بازگشت

ذكر شر ذمه از معجزات باهرات و كرامات ظاهرات حضرت امام


جمله از معجزات حضرت امام انام بمناسبت مقام از اخبار به شهادت ، و سرعت اجابت دعا در نزول باران و هلاك دشمنان ، و تكلم راس مطهر و غيرها در اين كتاب بنگارش شد ، و آنچه را كه منوط بوقتي معين نداشته اند و معتبرين محدثين شيعه نوشته اند اكنون ايراد كنيم :

در كافي باسناد خود از حبابه ي و البيه منقول است كه اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب صلي الله عليه را ديدم كه در ميان شرطة الخميس دره بدست مبارك گرفته آنانرا كه جريث و مار ماهي و زمار فروختندي هميزد و همي گفت هان اي فروشندگان مسوخات بني اسرائيل و جند بني مروان ، فرات بن احنف گفت : يا اميرالمؤمنين سپاه بني مروان كيانند ؟ فرمود آنانكه ريشها بستردند و سبال بتافتند ، خداوندا - شان مسخ كرد ، و من خود هيچ سخنگوي مانند او فصيح و شيرين كلام نديدم ، امير همي رفت و من در پي بودم ، تا در رحبه مسجد بنشست گفتم : يا اميرالمؤمنين ما دلالة الامامة يرحمك الله ؟ امير بسنگريزه ي اشارت فرمود كه بيار ، من بحضرت بردم حالي خاتم مبارك بر آن سنك خاره بنهاد و نقش بست ، بمنش داده گفت : يا حبابه آنكس كه مدعي امامت شود و او را اينگونه قدرت و توانائي باشد تو نيزش امام مفترض الطاعه شمار ، و الامام لا يعزب عنه شي ء يريده . خود از امام آنچه بخواهد هيچ پنهان نماند ، حبابه گويد سر خود گرفته برفتم تا امير بفردوس اعلي شتافت ، و متكاي امامت بوجود مجتبي زينت يافت ، ديدم كه هم بر مجلس امير نشسته و اصحاب گرد او گرفته ، مسئلتها همي پرسند ، فرا رفتم مرا بنام خويش خوانده گفتم :

نعم يا مولاي ، فرمود آنچه داري با خويش بيار ، آن حصا فرا بردم ، مانند پدر خود بدان مهر نهاد سپس بخدمت سيدالشهداء آمدم ديدمش در مسجد رسول نشسته


شرف قربتم ارزاني داشته ترحيب فرموده ، گفت همانا دلالت امام هميجوئي ؟ گفتم نعم يا سيدي ، گفت آن سنگ فراز آر ، من بخدمت آوردم ، مهر خويش بر نهاد و نقش آن منطبع گشت ، من آن سنگ با خود هميداشتم تا نوبت امامت بسيد سجاد رسيد ، و مرا از ضعف پيري توانائي نبود ، و همي لرزيدم كه روزگار من بصد و سيزده رسيده بود ، آهنگ خدمتش كردم ، بوظايف صلوة قيام داشت و البته از دليل امامت نوميد بودم ، زين العابدين اندر آن حال بانگشت مبارك اشارتي كرد نزديك رفتم و خود جواني از سر گرفتم گفتم يا سيدي كم مضي من الدنيا و كم بقي ؟ فقال . اماما مضي فنعم ، و اماما بقي فلا آنگاه آن سنگ بخواست فرا بردم مهر بر نهاد بدستور مرتسم گشت ، و آن جوهر پاك همچنان با من بود تا ابو جعفر محمد الباقر و ابو عبدالله جعفر الصادق و ابوالحسن موسي الكاظم و علي الرضا عليهم الصلوة و السلام خواتيم مباكر بدان زدند و منقوش آمد : و عاشت حبابة بعد ذلك تسعة اشهر علي ما ذكر محمد بن هشام انتهي .

و قالوا في معني الحديث اماما مضي من الدنيا فنعم ، هو معلوم لنا و كانه بينه لها و لم تذكره هي . و اماما بقي فلا نعلمه ، لان عنده علم الساعة ، و يحتمل ان يكون المراد ان السؤال عما مضي نعم له صورة لان الواقع معلوم و اما السؤال عما بقي فلا صورة له و ذلك اما لاختصاص علمه بالله سبحانه ، او لعدم المصلحة لاظهاره

در بصائر الدرجات از صالح بن ميثم نقل كرده كه گويد : با عباية بن ربعي بخانه حبابه و البيه شديم ، از كثرت سجود رخساره اش چنان بود كه گوئي به آتش سوخته اند ، عباية گفت يا حبابه اينك برادر زاده تست ، گفت تا كدام برادر زاده ؟ گفت : صالح بن ميثم گفت پسر برادر من خود اوست سپس بجانب من نگريسته گفت : هيچ سر آن داري كه از حسين بن علي حديثي گويم ؟ گفتم يا عمه بگوي ، گفت پيوسته بزيارت امام همي رفتم ناگاه مرا برصي در ميان هر دو چشم پديدار شد ، و بدان علت پاي كشيده در خانه نشستم . مگر روزي تفقد حال من فرمود ، اصحاب آن عارضه عرض كردند ، حالي با ياران بسراي من آمد ، و من بر مصلي بودم ديگر


باره پرسش كرده ء گفت چون است كه چنين در حجره بسي دير ماندي ، حادثه ي خويش گفتم و مقنعه بيكسو كردم ، آب دهان مبارك بماليد و بروايت كشي دست مقدس بدان بكشيد سپيدي بر طرف شد ، امام فرمود : يا حباة احدثي لله شكرا فقد درءه عنك شادان سر بسجده نهادم گفت يا حبابه سر بردار و در آينه بين چنان كردم و خداي را سپاس آوردم بروايت شيخ كشي امام فرمود : يا حبابه انه ليس احد علي ملة ابراهيم في هذه الامة غيرنا و غير شيعتنا و من سواهم منها بر آء و في رواية اخري : فنظر الي و قال : يا حبابه نحن و شيعتنا علي الفطرة و ساير الناس منها بر آء

در در النظيم آورده كه كثير بن شاذان گويد من خود حاضر بودم كه علي اكبر از پدر بزرگوار بنا هنگام انگور خواست امام عليه السلام دست بستون مسجد برد ، حاليا قدري انگور و موز بيرون آمده بفرزند ارجمند داد تا بخورد امام گفت ما عند الله لاوليائه اكثر

كمال الدين دميري در حيوة الحيوان آورده كه چهار تن پس از شهادت سخن گفتند : يحيي بن زكريا علي نبينا و عليهماالسلام كه سرش بخشنودي زني زانيه ببريدند و حبيب نجار كه گفت : يا ليت قومي يعلمون ، و جعفر طيار كه گفت : و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا و حسين بن علي صلي الله عليهما كه تلاوت فرمود : و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون

در خرايج و جرائح از ابي خالد كابلي از يحيي بن ام الطويل روايت نموده كه جواني بخدمت امام آمده همي گريست امام موجب آن گريه بپرسيد ، گفت : مادر من اندرين ساعت بمرد و خواسته بيشماري بجاي هشته ، وصيت نكرده زين بيش نگفت كه دست بكاري نزنم تا حال بسده سنيه آنها كنم ، و بدانچه اشارت رود فرمانبردارم ، حالي امام آهنگ خانه زن فرمود ، بديديمش كه مرده و بقطيفه ايش پوشيده اند ، امام بر در سراي ايستاده دست بدعا برداشت ، و زندگاني او را از خداوند مسئلت نمود ، تا بزبان خويش وصايا بگذارد ، علي الفور زن شهادت گويان بنشست و روي بحضرت امام كرده گفت : اي خواجه من اندر آي و بدانچه مرضي خاطر


است بفرماي ، امام بر مخده نشسته گفت : وصي يرحمك الله ، زن گفت يا بن رسول الله چندين خواسته دارم ، و در فلان جاي نهاده ام ، ثلث تر است ، آنچه خواهي همي كن ، و بدوستان خويش هميده ، و اين پسر من اگر از جمله شيعيان باشد دو ثلث ديگر او راست ، و گر ني هم خويشتن بر گير كه مخالفانرا در اموال مؤمنين بهره نيست ، و اندرز ديگر من آنست كه بنفس مقدس بر من نماز گذاري ، اين بگفت و بحالت نخستين مرده بر جاي بيفتاد .

و هم اندر آن كتاب مرويست كه اعرابي ، نام خجسته و اوصاف حميده وصيت امامت خامس آل عبا بشنيد ، و قصد حضرت نمود ، آزمون امام را در خارج مدينه استمنا كرده بمجلس آمد ، فرمود يا اعرابي هيچ شرمت نبود كه چنين جنب بحضرت امام خويش آمدي ، اعرابي گفت آنچه همي جستم بيافتم ، و از جاي برخاسته برفت غسل كرده باز آمد و مسائل خود بپرسيد .

و هم صاحب خرايج آورده هرگاه امام خواستي كه غلامان خويش را بجائي فرستد ، روز خروج معبن فرمودي نوبتي عزيمت سفري كردند ، امام روزي تعيين نمود مگر غلامان عجلت و فرموده ي امام را مخالفت كردند، چندانكه از مدينه بيرون شدند ، دزدان بر آنها تاخته غلامان را از تيغ گذرانيده ، مالها ببردند خبر بامام رسيد فرمود اينانرا تخدير كردم و نپذيرفتند ، اين بگفت و بمنزل والي مدينه رفت ، والي گفت يابن رسول الله آسيب غلامان تو بشنيدم ، خداوندت مزد دهاد ، فرمود من دزدان بنمايم هميبايد تا گرفتارشان كني . گفت مگر آنانرا هميشناسي ؟ فرمود آري بدان مثابه كه مرا بحال و حليت تو معرفت است مردي بر سر والي مدينه ايستاده بود ، امام فرمود يك تن از آنجمله اين است ، مرد از دست شده گفت چون است كه از تمامت مردمان مرا هميگوئي ، و اين چنين شناسائي از كجاست امام فرمود اگر سخن بصدق گويم تو نيز تصديق بخواهي كرد ؟ مرد گفت نعم و الله امام نام دزدان يكان يكان بشمرد ، و خود چهار تن آنها از موالي والي و باقي از سياهان مدينه بودند ، والي مرد را گفت راست گوي ورنه بدنت بتازيانه شرحه


شرحه كنم ، مرد گفت امام دروغ نگفت و گوئي كه از آغاز تا انجام با ما بود والي دزدانرا بگرفت ، و اقرار ستده گردن زد .

و هم او گويد مردي صاحب ثروت زني مال دار را خواستار آمد ، و از امام مشورت جست امام بهر او نپسنديد ، مرد نشنيد و بحباله - خويش آورد ، بسي بر نگذشت كه روزگار پريشان بگرديد و سخت فقير و نيازمند شدند ، شكايت بحضرت امامت آورد ، فرمود گفتمت و مسموع نداشتي ، باري دست از او بدار ، و فلانه زن تزويج نماي ، مرد چنان كرد سالي بپايان نرسيده بود كه مرد مكنت و بهروزي يافت ، و زن نيز پسران و دختران آورده آن پريشاني بسامان آمد .

ابن شهر آشوب در مناقب آورده كه عبدالله بن شداد الليثي را تبي شديد عارض شد ، امام عيادت او را تشريف قدوم ارزاني فرمود ، چندانكه از در سراي اندرون رفت آن تب بپريد و مرد همي گفت : رضيت بما اوتيتم حقا حقا و الحمي تهرب عنكم بدين فضيلت و كرامت كه خدايتان داده شادان و خشنودم حقا كه تب نيز از شما گريزان است ، امام فرمود خداوند جملت آفريدگان خويش بامتثال اوامر ما مأمور ساخت ، و ما همي شنيديم كه يكي گفت لبيك و گوينده پديدار نبود امام گفت مگر نه اميرالمؤمنين علي را فرمان چنين بود كه گرد كسي نگردي مگر خود دشمن ما اهل بيت باشد يا بزه كاري كه تواش كفاره ي گناهان شوي .

و قال الكشي عن حمران بن اعين انه قال سمعت ابا عبدالله يحدث عن ابيه عن آبائه ان رجلا كان من شيعة اميرالمؤمنين مريضا شديد الحمي فعاده الحسين ابن علي الي آخر الخبر .

در تهذيب منقول است كه در طواف حرم زني دست از آستين بدر كرد مردي كه از پس پشت زن بود دست بر ذراع وي نهاد ، در حال بچسبيد ، مردمان كه وضعي منكر ديدند قطع طواف كرده و بر آنها گرد آمدند ، مفتيان گفتند دست مرد ببايد بريد كه خيانت او كرده ، امير مكه گفت بنگرند تا از اولاد رسول در اينجا كيست گفتند حسين بن علي دوشينه بدين شهر آمده است ، قدوم حضرت را استدعا نموده


شرح آن باز راند ، اما روي بقبله آورده دست بدعا برداشت و روي بدانها نهاد در حال دستهاشان رها گشت ، امير مكه پرسيد مگر برين مرد هيچ عقوبتي نباشد فرمود ني .

صاحب در النظيم آورده كه در يكي از اسفار تني از آل زبير از زمره شيعيان و موالي با امام همراه بود ، در منزلي بزير خرما بني خشك فرش افكنده بنشستند ، و در برابر نخله ي ديگر سبز و خرم و بارور بود ، زبيري را خواهش رطب افتاد ، امام دست بدعا آورده كلمتي چند گفت كه ياران فهم آن نكردند ، حالي درخت برك كرد ، و طراوت از سر گرفت ، و خوشها فرو آويخت ، سارباني كه با امام بود انكار كرده گفت سخت جادوئي بزرگ كه او كرد امام گفت : ويلك ليس بسحر و لكن دعوة ابن نبي مستجابة حسر اين چنين نباشد كه خداوند دعوت فرزند پيغمبر خويش بپذيرفت اصحاب بدرخت بر شده خرما بريده فرو افكندند كه خورش جمله را بسنه بود .

دو تن بر سر زني و كودكي شيرخواره مخاصمت مي كردند ، امام را بر آنها گذر افتاد و سبب بپرسيد ، داوري بحضرت آوردند يكي گفت اين زن مراست و ديگر گفت ني كه كودك و زن از آن من است ، امام مدعي نخستين را گفت بر جاي باش و زن را فرمود زان پيش كه خداوند اين پرده فرو هشته بر درد تو خود سخن براستي گوي ، زن را مگر خاطر بيكي از آن دو همي گرائيد ، گفت اين يك مرا شوي و اين كودك از آن اوست ، و آن مرد دگر را نشناسم تا خود كيست امام از طفل رضيع استنطاق فرمود ، در حال زبان گشاده گفت يابن رسول الله من هيچيك را نيم كه پدر من شبان بني فلان است ، اين بگفت و دم در كشيد و سپس كس از وي سخن نشنيد .

و ما واقعه موجعه اسب تاختن كفار را بر بدن مطهر حضرت امام عليه الصلوة و السلام كه متفق عليه فريقين است و روايات صحيحه وارد شده در ضمن وقايع روز عاشورا نگاشتيم و اكنون روايت كافي را تبصرة للناظرين همي نگاريم .


الحسين بن احمد ، قال حدثني باو كريب ، و ابو سعيد الاشج ، قال حدثنا عبدالله بن ادريس ، عن ابيه ادريس بن عبدالله الاودي ، قال لما قتل الحسين عليه السلام اراد القوم ان يوطئوه الخيل ، فقالت فضة لزينب يا سيدتي ان سفينة كسر به في البحر فخرج به الي جزيرة ، فاذا هو باسد ، فقا يا اباالحرث انا مولي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ، فهمهم بين يديه حتي وقفه علي الطريق و الاسد رابض في ناحية فدعيني امضي اليه فاعلمه ما هم صانعون غدا ، قال فمضت اليه و قالت يا اباالحرث فرفع راسه ثم قالت : اتدري ما يريدون ان يعملوا غدا بابي عبدالله ؟ يريدون ان يوطئوا الخيل ظهره قال فمشي حتي وضع يديه علي جسدا الحسين فاقبلت الخيل ، فلما نظروا اليه قال لهم عمر بن سعد لعنه الله فتنة لا تثيروها انصرفوا فانصرفوا .