بازگشت

و لو بسط الله الرزق لعباده لبغو في الارض (شوري: 26)


و اگر فراخ گرداند خدا روزي را براي بندگانش ، هر آينه فساد مي كنند در زمين.

سالي كه محمد (ص) مكه را ترك گفت و مدينه را مركز نشر دعوت خود ساخت، بيشتر مسلمانان كه پيش از او و يا پس از او بدين شهر هجرت كردند تهي دست بودند. در آن روزها اسلام نه سازمان مالي داشت ، نه بيت المالي نه درآمدي كه هزينه ي مهاجران تهي دست را فراهم سازد. انصار- مسلمانان مدينه - اين مهمانان را كه جايي و مكنتي نداشتند به خانه هاي خود بردند و شريك زندگي خود كردند. از زندگي اصحاب صفه و تهي دستي آنان همگي آگاهند و نيازي به تفصيل ندارد. در سالهاي بعد جنگهاي پراكنده و متشكل سبب شد تا اندك مال و يا تعدادي چارپا نصيب جنگجويان گردد. با اين درآمدها هر چند مختصر گشايشي در كار آنان پديد آمد. اما چنان نبود كه كفاف همگي تأمين گردد. حكم زكات فطر در سال دوم هجرت تشريع شد. اما اين رقم درآمد كه يك نوبت در سال و مبلغ آن بسيار ناچيز بود، مسلما اثري چشم گير در بهبود زندگي اين مستمندان ننهاد. جنگهاي پس از سال


پنجم هجري تا حدي رقم درآمدها را بالا برد و مجاهدان از غنيمت سهم بيشتري دريافت كردند، اما چنان نبود كه آن مالها كفاف زندگي آنان باشد.

«صدقات» در سال نهم هجري تشريع گرديد. و پيغمبر عاملان خود را براي جمع آوري آن به قبيله ها فرستاد. متأسفانه تاريخ، رقم درآمدهاي سالانه ي عصر پيغمبر را به طور دقيق ضبط نكرده است. از اشارتهاي مختصر كه در كتابهاي اموال آمده است معلوم مي شود اين درآمدها چندان مهم نبوده است. بالاترين رقم اموال موجود عصر پيغمبر را از شتر و اسب و جز آن 40000 درهم برآورد كرده اند. [1] .

در خلافت عمر با فتح ايران و مصر و متصرفات امپراتوري روم ناگهان درآمد مسلمانان افزايش يافت . پيدا شدن اين ثروت عمر را به فكر انداخت چه كند؟ همه مال را به مسلمانان تقسيم كند يا بتدريج بين آنان توزيع نمايد؟. سرانجام با مشورت صحابه نوعي بودجه بندي بوجود آورد. نام هر يك از مسلمانان را در دفتري ثبت كردند و با رعايت سبقت وي در اسلام و يا نزديكي او به پيغمبر براي او مقرري نوشتند.

ديري نگذشت كه تني چند از بزرگان صحابه با همين درآمد به تجارت و مضاربه پرداختند. و از اين راه ثروتي سرشار اندوختند . به موازات اين درآمد از غنيمتهاي جنگي هم كه پياپي افزايش مي يافت نصيب بيشتري به آنان رسيد. نتيجه آن شد كه طبقه اي تازه در اسلام پديد گشت كه اشرافيت معنوي و مادي را با هم درآميخت . عمر پس از آنكه دفتر مقرري را ترتيب داد، تا آنجا كه مي توانست كوشيد تا نگذارد اين دسته به خريد خانه و مزرعه بپردازند، چه مي ترسيد به مال اندوزي عادت كنند و فاسد گردند. اما قريش فراموش نكرده بودند كه پيش از اسلام واسطه ي تجارت جهان بودند، تجارتي كه آسيا و اروپا را به هم مي پيوست. آنان از اين راه


مالي بسيار، و بهتر از مال ، تجربه اي فراوان در استثمار بدست آورده بودند. عمر مي كوشيد اين دسته را در مدينه نگاه دارد. علاوه بر آن مراقب بود بزرگان اين طايفه شغلهاي مهم را به عهده نگيرند. چنانكه تاريخ نشان مي دهد، تنها تني چند از ايشان به ولايت شهرهاي بزرگ منصوب گشتند. عمر هر گاه مي خواست حاكمي را به شهري بفرستد نخست مي گفت تا دارائي او را صورت مي گرفتند پس از مدتي به حساب او رسيدگي مي شد. نوشته اند عمر اموال ابوهريره حاكم بحرين را رسيدگي كرد و معلوم شد مالهائي اندوخته است. از وي پرسيد روزي كه ترا به بحرين مي فرستادم جز كفش پايت چيزي نداشتي . حالا مي شنوم چند اسب به هزار و ششصد دينار خريده اي . بگو اين پولها از كجاست؟ ابوهريره براي اينكه خود را از بازخواست برهاند گفت: اسباني داشتم كه زائيدند پولي هم داشتم سودآور. عمر گفت: « ما كه مخارج ترا از بيت المال مي دهيم . اين پولها براي تو زياد است و آن مالها را از وي گرفت و به بيت المال برگرداند. »

پس از مرگ پيغمبر تا اندسال از خلافت عثمان كه هنوز انضباط ديني بر جامعه ي مسلمانان حاكم بود گاه گاه از جانب خليفه يا شخصيت هاي مهم اسلام، به مال اندوزان هشدار داده مي شد و غالبا مؤثر مي افتاد.

گفته اند روزي كاروان عبدالرحمان بن عوف به مدينه رسيد. اين كاروان چندان بزرگ بود كه ولوله در شهر افكند . عايشه پرسيد چه خبر است ؟ گفتند شتران عبدالرحمان رسيده است. عايشه گفت از پيغمبر شنيدم عبدالرحمان بن عوف بر صراط افتان و خيزان مي رود چنانكه گويي به دوزخ خواهد افتاد . چون اين خبر به عبدالرحمان رسيد، گفت شتران و آنچه بر پشت دارند در راه خدا باشد . شمار آن شتران پانصد نفر بود. [2] .

همچنين نوشته اند روزي مالي براي عمر آورده بودند و او به قسمت كردن آن پرداخت . سعد ابي وقاص صف مردم را شكافت و خود را به عمر


رسانيد . عمر تازيانه ي خود را بر سر او بلند كرد و گفت: « پيش آمدن تو نشانه ي آن بود كه از قدرت خدا در زمين نمي ترسي خواستم بتو بياموزم كه قدرت خدا نيز از تو نمي ترسد ». [3] سياست خشن مالي كه عمر پيش گرفت بر قريش ناگوار افتاد و سرانجام خليفه در توطئه اي كه ظاهرا چند تن از سران اين طايفه ترتيب دادند كشته شد. متأسفانه اين قسمت از تاريخ زندگي وي هنوز در پرده اي از ابهام نهفته است كه اينجا مجال برداشتن آن نيست . همين كه عمر كشته شد، بار سنگيني از دوش اشراف مال اندوز برخاست، آسودگي خاطر آنان وقتي به كمال رسيد كه پس از عمر ، عثمان زمامدار مسلمانان گشت. سياست مالي عثمان ، قريش و جز قريش را بر دست اندازي به مال مسلمانان گستاخ كرد. او نه تنها بر مقرريها افزود، بلكه براي نخستين بار مردم شهرها را نزد خود طلبيد و به آنان جايزه بخشيد [4] چنين كار تا عصر او سابقه نداشت. علاوه بر پرداخت جايزه و مقرري دستور داد در ماه رمضان سفره ها ترتيب دهند تا مسافران و نيازمندان بر سر آن بنشينند. [5] طعام خوراندن به مستمندان، اگر چه از بيت المال باشد، كار خوبي است اما بگفته ي طه حسين چه كسي تضمين مي كرد كه همه ي آنان كه سر چنان سفره اي مي نشينند مستمند باشند. [6] عثمان بدين بخششها بس نكرد بلكه مقرري آنان را كه عمر مخصوصا برايشان سخت مي گرفت بالا برد. به روايت ابن سعد به زبير ابن عوام ششصد هزار درهم [7] و به طلحه دويست هزار بخشيد و مروان ابن حكم را ششصد هزار دينار داد. [8] .

ابن سعد نوشته است هنگامي كه زبير مرد خانه ها و سرزمين ها در


مصر و اسكندريه و كوفه و بصره بجاي گذاشت. [9] تركه ي زبير چهل ميليون [10] و از آن طلحه سي ميليون بود. [11] .

از نامه هايي كه علي به فرمانداران خود نوشته و از خطبه هاي او آشكار است كه او پس از عثمان با چه مشكلاتي روبرو شده است، و چگونه از اينكه مي ديد سنت پيغمبر و سيرت ابوبكر و عمر دگرگون شده است، رنج مي برد . او تا آنجا مراقب رعايت مساوات بين مسلمانان بود كه چون شنيد فرماندار او به مهماني يكي از اشراف رفته است بر وي خرده گرفت كه چرا بر خواني مي نشيني كه تنها توانگران را بدان خوانده و مستمندان را از آن محروم كرده اند.

سيرت صحابه ي پيغمبر در عهد او و عصر ابوبكر و عمر اين بود كه بدانچه نيازمندند بسنده كنند و مال اندوزي را پيشه نسازند. اين سيرت در عهد عثمان دگرگون شد. رقم اموال صحابه و تابعين در عصر وي و نيز عصر معاويه بخوبي نشان مي دهد كه مسلمانان تا چه مرحله از تقوي و زهد كه شرط مسلماني است بدور افتاده بودند . دليري در دست اندازي به مال مسلمانان از قريش و تيره اموي به ديگران نيز سرايت كرد.

در خلافت علي چند تن از فرمانداران او همين كه دانستند خليفه با آنان مانند عثمان رفتار نخواهد كرد مالهاي مسلمانان را كه در اختيار داشتند برداشتند و فرار كردند. وقتي مصقلة ابن هبيره را نزد ابن عباس آوردند تا وامي را كه به خزانه ي مسلمانان دارد بگذارد گفت: اگر از پسر عفان پيش از اين مال مي خواستم هرگز دريغ نمي كرد . سپس از بصره گريخت و نزد معاويه رفت. [12] اين مرد بظاهر مسلمان كه خود بر قسمتي از سرزمين مسلمانان حكومت داشته است، به هنگام بازخواست درصدد اين


نيست كه رفتار خود را با كتاب خدا و سنت رسول منطبق سازد و يا اگر برخلاف سنت رفته است توبه كند، ابدا به خاطر او نمي رسد كه اين مال از آن همه ي مسلمانان است نه مال شخصي . تنها در پاسخ مي گويد اگر از خليفه ي پيشين بيش از اين مي خواستم از من دريغ نمي كرد . اين است معني مردن سنت و زنده شدن بدعت. كار اين گستاخي به آنجا كشيد كه عمو زاده ي علي (ع) هم دست به مال مسلمانان دراز كرد و چون ابوالاسود دئلي از او به علي شكايت كرد و علي از او بازخواست نمود، در پاسخ او نوشت: « دوست دارد خدا را ملاقات كند و بر ذمه اش چيزي ار مال مسلمانان باشد تا آنكه ذمه ي او به آن همه ي خونهاي ريخته شده به خاطر رسيدن به امارت و پادشاهي مشغول گردد. » [13] مسلم است كه پسر عباس به خوبي مي دانست علي آن خونها را در راه هواي نفس خود نريخته و از جنگ هاي جمل و صفين و نهروان حكومت و پادشاهي نمي خواسته ، بلكه وحدت كلمه ي مسلمانان و اجراي عدالت را طالب بوده است. او به خوبي مي دانست سخت گيري علي بر وي در كار بيت المال براي خود او نيست بلكه براي ترسي است كه از خدا دارد و نمي خواهد ديناري از مال مستندان به دست او و عاملان او تلف بشود. او همه ي اينها را بهتر از ديگران مي دانست زيرا با علي بزرگ شده بود و از سيرت او به خوبي آگاهي داشت. اما حقيقت ديگري را هم ناديده نبايد گرفت و آن اينست كه ابن عباس سال چهلم هجرت ابن عباس سال دهم نبود.

در اين مدت او نيز مانند دهها و صدها مسلمان همپايه ي وي يا پايين تر از وي از رنگ زمانه بركنار نمانده بود. مي گويند عمر با آنكه ابن عباس را به خاطر فضل او بر اصحاب رسول خدا مقدم مي داشت هيچ گاه او را شغلي نداد. مي گفت مي ترسم با تأويل آيات قرآن در


اموال مسلمانان تصرف كند. [14] تنها ابن عباس نبود كه چنين تأويل ها را در تصرف بيت المال بكار برد، بسياري از اصحاب پيغمبر (ص) را مي شناسم كه در جنگهاي اسلام جان خود را بر كف نهادند و براي رضاي خدا پيشواز دشمن رفتند. بسياري از آنان را مي شناسيم كه در مصرف بيت المال دقت بكار مي بردند، اما همين كه سايه ي محمد از سر آنان كم شد ، همين كه سادگي و بساطت عصر او و اندسال پس از او از ميان رفت، همين كه درآمدهاي سرشار از كشورهاي فتح شده نصيب آنان گرديد، ديگر حاضر نشدند آسايش خود را بهم بزنند و به جاي آنكه پاي پيش گذارند و بدعت نورسته را ريشه كن كنند، به خانه خزيدند و منطقي ديگر براي توجيه كار خود بكار بردند ، تا روزي كه درخت بدعت ستبر شد و شاخه هاي بسيار برآورد. شايد آنان در آغاز راضي نبودند كار به اينجا بكشد ولي چنين پاياني حتمي بود، زيرا اگر جزئي بي عدالتي در اجتماعي پديد آمد و فوري برطرف نگرديد ، بي عدالتيهاي ديگر را يكي پس از ديگري بدنبال خواهد داشت . من مي دانم در گوشه و كنار مردان پاك دلي هستند كه هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضي حديثها ايستاده اند و نمي خواهند معني درست آن را دريابند. نمي خواهند بپذيرند اصحابي كه محمد (ص) گفت: «مانند ستارگان بهر يك اقتدا كرديد راه خود را مي يابيد.» همه صحابه نيستند، بلكه آنهايند كه با او زيستند و يا پس از او به خوبي امتحان دادند و سنت وي را حفظ كردند. نمي خواهند بپذيرند كه در بين اصحاب پيغمبر هم كساني بودند كه از عهده ي آزمايش برنيامدند. بسا ممكن است مسلماني در راه دين و بلندي نام آن بكوشد، سپس روزگاري پيش آيد كه در بوته ي آزمايش قرار گيرد ، در چنين وقت است كه اگر ايمان او قوي نباشد هواي نفس بر وي غالب مي شود تا براي كار خود گريزگاهي يابد، و تكليفي را كه بر عهده ي اوست با تأويلي


به دلخواه خود به يك سو نهد، و هم چنين پيش رود تا روزي برسد كه ببيند بين آنچه او مي كند و آنچه دين گفته است فاصله اي عميق وجود دارد. براي همين بود كه محمد مسلمانان را به زبان قرآن از اين آزمايش مي ترسانيد: احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون [15] چنين آزمايش براي بسياري از مسلمانان و از جمله آنان كه صحبت پيغمبر را درك كرده بودند، آنان كه در راه اسلام جراحتهاي سخت برداشتند، پيش آمد، ولي چون ديدند امام وقت به خاطر زنده كردن سنت پيغمبر حاضر نيست مال مسلمانان را بي حساب به ايشان ببخشد از او كناره گرفتند، و يا مقابل او ايستادند، و شگفت اين است كه به اين گناه رنگ دين دادند، و گروهي ساده لوح و يا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند. بارها در تاريخ خوانده ايم و چه بسا كه خود هم ديده ايم كه كسي يا كساني به خاطر جاه يا مقام يا مال بدعتي آورده اند و با آن بدعت مردم را فريفته اند، و با آنكه خود در آغاز مي دانسته اند آنچه مي خواهند دنياست نه دين، ولي اندك اندك كار بر خود آنان هم مشتبه شده است و پس از چندي باور كرده اند كه آنچه مي كنند و مي گويند براي رضاي خدا يا خير مردم است.

آن روز كه طلحه و زبير از گروه مسلمانان جدا شدند و زن پيغمبر را پيش انداختند و راه بصره را پيش گرفتند و به دنبال اين جدائي نخستين مسلمان كشي در حوزه ي مسلماني پديد آمد، شايد به خيال خود مي خواستند خدمتي به دين بكنند. زنده كردن سنتي را دستاويز خود ساختند. مي گفتند مي خواهيم نگذاريم خون خليفه ي مظلومي پايمال شود. اين سخنان را براي آرام ساختن درون متلاطم خود و يا براي فريب مردمان مي گفتند، نمي دانم. شايد هم آن روز باور داشتند به راه


دين مي روند، ولي آيا اين دين همان بود كه قرآن آورد و پيغمبر مي گفت، يا تأويلي بود كه آنان از دين مي كردند؟ حقيقت اين است كه هر اندازه مردم از دوره ي محمد (ص) و اصحاب پرهيزكار او دور مي شدند، درك حقيقت دين براي آنان مشكل مي شد و به هر نسبت كه از فهم معني دين بي بهره مي ماندند روح تقوي در دل آنان مي مرد و با عفاف و پارسايي وداع مي گفتند.

اين سيرت طبقه ي ممتاز و زعماي قوم بود، اما عامه ي مردم هم حالتي بهتر از آنان نداشتند، محتملا در ربع دوم اين نيم قرن دين براي بسياري از آنان در همان احكام فرعي - تشريفات جمعه و جماعت ، و احيانا روزه ي ماه رمضان - خلاصه مي شد. اگر اين مردم از احكام ساده ي اسلام تنها بدين درجه از اطلاع رسيده بودند كه بايد در كارهاي اجتماعي مطيع امام خود باشند ، اگر خود را مقابل خدا و مردم مسئول مي دانستند، محال بود بر علي بشورند و چنان كنند كه عمرو ابن عاص بتواند مردم عراق را در جنگ صفين و سپس در دومة الجندل فريب دهد، محال بود مسلمانان اجازه دهند غارتگران معاويه از راست و چپ به متصرفات حكومت اسلامي دست برد ببرند، محال بود بپذيرند مردم به صرف تهمت كشته شوند، و يا به سياه چالها بيفتند، محال بود مردي مانند معاويه فرصت يابد، خود را خليفه ي مسلمانان بخواند و به فرمانداران خود بنويسد « بر مردم جاسوس بگمار و به مجرد گمان دستگيرشان كن» [16] .

از روزي كه حكم اسلامي به وسيله ي پيغمبر تشريع شد كه فرزند از آن پدر است و زناكار را از او نصيبي نيست تا روزي كه معاويه به شهادت يك تن كه گفت ابوسفيان پدر معاويه با سميه مادر زياد از راه نامشروع هم بستر شده است و با همين شهادت باطل معاويه زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خواند، بيش از نيم قرن نمي گذشت اما متأسفانه


اسناد موجود شمار كساني را كه در اين كار بر معاويه خرده گرفتند، بيش از شمار انگشتان دست نشان نمي دهد. و معني آن اين است كه اجتماع اسلامي آن روز ، خود را نسبت به چنين منكري خونسرد و بي اعتنا نشان مي داد. اگر معاويه زمينه ي مساعدي براي اين كار نمي ديد، اگر اكثريت جامعه ي مسلمان آن روز با خاموشي بكردار او صحه نمي گذاشتند، محال بود بتواند بدعتي آن هم با چنين زشتي در دين پديد آورد.

با كشته شدن علي آخرين بارقه ي تقوي در دل زمامداران نيز خاموش شد از آن پس زمام مسلمانان در دست معاويه و حاكمان او قرار گرفت و هر سال بلكه سالي چند نوبت دستور مي رسيد بنگريد دوستان ابوتراب كيانند نام آنان را از ديوان وظيفه بگيران حدف كنيد. ببينيد دوستان عثمان و معاويه كيانند. بر عطاي آنان بيفزاييد اين خطبه را كه پسر زياد پس از آمدن به كوفه خواند، زيرا نشان دهنده ي اين حقيقت است: «يزيد مرا مأمور كرده است بر فرمانبرداران شما نكويي كنم و بر آنان سخت نگيرم. شمشير و تازيانه ي من بر سر كسي است كه فرمان مرا نبرد. بهتر است كه هر يك از شما پرواي خود را داشته باشيد.» [17] .

چنانكه در فصلهاي متعدد اين كتاب مي بينيد در مدت نيم قرن عاملهاي چندي در سقوط جامعه ي اسلامي مؤثر بود اما هيچ يك از آنها در شدت اثر به پايه ي اين عامل (رغبت به مال اندوزي ) نمي رسد و حسين (ع) بهتر از هر كس از اين حقيقت پرده برداشته است كه مي گويد: «مردم بنده ي دنيايند. دين را تا آنجا مي خواهند كه با آن زندگاني خود را سروسامان دهند و چون آزمايش در ميان آيد دينداران اندك خواهند بود.» من مي دانم بازگو كردن هر يك از اين داستانها حتي براي عده اي از مسلمانان امروز هم غم انگيز است، من نمي خواهم خاطر اين گروه


را كه مي كوشند در مقابل اين مسائل خود را به ناديدن و فراموشكاري بزنند آزرده سازم، اما اگر بخواهم پاسخ آن چراها را چنانكه هست دريابم اين مطالب را بايد نوشت . اين دور افتادگي از دين و احكام اسلام و گرويدن به سنتهاي منسوخ شده ي ديرين براي مردمي كه اجتماع نيم قرن پس از محمد را تشكيل مي دادند طبيعي بود. و در اجتماعي كه دين و تقوي بر آن حكومت نداشته باشد، پيدايش و شيوع هر منكر چندان غير عادي به نظر نمي رسد .



پاورقي

[1] تاريخ تمدن اسلام. ج 2 ص 10 از شرح موطا.

[2] ابن‏سعد، طبقات ، ج 3 بخش 1، ص 93.

[3] ابن‏سعد ، ج 3، جزء اول .

[4] طبري، ج 6، ص 2804.

[5] انقلاب بزرگ ، ص 79.

[6] انقلاب بزرگ ، ص 79.

[7] طبقات ج 3، جزء اول ، ص 57.

[8] يعقوبي ، ج 2، ص 143.

[9] ابن‏سعد، ج 3، جزء اول ، ص 75.

[10] همين کتاب ، ص 158.

[11] علي و فرزندانش، ص 127.

[12] علي و فرزندانش، ص 127.

[13] عقد الفريد، ج 5، ص 98-57. قسمت اخير نامه در طبري و ابن‏اثير ديده نمي‏شود.

[14] عقد الفريد،ج 5، ص 96.

[15] آيا مردم مي‏پندارند وقتي بگويند ايمان آورده‏ايم، واگذاشته مي‏شوند ، در حالي که هنوز آزمايش نشده‏اند. (عنکبوت، 2).

[16] ابن‏اثير ، ج 18، ص 4- تاريخ تمدن اسلامي ، ج 4 ، ص 11.

[17] طبري ، ج 7، ص 242.