بازگشت

سرزمين كربلا


چون به نينوا رسيدند، ناگاه سواري بيامد بر شتري گزيده و سليح در پوشيده و

كماني به دوش افكنده. و بر حر سلام كرد و نامه اي از عبيدالله بدو داد كه: چون اين نامه به تو رسد بر حسين بن علي سخت گير و او را بدان زمين كه از آب و گياه بر كنار بود فرود آر و من رسول خويش را بفرمود م تا ديدبان تو باشد و چون فرمان من به امضا [1] رساني، مرا بازگويد. حر آن نامه بر ابوعبدالله و ياران او فرو خواند و بر ايشان سخت گرفت كه هم بدان جاي فرود آيند و خيمه ها راست كنند. زهير بن القين گفت: يابن رسول الله! چنان دانم كه اين كار بر ما سخت تر شود و اين ساعت، مقاتلت اين جمع آسانتر نمايد كه از اين پس جمعي بر ما فراز آيند كه ما را توان ايشان نباشد. امام فرمود: مرا بر قتال ايشان سبقت نبايد كرد، تا حجت بر ايشان تمام آيد ، و بفرمود تا رحل بينداختند [2] و خيمه ها برافراشتند، و ذلك يوم الخميس، الثاني من المحرم سنة احدي و الستين. [3] .


آن گاه بر پاي خاست و در ميان ياران خود بايستاد و خطبه آغاز كرد و خداي سبحانه را بستود و بر او بسي ثنا گفت و فرمود: «انه قد نزل من الامر ما ترون ان الدنيا تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها فلم تبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل الا تارون الي الحق لا يعمل به و الي الباطل لا يتناهي عنه فليرغب المؤمن في لقاء ربه حقا حقا اني لا اري الموت الا سعادة و الحيوة مع الظالمين الا برما [4] .

«يعني كار براستي فرود آمد، چنان كه بينيد و دنيا به حقيقت ديگر گونه گشت و منكر روي كرد و معروف او پشت نمود و از او نماند مگر ته جرعه ي اندك، چون ته جرعه اي كه به ظرفي فرو ماند و زندگاني پست چون چراگاهي كه چرندگان را وبال آرد. مگر نبينيد حق را كه كس بدان كار نكند، و نبينيد باطل را كه كس از آن، خويشتن باز ندارد؟! و هر آينه مرد مؤمن را بدين روزگار از در راستي به ديدار خداي سبحانه بايست رغبت فزود و براستي كه من مرگ را نبينم مگر نيكبختي و سعادت و زندگاني را ندانم با ستمكاران مگر سختي و شقاوت». زهير بن القين برخاست و گفت: سخن تو بشنيدم و اگر دنيا را بقائي بود و ما در آن جاويد مي بوديم، هر آينه ملازمت ركاب تو را بر حيات دنيا مي گزيديم، كيف [5] آنكه دنيا را بقائي نبود و كسي در آن جاويد نپايد.

هلال بن نافع گفت: به خداي سبحانه سوگند كه از ديدار پروردگار خويش كاره [6] نشده ايم و بر نيت و بصيرت خويش بر پاييم [7] آن كس كه تو را دوست است، دوست شماريم و آن را كه دشمن است، دشمن داريم. [8] .


برير بن خضير گفت: يابن رسول الله! خداي سبحانه به مكان تو بر ما منت نهاد تا در خدمت تو جانبازي كنيم و در ركاب تو همه عضو ما پراكنده شود تا مگر جد تو رسول خداي به روز باز پسين از گناهان ما شفاعت كند. ابومخنف گويد: چون نامه ي عبيد زياد را حر بن يزيد بر ابوعبدالله فرو خواند ، روان شدند تا به زمين كربلا رسيدند، اسبي كه امام بر آن سوار بود بايستاد . امام فرود آمد و ديگر اسب سوار شد، گام بر نداشت: هفت يا هشت نوبت اين كار كرد و حال بر اين جمله بر آمد. ابوعبدالله چون اين حالت را بديد از نام آن زمين بپرسيد: كسي گفت: يابن رسول الله غاضريه. فرمود: ديگر نام دارد؟ كسي گفت: نينوا. فرمود: ديگر؟ كسي گفت: شاطي ء الفرات. فرمود: ديگر؟ كسي گفت: كربلا.

چون امام اين نام بشنيد، آهي سرد بر آورد و فرمود: ارض كرب و بلاء. [9] با ياران فرمود باز ايستد و فرود آييد كه اينجا خوابگاه شتران ماست و در اينجا خونهاي ما ريخته شود و حريم ما ضايع ماند و مردان ما را بكشند و كودكان ما را ذبح كنند و دوستان ما بدين خاك به زيارت ما آيند و به همين خاك مرا نياي من رسول خداي وعده فرمود و سخن او ديگرگون نشود. [10] .




يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل [11] .



من طالب بحقه قتيل

و الدهر لا يقنع بالبديل [12] .



و كل حي سالك سبيلي

ما اقرب الوعد من الرحيل [13] .



و انما الامر الي الجليل

سبحان ربي ما له مثيل [14] .

علي بن الحسين عليه السلام گويد: من چون اين ابيات را بشنيدم، مرا گريه در گلو گرفت و بر حسب طاقت، خويشتن نگاهداشتم، ولي عمه ام زينب را زمام طاقت از دست رفته بود، جزع و زاري آغاز كرد و دامن كشان [15] جانب حسين آمد همي گفت: اي برادر من و اي نور دو ديده و اي جاي نشين گذشتگان و جمال باز ماندگان! امام بدو نگريست و فرمود: اي خواهر! شيطان رجيم، حلم تو را نبرد. اهل آسمانها مهه نيست شوند و خاكيان نمانند «كل شي ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون». [16] .

پدر و نياي من كه بسي به از من بودند برفتند و مرا و ديگر مؤمنان را بديشان تأسي [17] بايد كرد. زينهار چون من كشته شوم گريبان بر من چاك نزني و روي نخراشي و موي نپراكني. حر بن يزيد به عبيد زياد نامه كرد كه حسين بن علي به زمين كربلا فرود آمد و مرا ياراي مقاتلت او نيست. امير با رأي [18] خويش آيد و بدانچه صلاح حال خيش داند


عمل راند. [19] .

عبيد زياد به امام عليه السلام نامه كرد كه مرا رسيد كه به كربلا فرود آمده اي و امير المؤمنين يزيد با من نوشته است كه بر بستر نرم نياسايم و سيري نگزينم تا تو را به خداي لطيف و خبير نرسانم. مگر آن كه به حكم من و حكم او بازگردي! [20] .

چون امام اين نامه بخواند، فرود افكند و فرمود: «لا افلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق». يعني هرگز رستگارنشوند آن قوم كه رضاي مخلوق آرند و سخط خالق خرند. برير عبيدالله جواب نامه خواست؛ امام فرمود: نامه ي او را جواب نبود كه كلمه ي عذاب بر او سزا گشته. چون عبيدالله اين پاسخ بشنيد در خشم شد و روي جانب عمر بن سعد كرد و گفت: تو را به جانب حسين بايد رفت و مهم او كفايت بايد كرد [21] و روزي دو از اين پيش، [22] ولايت ري به او گذاشته بود و عهد داده. عمر از قبول اين امر تجافي [23] جست و از پسر زياد عفو خواست. عبيدالله گفت: من ولايت ري به كسي دهم كه مهم حسين كفايت كند، ناچار تو از جانب او بايد رفت و خون او بايد ريخت، و گرنه دل از ولايت ري بايد برداشتن و طمع در كشيدن. [24] .

عمر گفت: پس مرا يك امشب مهلت بايد تا در اين باب خوض [25] كرده شود و شرط رويت [26] ملحوظ افتد. شبانگاه، پسران مهاجر و انصار بر او فراهم شدند و او را بر قبول اين مهم ملامت كردند و گفتند: اي پسر سعد! چگونه به حرب پسر رسول خداي روي و پدر تو سعد


ششم شخص اسلام است و در جمله مبشرين به بهشت معدود. و خود او در قبول حرب و به استعفا از عمل ري، همه ي شب انديشمند بود. سحرگاهان شنيدندش كه مي گفت:



فوالله ما ادري و اني لحائر

افكر في امري علي خطرين [27] .



أأترك ملك الري و الري منيتي

ام اصبح ماثوما بقتل حسين [28] .



حسين ابن عمي و الحوادث جمة

لعمري ولي في الري قرة عين [29] .



و ان اله العرض يغفر زلتي

و لو كنت فيها اظلم الثقلين [30] .



ألا انما الدنيا لخير معجل

و ما عاقل باع الوجود بدين [31] .



يقولون ان الله خالق جنة

و نار و تعذيب و غل يدين [32] .



فان صدقوا فيما يقولون انني

أتوب الي الرحمن من سنتين [33] .



و ان كذبوا فزنا بدنيا عظيمة

و ملك عقيم دائم الحجلين [34] .

گويند چون اين چند بيت فرو خواند، يكي بانگ برداشت و گفت:



الا ايها النغل الذي خاب سعيه

و راح من الدنيا ببخسة عين [35] .



ستصلي جحيما ليس يطفي لهيبها

و سعيك من دون الرجال بشين [36] .






اذا كنت قاتلت الحسين بن فاطمة

و أنت تراه أشرف الثقلين [37] .



فلا تحسبن الري يا أخسر الوري

تفوز به من بعد قتل حسين [38] .

ابو مخنف مي گويد: نخست رايتي كه بر قصد حسين افراشته آمد، رايت عمر بن سعد بود كه ششهزار سوار در سايه ي او بود؛ از آن پس شبث بن ربعي بود و رايت او در چهار هزار سوار افراشته گشت؛ و عروة بن قيس و سنان بن انس و ديگر سران كوفه از پي يكديگر با لشگري جرار [39] و سپاهي خونخوار روان شدند و قرب هشتاد هزار تن مردان جنگي از مردم كوفه به زمين نينوا فراهم شدند و امارت [40] آن جمع باسره [41] با پسر سعد بود. و او كثير بن شهاب را بخواند و گفت: به نزد حسين شو و از موجب آمدن او به خاك عراق باز پرس. كثير روان گشت. امام فرمود: هيچ كس از شما اين مرد را مي شناسد؟ ابو تمامه صيداوي گفت: نعم يابن رسول الله! اين كثير به شهاب است و بدترين مردم زمين است. زهير بن القين برخاست و كثير را گفت: بدين جاي چه خواهي؟ گفت: مرا با حسين سخني است و ديدار او مي خواهم. زهير گفت: چون چنين است سليح خويش بيرون كن، آن گاه به خدامت در آي و گرنه باز گرد. كثير در خشم شد و بازگشت. پسر سعد ديگري از خزيمه بفرستاد. چون خزيمي نزديك رسيد، به قدوم خويش ندا داد. ديگر باره زهير برخاست و گفت: نخست سليح خويش بيفكن، آن گاه شرف


حضور درياب. خزيمي خدمت كرد و در آمد و بر امام سلام داد و تحيت نيكو گفت و هر دو پاي مبارك او ببوسيد و هر دو روي به خاك بماليد و پيام عمر بگذارد. امام فرمود نامه هاي شما مرا بدين زمين كشانيد و اگر گذاريد بازگردم. خزيمي باز گشت و جواب امام برسانيد. عمر بسي شادمان گشت و گفت: اميد است خداي سبحانه مرا از محاربت حسين باز دارد و از اين ورطه خلاصي بخشد. [42] .

و با پسر زياد نامه كرد كه چون بدين زمين رسيدم به حسين بن علي كس فرستادم و از موجب عزيمت عراقش باز بپرسيدم، در جواب گفت كه مردم عراق به من نامه ها نوشتند و مرا به عجلتي هر چه تمامتر بخواندند و كنون اگر رأي خويش ديگرگون كرده اند و از قدوم من كاره باشند، بازگردم. حسان بن قائد العبسي گويد: من در محضر پسر زياد بودم؛ چون اين نامه بخواند، بدين بيت تمثل كرد:



ألان اذ علقت مخالبنا به

يرجو النجاة و لات حين مناص [43] .



و به عمر سعد نبشت بيعت يزيد بر حسين و ياران او عرض كن و چون بيعت كند، ما خود درباره ي او رأي زنيم [44] و خود به جامع كوفه روان شد، و بر منبر رفت و خطبه كرد و گفت: شما مردم، آل ابوسفيان را آزموده ايد و ايشان را بدان صفت كه خواهيد يافته و اين است امير المؤمنين يزيد با سيرتي نيكو و طريقتي محمود و در حق رعيت نيك انديش و طرق و معابر با كياست و سياست او مأمون [45] و پدر او معاويه به روزگار خويش هم بر اين صفت بود و يزيد به بسط كرم [46] و علو همم [47] از او ممتاز


است و مرا فرموده است تا صد صد بر رزق مقسوم و عطاي مرسوم هر يك از شما يكان يكان بيفزايم [48] تا مگر همگان دل خوش داريد و به حرب حسين بن علي، خصم آل ابوسفيان مبادرت جوييد و شر او از امير المؤمنين يزيد كفايت كنيد! مردم كوفه بدين كلمات فريفته شدند و يكان و دوگان و سه گان از كوفه بيرون مي شدند و در زير لواء [49] عمر بن سعد فراهم مي آمدند. و چون امام ابوعبدالله آن سپاه عظيم را بديد و اتفاق ايشان بر كلمه ي الحاد و سيره ي ارتداد مشاهدت فرمود، به عمر كس فرستاد كه مرا با تو سخني است و همي خواهم آن سخن خود با تو در ميان آرم. براين جمله شبانگاه اتفاق ملاقات افتاد، زماني دراز بنشستند و از هر در سخن راندند. [50] عمر بازگشت و به عبيد زياد نامه كرد كه خداي سبحانه نايره ي [51] حرب خاموش كرد وكلمه ي قوم متحد خواست و امر امت را به اصلاح آورد؛ حسين مرا عهد سپرد كه به جاي خويش بازگردد، يا به ثغري [52] از ثغور اسلام رود و حق او چون حقوق ديگر مسلمانان گزارده آيد و يا او خود به نزد امير المؤمنين يزيد شود به تن خويشتن خود را به دست او دهد تا امير المؤمنين يزيد خود درباره ي او حكم فرمايد و در اين عهد، امت را صلاح بود و رضاي تو حاصل آيد. چون عبيد زياد اين نامه بخواند، گفت: اين نامه نامه ي ناصحي امين است. شمر بن ذي الجوشن برپاي خاست و گفت: امير اين عهد از حسين همي پذيرد و او به دست


امير افتاده و در اين زمين فرود آمده و به خداي سوگند اگر از اينجاي گامي فراتر شود، هر آينه جانب او قوي گردد، چندان كه جانب امير ضعيف شود. زينهار! اين عذر مپذير و بر اين عهد رضا مده كه اين نشان وهن [53] و علامت ضعف باشد و البته او را و ياران او را به حكم خويش خوان؛ اگر از اين معني سر زند، عقاب فرماي كه فرمان اميري قاهر نبرده اند و اگر تن در دهند، عفو فرماي كه عفو نيكوتر بود. [54] .

پسر زياد، در حال [55] به دست شمر به سوي عمر نامه كرد كه من تو را جانب حسين نينگيختم تا خويشتن از او باز داري و راه مطاولت [56] گيري و به اهمال و اغفال كار بندي و نويد هستي و سلامت بدو دهي و يا از او به نزد ما شفاعت آري و عذر بپذيري. چنانچه حسين و ياران او با حكم من تن در دهند و فرمان مرا بپذيرند ، ايشان را تعرض مرسان و نزد من فرست، و گرنه، با او در انداز [57] و همگان را به قتل رسان و مثله كن. و چون حسين را بكشتي بفرماي تا با سم ستوران، سينه و پشت او را در هم شكنند و با خاك، پست كنند كه حسين مردي متكبر و ظالم است و من خود مي دانم كه پس از مرگ از اين روي بدو زياني نرسد؛ ولي وقتي با خويش اين انديشه كردم كه چون بر او دست يابم سينه و پشت او با سم ستوران در هم مالم و همي خواهم آن انديشه به امضا رسانيده آيد، پس اگر فرمان ما را در باره ي حسين بپذيري و بر اين صفت كه نوشته آمد پيش گيري. تو را اجري جزيل [58] و مقامي بس رفيع خواهد بود واگر سرباز زني و فرمان ما را ضايع گذاري، از عمل امارت و منصب زعامت كناره جوي و سپاه را با شمر ذي الجوشن گذار كه او به كفايت اين شغل البته قيام خواهد نمود و از مواجب [59] اين مهم به واجب تفصي [60] خواهد جست. [61] .


چون پسر سعد اين نامه بخواند. خبث باطن و شره [62] نفس او محرض [63] او گشت، حالي شمر را بر رجاله [64] سپاه امير كرد و سواران را در اعتداد [65] خويش گرفت و عصر پنجشنبه نهم از محرم به جانب امام نهضت كرد و آغاز محاربت نمود. شمر بر اصحاب امام بايستاد و فرياد بر آورد كه كجايند پسران خواهر من عباس و جعفر و عبدالله و عثمان؟ پسران امير المؤمنين علي به جانب او بيرون شدند ، گفت: اي خواهر زادگان من! شما را از امير عبيدالله امان آورده ام، از حسين بن علي كناره گيريد و به كوفه رويد كه شما را در نزد امير مزلتي عظيم خواهد بود. [66] . گفتند: نفرين خداي بر تو باد! ما را امان دهي و پسر رسول خداي را اماني نيست؟! پسر سعد ندا كرد: اي سواران خداي! سوار شويد و با بهشت جاويد شما را بشارت باد! همانا ابوعبدالله را خواب ربوده بود. زينب چون صهيل [67] اسبان و آواز سم ستوران بشنيد و به نزد او دويد و او را از خواب بيدار كرد و گفت: مگر آواز اين گروه نشنوي؟ هر آينه نزديك شده اند. ابوعبدالله فرمود: حالي با نياي خويش رسول خداي در سخن بودم و مرا مي گفت زود باشد كه به نزد ما آيي و ما به ديدار تو بسي آرزومند باشيم. [68] زينب بناليد و بر سر و روي طپانچه زدن [69] گرفت. ابوعبدالله فرمود: اي خواهر! بيارام و اين قوم را بر شماتت ما مپسند. و عباس را


بخواند و بفرمود: فرا جمع رو و عزيمت ايشان معلوم كن. عباس با بيست سوار بر نشست و به جانب ايشان شد و فرمود: شما را در اين وقت چه افتاده است و چه خواهيد؟ گفتند: فرمان امير عبيدالله رسيد كه حسين و ياران او را به بيعت او خواهيم ، اگر گردن نهد او را به كوفه بريم و اگر سر زند با او در اندازيم. عباس بازگشت و سخن ايشان بگذارد. ابوعبدالله فرمود: بازگرد و يك امشب در كار حرب مهلت طلب، باشد كه با خداي خويش سخن گويم و همه ي شب نماز گزارم و مغفرت جويم و خداي سبحانه داند كه نماز را بسي دوست دارم و به خواندن كتاب او و بسياري دعا و طلب مغفرت نيازمند باشم. عباس بازگشت و باقي آن روز و تمام آن شب را زينهار گرفت. [70] شبانگاه امام همه ي ياران را بخواند و در ميان ايشان بايستاد و بر خداي سبحانه ثنا گفت و بر رسول درود فرستاد، آن گاه فرمود: «فاني لا اعلم اصحابا اوفي و لا خيرا من أصحابي و لا أهل بيت ابر و لا اوصل من أهل بيتي فجزاكم الله عني خيرا الا و اني لا ظن يوما من هولآء الا و اني قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا في حل ليس عليكم حرج مني و لا ذمام هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا». مي فرمايد: براستي اصحابي ندانم وفادارتر و نيكوتر از اصحاب خويش و خانداني نيكوكارتر و حقگزارتر از خاندان خويش. خداي سبحانه به جاي من همگان را پاداش نيكو دهاد و براستي كه از اين گروه روزي گمان همي برم و همه ي شما را جواز همي هم. همگان در روايي [71] باز رويد كه بر شما از جانب من گناهي و ذمتي [72] .


نخواهد بود. اين است شب كه همگي را فرو گرفت فاتخذوه جملا. [73] .

ياران و خويشان جمله به پاي خاستند كه ما پس از تو هستي نخواهيم و خداي ما را آن روز ننمايد. آن گاه روي جانب بني عقيل كرد و گفت: رزيت [74] مسلم شما را بس بود، جانب مدينه رويد كه شما را جواز بود. جمله برادران و برادرزادگان و پسران او و پسران عبدالله جعفر و ساير خويشاوند او گفتند: سبحان الله! مردم چه گويند و ما خود چه خواهيم گفت كه آقا و مولاي خويش بگذاشتيم و بر عموزادگان خويش غيرت نياورديم و آنها را با سيف و سنان [75] خويش ياري نداديم؟! لا و الله، هرگز چنين كار نكنيم و البته اين عار نخريم و در خدمت ركاب تو جان و مال خويش ببازيم و بر آنچه خداي سبحانه خواهد رضا دهيم. مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: چگونه تو را باز گذاريم و در اهمال حقوق تو خداي سبحانه را چه عذر بريم؟ لا و الله، تا نيزه ي خويش در سينه هاي ايشان فرو نكنيم و تا قائمه [76] شمشير بر دست داريم، شمشير زنيم [77] و اگر با من سليحي بر حرب اين گروه نباشد كه بدان جنگ جويم، سنگ بديشان در اندازم و تو را وانگذارم تا خداي تعالي باز داند كه در حق تو غيبت رسول را پاس داشتيم. و به خداي سوگند اگر دانم كشته شوم و زنده گردم و سوخته شوم، بدان حالت كه زنده باشم و خاكستر من بپراكنند و اين كار هفتاد نوبت بر من آيد، از تو جدايي نگزينم، تا در ركاب تو جان ببازم [78] و چگونه جان نبازم كه دانم بيش از نوبتي كشته نشوم؟ زهير بن القين برخاست و گفت: به خداي همي خواهم كشته شوم و بخيزم و كشته شوم و بخيزم و همچنين تا هزاران نوبت و خداي سبحانه اين زيان از تو و خاندان تو


بردارد. ديگران هم بر اين نسق [79] سخن راندند. آن گاه فرمود تا خيمه ها نزديك كنند و طنابها در هم كشند و تمام آن شب را به عبادت خداي سبحانه و خضوع و خشوع و تضرع و ابتهال [80] بگذارد.


پاورقي

[1] تأييد و اجرا کني.

[2] بار بنهادند.

[3] آن روز پنجشنبه دوم ماه محرم سال 61 هجري بود.

[4] اللهوف ص 138؛ مناقب ابن شهر آشوب ج 96/4؛ اخبار الطوال ص 252، ارشاد 226، عقد الفريد ج 122/5.

[5] در حالي که، در صورتي که.

[6] اراضي.

[7] پايبند و ثابت رأي هستيم.

[8] اللهوف، ص 139.

[9] عقد الفريد ج 121/5.

[10] الدمعة الساکبه ج 256/4، ناسخ التواريخ 168/2، ذريعة النجاة ص 67؛ ينابيع الموده ص 406، اثبات الهداة ج 202/5 با اندک تفاوت، اللهوف ص 139، الفتوح ص 884، مقل الحسين ج 234/1، وقعة الطف 179 ؛ اخبار الطوال ص 252؛ بحارالانوار ج 383 /44؛ العوالم ج 234 / 17.

[11] اي روزگار! عجب بد دوستي و رفيقي هستي تو ، و چه بسيار در هر طلوع و غروب.

[12] حق جوياني را مي‏کشي، و هرگز به جانشين ديگري قانع نيستي.

[13] هر زنده‏اي راه مرا خواهد پيمود و چه وعده‏ي کوچيدن از اين دنيا نزديک است!.

[14] و اين رحلت به سوي رب جليل و منزهي است که هيچ مثل و مانندي ندارد.

[15] آرام آرام.

[16] هر چيزي نابود شود مگر وجه خدا، همه‏ي امور به دست اوست و به سوي او بر مي‏گردد. القصص: 88.

[17] اقتدا.

[18] عزم.

[19] الفتوح ص 885.

[20] الفتوح ص 885.

[21] کنايه از اين است که اين مشکل را حل کني و او را به قتل برساني.

[22] دو روز پيش.

[23] پهلو تهي کرد، شانه خالي کرد.

[24] رها کردن.

[25] در فکر فرو رفتن.

[26] انديشيدن، تأمل و تدبر.

[27] سوگند به خدا نمي‏دانم و سرگردانم و در دو امر مهم انديشه مي‏کنم.

[28] آيا سرزمين ري را فرو گذارم که آرزوي من است يا به کشتن حسين گنهکار شوم؟.

[29] حسين پسر عموي من است و حوادث انبوه است. سوگند که در اين کار ري چشم روشني من است.

[30] خداي عرش از خطاي من در مي‏گذرد، هر چند در آن ستمکارترين جن و انس باشم.

[31] بهوش که دنيا سود نقد است. هيچ خردمند نقد را به نسيه نمي‏فروشد.

[32] گويند: خدا بهشت و دوزخ و عذاب و بند را آفريده است.

[33] اگر راست گويند من دو سالي را به سوي آن مهربان باز خواهم گشت. (توبه خواهم کرد).

[34] اما اگر دروغ گويند به مالي کلان و ملکي سترون و دائم خواهيم رسيد.

[35] هان اي زشت سيرتي که تلاش او نافرجام مانده و از دنيا با چيز بي ارزش رفته است.

[36] بزودي به چنان آتشي در افتي که شراره‏اش خاموش نشود و تلاش تو بر خلاف مردان، حاصل ننگ است.

[37] اگربا حسين فرزند فاطمه جنگيدي و مي‏دانستي که او شريفترين انس و جن است.

[38] پس مپندار که پس از کشتن حسين به حکومت ري مي‏رسي، اي زيانکارترين خلق خدا!.

[39] انبوه.

[40] فرماندهي.

[41] تماما، جملگي.

[42] وقعة الطف ص 185، تجارب الامم ج 66/2، الفتوح ص 889، تاريخ طبري ج 310/3، ارشاد، 227، بحارالانوار ج 384 /44، مقتل الحسين خوارزمي ج 241/1.

[43] اکنون که در چنگال ما افتاده اميد رهايي دارد و اکنون زمان رهايي نيست. ترجمه از الفتوح ص 890.

[44] رأي زدن، مشورت کردن، تصميم گرفتن.

[45] داراي آسايش و امنيت.

[46] بذل و بخشش.

[47] جمع همت.

[48] جيره و حقوق شما را دو برابر کنم.

[49] رايت، پرچم، بيرق.

[50] امام به او فرمود: واي بر تو اي پسر سعد! آيا از خدا نمي‏ترسي که بزودي به سوي او باز گردي؟ آيا در حالي که مي‏داني من فرزند کيستم باز با من مي‏جنگي؟ اين مردم را رها کن و با من همراه شو و اين براي تو نزد خدا نزديکتر است. عمر گفت: مي‏ترسم منزلم را خراب کنند امام فرمود. خودم برايت مي‏سازم. عمر گفت: بيم آن دارم که مرزعه‏ام را بگيرند. امام فرمود: من بهتر از آن را از اموالم که در حجاز است به تو مي‏دهم. عمر گفت: عيالوارم بر حال آنها هراسناکم ديگر چيزي نگفت و امام از او جدا شد.

[51] آتش، شراره.

[52] مرز.

[53] سستي و خواري.

[54] عقد الفريد ج 121/5.

[55] در همان لحظه.

[56] به دراز کشاندن و طولاني کردن.

[57] در انداختن: جنگ کردن.

[58] بسيار.

[59] جمع موجبه: دواعي، انگيزه‏ها، عوامل.

[60] خلاصي، رهايي.

[61] وقعة الطف ص 189، 188، الفتوح ص 892، تجارب الامم ج 67/2.

[62] شهوت.

[63] مشوق.

[64] سربازان پياده.

[65] در شمار همراهان خود.

[66] مقتل الحسين خوارزمي ج 246/1، وقعة الطف ص 190؛ اللهوف 149، تاريخ طبري ج 314/3، ارشاد ص 230، اعيان الشيعه ج 600/1.

[67] شيهه.

[68] بحارالانوار، ج 391/ 44، العوالم ج 242 /17، الکامل في التاريخ ج 558/2؛ اللهوف ص 151.

[69] لطمه زدن ، سيلي زدن.

[70] امان خواست.

[71] مجاز بودن، شايستگي.

[72] تعهد، دين.

[73] الفتوح، ص 897.

[74] مصيبت، عزا.

[75] نيزه.

[76] دسته.

[77] در نسخه‏ي اصل «نزنيم» و در نسخه‏ي گلستان «نزنم» نوشته شده.

[78] در اصل به اشتباه «نبازم» کتابت شده.

[79] منوال، شيوه.

[80] تضرع.