بازگشت

يقولون بافواههم ما ليس في قلوبهم (آل عمران: 167)


به زبان چيزي مي گويند كه آن را در دل ندارند.

مسلم با نامه ي امام روانه ي كوفه شد. چنانكه مورخان نوشته اند در آغاز سفر دچار تشنگي و بي آبي گشت و دو راهنماي او مردند، او اين پيش آمد را به فال بد گرفت، و از حسين (ع) استعفا خواست، ولي امام حسين در پاسخ او نوشت كه ما اهل بيت به فال اعتقاد نداريم و تأكيد كرد كه بايد مأموريت خود را انجام دهد. مسلم به كوفه درآمد و در خانه ي مختار ابن ابي عبيده ي ثقفي سكونت كرد. شيعيان دسته دسته به خانه ي مختار مي آمدند و او نامه ي امام حسين را براي آنان مي خواند و آنان مي گريستند و بيعت مي كردند . مورخان شيعي و سني در شمار بيعت كنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضي به راه مبالغه رفته اند. رقم بيشتر تمام مردم كوفه و كمتر از آن يكصد هزار و هشتاد هزار و كمترين رقم دوازده هزار نفر است.

مسلم به هنگام اين مأموريت بيست و هشت ساله بود. مسلماني پرهيزگار و پاكدل كه به حقيقت براي اين نام برازندگي داشت.


مسلماني آن چنان معتقد كه رعايت مقررات دين و گفته ي پيغمبر را از هر چيز مهم تر مي شمرد در دين داري او همين بس كه چون پيغمبر قتل ناگهاني (ترور) را نهي كرده است - چنانكه خواهم گفت - وي بهترين فرصت را از دست داد، و از نهان خانه ي شريك بيرون نيامد و پسر زياد را كه به آساني مي توانست بكشد نكشت. تا حرمت اين حكم را زير پا ننهاده باشد. از طرفي اين نخستين مأموريت سياسي بود كه به وي داده بودند. مسلم به هنگام درگيريهاي عراق و كشته شدن عمويش علي و خيانت سپاهيان كوفه با پسرعمويش حسن هشت ساله بود. در هيچ يك از اين صحنه هاي پرنيرنگ حضور نداشت و چون هرگز بانفاق و دورنگي زندگي نكرده بود گمان نمي كرد مسلماني پيماني ببندد، سپس به عهدي كه بسته است وفا نكند. درباره ي يك مسلمان چنين گماني نمي برد تا به مسمانان و ده ها هزار مسلمان چه رسد. چون خود هر چه مي گفت همان بود كه در دل داشت و هر چه مي گفت همان را انجام مي داد باور نمي كرد اين چندين هزار تن كه چنين مشتاقانه و باهيجان به خاطر بيعت با او يكديگر را كنار مي زنند روزي از گرد وي پراكنده شوند. فرستاده اي بود كه بايد آنچه مي ديد به پسرعموي خود گزارش دهد و چنين كرد. وقتي استقبال مردم شهر را ديد به حسين نوشت: « براستي مردم اين شهر گوش به فرمان و در انتظار رسيدن تواند. » و حسين از حجاز روانه ي عراق شد. در حالي كه مي بينيم پسر عباس، حسين را از كوفيان بيم مي داد و به او مي گفت از رفتن به كوفه بپرهيز! چرا؟ چون پسر عباس پيري بود سالخورده و سياست پيشه اي كارآزموده . بارها بر شهرهاي اسلامي حكومت كرده بود و زير و روي كار را به خوبي مي ديد. به خصوص مردم كوفه را نيك مي شناخت و مي دانست چه خوش استقبال و بد بدرقه اند. مي دانست چه خوني در دل علي كردند تا چنان مرد باتقواي خويش داري


ناچار شد چند بار بر فراز منبر از آنان گله كند و از خدا مرگ خويش را بخواهد. ديده بود چگونه او را تنها گذاشتند و دشمن او را مجال دادند كه از گوشه و كنار بر قلمرو فرماندهي وي بتازد و بر مسلمانان غارت برد . ديده بود چگونه سرانجام بر او تاختند و او را در محراب مسجد به خاك و خون غلتاندند. سپس ديده بود كه چگونه آشكارا گرد فرزندش حسن را گرفتند و در نهان به دشمن او نامه نوشتند كه اگر مي خواهي حسن را دست بسته نزد تو مي فرستيم. او وقتي نظر مي داد گذشته و حال و آينده را مي نگريست و به حسين مي گفت به مردم عراق اعتماد مكن. اين هر دو مشاور در آنچه مي ديدند و نظر مي دادند، از مشاهده هاي خود سخن مي گفتند، با اين تفاوت كه يكي رويدادهاي يك ربع قرن را در نظر مي گرفت و ديگري بدانچه پيش روي او مي گذشت مي نگريست.