بازگشت

افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم (آل عمران: 144)


اگر محمد بميرد يا كشته شود شما به گذشته ي خود برمي گرديد؟.

چنانكه مي دانيد اسلام در شهر مكه، يكي از شهرهاي بزرگ جزيرة العرب آشكار شد . شايد تا به حال چند كتاب يا مقاله درباره ي وضع جغرافيايي سياسي و يا طبيعي جزيرة العرب خوانده ايد. اگر فرصت چنين كاري را نداشته ايد براي يكبار هم شده نگاهي به نقشه ي اين سرزمين و موقعيت جغرافيايي آن بيفكنيد. جزيرة العرب يا شبه جزيره ي عربستان سرزميني است پوشيده از صحراهاي سوزان و كوههاي برهنه كه تابش تند و مداوم آفتاب به آن رنگ و جلوه ي خاصي داده است. قسمت شمالي اين سرزمين صحراي نفود است كه به بادية الشام متصل مي شود. و در قسمت مشرق و شمال شرقي آن صحراي دهناء است كه تا ربع الخالي امتداد دارد. ربع الخالي كه گاه آن را الدهناء هم مي گويند و بين نجد و الاحساء قرار دارد در جنوب شرقي شبه جزيره واقع است. اين بيابان پهناور در عصر ما نيز تقريبا هم چنان خالي است.

جز در منطقه ي جنوبي شبه جزيره باران، اندك و غير منظم مي بارد و


موسم آن زمستان و آغاز بهار است . ممكن است اين باران اندك هم سالها نبارد، و ممكن است چند سال پياپي بارانهاي سيل آسا سرازير شود و همه چيز را با خود ببرد و زير توده هاي شن پنهان سازد . فرورفتن اين سيلها در زمين سبب مي شود كه در جاي جاي آب اندك تراوش كند. زه آبها به گودالها مي ريزد و گودالهاي آب، خانواده هاي كوچك را در كنار خود نگاه مي دارد. تلاش براي بدست آوردن آب كه مايه ي زندگي است و سبزه كه بايد خوراك شتر ، وسيله ي ادامه ي حيات، در چنين صحرا را تأمين كند، بيابان نشينان را مجبور مي سازد تا هر دم از جايي به جايي كوچ كنند. نتيجه ي اين سرگرداني و جا به جا شدن اين است كه بيشتر اين سرزمين قانونهايي كه شهرنشينان براي خود درست كرده اند تا با اجراي آن زندگي را بهتر سازند وجود ندارد. در اين منطقه ها شمار مردم اندك و همين گروه اندك هم پيوسته در حركت اند.

اما در جنوب به خاطر مساعد بودن اوضاع طبيعي ، و حاشيه ي درياي سرخ به خاطر موقعيت اقتصادي ، زندگاني متشكل تر و جمعيت نسبتا متراكم است و طبعا به مقتضاي محل ، قانونهاي روستائي يا شهرنشيني بر مردم آن حكومت مي كند. به حكم غريزه ي كوشش به خاطر ادامه ي حيات، در چنين محيط مردم به دو دسته يا بهتر بگوييم به دو گروه اجتماعي تقسيم مي شوند: چادرنشينان. شهرنشينان يا به تعبير ديگر ساكن و متحرك.

در آغاز دعوت اسلام قسمت عمده ي ساكنان اين سرزمين را دسته ي دوم تشكيل مي داد. در عصر ما هم كه ماشينهاي آخرين مدل و ابزارهاي ساخت اروپا و آمريكا از راديو ترانزيستوري گرفته تا بسياري وسايل ديگر درون چادر شيخ ديده مي شود. باز مردمي كه رقم درشت تر ساكنان شبه جزيره را تشكيل مي دهند چادرنشينان هستند.


چادرنشين فرزند صحراست و زير آسمان صاف و در دامن دشت پهناور تربيت مي شود. بدين جهت تندرست، نيرومند، آزاد، مستقل و بي اعتنا به قيد و بندهايي است كه شهرنشينان براي خود درست كرده اند، و زندگي شهري براي مردم خويش هديه آورده است . تا آنجا بي اعتنا كه وقتي عباي پشمين و خيمه ي مويي را براي روزي چند ترك مي گويد و با لباس نرم و زيبا در قصرهاي باشكوه مي خرامد، مي گويد: من اين زندگي را دوست نمي دارم، خوش دارم به همان زندگي چادرنشيني برگردم، و به جاي اين پيراهن حرير عباي درشت بر تن كنم [1] در محيط صحرا واحد زندگي دسته جمعي ، قبيله است. قبيله از چند تيره پيوسته به هم تشكيل مي شود. هر قبيله شيخي دارد. شيخ حاكم ، قاضي ، قانون گذار فرمانده ي جنگ و پدر مهربان مردم خويش است. در اين اجتماع آنچه قانون مي سازد آنچه قضاوت مي كند و حتي آنچه عقيده پديد مي آورد و آنچه عقيده را تقويت مي كند رأي شيخ است. شيخ بايد تمام صفات و امتيازاتي را كه لازمه ي چنين سمتي است دارا باشد. شيخ دلير، باهوش ، بااراده ، قاطع و جوانمرد است. معمولا جوانمردي بيش از ديگر خصلت ها در شيخ آشكار ديده مي شود تا آنجا كه به درجه ي فداكاري مي رسد . آن هم فداكاري كه گاهي با منطق عقلي سازگار نيست. تا آنجا كه نه تنها براي دفاع از مردم خود جان خويش را به خطر مي افكند بلكه براي نجات جانداري كه به سايه ي خيمه ي او پناه برده است آماده كارزار مي گردد. [2] .


خصلت جوانمردي و فداكاري و از خودگذشتگي كه نمونه ي اعلاي آن در شيخ وجود دارد ، در عموم صحرانشينان ديده مي شود. اين آزادگي ، استقلال و صفاي طينت را صحرانشين از معلم خود يعني صحراي گسترده و طبيعت آرام و هواي صاف مي آموزد ، اين يك روي از روحيه ي چنين مردمي است.

اما همين مرد آرام فداكار را مي بينيم كه ناگهان بهم برمي آيد ، در خشم مي شود ، به كينه توزي مي گرايد ، بپا مي خيزد ، مي جنگد، مي كشد تا پيروز شود يا كشته گردد. چرا چون شتر آن قبيله بي رخصت او به چراگاه قبيله وي درآمده است و او اين بي رخصتي را اهانتي به خود و قوم خود مي پندارد . ديري نمي كشد كه آتش جنگ افروخته مي شود آن هم نه يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال ، بلكه براي مدت چهل سال . در اين چهل سال صدها پير و جوان، دختر و پسر خردسال و حتي گربه و سگ را از دم تيغ مي گذرانند، بي آنكه بدانند چه مي كنند و چرا چنين مي كنند . شگفت تر اينكه از اين جنگها حماسه نامه ها و قصيده ها و قطعه ها مي سازند. كودكان و نوجوانان آن را از برمي كنند و از سينه ي نسلي به سينه ي نسل ديگر منتقل مي گردد و بسا كه حادثه ها مي آفريند. گاه اتفاق مي افتد كه جمعي گرد هم نشسته اند ، و مي گويند و مي خندند، و دقيقه ها را با صفا و آرامش مي گذرانند ناگهان بيتي يا جمله اي به خاطر يكي مي گذرد و با قصد و يا بي قصد آن را بر زبان مي آورد . بر زبان آوردن همان و به جان يكديگر افتادن جمع همان. چرا كه آن بيت يا آن جمله طعني يا طنزي از قومي يا قبيله اي را در بر دارد، و يكي از آن قوم يا قبيله در اين جمع نشسته است. اين هم چشمي ، برتري-


جويي و خود را از ديگران كهتر و كمتر ندانستن و چون برق سوزاندن و چون رعد غريدن رويه ي ديگر روحيه ي صحرانشينان است كه از طبيعت خروشان و متلون و متغير صحراي عربستان الهام مي گيرد. فرزند صحرا از اين دو موهبت برخوردار است ، قهرماني و عشق و فداكاري بي نهايت ، خشم و كينه توزي بيش از اندازه و حد.

هنگامي كه اسلام اندك اندك پيرواني يافت و مسلمانان از مكه به يثرب رفتند و از رنج دشمنان آسوده شدند، و قبيله ها يكي پس از ديگري مسلماني گرفتند، پيغمبر اسلام (ص) اين دو رويه ي روح بيابان نشيني را در راه پيشرفت اسلام مهار كرد. از رويه ي صفا و صميميت و فداكاري ، برادري اسلامي را بين آنان پديد آورد، چنانكه اين مردم تا آنجا با يكديگر يكدل شدند كه مفسران ذيل آيه ي نهم سوره ي حشر نوشته اند: روز تقسيم غنيمت بني نضير، پيغمبر به انصار گفت اگر مايليد مهاجران را در اين غنيمت شريك كنيد و اگر نه همه ي آن از آن شما باشد. انصار گفتند ما نه تنها غنيمت را يكجا به آنان مي دهيم، بلكه خانه ها و مالهاي خود را نيز با آنان قسمت مي كنيم. در وجه نزول اين آيه داستانهاي ديگر نيز گفته اند، كه همه ي آنها يك حقيقت را مي رساند، و آن مساوات مسلمانان با يكديگر ، بلكه مقدم داشتن هر يك از آنان ديگري را بر خويشتن است. اين برادري سالها پس از پيغمبر نيز در ميان مسلمانان باقي بود. چنانكه وقتي عمر ديوان شام را ترتيب داد به بلال كه براي جهاد به شام رفته بود گفت: « بلال ديوان (سهم) خود را به كه مي دهي گفت به ابورويحه كه پيغمبر او را با من برادر كرد . [3] .

از رويه ي ديگر روحيه ي بياباني - يعني خشونت و سرسختي - روح جهاد و مبارزه ي در راه دين را بوجود آورد تا آن خونها كه در راه نگاهباني شتر و علف زار به هدر مي رفت، در راه خدا و بلندي نام دين


ريخته شود. به مسلمانان آموخت كه در ميدان جنگ دو راه پيش روي آنان گشوده است و هر دو راه به سود آنان پايان مي يابد. اگر كشته شوند به بهشت مي روند و اگر بكشند غنيمت مي برند و براي اينكه به يكبار كينه توزيهاي قبيله اي را كه در دوره ي جاهليت در دل آنان ريشه دوانيده بود از بن بركند، در حجة الوداع گفت مردم: « هر خوني در جاهليت ريخته شده ناديده انگاشته مي شود و نخستين خوني كه من نديده مي انگارم خون ربيعة ابن حارث ابن عبدالمطلب است » [4] اين ربيعه از بني ليث شير خورده بود و مطابق رسوم قبيله اي از آنان به شمار مي رفت . بنوهذيل او را كشتند. از روزي كه پيغمبر در مدينه دسته هاي پيكارجو را براي مبارزه ي با مشركان فرستاد، تا روزي كه مكه تسليم شد، مسلمانان مي دانستند اگر در خاك خود با نژاد عرب مي جنگند، آن را كه مي كشند هر چند عرب است اما مسلمان نيست. پس از پيغبر در روزگار ابوبكر و عمر و عثمان يعني در مدت يك ربع قرن عربها مي ديدند به خاطر پيشرفت دين با مردمي غير عرب و غير مسلمان در بيرون از جزيره جنگ مي كنند. در اين سالها جنگ در داخل عربستان و درگيري عرب با يكديگر براي هميشه پايان يافت . اما در سال سي و پنجم از هجرت، همينكه طلحه و زبير از علي (ع) كناره گرفتند، و عايشه را به بصره بردند و خونخواهي عثمان را بهانه ساختند، و سرانجام جنگ درگرفت، به يكبار ورق تاريخ زندگي عربي بهم خورد و صفحات آن به عقب بازگشت . جنگي در داخل خاك عرب پديد آمد كه در مدت ربع قرن سابقه نداشت. نه تنها عرب روبروي عرب ايستاد بلكه مسلماني برابر مسلمان ديگر قرار گرفت. در نخستين جنگ كه تازه اين صفحه مقابل آنان گشوده شد ، با ترديد و دودلي بدان نگريستند. اما ديري نگذشت كه ديدند تاريخ يك قرن پيش خود را مجسم مي سازند. اگر


اين نسل يا بيشتر افراد آن درس دين را چنانكه بايد فراگرفته بود و در خاطر مي داشت ، و مانند آنان كه در ركاب پيغمبر مي جنگيدند با اطمينان و يقين مي جنگيد و يا لااقل اگر در مقابل امام و فرمانده ي خود تسليم محض مي شد ممكن بود از اين ورطه رهائي يابد ، اما چنانكه در فصلي ديگر خواهيم خواند، در كار دين و معتقدات مردم هم خللهائي پديد آمده بود كه خود بر مشكلات كار مي افزود . براي بسياري از سپاهيان علي ممكن نبود درگيري خود را در جنگ جمل و صفين -و مخصوصا در جمل كه زن پيغمبر فرماندهي آن را به عهده داشت - با منطقي كه بدان خو گرفته بودند تحليل كنند. براي ما كه امروز اين حوادث را بررسي مي كنيم كاري ساده است كه بدانيم سركوبي طغيانگران داخلي عليه حكومت، نيز مانند جهاد با دشمنان خارجي كه موجوديت حوزه اسلامي را بخطر مي اندازند واجب است. اما مردم آن عصر ، يا بيشتر آنان از درك چنين واقعيتي عاجز بودند . نشانه ي آن را پس از پايان جنگ جمل مي بينيم كه چون علي گفت: « از مال اين كشتگان چيزي برنداريد!» گروهي گفتند چگونه خون آنان بر ما حلال اما مال آنان بر ما حرام است . [5] .

سربازان فاتح منتظر بودند مانند جنگهاي گذشته مال كشتگان را ميان آنان تقسيم كنند. وقتي علي گفت برويد به مداواي زخميان خود بپردازيد . گفتند ما آمده ايم غنيمت بگيريم نه موعظه بشنويم. علي گفت: « اين كشتگان و تسليم شدگان به آيين مسلماني خريد و فروش كرده و مال اندوخته اند؛ به آئين مسلماني زن گرفته اند ، اما چون مقابل امام خود ايستادند وظيفه ي ما اين بود كه آنان را سر جايشان بنشانيم، ليكن چون مسلمان بوده اند مال آنان از آن وارثان ايشان است ». اما مردم نمي توانستند چنين منطقي را كه تا آن روز براي ايشان سابقه نداشت درك كنند. پس براي قانع ساختن آنان از در


ديگري درآمد. گفت: « مردم اگر بناست زنان اين مردم كشته و مغلوب را اسير كنيد بگوئيد عايشه سهم كدام يك از شماست » ؟ در اينجا بود كه ملزم شدند . اما بنظر مي رسد كه باز هم از درك حقيقت مطلب عاجز ماندند تنها چيزي كه دانستند اين بود كه اين جنگ از نوع جنگهاي قبلي نيست و اين شك در دل آنان پديد آمد كه اگر اينها مسلمان بودند چرا آنان را كشتيم و شايد براي نخستين بار بود كه در دل آنان گذشت ، با مسلمان هم مي توان جنگيد و او را كشت و حرمت مسلمان كشي در ديده ي ايشان كم شد . براي نخستين بار پس از اسلام عرب روي در روي هم ايستاد. با اين همه در جنگ جمل همين كه بصره شكست خورد مردم كوفه شاد شدند و اين پيروزي آنان را آماده ي شركت در نبرد صفين ساخت . اما جنگ نهروان ، در اين جنگ از يكسو جدا شدگان از امت همه زاهدان و قاريان قرآن بودند و به قول مالك اشتر پيشاني آنان داغ سجده داشت ، و از سوي ديگر وقتي روي در روي ايستادند، كوفي كوفي را مي كشت و بصري بصري را . همين نبردها كافي بود كه خاطره هاي روزگار جاهلي را از نو در دل مردمان جاهل زنده سازد.

علي مي گفت ما در ركاب پيغمبر شمشير بروي مخالفان مي كشيديم و در كشتن آنان ترديدي نداشتيم زيرا خدا را اطاعت مي كرديم . او مسلماني بود كه حقيقت دين را مي دانست و مي خواست اصحاب او هم چون او اين حقيقت را بدانند. او مي ديد كه زيان سركش داخلي در تهديد قدرت خليفه و به هم زدن امنيت مسلمانان از زيان مهاجم خارجي كمتر نيست. اما مردم او اين حقيقت را نمي دانستند، چرا چون بيشتر نسلي كه از علي فرمان مي برد تا ديده تميز را گشوده بود مي ديد وقتي پدرش به ميدان جنگ مي رود با بيگانه و غير بيگانه و غير عرب مي جنگد ، وقتي هم كه از جنگ بازمي گردد با خود غنيمت مي آورد ، او از جنگ جز بيگانه كشي و غنيمت يابي چيزي نمي دانست او از درك معني


قدرت مركزي و وحدت قدرت عاجز بود. چرا چون در اين روزگار، او پيش از آنكه باسلام متعلق باشد به قبيله تعلق يافته بود. البته در سپاهيان علي كساني بودند كه مي توانستند آنچه را مي گذرد به خوبي دريابند و اگر قدرت تشخيصي چنين نداشتند باز مي دانستند كه بايد از امام خود پيروي كنند، اما شمار آنان در مقابل دسته ي ديگر اندك بود. ناچار آنان هم مانند پيشواي خود رنج مي بردند. واپسين آرزوي بسياري از ياران پيغمبر (ع) اين بود كه آنان را به ميدانهاي جنگ بفرستند، تا ثواب شهادت بيابند. تا پيش از جنگ جمل اگر از خانه اي فرزندي در ميدان جهاد كشته مي شد كسان او گردن را فرازتر مي گرفتند و بخود مي باليدند كه توفيقي نصيب آنان شده و در راه خدا شهيدي داده اند. پس از آنكه جنگ احد پايان يافت پيغمبر به زني از انصار برخورد كه پدر و شوي او در جنگ كشته شده بودند . چون مردم او را تعزيت دادند، گفت بمن بگوييد پيغمبر در چه حال است ؟ گفتند سپاس خدا را كه سالم است ، گفت او را به من نشان دهيد و چون پيغمبر را ديد گفت اكنون كه تو سلامتي هر مصيبتي را مي توان تحمل كرد. [6] اما پس از جنگ جمل چون علي براي دلجويي به خانه ي عبدالله بن خلف خزاعي رفت ، بانوي خانه ، صفيه دختر حارث عامري روي در روي خليفه ي وقت ايستاد و گفت: « اي علي ! اي كشنده ي دوستان و پريشان كننده ي جماعت! خدا فرزندانت را يتيم كند چنانكه پسران عبدالله را يتيم كردي. » [7] اين زن هيچ نمي انديشيد يا نمي توانست بفهمد كه امام مسلمانان جز آنكه كرد چاره اي نداشت. او از روي خشم و يا شهوت مقام، شوهر او و ديگران را نكشت ، او براي رضاي خدا كار مي كرد ، شوي او و گروهي ديگر كه در ميدان جنگ به خاك و خون غلتيدند ، نه تنها پيمان امام خود را شكستند، بلكه


امنيت حوزه ي مسلماني را بمخاطره افكندند و چون به زبان خوش به راه راست بازنگشتند ، به حكم قرآن بايد به زور آنان را به جماعت مسلمانان بازگرداند.

بدون شك اين زن تنها زني نبوده است كه پس از جنگ ، مقابل خليفه ي مسلمانان ايستاد و ناخشنودي نشان داد . زنان و مردان ديگري نيز بودند كه مي پنداشتند علي (ع) بر آنان ستم كرده است علي با بزرگواري خاص سخنان زن را نشنيده گرفت و بدو چيزي نگفت ، زيرا مي دانست، او نمي داند چرا شوهرش كشته شده است.

در جنگ جمل كوفه در مقابل بصره ايستاد ، چون اكثريت مردم كوفه را چنانكه نوشته ايم يمانيان و اكثريت بصره را مضريان تشكيل مي دادند، پس مي توان گفت در نبرد جمل يماني ، مقابل مضري قرار گرفته بود.

اما ديري نگذشت كه جنگ صفين و پس از آن جنگ با خوارج پيش آمد. در اين جنگها تعصبات قبيله اي به شكل ديگري بالا گرفت تا آنجا كه نه تنها مضريان برابر يمانيان ايستادند بلكه مضريان و يمانيان به دو دسته ي علوي و عثماني تقسيم شدند و عثمانيان هر دسته رو به روي علويان دسته ي ديگر قرار گرفتند.

يماني بصري مقابل يماني كوفي و شامي قرار مي گرفت و مضري شامي مقابل مضري بصري. معلوم است كه در گيرودار هم چشمي نژادي بين يماني و مضري يمانيان به راه حق مي رفتند، زيرا آنان قريش را مظهر تعصب نژادي مي دانستند كه مي كوشد اسلام را نابود كند. همين كه يمانيان دانستند كه معاويه مي خواهد با پشتيباني قريش سلطه ي نژادي دوره ي جاهليت را تجديد كند در ياري خاندان پيغمبر استوار ماندند و چنانكه پدران آنان محمد (ص) را ياري دادند تا مكه را گشود و بر قريش پيروز گرديد ، فرزندان نيز در كنار علي ايستادند تا بر معاويه غالب


شود . در جنگ صفين كه آن را جنگ بين يمانيان (انصار) و قريش (مهاجران) ناميده اند مردي يماني در گيرودار جنگ گفت: «اي مردمان كيست كه براي رضاي خدا زير نيزه ها رود؟ به خدايي كه جانم به دست اوست امروز با شما (قريش ) به خاطر تأويل قرآن مي جنگيم آن چنان كه در گذشته براي تنزيل آن مي جنگيديم .

ما به خاطر تنزيل قرآن با شما مي جنگيديم

امروز براي تأويل آن با شما مي جنگيم

هر اندازه جنگها طولاني تر مي شد خستگي و دلمردگي جنگجويان نمايانتر مي گشت تا آنجا كه بيشتر آن مردم اندك اندك از علي آزرده شدند، زيرا متأسفانه اكثريت آنان از درك منطق قوي و درست عاجز بودند. آثار اين آزردگي را در خطبه هاي شكايت آميز امام، كه پس از جنگ صفين خوانده است مي بينيم . درافتادن عرب با عرب در ميدانهاي نبرد شوق جهاد را از سر مردم بدر كرد. در قرآن آيه اي را مي بينيم كه درباره ي جنگ تبوك نازل شده است. [8] .

مسلمانان براي شركت در آن جنگ ساز و برگ كافي نداشتند و گروهي نزد محمد(ص) آمدند و مي خواستند آنان را مجهز سازد تا به ميدان جنگ بروند. او گفت چيزي در دست من نيست آنان گريان از نزد وي بيرون رفتند. در سال دوازدهم هجري هنگامي كه ابوبكر خالد ابن وليد را براي حمله به عراق نامزد كرد ، در اندك مدتي هيجده هزار سپاهي براي وي فراهم شد . اما هنوز بيش از ربع قرن از اين واقعه نگذشته بود كه مي بينيم امام مسلمانان هر چه بيشتر مردم را براي جهاد با حكومت غاصبي چون معاويه مي خواند و يا از آنان مي خواهد كه لااقل براي جلوگيري از غارتگران شام به قلمرو عراق برخيزند، كمتر گوش مي دهند. معاويه پسر ارطاة را به سرزمينهاي عراق و حجاز


فرستاد و بدو گفت از شيعه ي علي هر كس را ديدي بكش حتي زنان و كودكان را . بسر به مكه و يمن رفت و اين شهرها را كند و سوخت و مردم آن را كشت و چون به يمن رسيد، عبدالله عباس عامل علي فرار كرده بود. بسر دو پسر خردسال او را به دست خود كشت [9] بعضي گفته اند اين دو پسر نزد مردي از كنانه در باديه بسر مي بردند. چون بسر خواست آنان را بكشد ، آن مرد گفت اگر مي خواهي اين كودكان بيگناه را بكشي نخست مرا بكش! بسر او را هم كشت . زني از بني كنانه فرياد برآورد «مردان را كشتي ! كودكان خردسال را كشتي ! چنين كشتار در جاهليت و اسلام سابقه ندارد. پسر ارطاة! حكومتي كه جز با كشتن كودكان و پيرمردان پايدار شود بد حكومتي است [10] .

وقتي در حكومت علي كه موافق و مخالف در پارسائي و عدالت خواهي او همداستان اند، كار جهاد با دشمنان خدا بدين صورت درآيد كه زن عبدالله ابن خلف در روي امام خود چنان گستاخانه بلكه بي ادبانه سخن بگويد و بر وي انكار كند، و عاملان معاويه به سرزمين هاي حكومت علي چنين دستبرد بزنند و اصحاب علي امام خود را در دفع آنان حمايت نكنند، اگر بگوييم در سالهاي آخر اين پنجاه سال جنگهاي داخل جزيره از رنگ دين خارج شده بود و رنگ عربي و قبيله اي به خود گرفته بود سخني بي جا نيست و اين طبيعي است كه وقتي حسين (ع) از مردمي كه آماده ي كشتن او بودند بپرسد من كسي از شما را نكشته ام، دين خدا را دگرگون نكرده ام پس براي چه مرا مي كشيد ؟ در پاسخ گفته باشند به خاطر بغضي كه از پدرت در دل داريم ! اين جمله ها را تاريخ نويسان قديم ننوشته اند ولي در مقتل هاي متأخر ديده مي شود و گفتن چنين


سخني بسيار طبيعي مي نمايد . با گذشت پنجاه سال از يكسو برادري اسلامي فراموش شد و از سوي ديگر خشم و انتقام جويي كه در صحنه هاي جهاد در راه خدا نمايان مي شد ، به كينه توزي و خونخواهي قبيله اي تبديل گشت. قبيله، همدان مقابل عك، يا قبيله كنده برابر مذجح و سرانجام هواداران قحطاني برابر عدناني و يا امويان به كينه خواهي از هاشميان برخاستند.



پاورقي

[1] گويند روزي معاويه بر زن خود ميسون مادر يزيد که دختري چادرنشين بود درآمد و او را ديد که بيتهايي به اين مضمون مي‏خواند. معاويه برآشفت و او را با فرزندش يزيد به باديه فرستاد .

[2] درباره‏ي مثل معروف « احمي من مجير الجراد » که يکي از رئيسان قبيله گروهي را ديد که با جوال و ابزار به خيمه‏ي او رو آورده‏اند، پرسيد چه مي‏خواهيد ؟ گفتند ، دسته‏اي ملخ شب هنگام در کنار خيمه‏ي تو نشسته‏اند مي‏خواهيم تا آفتاب برنيامده آنها را بگيريم . گفت ملخها به پناه من آمده‏اند نخواهم گذاشت به آنها آسيب بزنيد. اين بگفت و نيزه‏ي خود را برداشت و بر اسب سوار شد و مقابل آنان ايستاد تا آفتاب برآمد و ملخها پرواز کردند، آنگاه گفت ملخها از همسايگي من رفتند حالا خود مي‏دانيد.

[3] ابن‏هشام ، ج 2، ص 127 .

[4] طبري، حوادث سال دهم.

[5] طبري، حوادث سال 36.

[6] ابن‏اثير، ج 2، ص 163.

[7] طبري ، حواث سال 36.

[8] توبه ، 92.

[9] اغاني ، ج 15، ص 44، تاريخ تمدن اسلامي ، ج 4، ص 82؛ يعقوبي، ج 2، ص 174.

[10] ابن‏اثير ، ج 191 ، 3 و 211 ، تاريخ تمدن ج 4، ص 73.