بازگشت

الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه مادرت به معائشهم


مردم بنده ي دنيايند. دين را بر زبان مي دارند چندانكه زندگاني خود را بدان سروسامان دادند.

چنانكه ديديم گروهي - نه چندان بسيار - از مردم مكه به اسلام گرويدند. دسته اي از اينان براي رهايي از ستم بزرگان قريش روانه ي حبشه شدند. گروه مانده نيز سرانجام به مدينه رفتند. اينها كساني بودند كه اسلام را از روي دل و صميم ايمان پذيرفتند، و در راه رضاي خدا و پيغمبر هر دشواري را بر خود همراه داشتند. از مردم مدينه نيز گروهي بسيار - چه آنان كه در دو بيعت عقبه پيمان بستند و چه آنان كه مهاجران را به خانه هاي خود بردند- به محمد (ص) ايمان داشتند و او را فرستاده ي خدا مي دانستند و چندانكه توانستند در راه پيشرفت دين خدا كوشيدند و جانفشاني كردند. اما نمي توان گفت آنان كه پس از نبردهاي پيروزمندانه ي مسلمانان و گسترش اسلام در قبيله هاي اطراف مدينه تا فتح مكه و پايان زندگي محمد مسلمان شدند، با مهاجران و انصار كه در ساعتهاي سخت بياري دين آمدند در يك درجه از ايمان اند. اين حقيقتي است كه


مسلمانان آن روز هم آن را مي دانستند و قرآن و سنت هم چنين حقيقتي را تأييد كرده است. اسلام بسياري از بيابان نشينان تابع اسلام رئيس قبيله بود، و اسلام بسياري از اين رئيسان به خاطر بيم يا طمع، و خدا مي داند چند تن از اين شيوخ از ترس شمشير ، اسلام آوردند و چند تن به طمع غنيمت و سروري خود را مسلمان خواندند . چيزي كه هست به حكم ظاهر ، پيغمبر با آنان مانند مسلمان رفتار مي كرد ، يعني همين كه كلمه ي توحيد بر زبان مي آوردند خون و مال آنان محترم شمرده مي شد . اما قرآن و همچنين سنت پيغمبر با تنبيه و گاهي با تهديد به آنان هشدار مي داد [1] محمد (ص) درون بسياري از اين مردم را مي دانست ، اما نمي خواست پرده ي حرمت ايشان را بدرد. گاهگاه به زبان وحي به آنان گفته مي شد كه خدا و رسول از آنچه در دل اين مردم دورو مي گذرد آگاهند. و مي پندارند كه محمد را فريب مي دهند. به مسلمانان هشدار مي داد كه از اينان برحذر باشيد و آنان را دوست خود مشماريد . « اين منافقان انتظار مي برند تا پايان كار چه باشد . اگر بر شما شكستي رسيد مي گويند چه خوب شد كه با آنان نبوديم و اگر پيروزي يافتيد مي گويند كاش با شما بوديم و پيروزي مي يافتيم . » [2] .

بسياري از بزرگان شهر مكه نيز هيچ گاه از ته دل مسلمان نشدند. شبي كه سپاهيان مدينه نزديك مكه رسيدند، عباس عموي پيغمبر از اردو بيرون آمد و به جستجو پرداخت. مي خواست پيش از آنكه پيغمبر به مكه درآيد مردم شهر را خبر دهد تا چاره اي بيانديشند و تسليم شوند. در آن شب به ابوسفيان دشمن سرسخت پيغمبر برخورد و او را پناه داد و نزد محمد برد سپس براي آنكه به او بفهماند كه راهي جز تسليم ندارد وي را در جائي نگاهداشت تا سربازان اسلام از پيش روي او بگذرند.


در چنين وقت ابوسفيان به عباس گفت پادشاهي برادرزاده ات بزرگ شده است! عباس به او هشدار داد كه كلمه ي پادشاهي معني ندارد. اين شكوه پيغمبري است [3] ابوسفيان هم بظاهر پذيرفت ، ولي آيا دل او با آنچه بزبان آورد يكي بود يا نه ، رفتار او پس از مرگ پيغمبر ، تا اندازه اي حقيقت را نشان مي دهد. به هر حال پس از فتح مكه چنانكه مي دانيم قريش تسليم شد. روز فتح شهر خانه ي مهتر اين خاندان -ابوسفيان- پناهگاه گرديد . پس از مرگ پيغمبر اين تيره چنانكه ديديم بالاترين امتياز را بدست آورد و مقام رهبري مسلمانان خاص قريش گشت در دوران كوتاه ابوبكر بيشتر كوشش وي و سران اصحاب پيغمبر در كار سركوبي متمردان يا اهل رده بكار رفت. در نتيجه قريش و ديگر بزرگاني كه با اميدي به مسلماني گرويده بودند مجال خودنمائي نيافتند و ناچار با خليفه و مشاوران او همكاري كردند ، تا از درهم ريختن اساس نوبنياد جلوگيري شود. در آن سالها چون هنوز دستگاه اداري حكومت سادگي خود را حفظ كرده بود يا به عبارت بهتر چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد چون هنوز درآمدهاي سرشار به بيت المال نرسيده بود تا طمع ها را برانگيزد با يكپارچگي كامل - تا آنجا كه توانستند - در راه حفظ وحدت كلمه ي مسلمانان و تقويت مركز خلافت ايستادگي كردند.

نشانه هاي خطر در دوره ي عمر آشكار شد. در عصر عمر سربازان اسلام از شبه جزيره فراتر رفتند و دو امپراتوري مجاور خود ايران و روم را درهم شكستند و از سوي ديگر مصر را گشودند. اين فتوحات آنچنان كه اسلام را از رنگ محيط عربي داشتن درآورد و به جهاني شدن آن تحقق بخشيد ، زيانهايي را براي حوزه ي اسلامي ببار آورد كه در آغاز چندان محسوس نبود . اما چند سالي نگذشت كه خليفه ي وقت خطر را احساس كرد.


بزرگترين زيان كه در صدر اسلام دامنگير مسلمانان شد از جانب تيره ي قريش بود. چنانكه در فصلهاي آينده خواهم گفت اين تيره در جاهليت براي خود امتيازهائي بوجود آورده بود. نگاهباني خانه ي كعبه و نگاهداري زائران را بعهده داشت. بدين جهت براي خود نوعي شرافت معنوي قائل شده بود. به هنگام حج وقتي حاجيان از عرفات حركت مي كردند قريش از مزدلفه بار مي بست ، و از جائي كه همه ي مردم به راه مي افتادند نمي رفت.

ديگر اينكه مردم معتقد بودند بايد كعبه را با جامه ي پاك طواف كرد و جامه وقتي پاك است كه آن را از يكي از تيره هاي قريش بستانند. حال اگر اين قبيله از روي حسد يا بخل به كسي جامه نمي داد ، طواف كننده ناچار خانه ي كعبه را برهنه طواف مي كرد. [4] با ظهور اسلام اين امتياز و امتيازهاي ديگر لغو شد و مردم ديدند، محمد (ص) كه مردي قريشي است خود را با ديگر مردمان يكي دانست . هر چند سران قبيله ناچار از تحمل بودند، اما قريش خودخواه و متكبر به مساوات گردن نمي نهاد، و چنانكه ديديم نخست امتياز را پس از مرگ پيغمبر از راه بدست گرفتن سرنوشت مسلمانان بچنگ آورد.

پس از آنكه عمر ديوان مقرري تأسيس كرد و براي مسلمانان به ترتيب سبقت در اسلام راتبه معين ساخت، و پس از آنكه زمينهاي فتح شده بين سربازان فاتح تقسيم گرديد، اين طبقه كه در جاهليت در كار بازرگاني بينائي خاصي داشت، همين كه در اسلام به مال دست يافت روش پيشين خود را از سر گرفت.

عمر از حال آنان به خوبي آگاه بود و تا آنجا كه قدرت داشت كوشيد تا اين مردم را تحت نظر قرار دهد. وقتي يكي از مهاجران نزد او مي آمد و اجازه ي شركت در جهاد مي خواست مي گفت براي تو بهتر از اين نيست


كه در خانه ات بنشيني ، نه تو دنيا را ببيني و نه دنيا تو را ! اما همين كه عثمان به خلافت رسيد اينان در شهرها پراكنده شدند و با اقوامي جز عرب درآميختند و با زندگاني جز آنچه بدان خو گرفته بودند روبه رو گشتند . در نتيجه اندك اندك روح انضباط اسلامي عصر پيغمبر و ابوبكر و عمر در آنان ضعيف شد . تا آنجا كه بعضي از آنان مي كوشيدند ، اجراي احكام اسلامي را به سود خود متوقف سازند. براي نمونه بايد گفت: قصاص يكي از احكام صريح اسلام است ، در قرآن كريم آمده است كه «و لكم في القصاص حيوة يا اولي الالباب » [5] پيغمبر (ص) در واپسين روزهاي عمر خود به منبر رفت و گفت: «مردم! اكنون وقتي است كه هر كس از شما بر من حقي دارد ، بگيرد. اگر بر پشت كسي از شما تازيانه زده ام اينك پشت من ، اگر عرض شما را دشنام داده ام اينك عرض من! بيائيد از من قصاص كنيد ». [6] .

در سفري كه عمر به شام كرد مردي به او شكايت برد كه: حاكم او را به ناحق زده است . چون ستمكاري حاكم معلوم گرديد. عمر گفت: «مظلوم بايد از ظالم قصاص كند ». بعضي اطرافيان از او خواستند تا حاكم را از قصاص معاف بدارد، مي گفتند قصاص از هيبت حاكم مي كاهد و رعيت را بر او چيره مي كند. عمر نپذيرفت و گفت: «من پيغمبر را ديدم كه از خود قصاص مي كرد. » [7] اما آن روز كه عبيدالله پسر عمر، هرمزان و جفينه را به تهمت شركت در توطئه ي قتل پدر خويش كشت، و مسلمانان پاك دين پاي فشاري كردند كه عبيدالله بايد به خون اين كشته شدگان قصاص شود ، قريش گفتند چگونه چنين چيزي ممكن است ، ديروز پدر را كشتند و امروز پسر را بكشيم ! و عثمان به مشورت عمرو بن عاص، عبيدالله


را از حد معاف داشت و زياد بن لبيد را كه شعرهايي بدين مضمون سروده بود: «عبيدالله بايد به خون هرمزان كشته شود. اگر او را ببخشي ، بخششي به ناحق كرده اي. » آزرد، كه ديگر از اين مقوله سخن نگويد.

تتبع در زندگاني بسياري از مهاجران و انصار نشان مي دهد كه با اينكه اين دسته در راه اسلام سختيها ديدند و شكنجه ها تحمل كردند، و با آنكه قرآن در جاي جاي ، خشنودي خدا و رسول را از آن اعلام داشته و با اين تفضيل و اظهار رضايت نوعي امتياز براي آنان قائل شده است، آنها هيچگاه خود را از ديگران برتر نمي دانستند، و مي خواستند با ديگر مسلمانان در يك رديف بشمار آيند. همين فروتني بود كه محبت پيغمبر خدا را به ايشان افزون مي ساخت و ارج آنان را در ديده ي مسلمانان بالا مي برد. اما چون پيغمبر از جهان رفت و ابوبكر اعلام داشت رئيس مسلمانان بايد از قريش باشد، و همين كه در بودجه بندي ، عمر پرداخت رقم بالاتر را به اين طبقه مخصوص گرديد، همين كه مال فراواني زير دست و پاي آنان ريخته شد، اشرافيت معنوي با اشرافيت مادي درهم آميخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامي از ميان رفت، تا آنجا كه در پايان خلافت عثمان قريش نه تنها از جهت تصدي مقامات مهم دولتي بر غير قريش برتري يافت، بلكه مقدمات برتر شمردن عنصر عرب از دير نژادهائي كه مسلماني را پذيرفته بودند فراهم گرديد. در دوره ي معاويه اين برتري فروشي آشكار گشت. معاويه و عاملان او تا آنجا كه توانستند از تحقير موالي فروگذار نكردند و با اعتراف به برتري نژاد عرب بر غير عرب، اصل ديگري از اصول مسلماني ناديده انگاشته شد، و اجتماع اسلامي كه بر پايه ي مساوات استوار بود، به دوره ي پيش از اسلام كه در آن نسب بيش از هر عامل ديگر بحساب مي آيد، نزديك تر گرديد.



پاورقي

[1] ر ک ص 25 س 13.

[2] نساء 76.

[3] ابن‏هشام ، ج 4، 23 -20.

[4] ابن‏هشام ، 219 -1 .

[5] بقره، 179.

[6] طبري ، حوادث سال يازدهم.

[7] ابن‏سعد، طبقات ، ج 1، ص 97.