شد و با اطرافيان خود مشورت كرد كه چاره چيست؟ بعضي مورخان نوشته اند، سرجون مشاور رومي او ، گفت اگر معاويه در اين باره به تو دستوري دهد چه مي گويي؟ گفت سخن او را مي پذيرم. سرجون نامه اي از معاويه به او نشان داد كه اگر در عراق دشواري پيش آيد، يزيد بايد كوفه را به عبيدالله پسر زياد كه حاكم بصره است بسپارد [1] پيداست كه با ساختن چنين داستان خواسته اند ميزان درايت و پيش بيني معاويه را در كارها چنان نشان دهند كه او حتي حادثه هاي پس از مرگ خود را نيز مي دانست.

آنچه درست به نظر مي رسد، اين است كه يزيد از سرجون در اين باره نظر خواسته و او عبيدالله را كه در اين وقت در بصره بسر مي برد و يزيد با او ميانه ي خوبي نداشت، به وي پيشنهاد كرده است. يزيد اين


رأي را پذيرفت و به پسر زياد نوشت كه حكومت كوفه نيز بدو سپرده مي شود و بايد هر چه زودتر آن شهر را آرام كند.

حقيقت اين است كه مشاور يزيد، سرجون يا هر كس كه بود در اين باره اشتباه نكرده است. عبيد زير دست پدري تربيت شده بود كه سالها در حكومت علي و معاويه حاكم شهرهاي عراق بود. بهتر از هر كس از دسته بنديهاي بصره و كوفه آگهي داشت. مي دانست براي اينكه آشوبي را بخواباند بايد از كجا شروع كند، به كجا جاسوس بفرستد، كه را به زندان افكند و چه كسي را بكشد . عبيد در چنين محيط سياسي بزرگ شده بود و به خوبي از جزئيات اين نوع حكومت اطلاع داشت. هنگام ورود به كوفه روشي را به كار برد كه زيركي و موقع شناسي او را مي رساند. او مانند حاكمي كه فرستاده ي خليفه ي شام است و براي آرام ساختن ايالتي سركش آمده رفتار نكرد. با گروهي از مردم بصره روانه ي كوفه شد . پيش از آنكه به شهر برسد ، سر و صورت خود را پيچيد و چون به كوفه درآمد مردم شهر پنداشتند، حسين ابن علي است كه به سوي آنان آمده است . به هر جا كه مي رسيد مردم برپا مي خاستند و مي گفتند پسر پيغمبر خوش آمدي! اينجا لشكرهاي آماده و گوش به فرمان منتظر تو هستند به اين ترتيب او در آغاز كار بي هيچ زحمتي موقعيت كوفه را دانست. از تعداد هواخواهان حسين، سران آنان و آمادگي اين هواخواهان مطلع شد. بدون شك اگر مردم كوفه مي دانستند او حسين نيست و عبيدالله پسر زياد است به او امان نمي دادند و در مدخل شهر كارش را مي ساختند، اما او تا به داخل كاخ حكومتي نرسيد خود را به آنان نشناساند. همين كه به قصر رسيد يكي از همراهان او بانگ زد، دور شويد! اين امير شما عبيدالله پسر زياد است. آن وقت مردم دانستند كسي كه خود را به اين آساني از چنگ آنان رهاند همان است كه براي درهم كوبيدن ايشان آمده است . از يك سو دريغ خوردند كه چه


فرصتي آماده را از دست داده اند و از سوي ديگر دانستند با چه دشمني حيله گر و باهوش روبرو شده اند. اگر به جاي دوازده هزار تن كه با مسلم بيعت كردند دو هزار تن و يا پانصد تن مردم كاردان و دورانديش در كوفه گرد مسلم حاضر بود، مي بايست بي درنگ قصر را فراگيرند، پسر زياد را دستگير كنند و بكشند و حكومت آل علي را تأسيس كنند و به دمشق نشان دهند كه پهناي كار چند است. اما از همين عقب نشيني مي توان دانست كه بيعت كنندگان از چه دست مردمي بودند. از يك سو به حسين مي نوشتند كه با نعمان ابن بشير انجمن نمي كنيم، به نماز او حاضر نمي شويم و انتظار ترا مي بريم . از سوي ديگر پسر زياد را اين چنين به آساني پذيره شدند. چرا ؟ چون هر دو عكس العمل مناسب روحيه ي هر دو حاكم بود. پسر بشير مردي نرم خو، آرامش جو و ملاحظه كار بود و مي خواست دست خود را به خون نيالايد ، در حالي كه پسر زياد مردي بود سخت دل و خونخوار و بي گذشت كه بر دشمن نمي بخشيد ، و چنانكه بارها در تاريخ اين مردم خوانده ايم و چنانكه در چند جاي همين كتاب نيز نوشته شد ، مردم كوفه برابر اميران ستمكار ناتوان بودند و در مقابل آنان كه با ايشان نرمي نشان مي دادند درشت رفتاري مي كردند:



عاجز و مسكين هر چه ظالم و بدخواه

ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكين





پاورقي

[1] طبري، ج 7، ص 239.