بازگشت

شام غريبان


خورشيد فرار كرده است... پشت افق پوشيده از خون سرخ، پنهان شده است و ماه مانند چشماني اشك آلود، خونبار طلوع كرده است... قبايل همچنان به خيمه ها هجوم مي آورند و در آنان آتش مي افكنند. و آتش مانند دهان هاي گرسنه اي، جنون آميز زبانه مي كشد و همه چيز را مي بلعد.

گرگها زوزه مي كشند... به برّه هاي كوچكِ ترسان، حمله ور شده اند...

شياطين با فرشتگان به نبرد برخاسته اند.

و فريادهايي برخاسته است.

- بزرگ و كوچكشان را نابود كنيد.

گرگها به خيمه اي هجوم آورده اند كه در آن جا جواني بيمار است و نمي تواند از جاي برخيزد... ابرص شمشير خود را مي كشد... همچنان تشنه ي خون است... شخصي از قبايل او را سرزنش مي كند:


- آيا نوجوانان را مي كشي؟ اين نوجواني بيمار است.

- ابن زياد دستور داده كه بايد تمام فرزندان حسين كشته شوند.

و زينب چون پدر شجاع خويش جلو مي آيد.

- او كشته نمي شود مگر آنكه اوّل من كشته شوم.

و منادي ندا مي كند كه هنگام تقسيم غنايم است. پس قبايل در تصرّف سرهاي بريده به نزاع مي پردازند تا به واسطه ي آنان به ابن زياد، حاكم شهرِ نيرنگ تقرّب جويند. سرها بر بالاي نيزه ها قرار مي گيرند. كارواني از عمالقه به حركت درآمده است كه پيشاپيش آنان سر نواده ي آخرين پيامبر قرار دارد.

روح جوان بيمار از مشاهده ي اين احوال در حال پرواز از كالبد است. عمّه اش با اين سخن ديواره هاي زمان را درهم مي كوبد:

- مالي اراك تجود بنفسك يا بقية جدي... [1] .

لخته هاي خون و پيكرهاي پراكنده شده و شمشيرهاي شكسته و نيزه هاي فرو رفته در ريگها... حاكي از حماسه ي بزرگي است، حماسه اي كه آن را مرداني تحقق بخشيده اند كه مرگ را به زانو درآورده اند و در قلبِ مرگ، چشمه هاي حيات را جوشانده اند؛ و پرده از راز خلود و


جاودانگي برداشته اند.

زني كه پنجاه سال از عمرش گذشته است، به سمت جنازه اي حركت مي كند كه آن را مي شناسد. از كودكي با او بزرگ شده و در بزرگي او را مراقبت نموده و اكنون آن را پاره پاره در زير سمّ اسبان ديوانه مي بيند.

«زينب» كنار قتلگاه آخرين نواده ي پيامبر مي آيد. پيكر چاك چاك، بي حركت است. روح او كه قبايل را متحيّر ساخته از تن مفارقت كرده است. زينب دستان خود را زير بدن برادر قرار مي دهد... چشم خود را به سمت آسمان مي دوزد... به سوي خدا... و با چشماني گريان چو0ن ابر بهار مي گويد:

- «الهي تقبل منا هذا القربان». [2] .

و «سكينه» خود را بر پيكر پدر مي افكند و آن را در آغوش مي گيرد. و در حالت ويژه اي از ارتباط با خداوند قرار مي گيرد. صدايي مي شنود كه از اعماق ريگها بلند است... همهمه اي آسماني و عجيب كه شباهت به صداي پدر سفر كرده اش دارد:



شيعتي ما ان شربتم عذب ماء فاذكروني

او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني [3] .




قبايل با كوله باري از ننگ.... ننگ ابدي.... قصد برگشتن به كوفه را دارند...

و «سكينه» همچنان جسد خونين پدر را در آغوش گرفته است.

قبايل بيابانگردِ بي فرهنگ، هجوم مي آورند و او را به زور و با سرنيزه كشان كشان بر ناقه سوار مي كنند.

بيست زن داغدار و يك جوان بيمار و چند كودك بي سرپرست، غنيمتي است كه قبايل در طولاني ترين روز تاريخ به دست آورده اند.

و امّا سرها در ميدان مسابقه قرار گرفته اند و لشكريان مي كوشند تا به واسطه ي آنها به ارقط، حاكم شهرِ شهره به نيرنگ، تقرب جويند.

قبايل، ساحل فرات را ترك مي كنند... فرات را تنها رها مي كنند تا در بيابان همچون ماري سرگردان در پيچ و تاب باشد.

و موكب اسيران نيز حركت كرده است و با چشماني غمگين به پشت سر به اجساد پراكنده اي مي نگرد كه بر بالاي ريگهاي بيابان چون ستارگاني خاموش افتاده اند... سرانجام آن بيابان را پشت سر مي گذارد و سكوتي سهمگين بر آن صحرا حاكم مي گردد و فقط ناله اي از اعماق آن زمين شنيده مي شود؛ زميني كه به رنگ ارغواني درآمده است.

پايان


پاورقي

[1] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 308؛ «اي يادگار جدّم، تو را چه شده است که چنين جان مي‏بازي؟».

[2] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 307؛ «خداوندا! اين قرباني را از ما قبول کن!».

[3] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 307؛ «شيعيان من! هر گاه که آب گوارا نوشيديد، از من ياد کنيد؛ يا اگر شنيديد که کسي غريب مانده يا شهيد شده براي من گريه کنيد».