بازگشت

ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بأنفسهم (رعد: 12)


همانا خدا آنچه را با مردمي است دگرگون نمي كند مگر آنگاه كه آنان خود را دگرگون كنند.

موضوع ديگر كه در اينجا بايد درباره ي آن گفت گو كرد و در دگرگون ساختن نظام اسلامي و سقوط اجتماع عصر مورد بحث، مخصوصا در بيست سال آخر آن، بيشتر از عوامل ديگر مؤثر بوده است، مسأله ي زمامداري در اسلام است. از روزي كه محمد (ص) پيمان معروف را با مردم مدينه بست، اسلام وارد دومين مرحله ي موجوديت شد. دين با حكومت درآميخت و صورت دولت بخود گرفت. هنگامي كه محمد (ص) در مكه بسر مي برد ، اسلام تنها دين بود. احكام عملي آن در انجام دادن فرائض عبادتي و رعايت بعضي مقررات اخلاقي خلاصه مي شد. اما در مدينه صورت حكومت تركيبي بخود گرفت. حكومتي كه در آن حكم، خدا بر رابطه ي بنده و آفريدگار و بنده با مردم نظارت دارد. از تاريخ تأسيس حكومت اسلامي تا پايان اين پنجاه سال جز شخص پيغمبر شش تن ديگر زمامداري مسلمانان را عهده دار شدند. آنچه بحث درباره ي


آن لازم بنظر مي رسد اينست كه اين زمامداران چگونه و با چه معياري به حكومت رسيدند، و اجتماع مسلمانان در نصب و عزل آنان تا چه حدي حق دخالت داشت و اگر بخواهيم زمامداري آنان را با نمونه هايي از حكومتها كه در عصر ما موجود است مقايسه كنيم با كدام نمونه همانندتر است .

ترديدي نيست كه رسالت محمد (ص) آسماني بود. او به امر خدا مأمور شد مردم را به پرستش خداي يگانه بخواند. احكامي را كه به موجب آيات قرآن يا سنت خود بر مسلمانان واجب ساخت، بدان صورت تا پيش از وي سابقه نداشت. هر چند براي بعضي حكمها صورتهاي مشابه در شريعتهاي پيشين مي توان ديد. بسياري از احكام هم كه بعدا فقه اسلامي را تشيكل داد يعني اساسي براي حقوق مدني و سياسي شد و بسياري از احكام معاملاتي نيز جنبه ي تأسيسي دارد. اما نه در قرآن و نه در سنت اشارتي نشده است كه مردم در كارهاي خود دربست در اختيار وحي آسماني هستند و هر گونه اختيار از آنان سلب شده است، تا آنجا كه در جزئي ترين كارها به انتظار دستور خدا باشند.

پيغمبر در مسائل مملكتي و سياست دولت با ياران خود مشورت مي كرد و در جاهايي آنچه آنان مي گفتند مي پذيرفت . مي توان گفت زمامداري او نوعي تعهد دو طرفي بين او و خدا از يك سو و بين او و مردم و خدا از سوي ديگر بود. آنجا كه با وحي آسماني مربوط مي شد مردم مي پذيرفتند، و آنجا كه نظر مردم در آن دخالت داشت او مي پذيرفت . اما به هر حال مسلمانان او را پيغمبري مبعوث از جانب خدا مي دانستند.

در اختلافها و رويدادها داور نهايي رأي او بود كه كار را پايان مي داد. پس از پيغمبر با اينكه گفت گو بر سر زمامداري درگرفت و تا امروز كه نزديك هزار و چهار صد سال از آن مي گذرد هنوز هم اين


گفت گو بين مذهبهاي مختلف اسلام برپاست باز همگي معتقدند كه وراثت عاملي شناخته شده در زمامداري مسلمانان نيست. اگر شيعه پس از پيغمبر علي را شايسته ي خلافت مي داند به خاطر علم، سبقت او در اسلام كوششهاي وي در راه دين، تقواي او در كار امامت، و عدالت او با مسلمانان است نه به خاطر عموزادگي او با محمد. اگر صرفا عامل وراثت در كار زمامداري اثر داشت مي بايست عباس عموي او را به خلافت بپذيرند. ابوبكر را كه در سقيفه ي بني ساعده به خلافت برگزيدند، نسبتي با محمد (ص) نداشت. پس از او هم پسران ابوبكر خلافت را از وي به ارث نبردند، بلكه عمر كه مردي از بني عدي بود زمامدار مسلمانان گشت. درست است كه عمر را ابوبكر به خلافت تعيين كرد، اما اين سمت وقتي براي او رسميت پيدا كرد، كه مهاجر و انصار بر عمل ابوبكر صحه گذاشتند. وقتي عثمان نامه ي ابوبكر را به مردم نشان داد و گفت كسي را كه ابوبكر در اين نامه نام برده است به خلافت مي پذيرند؟ سران مهاجر و انصار پذيرفتند.

بدين ترتيب در انتخاب ابوبكر و عمر نوعي مراجعه به آراء عمومي مسلمانان رعايت شد. پس از عمر نيز پسر او خلافت را از وي به ارث نبرد. آن شش تن كه عمر آنان را به عضويت شوري برگزيد عثمان را انتخاب كردند و مسلمانان هم رأي شوراي را پذيرفتند. علي را نيز شوراي مهاجر و انصار و ديگر مسلمانان، بقولي روز كشته شدن عثمان و به قولي پس از چند روز كوشش و تبادل نظر به خلافت انتخاب كرد. پس چنانكه مي بينيم در مدت يك ربع قرن پس از پيغمبر دسته اي از مردم كه به خاطر پيشي در اسلام، و كوشش در راه دين در ديده ي مسلمانان مقامي معنوي داشتند بنوعي نيابت از ديگران زمامدار را تعيين مي كردند و در تمام اين مدت علي (ع) كه به عقيده ي شيعه خليفه ي مسلم پس از پيغمبر است به خاطر حفظ وحدت كلمه ي اسلام و رعايت


مصلحت عامه ي مسلمانان با ديگران هماهنگ بود، اين حق انتخاب براي مسلمانان تا آنجا طبيعي و مسلم شمرده مي شد كه خود را مجاز مي ديدند ، اگر خليفه مصالح عمومي مردم را رعايت نكرد، مسلمانان حق دارند بيعت خود را با او بهم زنند. در نبرد صفين بود كه نخستين بدعت در مسلماني پديد گشت . بدعتي كه شايد طرفداران آن در آغاز به عاقبت كار چندان نمي انديشيدند يا اگر مي انديشيدند ميزان ضرر و زيان آن را بدرستي درنمي يافتند. در لحظاتي كه معاويه شكست خود را در مقابل سپاه علي (ع) حتمي ديد نيرنگ معروف خود را بكار برد- بر سر نيزه كردن قرآن و مردم عراق را به داوري كتاب خدا خواندن - چنانكه همه مي دانيم نخست علي (ع) آنچه توانائي داشت بكار برد تا بياران خود بفهماند معاويه و پسر عاص هيچگاه حكم قرآن را نخواسته و نمي خواهند. اين حيله را براي آن بكار برده اند كه شكست خود را در جنگ حتمي مي بينند. ولي آنان نپذيرفتند و سرانجام سپاهيان وي او را مجبور كردند به دعوت معاويه پاسخ مثبت دهد. - چيزي كه ابدا حق آن را نداشتند- از مسأله ي امامت و نص كه بگذريم شوراي مهاجر و انصار علي را بزمامداري برگزيده بود. سيرت عهد ابوبكر و عمر و عثمان اين حق را به مهاجران و انصار داده بود، شام و جز شام بايد اين حكم را بپذيرد . معاويه از بيعت امام وقت سرپيچي كرد، به علاوه با او بجنگ برخاست. به حكم قرآن مسلمانان نبايد با او بجنگند تا تسليم شود. نه مسلمانان در تعيين زمامدار در ترديد بودند تا قرآن ترديد آنان را برطرف كند، و نه حق داشتند پسر عاص و ابوموسي اشعري را وكالت دهند تا آنان بنگرند كه زمامدار منتخب آنان صلاحيت زمامداري دارد يا نه. اما حقيقت اين است كه گروهي از سپاه علي (ع) به ظاهر با او بودند و در نهان با معاويه سر و سري داشتند و گروهي ديگر - اكثريتي كه گرد او را گرفته بودند از منطق درست بهره نداشتند، يا در پي اعمال نظر منطقي


نبودند . مردمي دستخوش احساسات آني، توطئه گر، تحريك پذير، خودخواه و خودرأي كه نمي دانند چرا مي پذيرند، چرا بپا مي خيزند ، چرا پشيمان مي شوند و از نو چه مي خواهند و چرا مي خواهند . شايد در سراسر جهان كمتر مردمي را بتوان يافت كه اين چنين آماده ي تغيير پذيري و سرعت اخذ تصميم باشند. يكي سخني بشنود و بي آنكه بن آن را بنگرد به ديگري بگويد و او نيز به ديگري و هنوز زماني دراز نگذشته است كه به دنبال آن آشوبي برخيزد و گروهي درهم بيفتند و فاجعه اي را پديد آورند و چون پديد آمد به همان سرعت پشيمان شوند كه چرا چنين كرديم. و از آن بدتر اينكه از چنين حادثه پند نگيرند و در كوتاه ترين فاصله نظير آن و يا شبيه بدان حادثه را از نو پديد آورند. در تاريخ اين مردم در فاصله ي نيم قرن چنين صحنه ها را فراوان مي توان ديد. اين مردم كه علي را به پذيرفتن خواست معاويه مجبور كردند، همين كه داور آنان ابوموسي و داور شام پسر عاص علي را از خلافت خلع كردند، و داور شام معاويه را به زمامداري برگزيد، دانستند فريبي سخت خورده اند. از نو به تلاش برخاستند، اما ديگر كار از كار گذشته بود و آنان هرگز نتوانستند نيروي تازه اي براي سركوبي معاويه بسيج كنند. به اين ترتيب معاويه با نوعي وكالت در توكيل كه مقدمات چنين وكالتي نيز درست نبود به زمامداري رسيد. زمامداري او با زمامداري هيچ يك از پيشينيان بر وي همانند نبود. نه مهاجران با خلافت او موافقت كرده بودند و نه انصار، و نه مردم مصر و ديگر ايالتهاي تابع حكومت اسلامي.

معاويه و پدر وي از كساني بودند كه عمر هميشه از جانب آنان درباره ي مسلمانان نگراني داشت. روزي كه معاويه از عمر ولايت شام را گرفت مادرش به او گفت: « اين مرد - عمر- ترا شغلي داده است بكوش تا آن كني كه او مي خواهد نه آنكه خود مي خواهي». و چون نزد ابوسفيان رفت به او گفت: «مهاجران (عمر) پيش از ما مسلمان شدند


و ما پس از آنها به اين دين درآمديم و عقب مانديم. حالا مزد خود را مي گيرند. آنها رئيس اند و ما تابع ، به تو شغل مهمي داده اند ، مواظب باش تا مخالف آنان نروي چه پايان كار را نمي داني » . معاويه از سخن پدر و مادر به شگفت ماند كه عبارت دو گونه بود و معني يكي . [1] .

هنگامي كه عمر به شام رفت او و عبدالرحمان ابن عوف بر خر سوار بودند. معاويه با كوكبه اي مجلل به وي برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت. چون به او گفتند اين خر سوار، خليفه بود، برگشت و پياده شد عمر به او اعتنا نكرد . معاويه پياده در ركاب او به راه افتاد. عبدالرحمان به عمر گفت معاويه را خسته كردي. در اين وقت عمر رو به او كرد و گفت: «معاويه با چنين خدم و حشمي راه مي روي! من شنيده ام مردم در خانه ي تو معطل مي شوند تا به آنها رخصت ورود بدهي؟ » گفت: « آري يا اميرالمؤمنين » عمر پرسيد: چرا؟ گفت: «ما در سرزميني هستيم كه جاسوسهاي دشمن در آن زندگي مي كنند. بايد چنان رفتار كنيم كه از ما بترسند. اگر مي گوئي اين روش را ترك مي كنم » . عمر گفت اگر سخن تو راست است خردمندانه پاسخي است و اگر دروغ است خردمندانه خدعه اي است. [2] از همين گفتگوي كوتاه روحيه ي اين مرد و نظر او را درباره ي نوع حكومت و زمامداري مي توان دانست . آنچه او مي خواست و بدان رسيد حكومت مطلق و پادشاهي خودمختار بود، نه زمامداري اجتماع مسلمانان.

با كشته شدن علي در سال چهلم هجرت آخرين اميد براي بازگشت رژيم حكومت سابق به نصاب پيشين آن از ميان رفت. صلح حسن ابن علي (ع) با معاويه فرزندان اميه را به آرزوي ديرين خود رساند. معاويه در ده سال نخستين زمامداري خود درصدد برآمد اصل انتخاب زمامدار


از جانب مردم را نقض كند و به يك بار نظر مسلمانان را در تعيين حكومت ناديده انگارد. هنوز بيست سال از آخرين مراجعه به آراء عمومي براي انتخاب خليفه نگذشته بود كه بدعت ديگري در اسلام پديد آورد، بدعتي كه به يك بار نظام حكومت اسلامي را دگرگون كرد. حاكم مسلمانان براساسي تعيين شد كه نه خدا را در آن رعايت كردند نه مردم را . بيش از چهل سال از مرگ پيغمبر نگذشته بود كه رسم ديگري از رسمهاي جاهليت زنده گرديد. چنانكه در نظام قبيله رسم است ، هر گاه شيخ بميرد، فرزند ارشد او جاي وي را مي گيرد، معاويه درصدد برآمد اين رسم را زنده كند . ابن عبدربه آغاز اجراي اين تصميم را از سال پنجاه و سوم هجري نوشته است ولي داستاني كه ابن اثير در اين باره آورده به حقيقت نزديك تر مي نمايد.

وي مي گويد: وقتي مغيرة ابن شعبه شنيد معاويه مي خواهد او را از حكومت كوفه بردارد و سعيد ابن عاص را به جاي او بگمارد ، به شام نزد يزيد رفت و گفت بزرگان اصحاب پيغمبر و رئيسان قريش همه مردند و فرزندان آنان جاي ايشان را گرفتند ، معاويه روزي خواهد مرد تو چرا جاي او را نگيري؟ تو از فرزندان ديگران در چه كمتري؟ از همه برتري! چرا پدرت از مردم براي تو بيعت نمي گيرد؟ يزيد كه اگر هم چنين خيالي در سر داشت تحقق يافتن آن را ممكن نمي شمرد، گفت پنداري چنين كاري درست مي شود؟ گفت آري .

يزيد نزد معاويه رفت و ماجرا را به او گفت. معاويه مغيره را طلبيد و گفت انجام دادن چنين كار از چه كسي برمي آيد؟ گفت بيعت كوفه را من و بيعت بصره را زياد تعهد مي كنيم. چون اين دو شهر بيعت كردند، ديگر كسي مخالفت نخواهد كرد. معاويه گفت به سر كار خود برگرد! مغيره پس از بازگشت به كوفه گروهي از هواداران بني اميه را طلبيد و مالي فراوان به آنان داد و ايشان را به سركردگي پسر خود نزد معاويه


فرستاد تا از او بخواهند كه يزيد را به وليعهدي برگزيند. چون به شام رسيدند، معاويه گفت در اين كار شتاب مكنيد. آنگاه از پسر مغيره پرسيد:

پدرت دين اين مردم بچند خريده؟

هر يكي سي هزار درهم!

ارزان خريده است! [3] .

گذشته از اين توطئه معاويه هفت سال براي اين كار زمينه سازي مي كرد. با يك يك سران صحابه به گفتگو نشست تا بداند آنان تا چه اندازه با فكر او موافق اند و تا چه مقدار مقابل وي خواهند ايستاد. از عبدالله زبير پرسيد: «درباره ي زمامداري يزيد چه مي گويي؟ » گفت: « عيان مي گويم نه در نهان! پيش از آنكه پشيمان شوي بينديش و نيك بنگر آن گاه قدم نه فراپيش! چه پيش از قدم نهادن نگريستن بايد، و پيش از پشيمان شدن انديشيدن شايد» .

معاويه خنديد و گفت: «روباهي مكاري. در پيري سجع گفتن آموخته اي نيازي بدين سجع دراز نيست» . [4] .

و چون از احنف ابن قيس در اين باره نظر خواست وي خاموش ماند. معاويه پرسيد: چرا خاموشي؟ گفت:

«اگر براستي سخن گويم از شما مي ترسم و اگر دروغ پاسخ دهم از خدا مي ترسم. »

در سال پنجاه و پنجم هجري نامه به شهرهاي بزرگ نوشت و از آنان خواست تا نماينده ي خود را براي مشورت درباره ي زمامداري يزيد به دمشق بفرستند. سخنان اين نمايندگان نشان مي دهد كه اجتماع مسلمانان در آن سال تا چه درجه از اصول مسلماني دور شده بود، يا لااقل نشانه ي


اين است كه اين نمايندگان چگونه دين خود را براي رونق دنياي ديگران فروخته بودند. تنها پاسخي كه اندك بوي مخالفت از آن شنيده مي شود، سخن محمد بن عمرو بن حزم نماينده ي مدينه است كه گفت: يزيد مردي مالدار و داراي حسبي متوسط است. خداوند از هر زمامداري در مورد رفتار او با مردم خود بازخواست مي كند. از خدا بترس و به بين چه كسي را بر امت محمد امارت مي دهي . معاويه به او گفت: « مردي نصيحت كننده اي ! و به وظيفه خويش عمل كردي، اما سخن خود را به اين جمله پايان داد: «جز پسر من و پسران آنان (بني هاشم) كسي نمانده است من پسر خود را از پسران آنان بيشتر دوست مي دارم، از نزد من بيرون برو! » .

نخستين كسي كه آنچه معاويه در دل داشت بي پروا آشكار كرد، ضحاك بن قيس داروغه ي شام بود ، كه يزيد را به حلم و علم و نيكو سيرتي ستود و گفت:« او بهتر از هر كسي امنيت ما را فراهم مي سازد» . پس از اين بيان ديگران نيز تكليف خود را دانستند و يزيد را به آنچه در او نبود ستودند، و آنچه را در او بود از وي زدودند. بازار مسابقه در حقيقت پوشي و دين فروشي به آخرين درجه ي گرمي رسيد.

يزيد بن مقنع برخاست و اشاره به معاويه كرد و گفت: «اميرالمؤمنين اين است ! و اگر او بميرد اين است! » و اشارت به يزيد كرد: « و هر كه نپذيرد اين است» ! و اشارت به شمشير كرد. معاويه گفت بنشين كه تو بزرگ خطيباني. [5] .

هنگامي كه مروان به امر معاويه خواست از مردم مدينه براي يزيد بيعت بگيرد گفت: «معاويه در اين كار به روش ابوبكر رفته است» . تنها عكس العملي كه اين دروغ بزرگ پديد آورد، آن بود كه عبدالرحمان پسر ابوبكر از گوشه ي مسجد فرياد كرد: «دروغ مي گويي. ابوبكر فرزندان و


خويشاوندان خود را كنار گذاشت و مردي از بني عدي را زمامدار مسلمانان كرد. » مروان ترسيد سخن عبدالرحمان در مردم اثر كند، چه او پسر خليفه ي نخستين بود و سخن وي در مردمان اثر مي گذاشت. اما نتوانست گفته ي او را انكار كند. تنها در پاسخ او اين آيه از قرآن را خواند: «مردم اين كسي است كه قرآن درباره ي او نازل شده است: و الذي قال لوالديه اف لكما اتعد انني أن اخرج و قد خلت القرون من قبلي.» [6] .

جاي تعجب نيست كه مروان در چنان اجتماع چنين دروغي را بگويد، زيرا در آن روز بيش از چهل سال از مرگ ابوبكر مي گذشت. مردمي كه مروان براي آنان سخن مي گفت در سال مرگ ابوبكر يا بدنيا نيامده بودند، و يا كودكاني نوخاسته بودند كه در اين باره چيزي به خاطر نداشتند . محتملا اكثريت قريب به اتفاق آنان نمي دانستند وراثت در زمامداري مسلمانان امتيازي به شمار نمي آيد. نمي دانستند در انتخاب خليفه حكم خدا و يا نظر مردم مسلمان نيز بايد رعايت شود.

بدين ترتيب مي بينيم اكثريت كامل مردم سال شصت و يكم هجري را كساني تشكيل مي دادند كه در عهد عثمان به دنيا آمده و در پايان دوره ي علي به رشد رسيده و در دوره ي معاويه وارد اجتماع شده بودند. اينان از طرز رسيدن معاويه بزمامداري خاطره ي مبهمي در ذهن داشتند و آنچه خود شاهد آن بودند، به حكومت رسيدن يزيد بود. براي اين مردم شايد تا حدي طبيعي به نظر مي رسيد كه هر مخالفتي با يزيد را به حساب برهم زدن اجتماع اسلامي بگذارند.

از زندگاني يزيد آنچه مي دانم اين است كه تربيتي درست نداشت. روزي كه معاويه از مادرش شنيد كه مي گويد: «پوشيدن عبا و زندگي


در خيمه را بيشتر از ماندن در كاخ و جامه ي حرير بر تن كردن دوست مي دارم» او را با فرزند وي به قبيله اش فرستاد. يزيد در آنجا تربيتي بياباني يافت نه درسي خواند نه كمالي اندوخت چون ميان صحرانشينان پرورش يافته بود، گفتاري روان داشت و شعري نيك مي سرود. از ميان شعرها كه به او بسته اند نمي توان گفت كدام يك سروده ي اوست. بلكه انتساب تعدادي از آنها به وي درست نمي نمايد اما سه يا چهار بيت را كه ميتوان گفت خود او سروده است، بيتهائي روان است. خطبه اي را هم كه به او نسبت داده و گفته اند پس از زمامداري در مسجد دمشق خواند كوتاه اما محكم و فصيح است. تنها هنري كه اندوخته بود همين شعر گفتن است. به حكم زندگي چادرنشيني اسب سواري و شمشيركشي را نيز چنانكه نوشته اند مي دانست - اما آنچه نمي دانست آئين مسلماني و فقه اسلامي بود. از گفت و شنود او با علي بن الحسين (ع) - اگر راست باشد - مي توان گفت بعضي آيات قرآن را نيز به خاطر داشته است. و مهم تر اينكه از تقوي كه لازمه ي اين شغل مهم است ، بي بهره بود. آماده بودن وسايل زندگاني آرام، شكار و شراب و سگ بازي، از او موجودي عياش ، هوس باز و بي بندوبار ساخته بود. متأسفانه خودكامگي معاويه در مدت بيست سال حكومت ، گرد او را از مردان لايق و معتقد به دين خالي كرد. تا آنجا كه در دهه ي دوم زندگي وي ، اطرافيانش خواه به حكم حميت خانوادگي و خواه به حكم حفظ موقعيت خود، ديگر نه او را راهنمايي مي كردند و نه مجال مي دادند كسي برابر او سخن حق بگويد. همين كه يزيد از حوارين [7] به دمشق بازگشت خود را ميان چنين مردمي تملق گو، بي اراده و بي دين و از همه بدتر نادان محصور ديد. اگر گرد او را مشاوراني چون زياد و مغيره گرفته بودند مسلما در روزهاي نخستين حكومت، چنان نامه ي تندي به حاكم مدينه نمي نوشت تا در پي آن، چنان ماجراهاي غم انگيز اتفاق افتد.



پاورقي

[1] عقد الفريد، ج 5، ص 107 .

[2] عقد الفريد، ج 5، ص 108.

[3] الکامل ، ج 3، ص 503.

[4] عقد الفريد، ج 5 ص 111 - 110.

[5] عقدالفريد، ص 112.

[6] آنکه پدر و مادر خود را گفت اف بر شما آيا وعده مي‏دهيد مرا که بيرون آورده شوم و همانا قرنها پيش از من گذشته است (احقاف: 17) .

[7] بضم اول و تشديد دوم، قلعاي است از نواحي حمص در شام.