بازگشت

ذكر مختصري از حال مختار بن ابي عبيد ثقفي و آغاز دعوت وي


هو المختار بن ، ابي عبيد بن ، مسعود بن ، عمرو الثقفي يكني ابا اسحق ، من الاحلاف ، و يقال ان مسعودا جده هو عظيم القريتين ، فولد مسعود سعدا و ابا عبيد ، فكان سعد عامل عبي بن ابيطالب عليه السلام علي المدائن ، و له عقب بالكوفة و اما ابو عبيد ، فولاه عمر بن الخطاب جيشا فيهم رجال من اصحاب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ، فلقي خرراد الحاجب بقس الناطف من الكوفه ، و هو علي فيل ، فضرب ابو عبيد الفيل فوقع عليه الفيل ، فمات ، فولد ابو عبيد المختار ، و صفيه ، و جبرا ، و اسيدا ، اما جبر فقتل مع ابيه يوم الفيل ، و لا عقب له ، و اما صفية فكانت تحت عبدالله بن عمر بن الخطاب .

شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام از آن روز باز كه حضرت مجتبي عليه السلام با معاويه موادعت كرد ، با مختار دل بد كردند ، و همواره نكوهش مي نمودند ، چه مختار در آن وقت كه امام مجتبي صلي الله عليه بمقصوره ي بيضاء مداين (قصر ابيض خ ل ) نزول اجلال فرمود ، سعد عامل مداين بود مختار نزد عم آمده گفت هيچ تواند بود كه توانگري و شرف دنيا حاصل كني ؟ سعد گفت تا آن خود چيست ؟ گفت حالي حسن را بند بر نهاده معويه فرستيم سعد از اين سخن تافته شده گفت : وه چه زشت مردي كه توئي لعنت و نفرين بر چنين عقيدت باد ، گيرم كه صنيع اميرالمؤمنين علي را با خويشتن بكفران مقابلت كنم ، مگر نه وي دختر زاده رسول است .

ابن نما در رساله خود آورده در آن هنگام كه مغيرة بن شعبه از جانب معويه امارت كوفه يافت مختار بمدينه بخدمت محمد بن الحنفيه رفته اخذ احاديث همي نمود ، و باز بكوفه آمد روزي با مغيرة بن شعبه سوار شده از هر در سخن در پيوسته بودند ، در آن اثنا مغيره گفت : يا لها غارة و يا له جمعا . من كلمتي همي


دانم كه اگر كس بدان بانگ بر دارد و دعوت آشكارا كند البته جمعي كثير متابعت ورزند بويژه عجمان كه هر سخن بشنوند بپذيرند ، مختار گفت يا عم تا خود آن دعوت چيست ؟ مغيره گفت : بانتصار و ياري اهلبيت رسول . مختار اين جمله بشنيد و سخن نگفت ، و از آن پس زبان بفضل آل پيمبر و نشر مناقب امير و سبطي الرحمه صلي الله عليهم اجمعين ، همي گشود ، و بمصائب و نوائب ايشان توجع و تفجع همي نمود ، مگر وي را روزي با معبد بن خالد الجدلي از قبيله قيس ملاقات دست داد ، در اثناي حديث گفت يا معبد از اهل كتاب مسموع داشته ام كه مردي از ثقيف نصرت آل رسول كند ، و كين آنان بجويد ، و من آن صفات در خويش بتمامت يافته ام ، و خود دو نشان از آن جمله پديدار نيست ، نخست آن كس جوان باشد و مرا شمار اعوام بشصت رسيده ، و دومين كه وي را ديدگان مؤف باشد و من خود از عقاب تيز بين ترم ، معبد گفت بدينقدر نوميد نتوان بود كه اندرين روزگار كه مائيم هنوز شصت سالگانرا جوان گويند ، و نيز چه داني كه تواند بود چشمان ترا از اين پس آفتي رسد ، مختار بدين گونه روز بسر مي برد ، و بارتقاء مدارج عزت خود را تمنيت مي كرد ، تا در سنه ستين كه مسلم بن عقيل بفرمان حضرت امام صلي الله عليه بكوفه آمد ، مختار در آن هنگام با جناب وي بيعت كرده از كوفه بديهي موسوم بلغفاء رفته منتظر ميعاد بود ، كه مسلم دعوت آشكار كند ، نيم روزي در ديه خويش نشسته بود كه خبر خروج مسلم بدو رسيد و خود پيش از موعد بود ، حالي با غلامان شتابان آهنگ كوفه كرد شبانگاه از باب الفيل به مسجد اندر آمد ، عمرو بن حريث را ديد رايتي بدست گرفته بفرمان عبيدالله به مسجد اندر نشسته بود ، مختار بحيرت شد و همي دانست تا چه كند ، عمرو ورود او بدانست ، فرا خوانده زينهارش داد و تا بامدادان نزد او بود ، علي الصباح عمارة بن وليد بن عقبه واقعه بابن زيادانها كرد ، مخذول وي را خوانده گفت مگر تو نيز بياري مسلم آمده بودي ؟ گفت ني كه من در تحت لواي عمرو بودم ، عمرو نيز بر اين جمله گواهي داد ، عبيدالله با آن چوب كه در دست داشت بر سر و روي او فرو كوفت ، كه چشم وي اشتر شد ، و همي


گفت اگر نه شهادت عمرو ، بودي البته ترا بكشتمي و بفرمود تا مختار و عبدالله بن الحرث بن نوفل را بزندان كردند .

بروايت ابن نما عبدالله روزي در محبس استره خواست تا موي اندام بسترد كه بر جان خويش از ابن زياد هراسان بود ، مختار گفت زياده بيم نبايد داشت كه نه تو را تواند كشت ، نه مرا ، و البته بر بصره امارت يابي ميثم تماركه اين سخنها بشنيد گفت يا مختار تو نيز برهي ، و خون فرزند رسول (ص) حسين باز جسته اين مخاذيل چنان خوار تو شوند كه رخساره شان پي سپر كني ، مختار را بدين سخنها دل قوي گشت ، و هيچ گاه از خيال امارت كوفه بيرون نبود ، علي الجمله بعد از شهادت امام صلي الله علييه مختار از زندان بعبدالله بن عمر نامه كرد ، وابن عمر نزد يزيد شفاعت نوشت ، و هند بنت ابي سفيان نيز رهائي عبدالله پسر خواهر خود را در خواست نمود، يزيد در اطلاق اين هر دو تن نامه كرد ، ابن زياد مختار و عبدالله را بيرون آورده پيمان نهاد كه سه روز بيش در كوفه مانند مختار گريزان راه مكه معظمه گرفت ، چون از واقصه آنسوتر رفت ، او را با ابن العرق [1] ملاقات اتفاق افتاد و از آسيب چشم وي بپرسيد ، گفت ابن زياد با چوب خويش بزد تا اين چنين شد كه همي نگري خدايم بكشد اگر ويرا نكشم و پيوند وي از يكدگر نگسلم آن گاه از حال ابن الزبير سؤال كرد ، گفت خويش را عائذ بيت الله ناميده ، و از مردمان پنهاني بيعت همي ستاند ، و اگر عدت و عدت يابد دعوت آشكار كند ، مختار گفت : انه رجل العرب اليوم ، و ان اتبع رايي اكفه امر الباس ، ان الفتنة ارعدت و ابرقت ، و كان قد اينعت [2] ، فاذا سمعت بمكان قد ظهرت به في عصابة من المسليمن ، اطلب بدم الشهيد المظلوم المقتول بالطف سيد المسلمين ، و ابن بنت سيد المرسلين ، و ابن سيدها الحسين بن علي ، فو ربك لاقتلن بقتله عدة من قتل علي دم يحيي بن زكريا .

و بروايت ابن نما در جواب ابن العرق گفت : شترها ابن زياد ، ابن العرق


ان الفتنة ارعدت ، و ابرقت ، و كان قد انبعث و القت خطامها ، و خبطت و شمست و هي رافعة ذيلها و قائلة ويلها بدجلة و حولها

و هم ابن نما گويد كه صقعب بن الزهير الاسدي اين سؤال از وي كرد ، گفت : فعل بي ذلك عبيدالله بن زياد قتلني الله ان لم اقتله و اقطع اعضائه و لا قتلن بالحسين عدد الذين قتلوا بيحيي بن زكريا و هم سبعون الفا ثم قال و الذي انزل القرآن و بين الفرقان ، و شرع الاديان ؛ و كره العصيان ، لاقتلن العصاة من ازد عمان ، و مذحج و همدان ، و نهد و خولان ، و بكر و هران ، و ثعل و نبهان ، و عبس و ذبيان و قبايل قيس عيلان ، غضبا لابن بنت نبي الرحمن ، نعم يا صقعب و حق السميع العليم العلي العظيم العدل الكريم العزير الحكيم الرحمن الرحيم ، لاعر كن عرك الاديم بني كندة و سليم و الاشراف من تميم اين بگفت و جانب مكه رفت القصه بطولها او را باعبدالله بن الزبير ملاقات و گفتگوها دست داد و در محاصره حصين بن نمير جلادتها كرد و بشاميان نكايتها رسانيد بدين گونه ببود تا يزيد بن معويه جانب دوزخ رفت پنج ماه تمام در مكه بماند تا مردمان به بيعت عبدالله بن الزبير همداستان شدند و البته مختار بهيچ عمل نگماشت مخار از وي مأيوس شده بدين دو شعر متمثل شد :



ذو مخاريق و ذو مندوحة

و ركابي حيث و جهت ذلل



لا تبيتن منزلا تكرهه

و اذا زلت بك النعل فزل



اين بگفت و در مقام تفحص حال عراقيان بر آمده از مكه آهنگ كوفه كرد تا هاني بن حية الوداعي را ديده از حال كوفيان بپرسيد ، گفت بيشتر بطاعت ابن الزبير سر در آورده اند ، و زمره ديگر اگر مهتري يابند كارها بر آشفته و ديگرگون كنند ، مختار گفت : انا ابو اسحق انا و الله لهم ان اجمعهم علي الحق و القي بهم ركبان الباطل و اهلك (اقتل خ ل ) بهم كل جبار عنيد ، انشاء الله تعالي و لا قوة الا بالله آن خود منم كه جملگي را بر حق گرد كنم ، و نام سركشان و ستمكاران را از صفحه ي زمين بر افكنم ، بدين گونه همي آمد تا روز آدينه ، در نهره حيره غسل نموده به مساجد سكون و جبانه كنده همي گذشت و بر مردمان سلام كرده و به نصرت و پيروزي بشارت


همي داد كه به مقصود فاير آمديد ، آن گاه به بني بدء گذر كرده عبيدة بن عمرو البدئي را كه از شجعان و شعراي عرب و شديد التشيع بود ، و لكن از تجرع كاسات راح ريحاني بهيچ روي شكيب نداشت بديد ، گفت : ابشر بالنصر و الفلج بدين صدق نيت كه تراست البته خداي از تمامت گناهان تو در گذرد ، و اين پرده فرو هشته بر ندرد ، عبيده گفت بشرك الله بالخير مختار گفت امشبي نزد من آي چون ببني هند رسيد اسمعيل بن كثير را ديده با وي ترحيب و دلنمودگي كرده گفت تو نيز با برادر خويش شبانه از من ديدار كن و سپس بقبيله ي همدان مرور كرده هم بدستور نويدها داده از آنجا بمسجد رفت بوظايف عبادت قيام كرد تا اقامت گفتند ، با مردمان نمازجمعه بگذاشت و تا هنگام عصر مشغول نماز بوده سپس بسراي خويش رفت ابو عمر ، و عبيدة بن عمرو البدئي و اسمعيل بن كثير و برادرش بر حسب ميعاد بخانه مختار شدند ، از حال شيعيان پژوهش كرد ، دعوت سليمان بن صرد بدو انهاء كردند مختار خطبه خوانده گفت : ان المهدي ابن الوصي بعثني اليكم امينا و وزيرا و اميرا و امرني بقتل الملحدين و الطلب بدم اهلبيته ، و الدفع عن الضعفاء فكونوا اول خلق الله اجابة اصحاب كه اين فصل بشنيدند علي الفور دست داده بيعت كردند سپس كس فرستاده ديگر شيعيان را كه نزد سليمان بن صرد بودند گفت سليمان قانون لشگر كشي و تدبير حرب نداند و چنين كه او خروج كرده البته خويشتن و ياران را عرضه تيغ دشمنان كند ، و من بمدلول آن مثال كه مرا داده اند رفتار كنم دوستان را ياري دهم ، و دشمنان را بكشم ، حالي فرمان من بپذيريد ، و امر مرا گردن نهيد ، مختار پيوسته شيعيان را بدين گونه مستمال مي نمود ، تا گروهي نزد او بيامدند و خود مهتران و سران قوم گرد سليمان و اصحاب بودند ، كه كس را با وي برابر نمي شمردند ، مختار ناچار خاموش شده پيوسته نگران بود ، تا انجام كار سليمان چه خواهد شد و هم در اين اثنا مردمان را از متابعت وي باز ميداشت ، و شيعيان در كتمان سر و اخفاي امر همي كوشيدند ، چه از عبدالملك بن مروان و عبدالله بن الزبير خوفي شديد داشتند ، و از كوفيان بيشتر ، كه رؤساي كوفه قتله ي حضرت سيدالشهدا عليه السلام


بودند .

علي الجمله چندان كه سليمان بن صرد و ياران از كوفه آهنگ جزيره كردند عمر بن سعد بن ابي وقاص ، و شبث بن ربعي ، و يزيد بن الحارث بن رويم ، نزد عبدالله بن يزيد الخطمي الانصاري ، و ابراهيم بن محمد بن طلحه شده ، گفتند كه از سليمان و اصحاب زياده بيم نيست كه به چنگ دشمنان شما همي رود ، و اينك مختار بدان سراست تا بدين ولايت استيلا يابد ، و جمله را بتيغ بگذراند وظيفه آن كه هم اكنون وي را گرفته بزندان اندر كنيد تا كارها بسامان شود علي الغفله بخانه مختار آمدند ، مختار كه غوغاي كوفيان بديد گفت چه افتادتان كه چنين همي كنيد بخداي كه هرگز فيروزي نيابيد ، ابراهيم بعبدالله امير كوفه گفت بازوانش بربند و پياده راه رفتنش فرماي عبدالله گفت ني من هرگز بدين رضا ندهم كه مختار غدري نكرده ، بروي گماني بيش نبرده ايم ، محمد بن ابراهيم گفت : ليس هذا بعشك ، فادرجي ما هذا الذي بلغنا عنك يا ابن ابي عبيد ؟ وي گفت هر آن چه از چون مني با تو گفته اند بيهوده و بر باطل بود ، و از آن خيانت و نفاق كه ترا و پدرت را بوده بخداي خود پناهم ، گفت تا مختار را بر استري سياه بر نشانده بزندان كردند ، و اندر آن محبس همي گفت :

اما و رب البحار و النخيل ، و الاشجار و المهامه ، و القفار ، و الملائكة الابرار ، و المصطفين الاخيار ، لاقتلن كل جبار بكل لدن خطار ، و مهند بتار ، بجموع الانصار ليسوا بميل و لا اعمار و لا بعزل اشرار حتي اذا اقمت عمود الدين ، و رابت صدع المسلمين (و زايلت شعب صدع المسلمين خ - ل ) و شفيت غليل صدور المؤمنين و ادركت ثار النبيين ، لم يكبر علي زوال الدنيا و لم احفل بالموت اذا اتي .

و ابن اثير پس از ايراد اين خبر سبب خروج مختار را بوجهي ديگر نوشته است كه روزي مختار با عبدالله بن زبير در مكه همي گفت كه : من گروهي شناسم كه اگر اميري مجرب و مهذب دانا و توانا ببست و گشاد و داد و ستد تكفل امور ايشان كند ، لشكري جرار قتال شاميان را مهيا و آماده تواند ساخت ، ابن الزبير


از آن طايفه تحقيق و سئوال كرد گفت شيعيان اميرالمؤمنين علي در كوفه ابن الزبير گفت كس از تو سزاوارتر نيست ، تو خويشتن متكفل اين امر خطير باش ، مختار بكوفه آمده بگوشه ي نشسته بر امام حسين عليه السلام همي گريست و مصائب آن امام مظلوم را بر زبان همي آورد ، شيعيان كه اين بديدند بدو گرائيدند و بدوستيش رغبت ورزيدند تا به بحبوحه ي كوفه اش اندر آوردند ، اجماعي بروي فراهم گشت .

بروايت ابن نما در آن وقت كه سليمان مشغول قتال شاميان و مختار هم چنان بزندان اندر بود ، با ياران خويش همي گفت : عدو الغارتكم هذا اكثر من عشر و دون الشهر ثم يجيئكم نباء هتر من طعن بتر و ضرب هبر و قتل جم و امرهم فمن لها انا لها لا يكذبن امالها . و مختار سياستي كافي با فراستي وافي داشت ، و كارها بزجر و فال و خديعت كردي ، و چون كاهنان سخن بسجع گفتي ، در اين اثنا سليمان و ياران كشته شدند ، و شكستگان لشگر بكوفه رسيدند ، مختار نامه ي مشعر بر تعزيت و منطوي بر نويد و بشارت بخروج خويش بديشان نوشت كه شرح آن مرقوم شد ، و خود از پيش نامه بعبدالله بن عمر بن الخطاب بدين مظمون نبشته بود :

اما بعد : فاني حبست مظلوما و ظن بي الولاة ظنونا كاذبة فاكتب في رحمك الله الي هذين الظالمين ، و هما عبدالله بن يزيد ، و ابراهيم بن محمد ، كتابا عسي الله ان يخلصني من ايديهما بلطفك و منك و السلام عليك . عبدالله بن عمر نامه بعبدالله الخطمي ابراهيم در قلم آورد و رهائي مختار را مسئلت كرد مصاهرت و قرابت خويش را با وي نهاد و آنها نظر بشفاعت عبدالله بن عمر مختار را از زندان بيرون آوردند و پايندان خواستند جماعتي از اشراف كوفه ضمانت كردند عبدالله و ابراهيم از جمله كفالت او را ده تن بگزيدند ، و بر زياده پيمان بايمان مؤكد داشتند كه اگر خروج نمايد هزار اشتر بر رتاج كعبه نحر كند ، و تمامت مماليك وي آزاد شوند ، بعد از تاكيد عهود مختار باسراي خود آمد حميد بن مسلم گويد از آن پس مختار پيوسته همي گفت تا چند نادان و نا خردمند مردمانند مگر همي پندارند بدين حلف و عهد وفا خواهم كرد ، چون كاري نيكو و سزاوارتر پيش آيد چه باك كه سوگند بشكنم و دست بكار


اولي زنم ، و كفارت يمين دهم ، و نيز از قربان هزار شتر نشكو هم كه بهاي آن را زياده قدري نيست ، و باز كه مقصود من در طلب خون فرزند رسول (ص) برايد در تمام روي زمين كو مرا بنده مباش ، شيعيان كوفه هم آن گاه كه مختار محبوس بود در نهاني با وي بيعت كرده بودند ، و چون بسراي خويش آمد روز بروز اجماع شيعه بر زيادت بود و امر وي قوت ميگرفت .


پاورقي

[1] ابن عرق بکسر عين مهمله.

[2] قد انبعث - خ ل.