بازگشت

آواي رحيل


وقت رفتن فرارسيده است... آخرين نواده ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم چشمان پرفروغ خود را به سمت ريگها تا افقهاي دور دست به حركت درآورده است.

بانوان و كودكان از ميان خيمه ها خارج شده اند... چشماني اندوهبار به آخرين مرد مي نگرند... به آخرين رشته ي آرزو.

حسين با صداي بلند فرياد مي زند... تاريخ و انسانيت را مخاطب قرار مي دهد: «هَلْ مِنْ ذابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُول ِاللهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحّدٍ يَخاف ُاللهَ فِينا». [1] .

و صداي او با ناله و گريه كودكان و بانوان درهم مي آميزد... و با اشك توأم مي گردد... با خونها.

جواني كه از بيماري رنج مي برد بپا مي خيزد... خود و شمشيرش را به


سوي ميدان مي كشاند... بر عصا تكيه مي دهد... جواني كه پدرش او را براي روز ديگري ذخيره كرده است.

حسين به خواهرش مي گويد: «اِحْبِسيهِ لِئَلّا تَخْلُوَ اْلاَرْضُ مِنْ نَسْلِ آلِ مُحَمَّدٍ». [2] .

اندوه در خيمه ها مانند كلاغان به پرواز درآمده است... بر قلبهاي شكسته نشسته است. از فاجعه اي هولناك كه بزودي اتفاق خواهد افتاد خبر مي دهد.

حسين براي خداحافظي مي ايستد... خداحافظي با زمين... خورشيد بر ريگها آتش مي بارد... و فرات جاري است... قصد فرار دارد... و قبايل وحشي در پي انتقام خونهاي گذشته اند... گردبادي به هوا برخاسته است... دوان دوان به دور دستها مي رود... از درون خود نداي كوچ مي شنود. عشق به سفر دارد.

و حسين رداي زيباي عروج در بر كرده است... عمامه اي به رنگ گل بر سر گذاشته، عباي پيامبر بر تن دارد... و شمشير او را با خود حمل مي كند.

قبايل از ديدن او از خودبي خود شده اند... دردرون آنان آتشِ انتقام، شعله كشيده است... چشمان آنان در انتظار شبيخوني بزرگ برق مي زند.


حسين جامه اي را طلب مي كند كه هيچ كس به آن رغبتي نداشته باشد تا در زير لباس خود بپوشد. براي او لباسي كوتاه مي آورند، با لبه ي شمشير آن را به دور مي افكند.

- اين از لباس ذلّت است.

جامه اي كهنه انتخاب كرده آن را با شمشيرش پاره نموده، زير لباسهايش مي پوشد.

قبايل براي كشتن آخرين نواده ي رسول خدا صلي الله عليه وآله آماده شده اند... و او با كودكان و بانوان خداحافظي مي كند.

كودك شيرخوارش را در آغوش مي گيرد و او را مي بوسد و به آهستگي از روي حسرت مي گويد: «بُعْداً لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ اِذا كانَ جَدُّكَ الْمُصْطَفي خَصْمَهُمْ». [3] .

لبهاي كوچك او در جستجوي قطره اي آب هستند... در حالي كه فرات موج مي زند. در وسط بيابان چون ماري خروشان در حركت است. حسين كودك تشنه اش را جلو مي برد: «اَلا قَطْرَةُ ماءٍ؟؛ آيا قطره اي آب وجود ندارد؟».

و تير نيرنگي كه پيكان آن حامل پيام ذبح است، رها مي شود. كودك دست كوچك خود را از قنداق بيرون مي آورد. و تا پايان هستي دستش همچنان دراز است... از تاريخ و بشريت پرسشهايي دارد.


خونهاي شفاف، سينه ي حسين را فرامي گيرد... پدر كف دست خود را از فواره ي خون سرخ پر مي كند... و به آسمان مي پاشد. مسلسل خون به آسمان صعود مي كند... پرده هاي دور دست را پاره مي كند... قوانين زمين را درهم مي كوبد، حسين آهسته مي گويد:

«هَوَّنَ ما نَزَلَ بِي اَ نَّهُ بِعَيْن ِاللهِ تعالي... اَللَّهُمَّ اَنْتَ الشّاهِدُ عَلي قَوْمٍ قَتَلُوا اَشْبَهَ النَّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه وآله وسلم». [4] .

گروهي از فرشتگان به پرواز درآمده اند... در بالهاي خويش بوي بهشت را حمل مي كنند.

- «دَعْهُ يا حُسَيْنُ! فَاِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِي الْجَنَّة». [5] .

حسين چون طوفاني خشمگين با شمشير خود به سمت قبايل حمله ور شده است:

اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ

آلَيْتُ اَلاَّ اَنْثَني [6] .

پسر سعد كه آرزوهاي خود را برباد رفته مي بيند فرياد مي زند:

- اين فرزند علي بن ابيطالب است... اين فرزند كشنده ي عرب است. از هر سو به او حمله ور شويد. قبايل بر او هجوم مي آورند و با هزاران تير او


را هدف قرار مي دهند و بين او و خيمه ها فاصله مي افكنند. نواده ي پيامبر فرياد مي زند:

«...يا شِيعَة آلِ اَبِي سُفْيانَ! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا اَحْراراً فِي دُنْياكُمْ وَارْجِعُوا اِلي اَحْسابِكُمْ اِنْ كُنْتُمْ عَرَباً كَما تَزْعُمُونَ». [7] .

ابرص فرياد مي زند: اي پسر فاطمه چه مي گويي؟!

- «اَنَا الَّذي اُقاتِلُكُمْ وَالنِّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ فَامْنَعُوا عِتاتَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ لِحَرَمي ما دُمْتُ حَيّاً». [8] .

- بسيار خوب!

و قبايل به سمت او حمله ور مي شوند... حسين تشنه لب امواج خيانت را از خود دور مي كند... مي جنگد... مقاومت مي كند... سرهاي اهل كفر را درو مي كند. احساس تشنگي شديدي مي نمايد... و فرات در محاصره ي چهارهزارنفر يا بيشتر است... فرات آبهاي خود را بر ساحل مي پاشد و حيوانات روي زمين از آن بهره مي جويند...در حالي كه آخرين نواده ي پيامبر تشنه يك جرعه آب است.

حسين طوفان وار به سمت نهر فرات حركت مي كند... نامردان را از سر راه برمي دارد.


يكي از افراد قبايل به نام «ابن يغوث» مي گويد: من هرگز نديدم كسي را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، ولي اين چنين قوّت قلب و اطمينان به نفس و پايداري داشته باشد...

و قبايل از سر راه او به كناري مي روند و هيچ كس در مقابل او توان ايستادن ندارد. حسين قبايل را به زانو درمي آورد... خود را به فرات مي رساند... و اسب حسين خود را به آب پرخروش فرات مي زند... موجها در پرتو خورشيد مي درخشند. اسب، خنكاي آب را احساس مي كند... سر خود را فرود مي آورد تا آب بنوشد... تا سيراب شود. حسين كه اكنون بر فرات مسلط شده است به اسب خود كه از اسبان پيامبر است خطاب مي كند و مي گويد:

تو تشنه اي و من نيز تشنه ام و تا تو آب ننوشي من نيز نمي نوشم. اسب سر خود را بلند مي كند... از نوشيدن آب قبل از امام خودداري مي كند. حسين دست خود را دراز مي كند تا كفي از آب برگيرد. مردي از قبايل صدا مي زند:

- آيا از نوشيدن آب لذّت مي بري در حالي كه به خيمه ها حمله كرده اند؟

نواده ي رسول خدا آب را مي ريزد و به سمت خيمه ها برمي گردد... چهره هاي هراسان برافروخته مي شوند، آرزو برگشته است.

كودكان و بانوان گرد او جمع مي شوند... به دامن او آويخته اند. خورشيد به سمت غروب بال پهن كرده است و حسين همراه خورشيد به


سفر مي رود. با خانواده اش خداحافظي مي كند. براي آنان صحنه اي از دنياي فردا را نمايان مي سازد و چند سطر از دفتر روزگار را بر آنان مي خواند.

- براي بلا آماده باشيد! و بدانيد كه خداي تعالي حامي و نگهدار شماست و شما را از شر دشمنان نجات مي دهد و پايان كار شما را ختم به خير نموده، دشمن شما را با انواع عذاب مجازات مي كند و در مقابل اين بلا انواع نعمتها و كرامتها را به شما خواهد داد. پس گله و شكايت نكنيد و سخني نگوييد كه از منزلت شما بكاهد.

دخترش سكينه را نوازش مي دهد... با او هنوز خداحافظي نكرده است... او را تنها در خيمه مي بيند كه غرق در تفكر و توجه به خداست؛ از كار شگفت انگيز پدرش به حيرت فرورفته است.

مردي از قبايل كه در آرزوي عبور از روي پيكر حسين است، فرياد مي زند:

- تا سرگرم خانواده اش مي باشد بر او حمله كنيد.

قبايل تيرهاي زهرآگين را در چلّه ي كمان مي نهند. تيرهايي كه از پرده ي خيمه ها عبور مي كنند... و چونان خار بر لباس بلند بانوان مي نشينند... بانوان به داخل خيمه ها مي روند... چشمها به سوي حسين خيره شده است... آخرين نواده ي پيامبر چه خواهد شد؟

سواره اي كه دست تقدير او را از جزيرةالعرب به اين جا كشانده است... شمارش معكوس را آغاز كرده است. و حمله مي كند. تاريخ نفس زنان مي دود... به ركاب اسب حسين مي آويزد... و حسين از تاريخ سبقت


مي گيرد... در افقهاي دور سير مي كند... و تاريخ در وسط امواج ريگهاي سرگردان مي ايستد.

قبايل از مقابل او هراسان فرار مي كنند و باران تير از هر سو به سمت او باريدن گرفته است و حسين مرگ را به زانو درآورده است... ديوارهاي زمان را مي شكند... بر تاريخ گام مي گذارد.

روح بزرگ... قصد پرواز از جسد خونين را دارد... خون از زخمها چون فواره مي جوشد و ريگهاي برافروخته و ملتهب را سيراب مي سازد... فرات قصد فرار دارد... از اهداي قطره اي آب بخل مي ورزد.

- اي حسين! آيا نمي بيني فرات را كه چون سينه ي مارهاست؟ قطره اي از آن را نخواهي نوشيد تا تشنه بميري.

و «ابوالحتوف» تيري به پيشاني او مي زند. تير را بيرون مي كشد و خون از پيشاني بلند او مي جوشد. نواي آن مردِ تنها به آسمان برمي خيزد:

«اَللَّهُمَّ اِنَّكَ تَري ما اَنَا فِيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ اَللَّهُمَّ اَحْصِهِمْ عَدَداً وَاقْتُلْهُمْ بَدَداً وَلا تَذَرْ عَلي وَجْهِ الْاَرْضِ مِنْهُمْ اَحَداً وَلا تَغْفِرْ لَهُمْ اَبَداً». [9] .


سپس با صداي بلند فرياد مي زند:

- «اي امّت نابكار! چقدر بدرفتار كرديد درباره ي خاندان پيغمبر. بدانيد كه شما پس از من حرمت كسي را نگه نخواهيد داشت؛ بلكه با كشتن من انجام هر جنايت ديگر بر شما آسان خواهد شد. به خدا سوگند! آرزو دارم كه خداوند مرا با شهادت گرامي بدارد؛ سپس انتقام مرا از شما به گونه اي بگيرد كه متوجه نشويد».

گرگي از ميان قبايل زوزه اي مي كشد:

- اي پسر فاطمه! چگونه انتقام تو را از ما مي گيرد؟

- «شما را به جان هم مي اندازد و خونتان را مي ريزد و عذابي سخت بر شما وارد مي سازد».

از پيكر درهم شكسته خون جاري است... خونهاي فراواني كه چهره ي زمين را رنگين ساخته است. نواده ي پيامبر مي ايستد تا كمي استراحت كند. پس مردي از قبايل سگ صفت، سنگي پرتاب مي كند و خون از پيشاني او مي جهد.

حسين مي خواهد با جامه اش خون را از جبين پاك كند كه تير سه شعبه اي مي آيد. تير در قلب كوه مانند حسين جاي مي گيرد... اين پايان است... پايان رنج... آغاز كوچ به جهان آرامش.

حسين آهي مي كشد:

- «بسم الله و بالله وعلي ملة رسول الله».

سپس رو به سمت آسمان نموده با تضرع مي گويد:

«خداوندا! تو مي داني كه اينها مردي را مي كشند كه جز او كسي


در روي زمين فرزند دختر پيامبر نيست».

تيري در پيكر رنجور مي نشيند... سرهاي آن تير چون افعي از پشت بيرون آمده اند... و خون به شدت فوران كرده است... به شدّت.

از ريزش خون صدايي شبيه به زمزمه ي ناودان در هنگام باران برخاسته است. حسين دو كف دست خود را از خون سرخ تازه پر ساخته است و به سوي آسمان مي پاشد و مي گويد:

- «آسان است اين مصيبتها بر من، چرا كه در محضر خداوند است».

خونهاي سرخ فواره مانند به عالم افلاك سفر مي كنند... ستارگان را رنگين مي سازند... آفاق را گلگون مي كنند. بار ديگر، حسين دو دست خود را از خون پرمي سازد و به صورت و محاسن خود مي مالد در حالي كه آماده ي عروج است:

- اين چنين خداي را ملاقات خواهم كرد... و جدّم رسول خدا را.

و خون زيادي كه از بدنش رفته است او را بي تاب مي سازد؛ پس مانند ستاره اي خاموش بر زمين مي افتد.

«ابن نسر» جلو مي آيد در حالي كه چشمان او از كينه برق مي زند، شمشيري بر فرق او مي كوبد.

حسين نجوا كنان مي گويد:

«از خوردن و آشاميدن با اين دستت محروم شوي و خداوند تو را با ستمگران محشور نمايد».

و قبايل چونان سگاني حريص بر گرد پيكر او جمع مي شوند... مي خواهند بدنش را پاره پاره كنند.


حسين آهسته مي گويد: «...هذا تأويلُ رُؤْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّي حَقّاً...». [10] .

چشمان خسته ي او هنوز اندك فروغي دارند... گويا آماده ي عروج است... حسين چهره ي خود را به سمت آسمان مي كند:

«اَللَّهُمَّ مُتَعالِ الْمَكانِ، عَظِيمُ الْجَبَرُوتِ شَديدُ الْمِحال، غَنِيٌّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلي ما تَشاءُ، قَرِيبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ الْوَعْدِ، سابِغُ النِّعْمَةِ، حَسَنُ الْبَلاءِ، قَرِيبٌ اِذا دُعيتَ، مُحيطٌ بِما خَلَقْتَ،... اَدْعُوكَ مُحْتاجاً وَاَرْغَبُ اِلَيْكَ فَقيراً!... صَبْراً عَلي قَضائِكَ، يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ». [11] .

پيكر حسين تحمل روح او را ندارد. روح از دهانه هاي زخم بدن در حال خروج است... خون در ريگها فرو مي رود و اسراري را منتشر مي سازد كه به واسطه ي آن جوامع انقلابي را بيدار مي سازد.


اسب چه مي كند؟ چرا به دور خود مي چرخد؟ پيشاني خود را به خون مي مالد... خون را مي بويد... خشمگينانه شيهه مي كشد... فرياد مي زند: «اَلظَّلِيمَةُ اَلظَّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها». [12] .

ابن سعد بر سر قبايل فرياد مي كشد.

- جلو اين اسب را بگيريد، چرا كه اين از اسبهاي پيامبر است. پس اسبان ديگر او را محاصره مي كنند... راه را بر او مي بندند. اسب مي جنگد... مقاومت مي كند... به يك آتشفشان تبديل شده است. و فرمانده ي قبايل شگفت زده مي گويد:

- رهايش كنيد تا ببينيم چه مي كند...

اسب به سمت خيمه ها مي دود در حالي كه با صداي بلند شيهه مي كشد:

«الظّليمَةُ الظّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها...».

زنان و كودكان مي دوند... حادثه به وقوع پيوسته است. زينب فرياد مي زند:

«وا مُحَمَّداهُ!... وا اَبَتاهُ!... وا عَلِيَّاهُ!... وا جَعْفَراهُ!... واحَمْزَتاهُ!... هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراءِ... صَريعٌ بِكْربَلاءِ... لَيْتَ السَّماءُ اَطْبَقَتْ عَلَي الْاَرْضِ وَلَيْتَ الْجِبالُ تَدَكْدَكَتْ عَلَي السَّهْلِ...». [13] .


وقتي كه زينب مي رسد كار از كار گذشته و حسين در آستانه ي عروج است... با شنزار خداحافظي مي كند بعد از آنكه آن را از خون خود سيراب ساخته است.

قبايل سرمست از غرورند... برگرد آخرين نواده ي پيامبر مي چرخند... و زمين به لرزه درآمده است. زينب چه مي تواند بكند. حسين، جان مي بازد... پيكرش چاك چاك شده است... ولي روح همان روح حسيني است... مقاوم. زينب مي كوشد تا شايد بتواند باقيمانده ي انسانيت را در فرمانده ي قبايل زنده سازد... با حزن و اندوه مي گويد:

- اي پسر سعد، اباعبدالله را مي كشند و تو نگاه مي كني؟

انسانيت در او مرده است...

قبايل را براي اتمام صحنه ي پاياني فرمان مي دهد:

- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.

زينب فرياد مي زند:

«اَما فيكُمْ مُسْلِمٌ؟». [14] .

و هيچ پاسخي نمي شنود. انسانيت در روزگار گرگها و ظلمت و زوزه مرده است.

- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.

ابرص مشتاقانه در انتظار اشاره است. چشمان وحشي او برق مي زند


و بر پيكر چاك چاك حسين لگد مي زند... بر سينه اش مي نشيند. جسد را مي درد... محاسن او را در دست مي گيرد... و شمشير نيرنگ خود را فرود مي آورد. سر را از پيكر جدا مي سازد... قبايل از شدت فاجعه اي كه رخ داده است درهم مي ريزند.

پيكر بي حركت است. سگان هجوم مي آورند... پيكر خونين را مي درند. و سر فرزند پيامبر بر بالاي نيزه اي بلند قرار مي گيرد... به انتهاي هستي مي نگرد و سوره ي كهف را مي خواند.

خورشيد خاموش شده است... و از آسمان خون تازه مي بارد و در كرانه ي مغرب افق سرخ شده است، چونان زخمي كه از آن خون مي ريزد.

و قبايل حريصانه به سمت خيمه ها مي تازند... آتش در خيمه ها شعله گرفته است. و زنان و كودكان فرار مي كنند... بي هدف به سمت بيابان مي دوند.

و ده اسب ديوانه داوطلب مي شوند... اسبهايي كه به غارت و كشتار عادت كرده اند... به پايمال كردن گلهاي بنفشه و شكافتن شكم كودكان خو گرفته اند... زمين زير سم اسبان مي لرزد و سينه ي حسين پايمال مي گردد... و عطر بوسه ي محمّد و زهرا فضا را پر كرده و با ذرات ريگهاي بيابان درآميخته است... و با تاريخ.

آتش ديوانه وار در خيمه ها برافروخته... و صداي كودكان از همه جا


برخاسته است... و گرگها با قساوت زوزه مي كشند... و شب بسيار تاريك است... باد ريگهاي بيابان را به هرسو مي پاشد... اجساد برهنه را با غباري خفيف مي پوشاند... و قبايل به غارت مشغولند... و فرات قصد فرار دارد... و سر حسين بر بالاي نيزه اي بلند قرار گرفته است... به انتهاي هستي مي نگرد... به كاروانهايي مي نگرد كه در آينده شكل خواهند گرفت.



پاورقي

[1] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 271؛ «آيا کسي هست که از حرم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم دفاع کند؟ آيا موحّدي هست که از خداوند در مورد ما بترسد؟».

[2] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 271؛ «او را نگه‏دار تا (با کشته شدن او) زمين از نسل آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم خالي نماند».

[3] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 272؛ «واي بر اين امّت آنگاه که جدّت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم دشمن آنان باشد».

[4] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 273؛ «آنچه بر من فرودمي‏آيد چون در محضر خداوند است آسان مي‏باشد. خدايا! تو شاهدي بر اين قوم که شبيه‏ترين مردم به پيامبرت را کشتند.

[5] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 273؛ «آنچه بر من فرودمي‏آيد چون در محضر خداوند است آسان مي‏باشد. خدايا! تو شاهدي بر اين قوم که شبيه‏ترين مردم به پيامبرت را کشتند؛ «رهايش کن اي حسين که در بهشت براي او شيردهنده‏اي است».

[6] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 274؛ «من حسين فرزند علي هستم، قصد دارم که (در مقابل ستمگران) خضوع نکنم».

[7] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 275؛ «اي پيروان آل ابوسفيان! اگر دين نداريد و از قيامت نمي‏هراسيد، در دنياي خود، آزادمرد باشيد و اگر عرب هستيد چنانکه گمان مي‏کنيد، به پدران خويش برگرديد».

[8] مقرّم، مقتل‏الحسين، 275؛ «من هستم که با شما مي‏جنگم و زنان گناهي ندارند. پس لشکر خود را از حمله به حرم من تا زنده‏ام بازداريد».

[9] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 278؛ «خداوندا! تو حال مرا در ميان اين تبهکاران مي‏بيني. خداوندا از شمار آنان بکاه و آنان را ريشه‏کن بنما و يک نفر از آنان را بر روي زمين باقي مگذار و هرگز آنان را نيامرز».

[10] يوسف / 100؛ «اين همان خوابي بود که قبلاً ديده بودم و خداوند آن را مطابق با واقع قرار داد».

[11] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 282؛«خداوندا، تو مکانتي والا و جبروتي عظيم داري و به سختي مجازات مي‏کني. تو از خلايق بي‏نيازي. قلمرو کبريائيت گسترده است. بر هر چه که اراده کني توانايي. رحمت تو نزديک و وعده‏ي تو صادق است. نعمتت سيل‏آسا جاري و بلايت زيباست. وقتي که تو را بخوانند نزديک هستي. و بر هر چه که خلق کردي، احاطه داري؛ تو از از روي نياز و فقر مي‏خوانم و به تو رومي‏آورم. بر حکم تو صبر مي‏کنم. اي خدا جز تو پروردگاري نيست!».

[12] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 283؛ «اي ستمديده! اي ستمديده! از امتي که فرزند دخت رسول‏الله را کشتند».

[13] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 284؛ «اي محمد! اي پدرم! اي علي! اي جعفر! و اي حمزه به فريادم برسيد! اين حسين است که در هامون قرار گرفته و در کربلا افزوده است. کاش آسمان به زمين مي‏آمد و اي کاش کوهها منفجر مي‏شوند!...».

[14] «آيا در بين شما يک مسلمان وجود ندارد؟».