بازگشت

شيران بيشه ي شجاعت


خورشيد همچنان در آسمان نيلگون ميخكوب است. شعله هايش صورتها را كباب مي كند... و گردونه مرگ ديوانه وار در ريگهاي سوزان مي چرخد... مرداني را مي ربايد كه: «...لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِاللهِ...». [1] .

«جون» جلو مي آيد... دست روزگار او را از سرزمينهاي دور دست آورده است، او غلام «ابوذر غفاري» است.

حسين مي گويد:

- «اي جون! تو براي طلب عافيت دنبال ما آمدي؛ اكنون تو آزادي».

«جون» با ناله پاسخ مي دهد:

- من در دوران راحتي و آرامش بر سر سفره ي شما بودم و در سختي


شما را رها كنم؟... نه به خدا قسم! از شما جدا نمي شوم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد. جون به جنگ با قبايل مي پردازد... و زمين زير پايش مانند طبلهاي آفريقايي به شدت مي لرزد.

و شمشيرها چون چنگال حيوانات وحشي افسانه اي، بر وي فرود مي آيند.

حسين به زخمهاي او كه از آن خون مي جوشد مي نگرد و مي گويد:

- «اَللَّهُمَّ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَعَرِّفْ بَيْنَه وَبَيْنَ آلِ مُحَمَّدٍ». [2] .

پس از او «انس بن حارث كاهلي» كه پيري از اصحاب پيامبر است و آن حضرت را ديده و سخنانش را شنيده و در جنگ بدر و حنين و جنگهاي خونين ديگر شركت كرده، به جلو مي آيد.

روزگار قامت او را خم كرده ولي اراده اش همچنان شكوهمند است... عمامه اش را از سر برمي دارد و كمر خميده اش را با آن مي بندد... و با دستمال ابروهايش را.

حسين به او مي نگرد و اشك در چشمانش حلقه مي زند... سپس به شدت مي گريد...

- خداوند از تو سپاسگزاري كند اي شيخ!

صحابي پيامبر با قدمهاي آهسته و عزمي چون فولاد بلكه محكمتر از آن جلو مي آيد... مقابل چشم او تصوير درخشان صحنه هاي پيكار با تمامي مشركان كه در ركاب پيامبر بود، به نمايش در آمده است... و


اكنون با فرزندان و نوادگان آنان مي جنگد... و در گوش او جملات رسول خدا در ميدانهاي نبرد طنين انداز گشته كه:

«يا مَنْصُورُ اَمِتْ...».

قبايل در او خون بَدر و حُنين را مي بينند... از هر سو به وي حمله ور مي شوند. و همينكه صحابي پير روي زمين مي افتد و صورتش بر روي خاك قرار مي گيرد، احساس مي كند كه بر صورت پيامبر بوسه مي زند.

بيابان از ضربات نعل اسبان فرياد مي كند و ريگها خون مي نوشند و «هل من مزيد» مي سرايند... و قبايل، مستانه به انتقام خونهاي گذشته مي پردازند... گذشته هاي بسيار دور.

فرات جاري است... با امواجي خروشان، گويا به آنچه در سواحل آن اتفاق مي افتد، بي اعتناست يا شايد شتابان قصد فرار دارد... نمي خواهد صحنه هاي هولناك را ببيند... يا شايد مي خواهد براي دريا قصه ي صحرا و تشنگي و حسين را بسرايد.

از اصحاب حسين هيچ كس باقي نمانده است... همه با وي خداحافظي كرده و رفته اند... با حسين هيچ كسي جز خاندانش باقي نمانده است... علي اكبر جلو مي آيد... روزگار، خشم پيامبران را ذخيره كرده است... پدر با فرزند خويش با چشماني غمزده و گريان چون ابر بهار خداحافظي مي كند.

اشكهاي حسين مي ريزد. و با نوايي شبيه آهنگ ناودان در هنگام ريزش باران فرياد مي زند:


«قَطَعَ اللهُ رَحِمَكَ يَابْنَ سَعْدٍ كَما قَطَعْتَ رَحِمِي وَلَمْ تَحْفَظْ قَرابَتِي مِنْ رَسُول ِاللهِ...

وَسَلّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ عَلي فَراشِكَ». [3] .

علي اكبر به بيشه ي شمشيرها و نيزه ها نفوذ مي كند... و حسين صورت خود را بلند مي كند... به آسمان مي نگرد:

«اَللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلي هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ اِلَيْهِمْ اَشْبَهُ النَّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ خَلْقاً وَخُلْقاً وَمَنْطِقاً وَكُنَّا اِذَا اشْتَقْنا اِلي رُؤْيَةِ نَبِيِّكَ نَظَرْنا اِلَيْهِ. اَللَّهُمَّ فَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ اْلاَرْضِ». [4] .

فرزند علي در جنگل متراكم نيزه ها پيشروي مي كند... و گهگاهي برق شمشير خشمگينانه اش مانند شعاع صاعقه بين توده هاي متراكم ابر، نمايان مي شود... ابرهاي پر از رعد.

«مُرّة بن منقذ» نيزه ي خود را حركت مي دهد و طوفان عصبيّت در درون او به پا مي خيزد... تعصّب جاهلي:

- اگر پدرش را به عزايش ننشانم، گناه عرب بر گردن من باشد.

نيزه ي وحشي جسد نور نبوي را درهم مي شكند. علي گردن اسب


خود را مي گيرد؛ اسب او را در دل جنگل متراكم نيزه ها و شمشيرها كشانيده است... و قبايل وحشي او را محاصره مي كنند و كلمات علي اكبر مانند فواره عشق ازلي مي جوشد:

«عَلَيْكَ مِنِّي السَّلامُ أبا عَبْدِاللهِ، هذا جَدّي قَدْ سَقانِي بِكَأْسِهِ شَرْبَةً لا اَظَمأُ بَعْدَها وَهُوَ يَقُولُ اِنَّ لَكَ كَأْساً مَذْخُورَةً». [5] .

وقتي كه پدر مصيبت زده مي رسد، پسر به دور دست سفر كرده است... خيلي خيلي دور... و در چشمانش كاروانهايي از مسافران كوچ كرده پديدار هستند.

از زخمهاي پيكر نبوي خون جاري است. حسين كف دست خود را از چشمه هاي حيات پر مي كند و سپس به آسمان پرتاب مي نمايد... قطرات خون سرخ به فضاي بي انتها بالا مي رود... به ستارگاني تبديل مي شود كه نبض آرزوهايند. در شعاع خويش كاروانهايي را كه در آينده متولّد مي شوند، هدايت مي كنند.

- «عَلَي الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا ما اَجْرَأَهُم عَلَي الرَّحْمنِ وَعَلي انْتهاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ». [6] .

پرچم همچنان با قدرت تمام در اهتزاز است... انقلاب را اعلام


مي كند... شورش... عصيان... خونها جاري هستند... ريگها را سيراب مي كنند... در آنان روح مي دمند و اسراري را در آن منتشر مي سازند كه هيچ كس آن را درك نمي كند.

-آيا ديده ايد كه ماه بر روي زمين راه برود؟!

تاريخ با شگفتي نجوا كنان مي گويد در حالي كه «قاسم بن الحسن» را مي بيند... جواني كه هنوز به سن بلوغ نرسيده است. با آرامش خاصي گام برمي دارد... پيراهن و شلوار و كفشي پوشيده است. در دست راست او شمشيري است... شمشير را در هوا به چرخش در آورده است. با فريبكاران مي جنگد... با آنان كه سوگندهايشان بي اعتبار است. بند كفش چپش باز مي شود. خم مي شود تا آن را ببندد... بي اعتنا به قبايلي كه او را در محاصره ي خود در آورده اند و چون فرفره بر گرد او مي چرخند.

سگ صفتي، له له كنان بر او حمله مي آورد و ديگري او را از اين اقدام باز مي دارد:

- از اين نوجوان چه مي خواهي؟ آيا همين افراد كه او را در بر گرفته اند كافي نيستند؟

- بايد او را از پاي در آورد.

و يك شمشير جنايت فرود مي آيد و ماه دو قسمت مي شود.

- عمو جان!

حسين طوفاني ويرانگر به پا مي كند... طوفاني كه در آن آتش است. به سرعت بر قاتل فرزند برادرش شمشيري آميخته با خشم مي كوبد.


و قاتل از درد فرياد مي كشد. و لشكر مي خواهد او را از مرگ برهاند؛ پس لاشه اش زير سم اسبان قرار مي گيرد و همان جا گم مي شود و آرزوهاي پوچ او نيز چون خودش نابود مي شوند.

حسين كنار پيكر نوجوان شهيد مي ايستد:

- «بُعْداً لِقَومٍ قَتَلُوكَ. خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ جَدُّكَ. عَزَّ - وَاللهِ - عَلي عَمِّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجِيبُكَ اَوْ يُجِيبُكَ ثُمَّ لا يَنْفَعُكَ». [7] .

- مرگ كاروان را مي ربايد و مسافران به آسمان عروج مي كنند... جانهايي شفاف كه پيكر ناسوتي خود را رها كرده و به جهان پر از نور كوچ نموده اند.

همراه حسين كسي جز علمدار باقي نمانده است. مردي كه او را «ابوالفضل» مي خوانند. پدرش «ابوالحسن» و مادرش «اُم البنين» بانويي از شجاعان عرب است.

پرچم در دست چپ او در اهتزاز است و در دست راست او شمشيري برّان كه جان دشمن را مي ستاند.

در آن جا چشماني از آن سوي خيمه ها نظاره گرند... به پرچم مي نگرند... مانند بادبان كشتي كه باد از هر سو آن را به حركت درآورده است.


سينه هايي كه از تشنگي مي سوزند و سرود آب مي سرايند و فرات را جنگلي از نيزه ها محاصره كرده است.

و ابوالفضل از خشم منفجر مي گردد وقتي كه صداي ناله ي دختر يا فرياد كودكي را مي شنود كه مي گويد: العطش!... العطش!... و چيزي جز سراب كه تشنه آن را آب مي پندارد، وجود ندارد.

پرچمدار از برادرش كه تنها مانده است سبقت مي گيرد... حسين به آخرين قرباني آسماني مي نگرد.

- برادر! تو پرچمدار مني.

ابوالفضل كه از خشم بي تاب شده است مي گويد:

- سينه ام از اين منافقان تنگ شده است و مي خواهم انتقام بگيرم.

- اگر چنين است و هيچ راهي غير از اين نيست، پس براي كودكان آب بياور.

ابوالفضل به سوي قبايل حركت مي كند... به سوي دل هاي سختي كه از سنگ سخت ترند... «...وَاِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَنْهارُ...». [8] .

- اي پسر سعد! اين حسين نواده ي رسول خداست... اصحاب و خاندانش را كشتيد و اينك فرزندان و همسرانش تشنه هستند؛ پس به آنان آب بدهيد... تشنگي قلب آنان را سوزانده است و در عين حال مي گويد: بگذاريد به سوي روم يا هند بروم و حجاز و عراق را براي شما بگذارم.


ابرص، با صدايي شبيه به ناله ي شيطان مي گويد:

- اي پسر ابوتراب! اگر تمام زمين آب باشد و در دست ما قرار گيرد، يك قطره ي آب به شما نخواهيم داد... مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد.

كودكان شيون مي كنند... قلبهاي تشنه ناله سر مي دهند... لبهاي پژمرده فرياد مي زنند: العطش!... العطش!... و فرات جاري است... و امواج آن بالا و پايين مي روند... مانند شكم مارهاي صحرايي.

پرچمدار بر روي اسب مي پرد... مشك را بر روي دوش نهاده، در گوش او جملات پدرش در ساحل فرات طنين انداز است كه گفته بود:

«رَوُّوالسُّيُوفَ مِنَ الدِّماءِ، تَرؤوُا مِنَ الْماءِ». [9] .

ابوالفضل به سمت فرات حركت مي كند، در ميان باراني از تير و شمشير... مردان قبايل از مقابل او هراسان فرار مي كنند... گويا از مرگ تلخ مي گريزند. سواره راه را مي شكافد بي آنكه از هزاران نفر كه او را زير نظر گرفته اند هراسي داشته باشد... در اعماق نخلستاني كه مانند مژگان حوريان، ساحل فرات را دور زده اند پيشروي مي كند. ابوالفضل اسب خود را به آب مي زند. قطرات آب به بالا مي پاشد... شاخه هاي نخل به اهتزاز درآمده، گويا از شجاعت وصولتي كه در آينده، جاودانه به ثبت خواهد رسيد به وجد آمده اند.

آب زير قدمهاي او موج زنان جريان دارد و سواره ي تشنه، كفي از آب برمي دارد...ولي به ياد مي آورد قلبهايي را كه از تشنگي نزديك


است پاره پاره شوند. و او آب را بر روي آب مي ريزد:



يا نَفْسُ! مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونِي

وَ بَعْدَهُ لا كُنْتِ اَنْ تَكُونِي [10] .



مَشك را پر از آب مي كند و بر پشت اسب خويش مي جهد و به سمت خيمه ها حركت مي كند.قبايل راه بازگشت را به روي او مي بندند در حالي كه ديدن مشك پر از آب آنان را به خشم در آورده است.

سواره، حماسه مي آفريند و چنين مي سرايد:



لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِ الْمَوْتُ زقا

حَتَّي اُوارِي فِي الْمَصاليتِ لَقي



نَفْسِي لِسِبْطِ الْمُصْطَفَي الطُّهْرِ وَقي

اِنّي اَنَا الْعَبَّاسُ اَغْدُو بِالسَّقا



وَلا اَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقي [11] .

مردي از قبايل حيله اي به كار مي بندد و پشت نخلي پنهان مي شود... و در دست او شمشيري است كه از «ابن ملجم» به ارث برده است.



شمشير مكر، ناگهان فرود مي آيد و دست راست او را در كنار نخلي قطع مي كند:




وَاللهِ اِنْ قَطَعْتُم يَميِني

اِنّي اُحامِي أبَداً عَنْ دِيني



وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقينِ

نَجْلِ النّبِيِّ الطّاهِرِ اْلاَمِينِ [12] .



ابوالفضل راه را مي شكافد. آرزوي وي رسانيدن آب به قلبهاي تشنه اي است كه از عطش بي تاب شده اند و آرزوي فصل باراني را دارند.

شمشير نيرنگ ديگري از پشت نخلي بلند مي شود و دست چپ او را قطع مي كند. پرچم مي افتد و قبل از آن شمشير علوي... و ابوالفضل در ميان باران تير و شمشير راه را مي شكافد تا آن گاه كه تيري مشك را پاره مي كند و آب مي ريزد. سواري كه دو دستش قطع شده شور برگشتن به خيمه را ندارد و قبايل، ديوانه وار گرد او جمع شده اند و مردي كه مرد نيست با عمود بر فرق او مي كوبد و سر او را مي شكافد و صدايي كه مژده ي صلح آينده را مي دهد برمي خيزد:

«عَلَيْكَ مِنّي السَّلامُ يا اَباعَبْدِاللهِ». [13] .

و از ميان خيمه ها، صدايي كه وزيدن طوفان را خبر مي دهد به گوش مي رسد: زينب و زنان و دختران ناله سر مي دهند: «واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ». [14] .

حسين نيز گريه كنان همين سخن را تكرار مي كند: «واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ».



پاورقي

[1] نور/37؛ «تجارت و خريد و فروش، آنان را از ياد خدا غافل نکرده است».

[2] خدايا! او را با محمد صلي الله عليه و آله و سلم مشحور گردان و منزلت او را به منزلت آل پيامبر نزديک بفرما.

[3] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 257؛ «اي عمر سعد، خداوند خويشان تو را نابود سازد چنانکه خويشان مرا از بين بردي و قرابت من با پيامبر را ناديده گرفتي... و خداوند کسي را بر تو مسلط گرداند که سر تو را در بسترت از تن جدا کند».

[4] مقرّم، مقتل الحسين، ص 257؛ «خداوندا! شاهد اين قوم باش! به سوي آنان جواني حرکت مي‏کند که شبيه‏ترين مردم به پيامبرت محمد از لحاظ صورت و سيرت و سخن گفتن است و ما هرگاه مشتاق زيارت پيامبرت بوديم، به چهره‏ي او مي‏نگريستيم. خداوندا! برکات زمين را از اين قوم بازدار!».

[5] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 260؛ «خداحافظ اي اباعبدالله! اينک جدم رسول‏خدا مرا از جام خود سيراب کرد که هرگز تشنه نخواهم شد و مي‏گويد که يک جام هم براي تو نگه داشته است».

[6] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 260؛ «بعد از تو خاک بر سر دنيا چه قدر اينان بر خداوند رحمان و بر هتک حرمت رسول جَري و بي‏باکند!».

[7] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 265؛«دور باد از رحمت خداوند قومي که تو را کشتند! جدّ تو فرداي قيامت، دشمن آنان است. به خدا سوگند دشوار است بر عمويت که تو او را به کمک فراخواني، ولي نتواند به تو پاسخ بدهد و يا پاسخش بي‏فايده باشد».

[8] بقره/74؛ «از برخي از سنگها نهرهاي آب جاري مي‏شود».

[9] «شمشيرهايتان را از خون سيراب کنيد تا بتوانيد آب بياشاميد».

[10] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 268؛ «اي نفس (عباس)!پس ازحسين، خوار شو و نخواه که زنده بماني».

[11] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 268؛ «از مرگ نمي‏هراسم آنگاه که مرگ‏رو بروي من است. تا آنگاه که در حوادث دردآور که با آن مواجه مي‏شوم غوطه‏ور گردم. جان من فداي نواده‏ي پاک پيامبر گردد! من عباس هستم که با مشک برمي‏گردم و از حوادث روز نبرد، هراسي ندارم».

[12] مقرّم، مقتل‏الحسين، ص 269؛ «به خدا قسم! اگر دست راستم را قطع کرديد، همواره از دينم و امام و پيشوايم، فرزند پاک پيامبر امين که داراي يقين صادق است، حمايت مي‏کنم».

[13] خداحافظ اي اباعبدالله!».

[14] «آه! از بي‏ياوري بعد از تو».