بازگشت

اذ جعل الذين كفروا في قلوبهم الحمية حمية الجاهلية (الفتح: 26)


گاهي كه كافران حميت جاهليت در دل خود جاي دادند.

چنانكه در فصلهاي پيش گفتيم قسمتي از مردم شبه جزيره ي عربستان در سرزمينهاي آباد و قابل كشت - جنوب شبه جزيره - و قسمتي ديگر در شهرهاي حجاز كه اهميت تجارتي داشت بسر مي بردند. اين دو گروه همان گونه كه از لحاظ زندگي و محيط زيست با يكديگر اختلاف داشتند از جهت نژادي نيز به دو دسته تقسيم مي شدند. جنوبيان را قحطانيان يا يمانيان و ساكنان غرب و شمال غربي را عدنانيان تشكيل مي دادند. اين نامگذاري به خاطر انتساب هر يك از اين دو دسته به نياي آنان است.

هر يك از اين دو گروه قحطاني و عدناني به قبيله ها و شاخه ها و تيره ها تقسيم مي شود. تمدن قحطاني به خاطر موقعيت جغرافيائي اين منطقه پيشرفته تر از عدنانيان بوده است. مهم ترين قبيله هاي قحطاني هنگام ظهور اسلام، اين تيره ها بودند:

سبا، حمير، كهلان، ازد، مازن، غسان، اوس، خزرج، خزاعه،


بجيله، خثعم، همدان، طي، لخم، كنده، قضاعه، كلب.

عدنانيان يا عرب حجاز نيز به قبيله ها و تيره ها تقسيم مي شوند كه مهمترين آنان معديان اند، معديان نيز به قبيله هائي منشعب مي شود كه از آن جمله اياديان و نزاريان اند. قبيله هاي ربيعه و مضر از نزاريان منشعب مي شود. ربيعه در عراق سكونت داشت. و قبيله هاي اسد، جديله، تغلب بكر و جز آنان از اين تيره اند. مضريان در حجاز ساكن بودند. مضريان را بعدا قيسي ناميدند، و قيس فرزند مضر ابن نزار است. نسب قريش به الياس ابن مضر منتهي مي شود. اين قبيله ها با همه ي تفرق و تشتت از قرنها پيش از اسلام انساب خود را حفظ كرده بودند، تيره ي كوچك به بزرگ و بزرگ به بزرگتري مي پيوست. و اگر براي قبيله درگيري پيش مي آمد خويشاوندان به ترتيب نزديكي بياري يكديگر مي شتافتند. چنانكه مثل شده است (من و برادرم به روي پسرعموي خود مي ايستيم و من و پسرعمويم به روي بيگانه ) تا آنجا كه دايره درگيري وسيع تر شود و قحطاني و عدناني روي در روي يكديگر بايستند. بدين ترتيب هر گاه مثلا درگيري ميان امويان و هاشميان پديد مي آمد خزانه يا همدان موجبي نمي ديد كه خود را در آن داخل كند، مگر آنكه يكي از دو دسته از او ياري خواهد. اما اگر درگيري بين قريش و اوس يا خزرج پيش مي آمد طبعا خزاعه جانب اوس و ربيعه جانب قريش را رعايت مي كرد. با ظهور اسلام و با ارشاد پيغمبر، از راه موعظه، بستن عقد برادري، و مانند اين تعليمها، تعصبهاي خانوادگي موقتا فراموش شد، اما به يكبار ريشه كن نگشت. زيرا دوران زندگي محمد و ياران پاكدل او آن اندازه دوام نيافت تا خوي و خلق همه ي اين قبيله ها را دگرگون سازند، و آنان را به آيين اسلام تربيت كنند. آنان كه واپسين خطبه ي محمد را در حجة الوداع شنيدند كه گفت هر خوني كه در جاهليت ريخته شد زير پا مي گذارم شنيدند، و شايد هم


پذيرفتند . اما معلوم نيست آنان كه نبودند و نشنيدند از اين دسته كه مأمور پيام رساني بودند تا چه اندازه شنوائي داشتند، تا چه رسد به آنان كه در آن روز ديده به جهان نگشوده بودند. به هر حال با مردن و يا كشته شدن تعداد عمده اي از مسلمانان باايمان، اندك اندك روح همبستگي و يگانگي نيز در توده ي مردم ضعيف شد ، ولي چنانكه گفتيم سختگيري عمر در مقابل تعصبهاي نژادي از يك سو و سرگرمي مسلمانان به جنگهاي خارجي از سوي ديگر به آنان مجال نمي داد كه به گذشته ي خود بيانديشند يا درصدد زنده كردن امتيازات عصر جاهلي برآيند. عمر مراقب بود تا توازن قدرت را بين مضريان و يمانيان حفظ كند. اگر حاكم شهري را از مضر تعيين مي كرد مي كوشيد تا حاكم ديگر شهر يماني باشد.

هنگامي كه عثمان به خلافت رسيد با آنكه به عمر قول داده بود عاملان او را از كار بركنار نكند، هنوز يك سال از اين تعهد نمي گذشت كه به عزل و نصب پرداخت . سعد ابن ابي وقاص را از حكومت كوفه برداشت و خويشاوند خود وليد ابن عقبة ابي معيط را كه به پيغمبر دروغ گفت و آيه ي نبأ درباره ي او نازل گشت به جاي او گمارد. و چون فساد اين حاكم بر مردم كوفه گران افتاد او را برداشت و مردي از آل اميه (سعيد ابن عاص) را به حكومت نصب نمود. سعد ابن عبدالله ابن ابي سرح را كه به پيغمبر دروغ بست و پس از مسلماني كافر شد و ديگر بار پس از فتح مكه از بيم، خود را مسلمان خواند ولايت مصر داد. ابوموسي اشعري را كه از يمانيان بود و از جانب عمر بر بصره حكومت مي كرد چند سالي در اين شغل باقي گذاشت. لكن قريش و مخصوصا خويشاوندان خليفه متوجه شدند كه سررشته ي سه ولايت بزرگ را قريش در دست دارد. كوفه در دست وليد ، شام در دست معاويه و مصر در اداره عمرو بن العاص است؛ يعني حاكمان اين سه ايالت همه


مضري اند و تنها بصره مانده است كه ابوموسي اجنبي (يماني) بر آن حكومت دارد. مي گويند مردي مضري از بني ضبه نزد عثمان رفت و گفت مگر كودكي در ميان شما نيست كه او را بزرگ انگاريد و حكومت بصره را به او بدهيد . اين پير (ابوموسي) تا چه وقت بايد در كوفه باشد [1] سرانجام عثمان او را هم عزل كرد.

در اين گفتگو كه به ظاهر با سنت جاري آن روزگار مطابق مي نمايد، هيچ گونه سخني از شرطهائي كه اسلام درباره ي امير مسلمانان لازم مي داند نيست. بحث بر سر اين نيست كه امير شهر با مردم به عدالت رفتار مي كند يا نه. با اين سخن كاري ندارد كه آيا او حدود قرآن را اجرا كرده يا آن را معطل گذاشته است، بلكه بحث بر سر اين است كه چرا در بصره كه مضريان بيشتراند بايد حاكمي يماني باشد. مي بينيم چگونه پس از يك ربع قرن آن آتشها كه زير خاكستر پنهان شده بود از نو جرقه مي زند و اندك اندك جاي جاي شهرهاي اسلامي را فرامي گيرد. چگونه سنت مي ميرد و بدعت زنده مي گردد. براي اينكه نشان داده شود اين عصبيتهاي جاهلي چگونه از نو زنده گرديد، مي خواهم داستاني را بنويسم. داستاني كه بعضي مورخان گفته اند نخستين خلافي بود كه بين مسلمانان پديد گشت . گفته اند «شبي سعيد ابن عاص حاكم كوفه با گروهي از بزرگان از قبيله هاي مختلف شب نشيني داشت. سخن از سخاوت طلحه رفت سعيد گفت كسي كه مزرعه اي چنان دارد مي تواند به بخشد. اگر من هم مانند آن مزرعه را داشتم بيشتر از او به شما مي بخشيدم . سخن به درازا كشيد تا آنجا كه سعيد گفت سواد (سرزمين عراق) بستان قريش است. اشتر نخعي كه از يمانيان بود گفت اين سرزمين را كه ما به شمشير گرفته ايم چگونه بستان قريش باشد. عبدالرحمان اسدي صاحب


شرطه ي سعيد گفت در روي امير سخن مي گويي؟ . اشتر به مردم خود اشارت كرد و آنان بر سر او ريختند و چندان وي را زدند كه غش كرد . [2] از اين تاريخ وحشت ميان يمانيان و مضريان درگرفت و نتيجه آن شد كه يمانيان در كنار علي ايستادند و مضريان در كنار معاويه جز تني چند از مضريان كه معاويه آنان را با بخشيدن مال به خود جلب كرد.

شگفت اينكه اين دسته بندي و همچشمي بين مضريان و يمانيان براي سالها بلكه قرنها به صورتي ديگر دوام يافت. ولي نامي ديگر گرفت و به جاي مضري و يماني ، قيسي و يماني گفته شد. قيسيان از بني عدنان و يمانيان از بني قحطان اند. روي در روي ايستادن اين دو طايفه بود كه جنگ مرج الرهط را در ايام مروان و ابن زبير پديد آورد و دامنه ي اختلاف اين دو تيره در سراسر حكومت امويان و عباسيان شام و عراق و مصر و فارس و خراسان و آفريقا و آندلس را فراگرفت تا آنگاه كه عنصري ديگر (نژاد ترك) در دولت عباسي پديد شد و اين كشمكش ضعيف شد و سپس پايان يافت. بد نيست اين داستان را كه نشان دهنده ي هم چشمي و برتري فروشي اين دو دسته است بنويسم. هر چند سالها پس از زماني كه حوادث آن را تحليل مي كنم رخ داد است:

زياد ابن عبيد حارثي مي گويد « در خلافت مروان ابن محمد با گروهي بديدن او رفتيم . ما را نزد ابن هبيره رئيس شرطه ي مروان بردند. او يك يك مهمانان را پذيرفت و هر يك از آنان درباره ي مروان و ابن هبيره بدرازا سخن مي گفتند. ابن هبيره از انساب آنان پرسيدن گرفت. من خود را كنار كشيدم چه دانستم اين گفتگو پايان خوشي نخواهد داشت. اميد من آن بود كه مهمانان با پرحرفي او را خسته كنند و دنباله ي سخن بريده شود. ليكن او از همه پرسيدن گرفت تا جز من كسي نماند.


مرا پيش خواند. گفت از چه مردمي گفتم از يمن؟ گفت از كدام تيره؟ گفتم از مذحج. گفت سخن را كوتاه كن، گفتم از بني حارث ابن كعب. گفت برادر حارثي! مردم مي گويند پدر يمانيان ميمون است تو چه مي گوئي؟ گفتم تحقيق اين سخن دشوار نيست. ابن هبيره راست نشست گفت دليل تو چيست؟ گفتم به كنيه ي ميمون بنگر اگر آن را ابواليمن مي گويند پدر يمانيان ميمون است و اگر ابوقيس كنيه دارد ميمون پدر ديگران است. ابن هبيره از اين گفتگو پشيمان شد. [3] .

در حكومت معاويه اين تعصب نژادي به نقطه ي اوج رسيد. ديگر سخن بر سر اين نبود كه چه كسي تقواي بيشتر دارد يا تقوا دارد يا نه بلكه سخن بر سر اين بود كه فعلا چه كسي نيرومندتر است و به دليري و بخشندگي مشهورتر مي باشد و هنگام دشواري پناهنده ي خود را بهتر نگاهباني مي كند. هنگامي كه معاويه ابن حضرمي را به بصره فرستاد تا مردم آن شهر را بفريبد و از اطاعت علي بازدارد، به او گفت نزد تميم برو و از طائفه ي ازد و ربيعه دوري كن چه آنان هواخواه علي هستند. ابن حضرمي چنان كرد. زياد كه به جاي ابن عباس كار بصره را اداره مي كرد نامه اي به علي (ع) نوشت و او را از آنچه مي گذشت خبر داد. علي مردي از بني تميم را نزد آنان كه ابن حضرمي را پناه داده بودند فرستاد ولي آنان او را كشتند. علي تميمي ديگري به نام جارية ابن قدامه را با لشكري به بصره روانه داشت . سرانجام بين اين فرستاده و ابن حضرمي جنگ درگرفت ابن حضرمي و چند تن از يارانش به دژي پناه بردند. جاريه او و يارانش را به آتش كشيد. و ازديان بني تميم را به خاطر آنكه نتوانستند پناهنده ي خود را نگاهباني كنند سرزنش كردند.

شاعري از بني ازد آنچه را در اين باره روي داده است به شعر درآورده و چنين مي گويد:


ما زياد را به خانه ي او برگردانديم

و پناهنده ي بني تميم دود شد و به آسمان رفت [4] .



زشت باد مردمي كه پناهنده ي خود را كباب كردند

با دو درهم مي توان گوسفندي را پوست كند و كباب كرد [5] .



آنگاه كه سر او را با شراره ي آتش سوزان كباب مي كردند

او آن مردم فرومايه را بياري خود مي خواند تا از خفه شدن نجاتش دهند [6] .



ولي خوي ما مردم اينست كه

پناهنده ي خود را ياري مي كنيم مبادا به او ستمي رود [7] .



وقتي پناهنده ي ما به خانه ي ما آمد او را ياري كرديم

تنها شرافت خانواگي است كه پناهنده را حمايت مي كند [8] .



تميميان حرمت پناهنده را ندانستند

بزرگترين پناهندگان مردماني هستند كه نجيب باشند [9] .



تميميان در گذشته نيز با زبير چنين كردند،

شامگاهي او را كشتند، و رخت او از تنش ربوده شد [10]



و [11] .

بايد متوجه بود كه زياد حاكم علي (ع) در بصره بوده است و ابن الحضرمي از جانب معاويه براي غارت و آشوب بدان شهر آمده بود. اما در اين بيتها آنچه ديده نمي شود ، سخن از اطاعت خدا و امام وقت و اجراي احكام دين است و آنچه مي بينيم فخر طايفه ي ازد بر طايفه ي تميم است كه ازديان پناهنده ي خود را گرامي داشتند و از او حمايت كردند تا پيروز


شد ، در حالي كه تميميان نتوانستند به ياري پناهنده ي خود بشتابند، و آن پناهنده در شعله هاي آتش سوخت. به دنبال همين چند بيت در طبري بيتهائي مي بينيم كه جرير در ستايش قبيله ي ازد سروده است. [12] .

اين بيتها كه اگر پژوهنده ، تاريخ سالهاي 60 -35 هجري را تتبع كند در حوادث و مناسبتهاي گوناگون نظاير آن را فراوان خواهد ديد يك نكته را مسلم مي دارد و آن اينكه ، در اجتماع اين يك ربع قرن تعصبهاي دوره ي جاهلي با تمام مظاهر خود زنده شده و روح شريعت اسلامي بضعف گرائيده بود.

هم چشمي بني اميه با بني هاشم و كينه اي كه فرزندان عبدشمس پيش از اسلام از پسرعموهاي خود در دل داشتند نيازي به نوشتن ندارد در سال چهلم هجري كه معاويه حكومت را بدست آورد امويان به آرزوي ديرين خود رسيدند. كوشش معاويه آن بود كه شيعيان علي را ريشه كن كند و بني هاشم را از بن براندازد در بيتهائي كه به يزيد نسبت داده اند و او آن بيتها را با شعر ابن زبعري دشمن سرسخت محمد (ص) درآميخته است، كمترين نشاني از دين و حكومت اسلامي و رعايت مصلحت مسلمانان ديده نمي شود. سخن بر سر اين است كه تيره اي از مضريان كينه ي خود را از تيره ديگر كشيده است و خون امويان كه در جنگ بدر به دست محمد از تيره ي هاشم ريخته شد به خون شسته شد. روزي كه شمر به امر پسر زياد مأمور رفتن به كربلا شد و عبيدالله به او گفت اگر پسر سعد در جنگ با حسين سستي نشان دهد تو فرماندهي لشكر را به عهده بگير! وي براي چهار تن از فرزندان علي (ع) كه مادر آنان از بني كلاب و از قبيله ي وي مي بودند امان نامه گرفت. چون به كربلا رسيد اين امان نامه را بر عباس ابن علي (ع) عرضه كرد و عباس نپذيرفت و او و امان نامه ي او را نفرين كرد. در اين داستان از آغاز تا انجام آنچه


نمي بينيم رعايت حدود و مقررات اسلامي است و آنچه ديده مي شود حفظ سنت قبيله اي و پيوندهاي جاهلي است كه اسلام آن را از ميان برده بود. حاكم كوفه كه خود را نماينده ي اميرمؤمنان مي دانست و پسر سعد و شمر هيچيك به اين فكر نبودند كه اگر حسين و ياران او چنانكه ايشان مدعي هستند ، مسلمان نيستند و بايد با آنها جنگيد، بر پسر خواهر و پسرعمو و حتي برادر و فرزند هم نبايد بخشيد. و اگر مسلمان اند باز هم خويشاوند و جز خويشاوند ، در اين حكم ديني يكسانند، و كشتن آنان روا نيست، پس مي بينيم كه با گذشت نيم قرن از مرگ محمد ، عرب به جاهليت ديرين خود برگشت چنانكه گوئي كه نه مسلماني در اين سرزمين آمده و نه برادري اسلامي وجود داشته است. باز هم تأكيد مي كنم مطالبي كه در اين فصل و ديگر فصلها مي خوانيم و نتيجه مي گيريم ، تصويري است از آنچه در اجتماع اكثريت مسلمانان مي گذشته است. اما از سوي ديگر مسلم است كه در گوشه و كنار حجاز و عراق، و حتي در مركز حكومت معاويه مسلماناني پاكدين ، پارسا، درست كردار بودند، كه با اين اكثريت هماهنگي نداشتند، بلكه از آنچه مي كردند ، رنج مي بردند. ولي بيشتر اينان خود را بكناري كشيده بودند و روزگار را به عبادت مي گذراندند و اگر هم پاي پيش مي گذاشتند و سخني به سود دين مي گفتند ، كسي از آنان نمي شنفت.



پاورقي

[1] انقلاب بزرگ، ص 121.

[2] ابن‏اثير ، ج 3، ص 139 - 138.

[3] الهفوات النادره ، ص 132 -131.

[4]



رددنا زيادا الي داره

و جار تميم دخانا ذهب.

[5]



لحي الله قوما شووا جارهم

و للشاء بالدرهمين الشصب.

[6]



ينادي الخناق و خمانها

و قد سمطوا رأسه باللهب.

[7]



و نحن اناس لنا عادة

نحامي عن الجار اذ يغتصب.

[8]



حميناه ادخل ابياتنا

و لا يمنع الجار الا الحسب.

[9]



و لم يعرفوا حرمة للجوا

راذ اعظم الجار قوم نجب.

[10]



کفعلهم قبلنا بالزبير

عشية اذبزه يستلب.

[11] طبري ص 3417 ج 3418 - ج 6.

[12] طبري. همان صفحه.