بازگشت

سرگذشت سياسي و اجتماعي بدايع نگار به قلم خودش


پريشاني و اختلال وضع و ضياع عمر و تقصي وقت و بلكه هوي خواهي دولت و وثوق به حسن واستظهار به شمول انصاف و جوامع اوصاف اجل اعظم داعي آمد كه


به عرض اين عريضه تصديق افزاي خاطرعامر مرحمت ذخاير عالي شود و شايد حصول اطلاعات وافيه عاليه، داعيه ي حسن اقدام اصلاح مجاري حالات بشود.

ان شاء الله.

اينقدر هم گر نگويم اين سند

شيشه ي دل از ضعيفي بشكند

بزودي در بدايت عمر از كسب و تجارت كه حرفه و پيشه ي اسلاف فدوي بود خوش نداشت و به درس و بحث و تحصيل خط و ربط زياده مشعوف بودم. پدرم اصلا به اين رويه مايل نبود و به جمع مال و ازدياد مكنت و ثروت معتقد بود و - رحمة الله عليه - كه درست ديده و درست فهميده بود.

آنچه در آينه جوان بيند

پير در خشت خام آن بيند

و از اين جهت اسباب تحصيل علم و جوهر ترقي و تربيت براي فدوي هم از اول فراهم نشد و منظور و مقصودي كه بود به حصول نپيوست. بيست ساله شدم و به سعي و تلاش خود و في الجمله خط و ربطي حاصل كرده بودم و ادبيت و عربيتي آموخته بودم و به نظم و نثر، كتابي موسوم به هزار دستان بر سبك و روش گلستان ساختم و كتابي مبسوط در علم بديع به شيوه ي حدائق السحر تأليف كردم و نوشتم و به نظر ادبا و بلغاي عهد رسانيدم. زياده مستحسن افتاد. تحسين و تمجيد فراوان كردند. پدر مرحومم به طمع افتاد، بعد از آنكه از كسب و تجارت از من فايد و عايد روزگار رحمه الله نشده است، اسباب نوكري براي من فراهم بيايد، بلكه در كار نوكري مايه و پايه حاصل كنم. آن كتاب را به عرض اولياي دولت رسانيد.

مرحوم حاجي [ميرزا آقاسي] وجدها كرد. نشاطها نمود. آفرينها گفت و فدوي را با كتاب به حضور اقدس همايون [محمد شاه] فرستادند. شاهنشاه مبرور و مغفور - البسه الله حلل النور - رحمتها فرمودند و آفرينها گفتند. مرحوم امير [1] مرحوم حسينعلي


خان [2] مرحوم آقا بهرام [3] و ساير اعيان و اشراف دربار همراهي كردند و فدوي را نواب دارالخلافه لقب دادند و سيصد تومان تمام مواجب مرحمت شد. خلعت و انعام دادند و جاي سلام معين كردند و فدوي گاه گاه بخاكپاي اقدس همايون مشرف مي شدم و خدمت مرحوم حاجي مي رفتم [4] و تصنيف و تأليف و نظم و نثري كه بتازگي داشتم مي نمودم و مورد نوازشها و مرحمت ها مي شدم و كمال مفاخرت و مباهات در ميان امثال و اقران حاصل كرده بشوق و ذوق تمام مشغول تحصيل بودم و آني فارغ و بيكار نبودم. كبوترخان [5] مزرعه ي وقفي بود در اجاره ي مرحوم نواب [6] و جوار املاك مرحوم حاجي و اعيان آن مزرعه از مستحدثات مرحوم نواب بود و در هم جواري و آب و خاك حرف برخاست و اسباب بي ميلي و خصومت مرحوم حاجي فراهم شد و رفته رفته ملك در ضبط مرحوم حاجي افتاد و كار مرحوم نواب هم به جلاي وطن كشيد و ما حصل زندگاني خود را به حسينخان نظام الدوله [7] داد و به اتفاق او به شيراز رفت و معلوم است كه در چنين حال، حالت فدوي چه خواهد بود.


در اين بين دولتي يافت و وضع ها تغيير كرد و كارها بدست مرحوم ميرزا تقي خان [8] افتاد و حسينخان عزل شد و نواب به طهران مراجعت كرد و از سوء قضاء در اوايل دولت شاه مرحوم [9] كه امير نظام محمد خان زنگنه به دار الخلافه آمده بود اين امير (كبير) هم همراه او بود و او را ميرزا تقي خان مي گفتند و در مجلس بر سر امري كه به گفتن و نوشتن درست نمي آيد ميان او و مرحوم نواب نزاعي برخاسته بود و كار به مشت و لگد رسيد و اين حقد و كينه از قديم در خاطر او بود وعلاوه بر دوستي و اختلاط مرحوم نواب با حسينخان (نظام الدوله) و آقا بهرام و ديگران،مزيد آن وحشت و نفرت او بود و اگر رعايت مكرمه حاجي وزير (ميرزا آقاسي) نبود كه در خانه ي او و خدمت عليه عزة الدوله [10] حرمتي حاصل كرده بود، البته بر مرحوم نواب به هيچوجه ابقا نمي كرد و آن مرحوم در سه سال پيشكاري او خانه نشين بود و متجاوز از بيست هزار تومان ضرر و خسارت براي او وارد آمد [11] و در آخر مدقوق و مسلول گذشت و پيداست كه با اين وضع، روزگار فدوي چه خواهد بود. نوبت صدارت به مرحوم ميرزا آقاخان (نوري) رسيد. در ميان نواب عليه عزة الدوله و جناب نظام الملك هم از اول [12] موافقت نبود و پاره اي حرفهاي زنانه در ميان آمد.

درباره ي حاجي وزير بدگمان شدند و اسباب اختلاف خيالات خود دانستند و در اين واقعه، شور محشر برخاسته بود و اين سوءظن و بي ميلي داخل، در خارج به فدوي سرايت كرد و درباره ي فدوي بد كردند و بد گفتند و در اين صورت البته براي


فدوي امكان ترقي و ترتيبي نبود و همين قدر بود كه به وسايط و وسايل ديگر در خاكپاي اقدس همايون افتخار و معرفت و موقع قبول و شمول هرگونه مرحمت يافت و بارها به زيان قضا مترجمان همايون در هر گونه رعايت و تربيت فدوي، فرمايشات و تأكيدات بليغ مي شد ولي بجايي نمي رسيد و مزيد اهانت و تخفيف فدوي مي شد.

بعد از عهد صدارت او اعلي حضرت اقدس همايون درباره ي فدوي مرحمتها فرمودند و دستخطهاي مرحمت آميز كه سرمايه ي حيات و پيرايه ي نشاط فدوي همانهاست و بس، مرقوم داشتند و عده ي قبول و امضاي هر گونه خدمت و سرمايه لقب فرمودند. اين نوبت ميرزا صادق قائم مقام [13] به خيالات خام و جناب مؤتمن الملك [14] به ملاحظات دقيق كه داشتند، داعيه ي اختلال شدند. مراتب به خاكپاي اقدس همايون عرض شد. پانصد تومان بلارسم همه ساله به اسم خرج اوطاق مرحمت فرمودند دويست تومان نقد انعام التفات فرمودند و چون سفر سلطانيه در پيش بود، وعده ي رجوع شغل و خدمت به مراجت از سلطانيه افتاد. [15] در مراجعت از سلطانيه نيابت وزارت علوم و رياست تجارت مرحمت شد. خيالات فدوي با توقعات نواب والا [16] وزير علوم راست نيفتاد. ديگران در عمل مداخله كردند و آقا مهدي ملك التجار [17] از


جهت خرابي پاينوت [18] و ضديت عراقي و آذربايجاني [19] اسباب تفرقه ي خيال و عدم استقلال فدوي را فراهم مي كرد. فدوي به ضرورت استعفا نمود و مراوده و معاشرت حضرت والا را ترك گفت. مراتب كه به عرض حضور اقدس رسيد، مقرر شد در وزارت خارجه باشد و با جناب مؤتمن الملك راه برود. در اين دستگاه بودند كساني كه سابقه ي عمل داشتند [20] و حسن ظن جناب ايشان هم بسيار دير بدست مي آمد و فدوي همين قدر احترامي داشت و مخالطه مي كرد و گاه گاه پاره اي خدمات خفيف المحل رجوع مي شد. سالهايي چند [21] هم بر اين ويژه گذشت تا نوبت صدارت جناب اجل مستطاب رسيد [22] و حالت اين دو سه سال معلوم و مشهود خاطر است و حضرت اجل مستطاب عالي، واقف و خبيرند كه نوكري در اين دولت و قول خاطر اين پادشاه [23] كه اولياي دولت اند شرايط چند دارد. اولا نوع جسارت و اقتحامي مي خواهد. ثانيا شخص بايد بتواند به هر كس و هر گونه وسيله راهي بيابد. از او فايده و تمتع شخصي ببرند [24] و از فريسه ي آنها شايد او نيز سد جوعي كند و طعمه اي بردارد و بدين وسايط قابل رجوع خدمت بشود و تحصيل اين مقام خيلي تعلق و تملق مي خواهد. خيلي رشوه و عشوه مي خواهد، خيلي سالوسي و چاپلوسي مي خواهد، خيلي بي خبري از آيين و ناموس مي خواهد. فدوي كه در اين كوچه ها تربيت نشده بود. و به اين شيوه ها برنيامده، خامل و عاطل و باطل ماند و مردمي كه به هر جهت بيگانه از كار و عمل بودند و در هيچ شماري نمي آمدند، مناصب جليله يافتند و به مقامات عاليه نايل


شدند. چرا كه اقدام و اقتحام داشتند و در طلب حطام دنيوي، مايه دين و جوهر وجود خود را وقع نمي گذاشتند.

حال پنجاه سال از عمر فدوي گذشته است و خلاصه ي روزگار فدوي اين است كه معروض داشته است. تا عهد جواني و شباب بود و وقتي باقي داشت، اميدها در جاها بود و به تعلل و امروز و فردا انتظاري مي برد. حال ديگر وقتي نمانده است. اميدها و رجاها منقطع شده است. عهد ضعف و پيروي و انحطاط است. اگر عرضي مي كند يا چيزي مي نويسد يا تمناي جاه و مقامي دارد، نه از روي نشاط طبع و ميل خاطر است. حاشا، بل محض رعايت حقگزاري و پاسداري الطاف و اشفاق ملوكانه است و غيرت ذاتي و جبلي و حب وطن و كمال دولت خواهي است كه در فطرت فدوي مذكور و محبوب است و دست غيب گذاشته است.

لهذا عرض مي كند، اگر چه فدوي را از اين دولت نصيبي و بهره اي نبوده است و به اغراض و اطماع فاسده و خيالات و توقعات كاسره ي اين و آن علي مرالدهور نابود و ناچجيز ماند، ولي اين دولت قويم و قديم يك فكري بايد به حال خود بكند و در تدبير معاش و مكاش براي خود باشد.

معروف است دزدي به خانه اي رفت و از مأكول و مشروب و ملبوس و مفروش و نقد و جنس چيزي نديد و صاحب خانه را ديد لاط و لوط، برهنه و عريان در زاويه اي نشسته است. گفت: ما كه رفتيم و چيزي نبرديم ولي تو فكر يك زندگي براي خودت باش. اينكه زندگي نيست كه تو داري.

جناب اجل عالي! خود حالت دولت و حالت مملكت و حالت نوكر و حالت رعيت را هزار مرتبه بهتر از هر كس مي دانيد و مي بينيد كه اطراف مملكت در دست ديگران افتاده، وسط مملكت خراب مانده و از رجال دولت و مردم كافي و بزرگ كسي باقي نيست و رعيت ايران پريشان و بي سامان در اطراف دنيا پراكنده شده اند.


سالنامه ي روس را ديدم. جمعيت ايران را نه كرور نوشته بود. از لفظ فرانسه و انگليس كرارا و مرارا شنيدم كه دولت ايران ضعيف شده است و بايد در تدارك چاره باشد. فكر سامان براي خود بكند. مي بينيد كه مدار خلوت پادشاه و حوزه ي سلطنت بر آراي چند نفر اطفال نابالغ غير مراهق منوط است. همه جوان ناز پرور و متنعم از همه جا بي خبر از همه جا بي اطلاع. مجالس ملوك بايد آراسته باشد به علما و حكما و مردمان مجرب كار ديده و جنگ آزموده متتبع باخبر، از همه جا آگاه و به هر لطيفه از دانش و خبر مترسل. جناب ختمي مآب كه عقل كل بود و شخص اول آفرينش صلي الله عليه وآله وسلم، چون عالم العالم اسباب بود، بيشتر معاشرت خويش را مردم جهانديده و پيرمردان ژوليده داشت و خانواده ها را عزيز و محترم مي داشت. و مردم عاقل و دانا و با اطلاع و با حزم و عزم را اختيار مي فرمود كه مي دانست از اين مردم كار ساخته مي شود.

به شمشير و تدبير اين مردم را بزرگ مي نمود و الا در عرب جوانهاي آراسته و لطيف و ظريف بودند، متواضع و متعارف و چست و چابك. چرا بايد همه ي عمر با مردم فظ غليظ بد لباس پينگي زن نشست و گذاشت. جناب ولايت مآب با آن همه شرافت و سماحت، چرا همه ي عمر لباس خشن مي پوشيدند و نان جو مي خوردند و با چنين مردم محشور و مأنوس بودند. و اگر كسي در سيره و اخبار نظر كند، مي بيند كه پادشاهان بزرگ به مجالست و معاشرت چه نوع مردم به مقامات عاليه ي سلطنتي رسيده اند و حايز ذكر جميل شده اند. وجود مقدس شخص اعلاي سلطنت مي بايد به دلالت خير و وساطت اسباب و محاورت و مجاورت مردم عاقل كار ديده، مهذب و مهبط به فيوضات عاليه و ارادات متعاليه باشد و پيوسته در تدبير كارهاي بزرگ و مهمات جليل، كه روز تا روز اسباب شكوه و ترقي دولت در تزايد باشد، از چهار نفر جوان ناآزموده براي دولت قديم و مملكتي بزرگ چه فايده مي توان حاصل كرد؟!



ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

عاشقي شيوه ي رندان بلاكش باشد




اگر سلطنت است كارش منحصر است به صحبت و تفريح و بنايي و عمارت و عزل و نصب بي موقع و خفض و رفع نابهنگام. اگر دولت است به جمع آوري و تحصيل چهار شاهي نقد و جنس ماليات و گرفتن چيز از مؤونه و معاش چهار نفر يتيم و بيوه زن مسكين و دادن آن به چهار نفر مردم اوباش كلاش بي آيين. باز اگر مالياتي هم وصول مي شد و چيزي در جايي بود، چيزي بود و اگر گرفته مي شد و به مصرفي بكار مي رفت بازچيزي بود. اين است كه اين هم نيست و چيز نمانده است.

در سي سال پيش مي شنيدم جمعيت ايران بيست و دو كرور است و مالياتش پنج كرور. واي عجب حالا مي شنويم جمعيت ايران چهارده كرور است و به قول روسها نه كرور و مالياتش هشت كرور. آن هم حرف است. «اين دو شب خدمت جناب اجل اكرم آقا [25] مدظله العالي - بودم باقي اين (ائيل) را قلمداد مي كردند، متجاوز از سه كرور نقد و جنس بود. البته دو كرور هم به تخفيف و حرف خرج از ميان رفته است و برده اند و ديگر چيزي باقي نمانده است» [26] اگر ملت است چيزي از او باقي نمانده است. اگر نوكر است. جمعي آنهايي كه ارباب قلم و اصحاب شمشيرند دست بدست هم داده اند و حاصل دولت بل حاصل مملكتي مي برند و همه ي امتيازشان به فراش خلوت و يراق است و لباس خز و سنجاب و غيره و غيره. نه كسي از علم حرب و جنگ بهره اي دارد و نه از راستي و درستي كه معناي حساب است اثري در ميان است و نه از خط و ربط و انشاء املا نمونه اي در دست است. جمعي مردم بي خبر به صورت مختلف و لباس هاي متفاوت و ريش و سبيل متناسب و غير متناسب يك هشت رعيت فقير بيچاره ي فلك زده را طعمه ي خود كرده اند. و حتي از اينها چيز مي گيرند و مي برند و مي خوردند و كج مي نشينند و تند نگاه مي كنند.


در اين سي سال جهت دولت اين پادشاه البته سيصد كرور از مملكت گرفته شده است و همه را اين مردم برده اند. آن يك وجب زمين كه براي مملكت افزوده كدام است؟ فتوحات ما همه حاصلش ده نيز و تير كمان و استر و اسير خوافي و با خرزي است، آن هم دروغ و اكاذيب.

آن ولايتي كه معمور و آباد شده است و بيست سال پيش هزار تومان مي داده است و حالا مثلا هزار و پنجاه تومان است كدام است؟ و الله بحق خداوند تاج و تخت پادشاه كه از دولت ايران و شوكت ايران و مالكيت ايرن نصف باقي نمانده است. ربع باقي نمانده است و اگر كسي از اين حرفها بزند، مي گويند شاه طهماسبي است يا خاقان مغفوري است.

شاه طهماسب را كه نمي دانم. خاقان مغفوري را كه شنيده ايم. عباس ميرزا يك پسر او بود با حكومت آذربايجان وبيست و هفت سال با دو دولت بزرگ روم و روس زد و خورد داشت. خاقان مغفور يك نوكرش حاج محمد حسينخان اصفهاني [27] بود كه علاف زاده اي بود، سالي سيصد هزار تومان بذل و بخشش داشت.

قلعه ي نجف مي باخت، تخت طاووس پيشكش مي كرد. خاقان مغفور يك ميرزاي عهدش معتمد [28] بود.

يك شمشير زنش ذوالفقار خان [29] يك حكيمش ملا علي [30] بود. يك فقيهش ميرزا


ابوالقاسم بود. [31] .

يك شاعرش ملك الشعرا بود يك عارفش معصومعليشاه [32] بود.

خوش نويسش آقا مهدي [33] پيشخدمتش ميرزا غلام شاه [34] هر كدام از اينها صد نفر همسر و هم پياه و مايه داشتند و زعما بود و علما و حكما بودند، ظرفا بودند و ادبا و بلغا بودند.خانواده هاي بزرگ محترم بودند. شاهزاده هاي بزرگ بودند. هر كدام در ولايت خودشان دستگاه سلطنت مستقله داشتند مملكت به چنين چيزها مملكت است. دولت به چنين مردم دولت است. عرب مي گويد «ان الا يدي باصابعها و الملوك بصنائعها» [35] حالا كيست و به چه چيز اعتنا مانده است؟ كي اين امتيازات را اعتبار مي كند. به قول سيد نير، وابقراطا!

اگر رعيت است قوام رعيت به دو چيز است: يا زراعت است يا تجارت. اگر زراعت است، زارع و ملاك كه از دست ظلم و تعدي ضباط و عمال و بعلاوه بخل آسمان و امساك زمين، بيشتر در اطراف دنيا پريشان و متفرق شده است و زراعتي نمانده است و با چنين حال هم البته حق زراعت بعمل نمي آيد. ده سال است نوغان گيلان ضايع شده است و البته سي كرور به دولت و مملكت خسارت وارد آمد است. هيچ كس نپرسيد و هيچ كس نگفت، خوب سبب اين چه بوده است و راه تلافي و اصلاح اين چه چيز است؟ اسبابي و وسيله اي بدست حكام و مباشرين گيلان آمد و


سالي صد هزار تومان و صد وپنجاه هزار تومان به اسم تخفيف بردند و مملكتي كه پناه و ملجأ دولت ايران بود، خراب و به اين صورت كردند.

اگر تجارت است، تجار و كسبه از بس ده يك و ده نيم داده اند و قيمت و اجرت تلگراف دادند و به در خانه اين و آن دويدند، جمعا گدا و سايل به كف شده اند. جناب اجل عالي آزموده و مي داند كه دار الخلافه مركز مملكت است و نقطه ي مدار سلطنت، هزار گونه تجارت و داد و ستد در اينجاست. يك تاجر نمانده است كه هزار تومان براي او اعتبار مانده باشد. هم دزد و متقلب و كلاهبردار و كار تجارت ممالك محروسه كه اعظم مهم دولتي و سلطنتي است، بجايي رسيده است كه حاجي حسن صراف [36] عامل پانيوت پادار و صاحب يورت تجارت شده است و شخصي است كه معتمد التجارش مي گويند. در كوچه ها و بازارها گاهي چوبش مي زنند و طلب ارباب طلب از او مي خواهند. گاهي هم گدايي و سؤال مي كند. هنوز در خاطرم است كه وقتي گفتند فلاني سيصد تومان داده است و معتمد التجار لقب گرفته است، كسي گفت اگر تجار به او اعتماد دارند، دادن سيصد تومان ضرورتي نداشت و اگر ندارند اين اسم چه فايده براي او دارد. مزه ي اين بيان سالهاست كه در مذاق فدوي باقي است و در همه ي القاب دولتي و مملكتي لطيفه اين تشنيع را بكار مي توان برد.

كتابچه هايي كه همين اوقات در مصلحت خانه ي مدرسه ي مباركه نوشته ام و يك سه چهارش به ملاحظه ي عالي رسيد در حقيقت براي ملاحظه ي اين دقايق و تدارك اين معايب كافي است ولي كو مصطفي كه رقم بخواند؟ [37] .




اندكي با تو بگفتم غم دل ترسيدم

كه دل آزرده شوي ورنه سخن بسيار است



بدا بحال مملكتي كه ترقي اشخاصش منوط باشد به جهل و حمق يا تجاهل و تحامق و يا مسخرگي و لوطيگري و يا دزدي و خيانت؛ و كسي نتواند كه در آن خاك حرف حق بزند و بر باطل اعتراض كند يا دعوي علم و هنر كند و در صدد دفع و رفع و كذب و احدوثه ي ديگران بر آيد.



اين ندارد آخر از آغازگو

رو تمامي حكايت بازگو



جناب آقاي معتمد الملك [38] وقتي در خدمت عالي جويا شده بودند كه فاني چه مي كند، در حق او چه كرده ايد؟ فرموده بوديد به مجلس مي رود. حالا مجلس هم نمانده است. كاش تكليفي براي فدوي معين مي فرموديد و امثال ما را بخدمت لايقي كه بتوانيم از عهده اش بر آمده، رجوع كرده كه خدمتي به دولت بكنيم و بر رونق و شوكت و آبادي مملكت بيفزاييم. يا اسباب رفاه و مؤونه و معاش آماده مي شد كه به فراغ خاطر مشغول تحصيل باشيم و براي دولت ذخيره ي نام نيك و ذكر جميل بگذاريد. بسيار دريغ است كه فلان و بهمان، وزارت و رياست كنند و شغلهاي بزرگ و ولايتهاي بزرگ به اين نوع مردم رجوع شود و من كه داخل آدم نيستم و هيچ در شماري نمي آيم. ولي مثل ملك الشعراي در اين كوچه و بازار راه برود و قباي واگردون نداشته باشد. پس اين مرد اين همه هنر را براي چه تحصيل كرده است و اين همه آدميت و معقوليت كه اندوخته است براي چه بوده است؟ باري همه عمر به تشويش خاطر و تعطيل وقت و قصه ي اين و آن گذشت و مي گذرد و بهيچ جا نرسيده و


نمي رسد. «و يا للعجب كيلا بغير ثمن لو كان له وعاء و لتعلمن نباء بعد حين» [39] .


پاورقي

[1] منظور محمد خان امير نظام زنگنه است که تا سال 1257 در قيد حيات بود. و در عهد فتحعلي شاه رياست قشون آذربايجان را داشت. پس از کشته شدن ميرزا ابوالقاسم قائم مقام به تهران احضار شد و پيشکاري قهرمان ميرزا پسر نايب السلطنه به او محول گشت.

[2] منظور حسينعلي خان بسطامي پدر دوستعلي خان معير الممالک است.

[3] آقا بهرام خواجه قراباغي از محرکين شورش افواج آذربايجاني در سال 1265 ق بر ضد اميرکبير بود.امير پس از رفع شورش آذربايجان او را به کرمانشاه تبعيد کرد.

[4] منظور حاجي ميرزا آقاسي صدر اعظم محمد شاه است.

[5] کبوترخان از بلوک «غار» تهران است.

[6] بايد منظور ميرزا مهدي نواب پدر ميرزا ابراهيم خان نواب نويسنده رساله باشد.

[7] محمد حسينخان مراغه‏اي آجودان باشي (نظام الدوله) خواهر زاده‏ي ميرزا جعفر خان مشيرالدوله. در جنگهاي دوم ايران و روس فرماندهي قسمتي از قشون عباس ميرزا را عهده‏دار بود. در زمان محمد شاه سرداري قشون آذربايجان را در جنگ هرات داشت و در 1235 به درجه سرتيپي نائل گشت.

در زمان ناصرالدين شاه ميان او و ميرزا تقي خان کدورت شديد افتاد و نويسنده‏ي رساله نيز به اين مسئله و رفتن او به شيراز اشاره مي‏کند. در 1246 او را دستگير کرده و به تهران فرستادند و در سال 1282 ق در گذشت.

[8] منظور ميرزا تقي خان امير کبير است.

[9] منظور محمد شاه است.

[10] عزت الدوله خواهر تني ناصرالدين شاه و زن امير کبير است.

[11] روي «بود» خط زده و «وارد آمد» نوشته.

[12] کاظم خان نوري پسر ارشد، ميرزا آقاخان نوري (متولد 1266). پس از قتل امير کبير، عزت الدوله را بزني گرفت و از 1268 تا 1275 عزت الدوله همسر او بود و همچنان که نويسنده‏ي رساله هم اشاره مي‏کند هرگز ميان اين دو سازشي نبود. در 1270 ق. ميرزا کاظم خان به مقام نيابت صدارت رسيد و لقب نظام الملک گرفت و تا 1275 در اين مقام باقي بود.

[13] ميرزا صادق خان نوري (ملقب به قائم مقام) عموزاده و رقيب سرسخت ميرزا آقاخان نوري در 1270 ق. پيشکاري نصرت الدوله (فيروز ميرزا) در آذربايجان که در سال 1273 معزول شد و در سال 1285 در گذشت.

[14] ميرزا سعيد خان انصاري (مؤتمن الملک) وزيرامور خارجه ناصرالدين شاه بود.

[15] روزنامه‏ي وقايع اتفاقيه، سفر شاه را به چمن سلطانيه در محرم 1267 و بازگشت او را در ربيع الاول همان سال نوشته است.

[16] منظور عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه است که در همان سال 1276 به وزارت علوم منصوب شد.

[17] منظور حاج مهدي ملک التجار تبريزي پدر حاج کاظم ملک التجار و جد حاج حسين آقا ملک است که از معتمدين ميرزا تقي خان بود. «سراي امير» از بناهاي اوست و گويا با اميرکبير در کشتن برخي از سران بابي همکاري داشته است.

[18] شايد منظور پاينوت تاجر يوناني تبعه‏ي انگليس و مقيم تهران باشد.

[19] ممکن است، چون ملک التجار تبريزي بود از ضديت آذربايجان گفتگو مي‏کند.

[20] در حاشيه: «و در فوايد و منافع منصب محل وثوق و اطمينان خاطر بودند.».

[21] «ده سالي هم»را خط زده و نوشته «سالهايي چند».

[22] منظور ميرزا حسينخان سپهسالار (مشير الدوله) است که در 29 شعبان 1288 به مقام صدارت رسيد.

[23] اصل:«اين مردم» بجاي «اين پادشاه».

[24] اصل: «در کار است».

[25] بايد ميرزا حسين خان باشد.

[26] روي اين جمله تماما خط کشيده.

[27] منظور محمد حسينخان اصفهاني (امين الدوله - نظام الدوله) صدر اعظم فتحعليشاه است.

[28] منظور عبدالوهاب خان اصفهخاني ملقب به معتمد الدوله و متخلص به نشاط است که از ادبا و شعراي آن دوره بشمار مي‏رود و در 1240 ملقب به معتمد الدوله و منشي الممالک شد.

[29] منظور ذوالفقار خان دامغاني سردار معروف عهد خاقان است که کتاب «سرداريه» ابوالحسن يغما به نام اوست.

[30] منظور ملا علي بن ملا جمشيد نوري از علما و حکماي آن دوره است و با ميرزاي قمي مکاتبات و مراسلات داشته که در «جامع الشتات» آمده است. در گذشت او به سال 1246 در اصفهان است.

[31] ميرزا ابوالقاسم بن حسن معروف به ميرزا قمي است که از مهمترين فقهاي آن دوره بشمار مي‏رفت. ميرزاي قمي اصلش از گيلان بود. وفات او به سال 1231 ق. است.

[32] بايد معصوم عليشاه دکني باشد. زيرا حاج ميرزا معصوم معروف به ميرزا آقا و معصوم عليشاه قزويني در سال 1270 تولد يافته و تا 1344 زنده بوده است.

[33] منظور ميرزا مهدي ملک الکتاب داماد ميرزا بزرگ قائم مقام است) 1282 - 1270 ق) که از خوشنويسان و ادباي دربار خاقان بود. در سال 1225 لقب ملک الکتاب گرفت. در سال 1230 منشي حضور و خوشنويس دربار شد و همواره در سفرهاي خاقان با او بود. در سال 1270 در قريه آهنگران در گذشت.

[34] پيدا نشد.

[35] الصنيعه: الاحسان؛ اساس دستان به انگشتان است و پادشاهي شاهان به احسان آنهاست.

[36] منظور حاج محمد حسن اصفهاني امين دار الضرب است.

[37] در حاشيه نوشته شده است: «لنگه دنيا را چهارصد سال است که پيدا کرده‏اند، و مردم آنجا در اول چهار کرور بودند و هم وحشي و بصورت سباع و بهايم. حالا قريب دويست کرور جمعيت دارد و چقدر ثروت و مکنت و حشمت و شوکت که افزوده‏اند که مي‏توان گفت اول شخص و اول دولت روي زمين شده‏اند. آخر اين دولت ايران است اقلا هشت هزار سال قدمت دار. اين مملکت کيقباد و جمشيد و فريدون است. حالا چه شده است که بايد خفيف‏ترين دول روي زمين باشد و از هر کس حتي افغان و ترکمان تو سري بخورد.

[38] منظور يحيي خان برادر ميرزا حسين خان سپهسالار صدر اعظم است.

[39] شگفتا! کالايي است مفت که در عوض آن بهايي ندهند. اي کاش ظرفي داشتيم و آن را بر مي‏داشتيم بتأکيد خبرش را پس از مدتي خواهيد دانست.