بازگشت

اظهار ندامت و پشماني يزيد از اعمال زشت خود


در تذكره خواص الامه و كامل ابن اثير مسطور است كه چون سر امام عليه السلام به شام آوردند نخست شاد گشت ، و از ابن زياد اظهار خشنودي نمود ، و صلات كرامند بخشيده ترضيه او همي جست ، اندكي كه بگذشت تشنيع و بغض مردمان بدين عمل زشت بدانست كه دشنامش همي دهند بركرده و گفته پشيمان شد ، و كين ابن زياد در دل گرفت و همي گفت چه بودي كه از حسين آنچه فرمودي بپذيرفتي ، و در خانه خويشش فرود آوردمي ، و پاس حرمت رسول الله صلي الله عليه و آله و قرابت او بداشتمي ، و فرمان او را چنانچه دلخواه ما بود گردن نهادمي ، خداوند ابن مرجانه را


لعنت كناد كه كار بر او سخت كردو رضا نداد كه از عراق به جاي ديگر رود ، تا مرگ آسانتر شمرد و شهادت يافت آخر مرا با ابن زياد چه افتاده بود كه مرا چنين مبغوض و دشمن روي خواست و تخم عداوت من در دل برو فاجر بكاشت

و سيوطي گويد : فسر بقتله ( في الاصل : بقتلهم ) اولا ثم ندم لماعابه ( في الاصل لمامقته ) المسلمون علي ذلك و ابغضه الناس و حق لهم ان يبغضوه [1] و همچنين اظهار ندامت مي كرد و همي خواست تا مگر تدارك اعمال فظيعه خود كند گفت تا اهل بيت امام را به عمارتي خاص منزل دادند ، وهر صباح و عشاء حضرت سجاد را هنگام غذا بخواندي ، و دلنمودگي كردي ، و بفرمود تا اهلبيت را مطبخ عليحده و مهيا داشتند و به حمام فرستاد ، حفظ حرمت و پاس حشمت ايشان را قبه ها برافراشته همي گفت :

لو كان بينهم و بين عاض بظر امه نسب ما قتلهم و في الارشاد ثم امر بالنسوة ان ينزلن في دار عليحدة معهن اخوهن علي بن الحسين فاقرلهم دار ايتصل بدار يزيد

روزي يزيد امام زين العابدين را بخواند و حضرت عمر ( و ) بن الحسين را كه به روايتي در آن روز يازده ساله بود همراه داشت ، يزيد روي به عمرو كرده گفت تواني تا به خالد كشتي گرفت ؟ عمرو گفت از اين مصارعت چه خيزد بگوي تا مرا كاردي دهند و او را نيز كاردي تا با يكديگر مقاتلت كنيم ، يزيد كه اين سخن بشنيد عمرو را به سينه گرفته گفت :



شنشنة اعرفها من اخزم

هل تلد الحية الا الحية [2] .



در كامل بهائي مذكور است كه ام كلثوم [3] پيش يزيد فرستاد كه ما را


اجازت داده تا تعزيه حسين بداريم ، لعين اجازه داد و گفت ايشان را بدار الحجاره بريد تا آنجا گريه كنند هفت روز آنجا تعزيه داشتند ، هر روز چندان زنان بر سر ايشان جمعيت مي كردند كه از حصر بيرون بود [4] مروان پيش يزيد لعين رفت ، و آن حال با وي باز گفت ، كه مردم نيت ديگرگون كرده اند هيچ صلاح ملك نيست بودن ايشان بايد كه كار ايشان بسازي وبه مدينه فرستي كه كار مملكت تباه مي شود [5] .

نگارنده گويد كه اين روايت بر عقيده آنان است كه گويند در آن هنگام مروان در شام بوده و شرح اقوال آن ملعون به مذهب آنها كه گفته اند در زمان فرستادن سر مطهر به مدينه در آنجا بود در موضوع خود بيايد و الله ولي التوفيق .

علي الجمله حضرت سجاد را بخواند ، و مهرباني كرد ، و گفت آن سه مسئلت كه ترا وعده انجاح كرده ام باز گوي ، امام فرمود نخست اينكه روي مبارك پدر به من بنمائي تا تجديد عهد كرده از جمال او توشه برگيرم ، گفت اين هرگز نشود و اين مسؤل ميسر نگردد ديگر اينكه اگر ترا قصد كشتن من باشد با اين زنان كسي بفرست تا به حرم جدشان برساند ، گفت از آنچه در دل داشتم بگذشتم و تو خود اهل بيت را به خانه و وطن بري ، سه ديگر اينكه آنچه لشكريان از ما به تاراج برده اند مسترد سازي گفت ني اين نيز متعذر است ، و من با اضعاف آنچه از شما رفته از خويش بدهم ، امام عباد فرمود ما را به مال تو نياز نباشد و آن را نخواسته ايم كه خود بر تو موفور باد ، و ما به غارت رفته خويش مي طلبيم كه در آن جمله مقنعه و قلاده و پيراهن صديقه طاهره بود كه به دست خود تار و پود آن رشته بود ، يزيد گفت تا آنها را باز پس دادند، و دويست دينار زر سرخ بر آن بيفزود ، سجاد آن زرها بر درويشان پراكنده ساخت ، و هيچ نگرفت و زنان را كسوت و لباس جداگانه به هديه داد البته نستدند ، و به يزيد باز فرستادند ، و امام عباد عليه السلام را در اقامت دمشق و رجوع به مدينه مخير كرد ، امام جوار حرم رسول پسنديده داشت و گفت : بدار الحجاره جد خويش باز گشتن اولي ، يزيد اين سخن نپذيرفت به قولي روز


هشتم ساز سفر اهل بيت كرد و روانه مدينه منوره ساخت ، نعمان بن بشير الصحابي را گفت تا بسيج راه كند و جهاز سفر اولاد رسول راست نمايد ، و نيك مردي امين از شاميان نيز همراه كند كه با طاهرات به مدينه رسول رود و پاس حرمت ايشان نيكو دارد ، نعمان فرمان برد يزيد سجاد را بخواند تا وداع نمايد ، گفت : لعن الله ابن مرجانه اما و الله لواني صاحبه ما سألني خصلة ابدا الا اعطيته اياها ، ولد دفعت الحتف عنه بكل ما استطعت و لو بهلاك بعض ولدي ، ولكن قضي الله ما رايت حاليا چون به وطن برسي و آنجا بياسائي پيوسته مكاتيب بفرستي و حاجات آنهاء داري ، ديگر باره نعمان را بخواست و در رعايت جانب و حفظ مراتب ايشان وصيتها كرد كه شبها اهل بيت را راه برد ، ونيز از پيشاپيش همي رود ، و نيز سي سوار در خدمت ايشان مأمور ساخت و به روايتي نعمان بن بشير را به نفسه روانه كرد و به قول زمره ي بشير بن حذلم را اختيار نمود .

يافعي گويد : ذكر الحافظ ابو علا الهمداني ان يزيد حين قدم عليه رأس الحسين بعث الي المدينة ، فاقدم عليه عدة من موالي بني هاشم و ضم اليهم عدة من موالي ابي سفيان ثم بعث ، بثقل الحسين و من بقي من اهله و جهزهم بكل شي ء و لم يدع لهم حاجة الا امر لهم بها ، و چنانكه يزيد سفارش كرده بود بسي به رفق و مدارا همي رفتند ، و هنگام سواري احتشام ايشان را چون پاسبانان در گرداگرد همي بودند و آنگاه كه فرود آمدندي چندان از حريم جلالت دور افتادندي كه اگر يك تن همي خواست تا وضو كند او را حشمت كس نمي بايست داشت ، و به صحرا نمي بايست رفت ، بدين گونه همي رفتند تا بر جاده عراق برسيدند ، زنان ماتمزده اسير دربدر را مصارع پدر و برادر و شوهر وپسر به ياد آمد دليل راه را گفتند كه طريق كربلا گيرد تا بر آن قبور زاكيه مقدسه بگريند .

و في مقتل ابي مخنف فسار القائد بهم من دمشق . و كان يقد مهن تارة و يتاخر عنهن تارة ، و احسن لهن الصحبة و النصيحة ، والخدمة اللايقة ، قال فعند


ذلك قالوا له مربنا علي كربلاء فمربهم علي كربلاء فوجد ( وا ) فيها يومئذ جابر بن عبد الله الانصاري و جماعة معه ، قد اتوا لزيارة الحسين فعند ذلك نظر وافي كربلاء فجددوا الاحزان و شفقوا الجيوب و نشروا الشعور و ايدوا ما كان مكنوما من الاحزان و المصاب ، و اقاموا عنده اياما ثم رحلوا منها و قصدوا المدينة .


پاورقي

[1] در تاريخ الخلفاء سيوطي ص 208.

[2] کامل بهائي : گويند يزيد روزي با زين العابدين بسيار الحاح کرد که با پسر من کشتي بگير امام گفت البته چنين مي بايد کردن که يک کاردي به من ده و يک با او تا مردي ظاهر شود يزيد گفت هيهات هيهات لن تلد الحية الا الحية چه دور است خيال او مار نزايد مگر مار کامل بهائي ج 2 ص 298.

[3] در اصل : زينب کس فرستاد نزد يزيد.

[4] کامل بهائي ج 2 ص 302 باندک تصرفي.

[5] مردم قصد کردند که خود را به خانه يزيد اندازند و او را بکشند . کامل بهائي.