بازگشت

رفتن مسلم به كوفه و شهادت او


چون مردم كوفه بشنيدند كه امام، حسين بن علي عليه السلام از بيعت يزيد سر زد و جانب مكه شد، در خانه سليمان بن صرد [1] فراهم شدند. سليمان برخاست و خطبه كرد و در آخر خطبه گفت: [2] اي شيعيان علي! معاويه پسر بوسيان هلاك گشت و به سوي خداي خويش شد وبر كرار خويش در آمد [3] و در جاي او پسر او يزيد بنشست و حسين بن علي از قصد آل ابو سفيان بهراسيد و از جوار جد خويش رسول خدا چشم بپوشيد و به خانه ي خدا شد. شما همه شيعه ي او و شيعه ي پدر او باشيد و او امروز به نصرت شما حاجتمند بود، پس اگر دانيد كه او را ياري دهيد و با دشمن او جهاد كنيد،حالي بدو نامه فرستيد و التماس قدوم او كنيد و اگر از وهن و سستي همي ترسيد به صدق معاونت و حسن مظاهرت [4] خويش واثق نباشيد، زينهار آن مرد را نفريبيد و او را به حال خويش گذاريد.

جمله بدو نامه كردند كه: «اين نامه اي است مر حسين بن علي امير المؤمنين را از


سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و ديگر شيعه ي او از مؤمنان؛ حمد خداي را سبحانه كه دشمن تو و دشمن پدر تو را بكشت. آن جبار عنود و ظالم غشوم [5] كه امر امت را به غلبه بستد و حق ايشان را به غصب ببرد و بي رضاي ايشان، بر ايشان حكم راند. اخيار را بكشت و اشرار را باقي گذاشت و مال خداي را در ميان جبابره ي امت و عتات [6] خلق بنهاد تا از آن بدين انتقال يابد از اين بدان رسد. خداي سبحانه او را از رحمت خويش دور كند، چنان كه ثمود را، بمنه و جوده. امروز ما را امامي غير از تو نيست. باز آي، شايد خداي سبحانه ما را در طاعت تو بر حق، جمع دارد. نعمان بن بشير [7] در دارالاماره است و ما به روز آدينه با او نماز نگزاريم و در عيدها با او بيرون نشويم و اگر به ما رسد كه تو اين جانب همي آيي، او را تا به شام بدوانيم». [8] .

و در صحبت اين نامه، هم از اعيان كوفه و بزرگان قبايل يگانه و دو گانه و سه گانه، قرب يكصد و پنجاه نامه بنوشتند والتماس قدوم او كردند. ابوعبدالله جواب هيچ يك ننوشت و به تأني كار بست. [9] .

و پيوسته از كوفه و ديگر نواحي عراق به او نامه مي نوشتند و صدق متابعت و قبول مبايعت مي نمودند، چنان كه به يك روز، ششصد نامه از مردم كوفه بدو رسيد و قرب دوازده هزار نامه بر او جمع شده بود. آن گاه در صحبت هاني بن هاني و سعيد بن


عبدالله، نامه به او رسيد و اين آخر نامه بود از مردم كوفه كه: «اين نامه اي است مر حسين بن علي را از شيعه ي او شيعه ي پدر او. هر آينه مردم را همه چشم به توست و ديگري را ننگرند، «العجل العجل يا بن رسول الله». بيابانها سبز است و ميوه ها رسيده و زمين گياه بر آورده و درختان برگ داده، اگر خواهي جانب ما آيي كه تو را لشكري آراسته و سپاهي آماده است».

ابوعبداله فرمود: اين نامه كه نوشت؟

گفتند: شبث بن ربعي و حجار بن ابحر [العجلي] و عروة [10] بن قيس[الأحمسي] و عمرو بن حجاج [ الزبيدي] و محمد بن عمير [التميمي].

آن گاه ابوعبدالله برخاست و در ميان ركن و مقام، دو ركعت نماز بگزارد و از خداي سبحانه توفيق خير خواست و مسلم پسر عم خويش را بخواند و از اين معني شمه اي با او براند [11] و به اهل كوفه نامه نوشت كه من پسر عم خويش مسلم را به شما فرستادم تا حسن انديشه و صدق نصيحت شما معلوم كند و مرا خبر دهد و بيعت من از شما بستاند. [12] .

مسلم روان شد و به كوفه رسيد. و چون مردم خبر وصول او شنيدند، بسي ابتهاج نمودند و يكديگر را بشارت گفتند و او را در خانه ي مختار، [13] پسر ابو عبيده ي ثقفي جاي دادند. شيعه ي حسين بر او جمع شدند و هيجده هزار كس با او بيعت كردند. [14] .


و عبدالله بن مسلم و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد، به يزيد مسرعي [15] بدوانيدند و او را از قدوم مسلم و بيعت مردم خبر دادند و به عزل نعمان و ولايت ديگري اشارت كردند. يزيد به عبيدالله زياد والي بصره نبشت كه: حسين بن علي را داعيه ي خلافت و سر خلاف است و پسر عم خويش مسلم را به كوفه فرستاده تا بيعت خلق بستاند و به ما رسيده است كه بيست هزار كس از مردم كوفه به او گرويده اند و دست به بيعت حسين يازيده. من ولايت كوفه نيز به تو دادم. سبقت جوي و مسلم را امان مده و خون او بريز و با حسين بن علي در انداز و مهم او را كفايت كن. [16] .

عبيدالله آماده ي كوفه گشت و زاد سفر مهيا داشت و عثمان بن زياد برادر خويش را به جاي خويش بنشاند. مگر [17] حسين بن علي عليه السلام در صحبت غلامي از آن خويش ابا رزين [18] با تني چند از اشراف بصره آغاز مراسلت كرده بود و ايشان را به نصرت و معاونت خويش خوانده. يزيد بن مسعود نهشلي، بني تميم و بني حنظله و بني سعد را بخواند و در ميان جمع بايستاد و گفت: اي بني تميم! مرا در ميان خويش چگونه بينيد و حسب من بر چه صفت دانيد؟

گفتند: بخ بخ خداي داند كه تو خود مهره پشت جمع و سر افتخار قبيلتي. بر جايگاه مجد و شرف نشسته و به فضل حسب و عز نسب، از همگان پيشي گرفته. آنچه گويي به جان پذيريم و فرمان بريم و از نصيحت صدق و غايت وسع خويش، هيچ گونه دريغ نداريم. [19] .

گفت: بدانيد كه معاويه كه سر شرك و اصل نفاق بود، بمرد و پيش خداي سبحانه بسي خوار بود. و هر آينه باب جور بشكست و اساس ظلم متداعي [20] گشت و او بيعتي


تازه نهاد و خيال نيست كه كار خويش محكم كرد و كس را در آن مجال چون و چرا نباشد، پسر خويش يزيد شراب خوار زناكار را به جاي خويش بنشاند و امروز او دعوي خلافت مي كند و با قصر حلم و قلت علم [21] بر امت رسول، حكم مي راند و من به خداي سبحانه سوگند مي خورم كه جهاد اواز جهاد مشركان فاضلتر بود و اين حسين بن علي است - پسر رسول خداي - با اصالت شرف و نبالت [22] راي؛ او را فضلي است كه وصف نتوان كرد و علمي است كه نقصان نيابد و او از جهت سابقه ي اسلام و علو سن و عهد قرابت، بدين امر سزاوارتر است. با كودكان مهربان است و با پيران مشفق؛ و چه كريم است در رعايت رعيت و منصب امامت! خداي سبحانه حجت خويش به وجود او تمام كرد و به مكان او همگان را موعظت بليغ فرمود. روشنايي حق بازنگريد و در باطل تمادي [23] نجوييد. هر آينه صخر بن قيس به وقعه ي جمل شما را خوار كرد، آن خواري تدارك [24] كنيد و به نصرت پسر رسول خداي مبادرت جوييد. و به خداي كه هيچ كس از ياري او ننشيند و او را خوار نگذارد، مگر آنكه خداي سبحانه در نژاد او خواري افكند و خاندان او براندازد. اينك مرا نگريد كه سليح [25] حرب بن تن راست كرده ام و در درع [26] مجاهدت شده. نيكو پاسخ دهيد تا از رستگاران باشيد. [27] .

بنو حنظله گفتند: كه ما همه مردم فرزانه و خويش توييم و تيرهاي كيش تو. اگر به ما تير بيندازي، هر آينه غرض خويش يافته باشي و اگر ما را حرب فرمايي، البته منصور و مظفر آيي. به هيچ گرداب فرو نشوي، مگر آنكه ما نيز فرو شويم و هيج سختي نبيني مگر آنكه ما نيز ببينيم. خداي سبحانه داند كه تو را به شمشيرهاي خويش ياري دهيم


و تن و جان خويش، وقايه ي [28] تن و جان تو سازيم.

بنو سعد بن زيد گفتند: ما از خلاف تو چيزي ناپسندتر ندانيم و عصيان تو شنعتي [29] تمام شماريم، با آنكه صخر بن قيس به روزگار جمل ما را به ترك جنگ فرمود [30] و ما بر اين روي، روزگار خيوش بستوديم و عزت ما در ما بماند؛ ولي ما را اندكي درنگ بايد تا مشوت آغازيم. آنگاه رأي خويش به تو عرض نماييم.

بني تميم گفتند: اي ابا خالد! ما پسران پدر توييم و با خدمت تو سوگندها خورده ايم. چون تو به خشم شوي، ما خشنود نباشيم و اگر تو كوچ كني، ما در خانه ننشينيم. ما را بخوان تا اجابت كنيم، و بفرماي تا فرمان بريم.

آنگاه جانب حسين بن علي عليه السلام نامه كرد كه: [31] .

بسم الله الرحمن الرحيم

نامه ي تو به من رسيد و آنچه مرا بدان خوانده بودي كه نصيب خويش از طاعت تو دريابم و به ياري تو رستگار شوم، بدانستم. من همي دانم كه خداي سبحانه اين توده ي خاك، از كارگزار خير و راه نماي نجات، خالي نگذارد [32] و شما امروز بر اين خلق حجت خداييد و در زمين، نيكو وديعه و شريف امانتيد و از زيتونه ي احمدي [33] شاخه ها


كشيده ايد و هر آينه، احمد اصل شماست و شما همه فرع اوييد. با فالي نيك باز آي كه به خواست خداي، نيكو خواهي بود و مهن همه ي بني تميم را به فرمان تو رام كردم و همه به ديدار همايون تو اميدوارند. بني سعد را بر طاقت تو نرم كردم و با آبي پاك كه از ابري روشن فرود آيد، چرك سينه هاي ايشان بشستم.

چون حسين بن علي عليه السلام اين نامه بخواند. بر يزيد بن مسعود دعاي خير گفت و فرمود: خداي سبحانه به روز بيم، تو را امن دهد و به وقت عطش، تو را سيراب كند.

و منذر بن جارود، از اشراف بصره، نامه و رسول نزد عبيدالله برد، چه او آن نامه از عبيد مي دانست و چنان دانست كه بر اين حيلت آزمون او خواسته. [34] عبيدالله آن نامه بدريد و رسول را بر دار زد و اين اول رسول بود كه در اسلام بكشتند و بر منبر شد و خطبه خواند و مردم بصره را از سوء عاقبت و وبال خاتمت خلاف و نفاق، خبر داد و تهديد بليغ كرد و بامداد ديگر جانب كوفه گرفت. شبانه به كوفه در آمد و به وقت ورود كوفه، لثام [35] بسته بود و بر استري نشسته. مردم كوفه پنداشتند امام حسين بن علي عليه السلام است، به قدوم او شادمان شدند و تهنيتها گفتند و يا بن رسول الله خطاب مي كردند و او هيچ نمي گفت. تا او را بشناختند و همگان از او جدا شدند و بر او نفرينها مي نمودند [36] و او به دارالاماره فرود آمد و بامدادان بر منبر شد و خطبه ي بليغ گفت و در جمله، مردم كوفه را بر مطاوعت [37] و مبايعت يزيد، بسي اغرا كرد و بر


طاعت و عصيان او، بسي وعد و وعيد گفت.

و چون مسلم اين خبر بشنيد، بر خويش بترسيد. از خانه ي مختار بيرون شد و به سراي هاني بن عروه از اشراف كوفه و اخيار شيعه ي علي عليه السلام در آمد. عبيدالله بر اثر [38] او جاسوسان گماشت تا بدانست كه او در خانه ي هاني است. و صورت اين حال چنان بود كه غلام خويش معقل را بخواند و سه هزار درم بدو داد و گفت: مسلم بن علي را بجوي و ياران او را تتبع كن، چون يكي از ايشان يافتي، اين نقد بدو ده و چنان نماي كه تو را از شيعه ي علي ابوطالب عليه السلام شمارند و آن گاه به صبح و شام با ايشان مراودت كن و نصيحت خير و صدق مظاهرت نماي و از مسلم بن عقيل باز پرس. و چون بدانستي كه او به كجاست. نزد او شو او را به حق يمين [39] و صدق يقين، استظهار [40] بخش و دلنمودگيها [41] كن تا بداني ياران او چه بوند [42] و چند باشند.

معقل خدمت كرد و نقد بگرفت. حالي به جامع اعظم در آمد. مگر [43] مسلم بن عوسجه از اخيار شيعه و دوستدار آل علي به نماز بود و سيماي ولايت آن خاندان داشت، معقل به فراست دريافت و در كنار او بنشست و از هر در با او سخن راند و در جمله [44] گفت: اي بنده ي خداي! من يكي از مردم شامم و خداي سبحانه مرا توفيق محبت خاندان رسول داد و به تولاي ايشان، رستگار كرد و اين نعمت بزرگ ارزاني داشت. شنيدم كه از آل رسول، نيكمردي بدين شهر فراز آمده و براي پسر دختر رسول خداي، بيعت همي ستاند. اينك سه هزار درهم با خويشتن آورده ام و به ديدار او اميدوارم و كس نيابم كه مرا بدو راه دهد تا به ديدار همايون او فايز شوم و اين نقد بدو دهم تا در مصارف اسلام و مصالح مسلمانان خرج كند. چنان شنيدم كه تو را با آل


رسول، سابقه ي معرفتي است و حق ايشان نيكو داني. التماس دارم مرا بدو راه نمايي و اگر خواهي پيش از دريافت ديدار او، بيعت او از من بستان تا در حق من گمان بد نبري و مرا در آنچه گويم، راستگوي شناسي.

پسر عوسجه گفت: به ديدار چون تويي خداي سبحانه را مي ستايم كه بسي شادمان شدم و خداي تعالي به مكان [45] تو، خاندان رسول را ياري دهاد و تو را بدانچه همي خواهي، باز رساناد. آن گاه بيعت از او بستد و با شرايط ايمان [46] موكد داشت.

روزي دو بر آمد [47] و در صحبت او به خدمت مسلم رسيد و بيعت خويش تازه كرد و بر حسب اشارت مسلم، آن مال به ابوثمامه صايدي داد و اين معني بر عبيد زياد، به شرح باز گفت. [48] .

ابن شهر آشوب گويد: چون مسلم به كوفه در آمد، در سراي سالم بن مسيب جاي گرفت. و دوازده هزار تن از مردم كوفه بدو دست دادند و بر امامت حسين بن علي عليه السلام بيعت كردند و چون خبر پسر زياد شنيد، شبانه به خانه ي هاني به عروه شد. روزي چند بيست و پنج هزار كس بدو گرويدند و او خواست تا بر عبيد زياد بيرون آيد و جنگ آغازد، مگر شريك بن اعور در صحبت عبيدالله به كوفه آمده بود و در سراي هاني فرود آمده و رنجور شده، مسلم را گفت:اين دو روز عبيدالله بر رسم عيادت البته به بالين من خواهد آمد تو فرصت نگاهدار، آن گاه گويم مرا آب دهيد. ناگاه فراز آي و كار او بساز و آن گاه شعار دعوت خويش آشكار كن. روزانه ي ديگر عبيدالله بر بالين شريك آمد و تفقد كرد و از هر در سخن راند. شريك گفت: مرا آب دهيد، آب بياوردند و كس بيرون نشد. ديگر باره گفت. هم بر اين صفت بگذشت. شريك اين


بيت برخواند:



ما الانتظار بسلمي ان تحيوها

كأس المنية بالتعجيل اسقوها [49] .



عبيدالله از اين بيت، تفرس [50] قصدي كرد و متسشعر [51] گشت. حالي برخاست و برفت. مسلم در آمد و شمشير در دست او بود. شريك بر او ملامت كرد كه تو را از كشتن او چه باز داشت؟ گفت: دو چيز، يكي آنكه نخواستم به خانه ي هاني چنين محظور افتد [52] كه او ميهمان بود و ميهمان را نتوان كشت؛ ديگر آنكه رسول فرمود: «الايمان قيد الفتك و لا يفتك مؤمن مسلم» [53]

هاني گفت: لا و الله كاش كشته بودي كه مردي فاسق و فاجر و كافر بود. [54] .

هاني بر خويشتن بترسيد و از حضور عبيدالله انديشناك [55] شد و حليف الفراش [56] گشت و خود را ناتوان نمود.

روزي چند بر آمد و به سعي معقل خبر مسلم معلوم افتاد. عبيدالله گفت: چه شود كه هاني را نبينم؟

گفتند: رنجور شده و بيمار است.

گفت: كاش دانستمي و عيادت او كردمي. محمد بن اشعث و عمرو بن حجاج و اسماء بن خارجه را بخواند و گفت:هاني بن عروه را چه شد كه ديري است او را


نديده ام باز رويد او را بگوييد تا حق ما بگزارد [57] و من خود دوست ندارم كه چون او پي از اشراف عرب و سادات قبايل، پيش من تباه شود و حق خانه و شرافت مكان [58] او ضايع ماند.

ايشان شبانگاه به سراي هاني شدند و سخن عبيدالله بدو رسانيدند و التماس كردند كه در صحبت ايشان برنشيند و به دارالاماره آيد.هاني چون الحاح [59] ايشان را بديد جامه در پوشيد و با ايشان بر نشست [60] چون به دارالاماره نزديك شد مگر، [61] در خاطر او چيزي گذشت. گفت: اي ياران! من از اين مرد همي ترسم و بسي انديشناكم. مرا باز داريد [62] تا بازگردم.

گفتند: زينهار! آسوده باش. پسر زياد با چون تويي چه تواند كرد؟

هاني بر عبيدالله در آمد [63] عبيدالله آهسته فرود خواند: اتتك بخائن رجلاه [64] چون نزديكتر شد. در شريح قاضي نگريست و گفت:



اريد حياته و يريد قتلي

عذيرك [65] من خليلك من مراد [66] .

هاني اين بيت بشيند و گفت: ايها الأمير با خويشتن چه گويي؟

عبيدالله گفت: اي هاني خاموش! واي بر تو، پسر عقيل را به خانه ي خود جاي مي دهي و از مردم كوفه بدو بيعت مي ستاني و سليح حرب او آماه مي كني و چنان


داني كه من اينها ندانم و از نفاق و شقاق [67] تو با امير المؤمنين يزيد بيخبرم؟

هاني گفت: اي امير چنين نيست كه مي گويي. مرا با تو سر خلاف نباشد. يك دو نوبت سخن با يكدگير بگفتند. عبيداله معقل را بخواند تا دعوي خويش روياروي كند. چون هاني به معقل نگريست، او را بشناخت و حيلت عبيدالله را بدانست و گفت: اي امير! مردي از خاندان بزرگ با من پناهيد [68] و به ذمت من زينهار جست؛ مرا شرم آمد كه چون اويي را پناه ندهم، اينك با تو عهدي وثيق مي دهم و به ذمت خداي سوگند مي خورم كه باز گردم و دست خويش در دست تو نهم، اجازت ده تا با سراي روم و مسلم را از جوار خويش معذور دارم تا سر خويش گيرد و هر كجا خواهد برود.

عبيدالله گفت: هرگز اين نكنم و تو را از دست ندهم تا مسلم را به دست خويش، به من سپاري.

هاني گفت: اي امير اين كار چگونه كنم و اين عار چگونه خرم؟ در آيين مروت كجا روا باشد كه كس زينهاري خويش به دست خصم دهد؟! الا و الله هرگز بدين عار تن در ندهم و آيين مردمي از دست ننهم، اگر چند مال و جان من در سر اين كار رود. عبيدالله چوبي در دست داشت و بدان چوب بسياري بر سر و روي او زد و خون از محاسن او روان گشت. آن گاه بفرمود تا او را در حجره باز داشتند و در به روي او بستند. عمرو بن حجاج چون اين خبر بشنيد، با قبيله ي مذحج [69] بر نشست و به دارالاماره شد و ندا در داد كه من عمرو بن حجاجم واينان سواران مذحج اند. از طاعت امير سر نزده ايم و از جماعت، تفرقه نجسته. به ما رسيده است كه امير هاني بن عروه بزرگ مذحج را بكشت، و اين كار كاري بس عظيم است. عبيدالله با


شريح قاضي گفت: به حجره ي هاني شو. آنگاه مذحجيان را خبر ده كه هاني را كسي نكشته، بلكه او را به مصلحتي باز داشته ايم. چون آن مصلحت ساخته شود، او را رها كنيم. شريح به حجره ي هاني شد، چون هاني او را بديد گفت: مگر عشيره بمردند؟ كجايند اهل دين؟ كجايند مردم شهر؟ به خداي اگر ده تن از مذحج در آيند، مرا نجات توانند داد. شريح اين سخنان بشنيد و بيرون شد و با مذحجيان گفت: دل قوي داريد كه امير مرا بفرستاد تا هاني را خود بديدم. همانا او را از براي مصلحتي باز داشته اند، چون آن مصلحت گذاشته آيد البته رها كنند. ايشان چون اين سخنان بشنيدند شادمان شدند و بازگشتند. آن گاه عبيدالله به جانب جامع [70] شد و بر منبر بر آمد واشراف خلق و خواص خدم و عموم حشم [71] او حاضر بودند. گفت: اي مردم! به اطاعت خداي سبحانه اعتضام جوييد و فرمان امامان خويش فرو نگذاريد و از جماعت تفرقه مجوييد و هلاك خويش مخواهيد كه البته كشته شويد و خواري بينيد «ان اخاك من صدقك و قد اعذر من انذر» [72] .

ناگاه جمعي نظاره [73] به مسجد در آمدند و همي گفتند پسر عقيل در آمد. عبيدالله از منبر فرود آمد و به عجلتي تمام جانب دارالاماره گرتف. و خود مسلم چون خبر هاني بشنيد، سليح حرب بر تن راست كرد و به شعار رسول خداي ندا در داد [و] با چهار هزار مرد جانب دارالاماره گرفت. و خلقي فراوان بر او فراهم شده، دارالاماره را در حصار گرفت و كار بر عبيدالله تنگ شد؛ چه، با او در دارالاماره زياده از پنجاه تن نبود. [74] آن گاه بزرگان كوفه و اعيان قبايل از در ديگر بر او جمع شدند و او كثير بن


شهاب را گفت تا با قبيله ي خويش از مذحج بر نشيند و مردم كوفه را از سوء عاقبت وبال خاتمت [75] بترساند و از نصرت پسر عقيل بازدارد. و محمد بن اشعث را گفت تا با مردم كنده و حضر موت بيرون شود و رايت امان بر فرازد [76] تا هر كس با سايه ي درايت او پناهد، در امان باشد و ديگر اشراف قبايل را هم اين گونه فرمانها داد و او خود در دارالاماره بنشست و تا شبانگاه آن غوغا برپا بود.

تني چند از اشراف كوفه بر فراز قصر شدند و مردم كوفه را تهديد بليغ كردند و بر طاعت يزيد و فرمان عبيدالله اغرا نمودند و از سوء عاقبت و وصول سپاه شام بترسانيدند و گفتند: امير عبيدالله با خداي عهد كرد كه اگر هم بر اين صفت بپاييد [77] و آئين خلاف ديگر سو ننهيد به فردا تني از شما باقي نگذارد و مردان شما را در بلاد دور دست و زمعات [78] اطراف بپراكند و نژاد شما را براندازد. آن را كه بري است [79] به جاي سقيم بگيرد و از آنكه حاضر است، به جاي غايب مؤاخذت كند.

چون آن مردم غدار از اين گونه كلمات بشنيدند، بترسيدند و رعب و هراس بر دورن ايشان استيلا يافت.



ربما تنجح المقالة في المر

ء اذا وافقت هوي في الفؤاد [80] .



همگان پراكنده شدند و يكديگر را به فرار تحريض مي كردند. و چون مسلم باز نگريست، با خويش سي تن بيش نديد. جانب مسجد اعظم روان شد و نماز بگزارد، و چون از نماز بياسود، آن سي تن همگان رفته بودند و او را تنها گذاشته. مسلم آسيمه سر [81] و حيران، گرد كوچه ها مي گشت و نمي دانست تا كجا رود، ناگه به در سرايي رسيد. پيرز ني ديد و بر در ايستاده و سبحه [82] مي گرداند و گويي انتظاري مي برد.


مسلم بر او سلام كرد و آب خواست. زن سبك [83] قدحي آب آورد. مسلم آب بنوشيد و بنشست. چه، بس كوفته گشته بود و فرو مانده [84] زن گفت: اي بنده ي خداي! اينجا چه نشيني؟ شهري پر آشوب است خيز با سراي خويش شو كه بر اين در نشستن بر تو روا ندارم. مسلم برخاست و گفت: مرا در اين زمين پيوند و عشيرتي نيست و جاي و مقامي ندارم، شود كه نيكويي كني يك امشب مرا در خانه ي خويش جاي دهي؟ باشد كه اين نيكويي پاس دارم و تو را پاداش نيكو دهم. زن گفت: تو كيستي و بدينجاي چرايي؟ فرمود: من مسلم بن عقيلم كه اين قوم از اول مرا بفريفتند و عاقبت بدين صفت [85] كه بيني مرا تنها گذاشتند. زن گفت: اهلا و سهلا! [86] چه نيكو ميهمان بوده اي! در آي [87] و بياساي.

و او را به سراي برد و حجره بپر داخت و از خوردني نزلي [88] لايق نهاد. و آن زن طوعه [89] نام داشت و او را پسري بود به نام بلال [90] از ياران عبيدالله چون پاسي از شب بگذشت، بلال با سراي آمد و مادر را ديد كه بر خلاف معهود، به حجره همي رود و همي آيد و از ديدگان اشك همي بارد. گفت: اي مادر امشب تو را چه شود كه حالت تو دگرگونه بينم؟! طوعه گفت: اي پسر از اين گونه سخن در گذر و سر خويش گير كه البته با تو نگويم. پسر الحاح كرد و به جد بايستاد. طوعه گفت: مگر سوگند ياد كني كه اين سر پوشيده داري و اين راز آشكار نكني. پسرسوگند ياد كرد و دلنمودگيها نمود. طوعه اين معني با بلال در ميان آورد و از قصه ي مسلم خبر داد. [91] .


چون مردم از مسلم بن عقيل بپراكندند و او را تنها گذاشتند و همهمه ي ايشان فرو نشست، عبيدالله را خبر شد و از دل مشغولي بياسود و هم شبانه به جامع اعظم شد و منادي ندا بر داد و همه ي مردم جانب جامع شدند، چنان كه جامع را از بسياري مردم گلو گرفت. [92] آن گاه نماز عشا بگزاشت و بر منبر شد و گفت: پسر عقيل آن شيفته ي [93] غافل بر اين صفت كه ديدند خلاف و شقاق آغاز كرد و شهري بر آشفت و اينك متواري گشت. در خانه ي هر كس يافت شود، او را بر ما حقي نماند و هر كه او را به دست گيرد، او را ديت او باشد. اي بندگان خداي! از خداي بپرهيزيد و به طاعت و بيعت خويش بپاييد و بر تن و جان خويش ببخشاييد. و حصين بن نمير [94] را بخواند و گفت: من خانه هاي كوفه به تو سپردم. جاسوسان بر گمار و اطراف محلات را به مردم امين و ياران ناصح باز گذار، و چون بامداد شود، خانه هاي كوفه، يكان يكان در نگر و شرط جست و جوي به جاي آر تا پسر عقيل را به دست يابي و نزد من آري.

و حصين بن نمير خدمت كرد و جاسوسان گماشت. بامدادان بلال جانب دارالاماره شد و قصه ي مادر، بر عبدالرحمن اشعث براند و او عبيدالله را خبر داد. حالي هفتاد كس از قيس در صحبت [95] محمد بن اشعث بر انگيخت [96] تا به ناگاه پيرامن سراي


طوعه بگرفتند. مسلم سليح حرب بر تن راست كرد. تيغ بركشيد. و بيرون دويد و بر ايشان حمله كرد و تني چند بكشت. مگر [97] بكير بن حمران به شمشير، لب مبارك او جدا كرد و دو دندان شريف او بپراكند. مسلم بر او تاخت و شمشيري بر فرق او زد و آن شمشير بر ميان او نشست. و چون آن جمع چنان ديدند، بر فراز بامها شدند و خاك و خاشاك بر فرق همايون او مي ريختند و درين ها [98] آتش مي زدند و بر روي مبارك او مي فشاندند. محمد اشعث فرياد بر آورد كه اي مسلم بيهوده در هلاك خويش مكش و به زينهار امير عبيدالله در آي و دل قوي دار و بياساي كه تو را البته زياني نرسد. مسلم بدين سخنان التفاتي نمي كرد و مي كشت و مي انداخت و مي گفت:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رايت الموت شيئا نكرا [99] .



و يخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع النفس [100] فاستقرا [101] .



كل امرء يوما ملاق شرا

اخاف ان اكذب او اغرا [102] .



محمد اشعث گفت: حاشا كه كسي با تو دروغ گويد و غدر كند. اين قوم پسران عم تو اند و البته جانب تو فرو نگذارند، چون با تو زبان داده باشند، [103] البته به زيان تو تن در ندهند. مسلم سخت بيجان شد بود و بدن شريفش از آسيب سنگهاي گران كوفته گشته و او را ديگر پاي جدال و ياراي قتال نمانده، فرمود: حالي كه مرا امان مي دهيد باري رضا دادم و خويشتن را با دست خويش به شما سپردم. آنگاه استري بياوردند و


او را بدان استر فكندند و شمشير او بستدند و او گويي آنگاه نااميد گشته بود و از زندگاني دل بر كنده، گريه آغاز كرده و سخت بگريست.

عبدالله بن عباس سلمي به طنز گفت: كسي كه منصب عالي بطلبد و سري و سروري جويد، در چنين حالتها نگريد. مسلم گفت: علم الله كه بر خويش نمي گريم و از كشته شدن، مرا باكي نيست، همانا بر حسين و آل او همي ترسم و اين گريه و دل سوختگي هم از جانب اوست كه اين مردم با او همان معامله كنند كه با من كردند و بر او همان ستم رود كه بر من رفت. و روي با محمد اشعث كرد و گفت: به خداي اين دانم كه تو پاس من نتواني داشت و از زينهار من فرو ماني، يكي نيكويي كن و كسي نزد حسين فرست كه سلام من بدو برساند و از غدر [104] قوم و مكيدت [105] ايشان درباره ي من خبر دهد و بيچارگي و گرفتاري من بر او عرض كند و گويد يا بن رسول الله زينهار! با اهل بيت و عترت خويش باز گرد و جانب ديگر و فريب اين مردم را بر خويش مجال مده كه اين مردم همان اند كه پدر تو اميرالمؤمنين علي بن مرگ از ايشان جدايي مي طلبيد و با برادر تو آن كردند كه تو خود ديدي و با من نقض عهد بدين جاي رسانيدند كه مرا تنها گذاشتند و به دست خويش با دشمن سپردند و من خود يقين دانم كه اين روز شام نكنم مگر آنكه از كشتگان باشم. [106] .

محمد اشعث گفت: فرمان برم و حالي كس فرستم و در امان تو با امير عبيدالله بكوشم.

ابو مخنف گويد: چون عبيدالله از حال مسلم خبر يافت، محمد اشعث را با پانصد سوار برانگيخت تا گرد خانه طوعه را فرو گرفتند. مسلم زره در پوشيد و شمشير بر


كشيد [107] و از سراي بيرون دويد و به تن خويش [108] بر ايشان بتاخت و يكصد و هشتاد سوار بيفكند و ديگران بگريختند و از هر سوي به هزيمت شدند. [109] پسر اشعث نزد عبيدالله كس فرستاد كه كار بر اين گونه گذشت، مرا به سواران و پيادگان مدد فرست. عبيدالله پانصد سوار ديگر بفرستاد، ديگر باره احتشاد [110] نمودند و آن هشتصد و اند مردم نيزه زن شمشير گذار، بر آن جوان هاشمي نسب كه سال عمرش هنوز عقد چهل نيافته بود [111] به يك مرتبه حمله كردند و او مردانه پاي ثبات بفشرد و همگان را با زبان تيغ، جواب بازگفت و بسياري بكشت.

محمد اشعث ديگر باره با عبيدالله پيام داد كه مرا به مردم جنگ و سواران دلير مدد فرست. عبيدالله بر آشفت و گفت: ثكلتك امك [112] تو چون با هزار سوار از حرب و كين مسلم فرو ماني، پس چگونه باشي اگرت به كسي فرستم كه به شجاعت بسي از مسلم فزونتر بود و در مقام جنگ،، سخت تر؟ و از اين سخن، حسين بن علي عليه السلام را قصد داشت. محمد اشعث بدو پيام كرد؛ تو چنان داني كه مرا به مقاتلت بقالي از بقالهاي كوفه و يا جرمقاني از جرامقه [113] حيره [114] خوانده - لا و الله - كه مرا به مقاتلت مردي شجاع و شيري خشمگين و شمشيري بران فرستاده اي.

عبيدالله پانصد سوار ديگر بفرستاد و بفرمود تا او را زينهار دهند و بفريبند تا مگر بر او دست يابند. و او زينهار نخواست و سخن ايشان را نپذيرفت و به جان بكوشيد و همي كشت و همي انداخت، مگر بر گذر او چاهي بكندند و سر آن با خس و خاشاك بپوشيدند و بر او حمله كردند. و او بر ايشان حمله كرد و ايشان عمدا به هزيمت شدند و او در پي ايشان چون شير ژيان [115] و پيل دمان [116] مي رفت و مي كشت و مي افكند، ناگاه


بدان چاه فرو افتاد و آن مخاذيل [117] بازگشتند و جسم شريف او را به ضربهاي پياپي بخستند. و محمد بن اشعث شمشيري بر گونه ي مبارك او فرود آورد و دندانهاي شريف او بپراكند و او را اسير بگرفتند و درخاك و خون بكشيدند و جانب دارالاماره بردند. و محمد اشعث شمشير او بستد و زره او فرو كند. [118] .

و عبيدالله زبير اسدي هم در اين معني گفت:



اتركت مسلم لا تفاتل دونه

حذر المنية ان تكون صريعا [119] .



و قتلت وافد آل بيت محمد

و سلبت اسيافا لهم و دروعا [120] .



لو كنت من اسد عرفت مكانه

و رجوت احمد في المعاد شفيعا [121] .



و چون مسلم بر ابن زياد در آمد و كبريا و جبروت او بديد گفت: سلام بر آن كس كه با راستي گرايد و از خاتمت ضلال بهراسد و خداي سبحانه را فرمان برد. بلفضولي [122] بر او خير گشت كه چرا بر امير سلام نگويي و خدمت نكني؟

مسلم گفت: خاموش كه عبيدالله بر من امير نباشد، آن كس بر او سلام گويد كه از او بينديشد. [123] .

عبيدالله گفت: بر تو باكي نيست، چه سلام گويي و چه نگويي كه اينك كشته شوي. مسلم گفت: اگر تو مرا بكشي بسي سهل بود كه پيش از تو بدتر از تو نيكوتر از من بكشته سات و هيچ كس به خبث سرشت و مثله [124] قبيح و قتل زشت از تو سزاوارتر


نبود.

عبيدالله گفت: اي عاق [125] و اي شاق [126] بر امام وقت بيرون شدي و جماعت اسلام را بپراكندي و فتنه را بارور خواستي و اكنون چنين سخنان گويي؟ مسلم گفت: دروغ گفتي كه جمع اسلام را يزيد و پدر او بپراكند و فتنه را تو و پدر تو عبد بني علاج بارور كرد و من خود اميد مي دارم كه بر دست زشت ترين خلق خداي توفيق شهادت يابم. [127] .

عبيدالله گفت: لا و الله! بل تو را نفس بفريفت و اميدها داد و حق سبحانه نگذاشت و حق را به مستحق خويش رسانيد. مسلم گفت: يابن مرجانه! سزاي اين امر [128] كه بود؟ عبيدالله گفت: يزيد بن معاويه! مگر [129] گمان تو اين بود كه تو را در اين امر نصيبي خواهد بود؟

مسلم گفت: به خداي كه گمان نيست؛ بلكه خود يقين است و خداي داند كه سزاوار اين امر سبط رسول، امام وقت حسين بن علي است. ولي ما به رضاي باري تعالي تن در دهيم و سپاس او به جاي آورديم.

عبيدالله گفت: نه آخر از چه روي بر اين شهر فراز آمدي [130] و امر امت را بپراكندي و در كلمه ي ايشان تفرقه افكندي؟

مسلم گفت: چون اين مردم منكر را آشكار كردند و معروف را نهان داشتند و به جز رضاي امت بر ايشان حكم راندند و بدان چه خداي سبحانه از آن بازداشت باز نداشتند و بر سيره ي كسري و قيصر عمل راندند؛ مرا واجب افتاد به جانب ايشان شدن و به معروف بازداشتن [131] و از منكر نهي كردن و به حكم تنزيل و سنت رسول باز خواندن. [132] .


عبيدالله او را و آل علي را بسي دشنام داد. بكير بن حمران را گفت تا مسلم را فراز قصر برد و خون او بريزيد و جسد همايون او را از فراز قصر فرود [133] اندازد. بكير چون خون او بريخت، بسي بهراسيد و هولناك از قصر فرود آمد و مي گفت چون او را بكشتم، مردي مهيب [134] ديدم كه انگشت خويش همي گزيد و من به غايت بهراسيدم و خوف و فزع بر درون من استيلا يافت. [135] .

عبيدالله گفت: تو را خيالي در نظر آمده است، دم فرو بند و اين سخن باز پس مگوي. آن گاه بفرمود تا هاني را نيز به مسلم فرستند.هاني آنچه قبيله خويش بخواند و از عشيره خويش ياد كرد سودمند نيفتاد. غلامي از آن عبيدالله سر او برداشت و عبيدالله بفرمود تا كشته ي هر دو را گرد بازارها برآوردند و در برزنها [136] و محلتها [137] بگردانيدند.

عبدالله بن زبير اسدي [138] هم در اين واقعه گويد:



فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري

الي هاني ء في السوق و ابن عقيل [139] .



الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي من طمار قتيل [140] .



اصابهما فرخ [141] البغي فاصبحها

احاديث من يسري بكل سبيل [142] .



تري جسدا قد غير الموت لونه

و نضح دم قد سال كل مسيل [143] .






فتي كان احيي من فتاة حيية

و اقطع من ذي شفرتين صقيل [144] .



أيركب اسماء [145] الهماليج [146] آمنا

و قد طلبته مذحج بذحول [147] .



يطوف حفافيه [148] مراد و كلهم

علي رقبة من سائل و مسول [149] .



فانت انتم لم تثاروا باخيكم

فكونوا بغايا [150] ارضيت بقليل [151] .



و مذحجيان از شنيدن اين ابيات بتافتند، [152] ولي كاري گذشته بود و فرط [153] مهابت [154] و جلادت [155] عبيدالله در دلها جاي گرفته و در مجاري عروق [156] جريان و سريان يافته، سخني نتوانستند گفت و قصدي نتوانستند پيوست [157] و با اين همه جملتي بر آشفتند و بر سراي امارت انبوه شدند و تني چند بكشتند تا كشته ي مسلم و هاني را از ايشان بگرفتند و بشستند و به خاك سپردند. [158] .



پاورقي

[1] وي از اصحاب خوب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و اميرمؤمنان علي عليه‏السلام بود، در جنگهاي جمل و صفين امام را ياري کرد. پس از شهادت امام حسين، سر کرده‏ي توابين شد و در عين الورده به دست يزيد بن حصين کشته شد. ر.ک: تاريخ الاسلام ذهبي ج 17/3، چاپ مصر؛ الاعلام زرکلي ج 127/3.

[2] مقتل ابي مخنف ص 90؛ تاريخ طبري ج 277/3؛ اللهوف ص 103، انتشارات اسوه، 1414 ه؛ الفتوح ص 833.

[3] دچار شد.

[4] پشتيباني.

[5] ستمگر.

[6] جمع عاتي: نافرمان، عصانگر.

[7] در نبرد صفين همراه معاويه بود. در آن زمان منصب قضا را در دمشق عهده‏دار شد. سپس به امر معاويه فرماندار يمن شد و پس از آن به فرمانداري کوفه منصوب شد. پس ازمرگ يزيد با ابن زبير بيعت کرد. با شورش مردم حمص آنجا را ترک گفت و خالد بن خلي او را تعقيب و در سال 65 ه کشته شد.

[8] تاريخ طبري ج 3 ص 277، اللهوف ص 15، مقتل خوارزمي ج 1 ص 194، ارشاد شيخ مفيد ص 203 ترجمه سيد هاشم رسولي محلاتي، علميه تهران، الفتوح ص 840.

[9] با تأمل و آهسته و بي شتاب تصميم گرفت.

[10] عزرة اصح است.

[11] اندکي با او سخن گفت.

[12] مقتل ابي مخنف ص 96؛ تاريخ طبري، ج 278/3؛ ارشاد شيخ مفيد ص 204؛ عقد الفريد ص 119.

[13] از ياران باوفاي حضرت علي عليه‏السلام بود. پس از شهادت حضرت، عبيدالله بن زياد حاکم بصره او را دستگير و زنداني کرد و سپس به طائف تبعيد شد. پس از مرگ يزيد به کوفه آمد و با ياران خود قيام کرد. کوفه و موصل را در دست گرفت. قاتلان شهداي کربلا را به هلاکت رساند در جنگي که با مصعب بن زبير کرد (در سال 67 ه) به شهادت رسيد.

[14] ابن عبد ربه مي گويد: بيشس از 30 هزار نفر با مسلم بيعت کردند (همان صفحه).

[15] سوارکار چابک و تندور.

[16] مقتل ابي مخنف ص 101 -102؛ اللهوف ص 109.

[17] از سوي ديگر.

[18] سليمان غلام امام حسين، مادر او کبشه کنيز حضرت بود.

[19] الفتوح، ص 843، 845، 846.

[20] فروريخت و متلاشي شد.

[21] کوتاهي بردباري و کمي دانش و تجربه.

[22] رفعت، انديشمندي.

[23] لجاجت ورزيدن.

[24] جبران، تلافي.

[25] اسلحه.

[26] زره.

[27] مقتل ابي مخنف ص 104 (بدون نقل تفصيل خبر)؛ اللهوف ص 112؛ مثير الاحزان ص 29، بحارالانوار ج 339 /44، العوالم ج 188 / 17؛ اعيان الشيعه ج 590./1.

[28] سپر، محافظ.

[29] کراهت و ناشايستي.

[30] امر کرد.

[31] بحارالانوار، ج 339 /44.

[32] اشاره به اين حديث شريف نبوي است که زمين هيچگاه از حجت خدا خالي نماند.

[33] اشاره دارد، به آيه‏ي شريفه‏ي‏الله نور السموات والارض مثل نوره کمشکوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة کأنها کوکب دري يوقد من شجرة مبارکة زيتونة لا شرقية و لا غربية...» النور / 35. از طرق مختلف رواياتي در تفسير اين آيه آمده است.در حديثي امام باقر عليه‏السلام فرمودند: مقصود از مشکات در آيه قلب حضرت محمد صلي الله عليه وآله وسلم و مصباح، نوري است که در آن علم مي‏باشد و زجاجه قلب علي عليه‏السلام و زيتونه ابراهيم نبي عليه‏السلام است. شيخ صدوق از امام صادق ذيل اين آيه نقل مي‏کند که حضرت فرمود: اين مثلي است در بيان اين که رسول و ائمه‏ي اطهار در دلالتها و نشانه‏هاي خدا هستند که خلق را به او و به دين اسلام هدايت مي‏کنند. ر.ک: الميزان علامه طباطبايي ج 141/15 چاپ آخوندي.

[34] چون منذر بن جارود خيال کرد که آن نامه ساخته و دسيسه‏ي عبيدالله بن زياد مي‏باشد، آن نامه را به همراه ابا رزين نزد عبيدالله برد ولي وي به محض خواندن آن نامه، ابازرين را بر دار کشيد. مقتل ابي مخنف ص 107؛ الفتوح ص 848.

[35] نقاب، روبند.

[36] تاريخ طبري، ج 3 ص 281. اللهوف 39.

[37] قبول کردن.

[38] در پي، در تعقيب.

[39] با سوگند به خدا.

[40] پشت گرمي.

[41] دلجويي.

[42] چه کساني بوده‏اند؟.

[43] اتفاقا.

[44] اجمالا، خلاصه.

[45] امکان و قدرت.

[46] جمع يمين، سوگند.

[47] دو روز ديگر آمد.

[48] تاريخ طبري ج 283/3، ارشاد شيخ مفيد ص 207، 208، اخبار الطوال دينوري، ص 235، دار احياء الکتب العربيه، قاهره، 1960 م، الفتوح ص 849، عقد الفريد، ج 120/ 5.

[49] چه انتظار مي‏بريد سلمي را که او را درود گويند، بيدرنگ وي را جام مرگ بنوشانيد.

[50] ادرک باطن و دقت نظر.

[51] آگاه.

[52] امر ممنوعي اتفاق افتد.

[53] ايمان مانع کشتن ناگهاني و غافلگيرانه است و شخص مؤمن و مسلمان (نبايد) کسي را غافلگيرانه و پنهاني به قتل برساند. ر.ک: بحارالانوار، ج 44 ص 344 و ج 28 ص 359.

[54] تاريخ طبري ج 3 ص 284؛ تجارب الامم ابو علي مسکويه ج 2 ص 44 - 45. انتشارات سروش، تهران 1366؛ مقتل ابي مخنف ص 114.

[55] ترسيد، بيمناک شد.

[56] تمارض کرد و خود را بر بستر بيماري انداخت.

[57] سپاسگزار باشد و حق ما را ادا کند.

[58] مقام و منزلت اصرار و پافشاري.

[59] اصرار و پافشاري.

[60] سورا شد.

[61] ناگهان، در آن حال.

[62] رها کنيد.

[63] وارد شد.

[64] خائن با پاي خود آمد.

[65] اصل: غديرک که تصحيف شده است.

[66] من زندگي‏اش را خواهم و او کشتن مرا. عذر برادر مرادي‏ات چيست؟ بيار. اين ترجمه بيت منسوب به حضرت اميرالمؤمنين را از کتاب ديوان امام عليه‏السلام ترجمه‏ي دوست و استاد عزيزم آقاي دکتر ابوالقاسم امامي برگزيدم. درتاريخ طبري (ص 284) به جاي حياته، حبائه يعني عطاء آمده که ظاهرا اين اصح است.

ر.ک ارشاد ص 208؛ اللهوف ص 116، تجارب الامم ج 46/2؛ الفتوح ص 854؛ لسان العرب ج 104/9، ديوان امام علي عليه‏السلام، تأليف قطب الدين کيدري (ق 6)، ترجمه و تصحيح ابوالقاسم امامي، ص 236، اسوه، 1373.

[67] عصيان و نافرماني.

[68] به من پناه آورد.

[69] قبيله‏اي از يمن که هاني از بزرگان آن قبيله بود.

[70] مسجد جامع.

[71] خدمتگزاران و نزديکان.

[72] برادر تو کسي است که با تو راست باشد و همانا خود را معذور دارد آن که از پيش، انذار کند.

[73] تماشاگران.

[74] الفتوح ص 856، اللهوف ص 119، مقتل ابي مخنف ص 123، تجارب الامم 48/2، تاريخ طبري ج 287/3.

[75] وخيم و بد شدن.

[76] بالا آورد.

[77] باقي و پابرجا و پايبند باشيد.

[78] جمع زمقه، زميني بسيار دور و نامعلوم.

[79] در صحت و سلام است.

[80] چه بسيار سخني که در انسان اثر گذارد آن گاه که با هواي نس موافق آيد.

[81] مضطرب و سرگردان.

[82] تسبيح و در عربي مسبحه گويند.

[83] فورا.

[84] ناتوان شده.

[85] حال و وضع.

[86] خوش آمدي.

[87] داخل شو.

[88] طعام.

[89] طوعه کنيز اشعث بن قيس بود. او را آزاد کرد. اسيد بن مالک خضرمي‏با او ازدواج کرد و پسري به نام بلال از او بزاد. بلال غلام محمد بن اشعث بود. پس از اطلاع از حال مسلم به وي خبر داد و محمد به عبيدالله خبر داد.

[90] در متن هلال نوشته که گويا اشتباه از کاتب است.

[91] تجارب الامم، ج 49/2، اللهوف ص 119؛ تاريخ طبري ج 288/3، مقتل ابي مخنف ص 127، الفتوح ص 858.

[92] ازدحام و کثرت جمعيت چنان بود که به اصطلاح جاي سوزن انداختن نبود.

[93] طبري، سفيه جاهل ج 288/3.

[94] در تاريخ طبري و مقتل ابي مخنف حصين بن تميم آمده که هم اوست، وي از فرماندهان عبيدالله بن زياد بود. فرستاده‏ي امام حسين عليه‏السلام يعني قيس بن مسهر صيداوي را دستگير و نزد عبيدالله برد و بر دارش کشيد. در کربلا حضور داشت و بر قتل حرب بن يزيد رياحي امر کرد و تيري بر لب مبارک حضرت اصابت داد. در يورشي که به امر يزيد به کعبه داشت، آنجا را به منجنيق بست. پس از واقعه‏ي کربلا در جنگ با ابراهيم اشتر به همراه ابن زياد به هلاکت رسيد. ر.ک: الاعلام زرکلي ج 262 /2، ذيل المذيل ص 527 چاپ سويدان.

[95] مصاحبت و همراهي.

[96] چون ابن زياد به اين رسم قبايل که مواجه شدن با مسلم تنها با يک قبيله ناشايست است، آگاه بود، لذا از عمرو بن حريث خواست که از قبيله قيس به همراه محمد بن اشعث، افرادي را بفرستد تا دستگيري مسلم امکان پذير باشد. ر.ک: تاريخ طبري ج 289/3، مقتل ابي مخنف ص 134.

[97] ناگهان.

[98] ذرين، بر وزن فعيل از ريشه درن به معناي علف سياه خشک، حطام، علف پوسيده که شتران کمتر استفاده کنند؛ جامه‏ي کهنه (اقرب الموارد و منتهي الادب).

[99] سوگند مي‏خورم که کشته نشوم مگر آزادانه، هر چند مرگ را چيزي ناپسند مي‏دانم.

[100] اصل: الشمس که تصحيفي از النفس است.

[101] و چيزي سرد با چيزي گرم و تلخ آميخته گردد اينک افکار پريشان نفس بازگشته و آرام گرفته است.

[102] هر انساني روزي با بدي ملاقات مي‏کند، تنها مي‏ترسم از آنکه به من دروغ گويند، يا مرا بفريبند.

[103] عهد بسته‏اند.

[104] خيانت.

[105] مکر و فريب.

[106] تاريخ طبري ج 288/3 و 289، الفتوح ص 860 و 861، تجارب الامم ج 51 /2، ارشاد مفيد ص 212، اللهوف ص 119 و 120 و 121.

[107] بيرون کشيد.

[108] شخصا، يک تنه.

[109] مقتل ابن مخنف ص 136 و 137.

[110] اجتماع.

[111] چهل سالش تمام نشده بود.

[112] نفرين است يعني مادرت به عزايت بنشيند.

[113] جمع جرمقان: کشاورز.

[114] محلي است بين نجف و کوفه.

[115] خشمگين.

[116] خروشان، خشمناک.

[117] جمع مخذول، خوار و پست.

[118] فرو کند: از تن در آورد. تاريخ طبري ج 290/3.

[119] اي پسر اشعث! آيا مسلم را رها کردي و با او نمي‏جنگي از بيم مرگ و از بيم کشته شدن؟.

[120] و آن گاه فرستاده‏ي خاندان رسالت را کشتي و شمشيرها و زره‏هاي آنان را گرفتي.

[121] اگر از بني اسد بودي به خوبي مقام و منزلت ايشان را درک مي‏کردي و اميد مي‏داشتي که در قيامت مورد شفاعت محمد صلي الله عليه وآله وسلم واقع مي‏شدي.

[122] بسيار فضول، سبک مغز.

[123] از او بيم ترس داشت باشد.

[124] قطعه قطعه کردن.

[125] عصيانگر.

[126] ستيزه گر، ناساز.

[127] الفتوح ص 866، 865، تاريخ طبري ص 291، اللهوف ص 121، مقتل ابي مخنف ص 139، تجار الامم ج 53/2.

[128] خلافت.

[129] شايد (قيد ترديد).

[130] وارد شدي.

[131] واداشتن، امر کردن.

[132] اللهوف ص 123؛ الفتوح ص 863.

[133] پايين.

[134] خوفناک و ترس آور.

[135] چيره شد، مسلط گرديد.

[136] کوچه‏ها.

[137] محله‏ها.

[138] برخي گفته‏اند اين ابيات از فرزدق (م 110 ه) شاعر نامدار صدر اسلام است. الفخري، ابن طباطبا، ص 115.

[139] اگر نمي‏داني مرگ چيست؟ بنگر به اجساد هاني و ابن عقيل که چگونه در بازار افتاد است.

[140] به سلحشوري نظر کنيد که شمشير چهره‏اش را خرد کرده و ديگري را که از بالاي قصر به زمين افتاده است.

[141] در مقتل ابي مخنف (ص 145) و تاريخ طبري (ج 293 /3) امر الامير، اللهوف (ص 123) جور البغي.

[142] دچار فرزند زناکار شده‏اند و ورد سخن کساني که در شبانگاه سفر مي‏کنند، گشتند.

[143] جسدي را مي‏بينيد که مرگ، رنگ آن را دگرگون ساخته و خون ريخته‏اي که به هر سو روان شده است.

[144] جواني که از دختري آزرمين با حياتر و از شمشير دودم تيز، برانتر بود.

[145] يعني اسماء بن خارجيه که هاني را به نزد ابن زياد برد.

[146] هماليج جمع هملاج، نوعي برذون است. و آن چارپايي است که بارسنگين ببرد.

[147] آيا اسماء با آسايش خاطر بر مرکب راهوار سوار مي‏شود و حال آنکه قبيله بني مذحج از او انتقام هاني را خواهند گرفت.

[148] در اللهوف (ص 123(و طبري (ج 293/3) و ابي مخنف (ص 145) تطوف يا تطيف حواليه.

[149] قبيله مراد دو طرف او مي‏گردند و همه در انتظار کسي هستند که سوال کند و از او سؤال شود.

[150] جميع بغي، زن بدکاره.

[151] اگر انتقام خون برادرتان را نگرفتيد، پس مانند زنان بدکاره باشيد که به اندک مزدي خشنود شوند.

[152] جوشيدند و خروشيدند.

[153] بسياري، فروني.

[154] ترسناکي و وحشتناک بودن.

[155] جلاده: با صلابت و با قدرت بودن.

[156] جمع عرق؛ رگ.

[157] کاري نتوانستند بکنند.

[158] ر.ک: مقتل ابي مخنف ص 145 و 146؛ طبري ج 293/3، اللهوف ص 124، تجارب الامم ج 56/2، ارشاد ص 218، الفتوح ص 866 -860.