بازگشت

خواب ديدن سكينه در خرابه شام


سكينه طاهره گويد چون چهار روز از اقامت ما در شام بگذشت شبي نماز گذاشته اذكار و اوراد بخواندم ، و بسي گريستم تا پاسي از شب بگذشت ، و مرا هيچ گونه خواب نبود چندانكه خواب بربود به واقعه اندر ديدم كه درهاي آسمان گشاده شد ، و نوري از آسمان به زمين بپيوست ، تني چند از كنيزكان بهشتي فرود آمده مرغزاري سبز و خرم بديدم كه قصري سخت نيكو اندر آن برآورده بودند ، و پنج تن از پيران بدان قصر اندر مي شدند ، من از كنيزكي نام آن قصر و پيران بپرسيدم ، گفت اين قصر پدر تو حسين راست كه خداوند باري عزاسمه به پاداش آن صبر و شكيبائي كه بر مصائب و محن روز عاشورا نموده بدو عطيت فرموده ، و آن مشايخ نخست آدم ابو البشر و سپس نوح ، و آن ديگر ابراهيم خليل الله است ، و ديگر موسي كليم است ، گفتم پنجمين را نام چيست كه دست بر ريش گرفته همي گريد ؟ گفت مگر جد خويش احمد مختار را نيز نشناسي ، گفتم به كجا مي روند ؟ گفت اراده زيارت پدر تو حسين دارند من بشتافتم تا از آن ستمها كه بر مارفته بود با جد خود بگويم ، نتوانستم رسيد و او سبقت كرده به قصر شد ، همچنان متفكر بر جاي بودم جد خويش اميرالمؤمنين


علي را ديدم كه شمشيري به دست گرفته ايستاده بود ، بانگ برآوردم يا جداه پس از تو فرزند تو حسين را به ظلم بكشتند ، امير بگريست و مرا در آغوش گرفته فرمود : اي دخترك بشكيب ، كه خدا ياري گراست ، اين بگفت و برفت و ندانستم به كجا شد ، و من به شگفت اندر مانده همي ديدم كه فرشتگان از آسمان فرود آمده سر مطهر حضرت امام را زيارت مي كردند .

و روايت ديگر چنين باشد كه مردي نيكو روي كه آثار اندوه از چهره همايونش ظاهر بود روي به من آورد ، از كنيزك نام او باز جستم ، فرمود اينك جد تو رسول الله است كه همي آيد من نزديك رفته گفتم : يا جداه قتلت و الله رجالنا و سفكت و الله دمائنا و هتكت و الله حريمنا ، و حملنا علي الاقتاب بغير و طاء نساق الي يزيد مردان ما به ستم شهيد كردند ، خون ما بناحق بريختند ، و پاس حرمت ما كه فرزندان توئيم نداشتند ، مانند بردگان بر شتران برهنه سوار از كوفه تا شام براندند ، رسول مرا در كنار گرفته به آدم و نوح و ابراهيم و موسي گفت يكي بدين امت بنگريد ، كه پس از من با ذريت من چگونه معاملت كردند ، كنيزك گفت هان اي سكينه بس كن كه رسول همي گريد آنگاه دست من بگرفته به قصر اندر آورد ، پنج تن از زنان بديدم كه نشسته و زني ديگر كه انوار خدائي از چهره اش لائح بود موي پريشان كرده جامه سياه در بر ، و پيراهني به خون آلوده در دست داشت كه زنان ديگر در نشستن و برخاستن حشمت او همي داشتند ، من نامشان بپرسيدم ، كنيزك بهشتي گفت حوا مادر آدميان ، و مريم دختر عمران ، و خديجه بنت خويلد ، و هاجر و ساره اند ، و آنكه پيراهن خونين به دست دارد جده تو صديقه طاهره ، فاطمه زهرا است ، من فرا رفته گفتم : يا جدتاه قتل و الله ابي و اوتمت علي صغر سني اي جده مرا بدين خورد سالي يتيم كردند ، بتول عذرا سخت بگريست ، و زنان ديگر نيز در گريه موافقت كردند و صديقه را تعزيت داده گفتند : يا فاطمة يحكم الله بينك و بين يزيد يوم فصل القضاء

و سيد بن طاوس در لهوف آورده سكينه گفت به واقعه ديدم زني بهودج اندر


نشسته دست بر سر نهاده همي رفت چون نام مباركش بپرسيد م گفتند فاطمه بنت محمد است ، مبادرت كردم تا خويشتن بدو رسانيدم ، آغاز شكايت نموده همي گريستم و همي گفتم : يا امتاه بددوا و الله شملنا يا امتاه استبا حوا و الله حريمنا يا امتاه حجدوا و الله حقنا يا امتاه قتلوا و الله الحسين ابانا از اين گونه شكوه ها مي نمودم ، و مصائب خود برمي شمردم ، صديقه فرمود خموش باش كه بند دل من ببريدي ، اينك پيراهن پدر تو حسين را پيوسته با خويشتن دارم ، تا خداوند را بدان ملاقات نمايم

آورده اند آن روز كه يزيد بارعام داده و اسرا را به مجلس حاضر كرده بود روي به زينب عقيله كرده گفت سخن بگوي ، عقيله اشاره به حضرت سجاد كرده گفت سيد و خطيب قوم اوست و او را سخن مي بايد گفت ، سجاد گفت



لاتطمعوا ان تهينونا و نكرمكم

و ان نكف الاذي منكم و تؤذونا



الله يعلم انا لانحبكم

ولانلومكم ان لم تحبونا



يزيد گفت : صدقت يا غلام ، ولكن اراد ابوك و جدك ان يكونا اميرين و الحمد لله الذي قتلهما و سفك دمائهما ، فقال الامام لم تزل النبوة و الامرة لابائي و اجدادي قبل ان تولد و ازين بود كه پيوسته سكينه طاهره مي گفت : و الله ما رايت اقسي قلبا من يزيد ولارايت كافرا ولامشركا منه ولااجفا منه ، به خداي كه هيچ كافر و مشركي سخت دل تر و جفا كارتر از يزيد نديده بودم و در تواريخ عامه آورده اند كه گفت مارايت كافرا بالله خيرا منه