بازگشت

بامداد شهادت


سپيده دم به خاكستري مي ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون ماري خروشان در حركت است و قبايلي كه شب را در رؤياي غارت سپري كرده اند، بيدار مي شوند. از دور با چشماني چون پلنگ به سمت اردوگاه حسيني مي نگرند.

صداهاي فراواني در هم مي آميزد. هف هف شتران... و شيهه ي اسبان... و صداي شمشيرها و نيزه هاي آماده ي جنگ و گريه ها...

و حُرّ كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاي انبوه مي نگرد... به آناني كه آمده اند تا نواده ي رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن «مُنجي» تا اين حد سقوط كرده باشد.

اسب خويش را به سمت خط مقدّم مي راند و به افقي مي نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است. از دور او را مي بيند كه لشكر خود را آرايش مي دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعاً


حسين مي خواهد بجنگد؟ آيا در معركه اي زيانبار وارد خواهد شد؟ حرّ صداي حسين را مي شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مي گويد:

«اِنَّاللهَ تَعالي قَدْ اَذِنَ فِي قَتْلِكُمْ وَقَتْلِي فِي هذَا الْيَوْمِ فَعَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ وَالْقِتالِ...». [1] .

مي بيند كه سپاه امام عليه السلام به سه گروه تقسيم مي شوند؛ جناح راست به فرماندهي «زهير بن قين»؛ و جناح چپ به فرماندهي «حبيب بن مظاهر». ولي حسين، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به دست «ابوالفضل» مي دهد. پرچم برفراز سر عبّاس چون بيرقي برافراشته برفراز يك لشكر به نظر مي آيد.

قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مي شوند... و اسبها تاخت و تاز مي نمايند... غباري به هوا برخاسته و قلبهاي كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است...

آه! چه روز وحشتناكي است.

حسين فرمان مي دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاي آتش بلند مي شود... سوارگان دشمن عقب نشيني مي كنند... از خط آتش هراسان مي گريزند.


ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مي شود و با لحن نفاق آميزي فرياد مي زند:

«اي حسين! قبل از روز قيامت به آتش شتافتي؟!».

حسين كه گوينده را مي شناسد براي اطمينان بيشتر مي گويد:

- اين كيست؟ گويا «شمر بن ذي الجوشن» است.

- آري... اين شمر است.

صداي حسين بلند مي شود:

- اي پسر زن بزچران! تو سزاوارتر به آتش هستي.

«مسلم بن عوسجه» تيري را در كمان مي نهد... تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولي در آخرين لحظه حسين وساطت مي كند و مي گويد:

- من نمي خواهم آغازگر جنگ باشم.

حسين به خاطر مي آورد كه چگونه در عالم رؤيا سگي خاكستري رنگ به جسدش با وحشي گري چنگ افكنده بود. دستش را به آسمان بلند مي كند... به سمت جهان بي نهايت... در حالي كه از رخدادهاي توانفرساي زمين شكايت مي كند. كلمات او چون نهر آبي خنك جاري است... نهري كه از بهشت عدن مي آيد:

«اَللَّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتي فِي كُلِّ كَرْبٍ وَرَجائِي فِي كُلِّ شِدَّةٍ وَاَنْتَ لِي فِي كُلِّ اَمْرٍ نَزَلَ بي ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ، كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فِيهِ الْفُؤادُ وَتَقِلُّ فِيهِ الْحيلَةُ وَيَخْذُلُ فِيهِ الصِّديقُ وَيَشْمِتُ فِيهِ الْعَدُوُّ اَنْزَلْتَهُ بي وَشَكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغْبَةً مِنّي اِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ، فَكَشَفْتَه وَفَرَّجْتَهُ فَاَنْتَ وَلِيُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَمُنْتَهي كُلِّ


رَغْبَةٍ». [2] .

قبايل بر درّندگي خود مي افزايند... و شمشيرها از دور برق مي زنند... كينه و رذالت مي بارد... و حرّ اندك اندك پيش مي آيد. به حسين مي نگرد كه بر ناقه ي خود سوار شده است... مي خواهد براي قبايلي كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد. حرّ كاملاً به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرةالعرب آمده و همراه خويش كلمات محمّد و عزم علي را آورده است، گوش فرامي دهد. حسين بر ناقه قرار مي گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مي كند.

«اَيُّهَا النَّاسُ! اِسْمَعُوا قَوْلي وَلا تُعَجِّلُوا حَتّي اَعِظَكُمْ بِما هُوَ حَقٌّ لَكُمْ عَلَيَّ وَحَتّي اَعْتَذِرَ اِلَيْكُمْ مِنْ مَقْدَمي عَلَيْكُمْ. فَاِنْ قَبِلْتُمْ عُذْري وَصَدّقْتُمْ قَوْلي وَاَعْطَيْتُموني النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ كُنْتُمْ بِذلِكَ اَسْعدَ وَلَمْ يَكُنْ لَكُمْ عَلَيَّ سَبيلٌ وَاِنْ لَمْ تَقْبَلُوا مِنّي الْعُذْرَ وَلَمْ تُعْطُوا النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ فَاَجْمِعُوا اَمْرَكُمْ وَشُرَكائَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ اَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِليَّ وَلا تُنْظِرُونِ، اِنَّ وَلييّ اللهُ الذّي نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحينَ». [3] .


كلمات او با شيون و اشكي كه از درون خيمه ها مي جوشد، آميخته مي شود. حسين از ادامه ي سخن باز مي ايستد و... برادرش «ابوالفضل» و فرزندش «علي اكبر» را فرمان مي دهد:

- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاي زيادي در پيش دارند... دوباره سكوتي سهمگين بر همه جا حاكم مي شود... سكوتي عجيب كه همه چيز را در برمي گيرد و فقط نسيمي لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مي سازد:

«أيُّهَا النّاسُ! اِنَّاللهَ تَعالي خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلها دارَ فَناءٍ وَزَوالٍ مُتَصَرَّفَةً بِاَهْلِها حالاً بَعْدَ حالٍ. فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرّتْهُ وَالشَّقِيُّ مَنْ فَتَنَتْهُ فَلا تَغُرَّنَّكُمْ هذِهِ الدُّنْيا فَاِنَّها تَقْطعُ رَجاءَ مَنْ رَكن اِلَيْها وَتُخَيِّبُ طَمَعَ مَنْ طَمِعَ فِيها. وَأراكُمْ قَد اجْتَمعْتُمْ عَلَي اَمْرٍ قَدْ اَسْخَطْتُمُ اللهَ فِيهِ عَلَيْكُمْ وَاَعْرَضَ بِوَجْهِهِ الْكَرِيمِ عَنْكُمْ. و اَحَلَّ بِكُمْ نِقْمَتَهُ فَنِعْم الرَّبُ رَبُّنا وَبِئْسَ الْعَبيدُ اَنْتُمْ. أقْرَرْتُمْ بِالطَّاعَةِ وَ آمَنْتُمْ بِالرَّسُولِ مُحَمَّدٍ. ثُمَّ اِنَّكُمْ زَحَفْتُمْ اِلي ذُرِّيَّتِهِ وَعِتْرَتِهِ تُريدُونَ قَتْلهُمْ. لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساكُمْ ذِكْرَاللهِ الْعَظِيمِ فَتَبّاً لَكُمْ وَلِما تُرِيدُونَ. إنَّا للَّهِ وَاِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ هؤُلاءِ قَوْمٌ كَفَرُوا بَعْدَ اِيمانِهِمْ.


فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِميِنَ». [4] .

كلمات در گوشها نفوذ مي كند... در دلها غلغله ايجاد مي كند. حرّ احساس مي كند كه زلزله اي دنياي او را پر كرده است. صداي ويران شدن كاخ باورهاي پيشين خود را مي شنود. آيا من كابوس مي بينم؟... من چه مي بينم؟... چه مي شنوم؟... خدايا چه كنم؟! ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم... بر بالهاي انديشه مي فرستد...

- «اَيُّهَا النَّاسُ! اَنْسِبُونِي مَنْ اَنَا. ثُمَّ ارْجِعُوا اِلي اَنْفُسِكُمْ وَعاتِبُوها وَانْظُروُا هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلِي... اَلَسْتُ ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ؟ وَابْنُ


وَصِيّهِ وَابْنُ عَمِّهِ؟ وَاَوَّل الْمُؤْمِنِينَ بِاللهِ وَالْمُصدِّقِ لِرَسُولِهِ؟... اَوَلَيْسَ حَمْزَةُ سيَّدُ الشُّهَداءِ عَمَّ اَبي؟ اَوَلَيْسَ جَعْفَرٌ الطَّيَّارُ عَمّي اَوَلَمْ يَبْلُغْكُمْ قَوْلُ رَسُول ِاللهِ لِي وَلاَخي هذانِ سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ؟ فَاِنْ صَدَّقْتُمُونِي بِما اَقُولُ وَهُوَ الْحَقُّ وَاللهِ ما تَعَمَّدْتُ الْكِذْبَ مُنْذُ عَلِمْتُ انَّاللهَ يَمْقُتُ عَلَيْهِ اَهْلَهُ وَيُضِرُّبِهِ مَن اخْتَلَقَهُ وَاِنْ كَذَّبْتُمُونِي فَاِنَّ فِيكُمْ مَنْ ان سَأَلْتُمُوهُ عَنْ ذلِكَ اَخْبَركُمْ. سَلُوا «جابِرَ بْنَ عَبْدِاللهِ الاَنْصارِي» وَ «اَبا سَعِيد الْخِدْرِي» وَ «سَهْلَ بْنِ سَعْدِ الْسَّاعِدِي» وَ «زَيْدَ بْنَ اَرْقَمْ» وَ «اَنَسَ بْنَ مالِكٍ» يُخْبِرُوكُمْ اَنَّهُمْ سَمِعُوا هذِهِ الْمَقالَةَ مِنْ رَسُول ِاللهِ لِي وَلاَخِي. أمافِي هذا حاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِي؟». [5] .


صداي شيطاني بلند مي شود كه مي خواهد كلمات پيامبران را ببلعد.

ابرص فرياد مي زند:

- ما نمي دانيم كه تو چه مي گويي؟!

- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مي دهد:

- گواهي مي دهم كه تو در اين سخن راست مي گويي.

خداوند بر دل تو مُهر زده است.

آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاي خود را به خارج مي فرستد؛

- «فَاِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ هذَا الْقَوْلِ، اَفَتَشُكُّونَ أنّي ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ، فَوَاللهِ ما بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ ابْنُ بِنْتِ نَبِيٍّ غَيْري فيكُمْ وَلا فِي غَيْرِكُمْ، وَيْحَكُمْ! اَتَطْلُبُونِي بَقَتِيلٍ منكُمْ قَتَلْتُهُ! اَوْ مالٍ لَكُمُ اسْتَهْلَكْتُهُ اَوْ بِقِصاصِ جَراحَةٍ!». [6] .

قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ... استعدادي چونان مغناطيس.

كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مي كند... قلب كوفه با حسين است، ولي شمشير كوفه قلب او را پاره مي كند.


حسين با صداي بلند مي گويد: اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! اي زيد بن حارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه به سوي شما بيايم؟ نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاي بهاري دميده! نگفتيد تو به سوي ارتشي مجهّز روانه مي شوي؟!

صداهايي از روي ترس بلند مي گردد... صداي موشهايي ترسان.

- ما ننوشتيم... ما نگفتيم.

- سبحان الله. چرا، به خدا قسم، شما گفتيد و نوشتيد... اي مردم! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهي برگردم.

فرياد قيس بن اشعث بلند مي شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مي زند:

-آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمي شوي؟ آنان آسيبي به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتي نخواهد رسيد.

- تو برادر برادرت هستي. آيا مي خواهي بني هاشم طالب خونهايي بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.

«لا واللهِ لااُعْطِيهمْ بِيَدِي اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ فِرارَ الْعَبِيدِ، عبادالله اِنّي عُذْتُ بِرَبّيِ وَرَبِّكُمْ اَنْ تَرْجُمُون اَعُوذُ بِرَبِّي وَرَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ». [7] .



پاورقي

[1] «خداوند متعال امروزبه شما و من اجازه کشته شدن داده است؛ پس بر شما باد به صبر و جنگ»، (لازم به تذکر است که اين روايت در بحارالانوار، ج 45، ص 86 با عبارت ديگر آمده است).

[2] مقرّم، مقتل الحسين، ص 226؛ «خداوندا! تو در هر ناراحتي تکيه‏گاه من و در هر گرفتاري اميد من و در هر حادثه‏اي پشتيبان و نيروي من هستي... خداوندا! چه بسيار امور ناگواري را که باعث ضعيف شدن قلب و بيچارگي و بريدن دوستان و شماتت دشمنان گشته، بر من نازل فرمودي؛ در حالي که من از شوق و رغبت به سوي تو شکايت آوردم و به غير از تو از همه دل بريدم؛ و تو آن امور را بر طرف نمودي. پس تو وليِّ هر نعمت و منتهاي هر آرزويي.

[3] مقرّم، مقتل الحسين، ص 227؛ «اي مردم! سخنم را بشنويد و (در کشتن من) شتاب نکنيد تا شما را به آن حقي که برگردن من داريد، موعظه نموده و دليل آمدن خود را به اين سرزمين بيان کنم. پس اگر عذرم را پذيرفتيد، و سخنم را تصديق کرديد و در حق من انصاف داشتيد که سعادتمند خواهيد بود و ديگر مرا تحت فشار قرار نخواهيد داد و اگر عذر نپذيرفتيد و انصاف را رعايت نکرديد، پس بر من بشوريد و از اين امر نگران نباشيد. سپس کارم را يکسره کنيد و مهلتم ندهيد. بدون شک، ولي و سرپرست من، آن خدايي است که اين کتاب را نازل کرده؛ و او وليّ و سرپرست همه‏ي صالحان است.

[4] مقرّم، مقتل الحسين، ص 227؛ «اي مردم! خداوند دنيا را خلق نمود و آن را دار فنا و زوال قرار داد که هر روزي در دست اهل آن دگرگون مي‏شود. مغرور، آن کسي است که دنيا او را فريفته گرداند و بدبخت و تيره‏روز آن است که مفتون دنيا گردد. پس اين دنيا شما را نفريبد چرا که دنيا طمع و اميد کساني را که به آن دل بسته‏اند، قطع مي‏کند. شما را مي‏بينم که بر کاري اجتماع نموده‏ايد که خدايتان را به خشم درآورده‏ايد و روي مبارکش را از شما برگردانده است و عذاب خود را بر شما نازل نموده است. پس، پروردگار ما خوب پروردگاري است و شما بد بندگاني هستيد. اقرار و اعتراف به اطاعت کرديد و ايمان به محمّد آورده‏يد؛ و سپس به خاندان او هجوم آورده قصد کشتن آنان را داريد شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداي بزرگ را از شما دور کرده است. اف بر شما باد! و آنچه را که اراده نموده‏ايد. انّالله و انا اليه راجعون. ما همه از خداييم و به سوي خدا بازمي‏گرديم و اينان گروهي هستند که پس از ايمان کافر شدند و دور باد قوم ستمگر از رحمت پروردگار!».

[5] مقرّم، مقتل الحسين، ص 228؛ «اي مردم! بنگريد که من از چه خانداني هستم. سپس به خويشتن خويش رجوع و خود را سرزنش کنيد و بنگريد که آيا کشتن من جايز است... آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا فرزند جانشين و پسر عموي پيامبر شما نيستم؟ آيا فرزند اولين مؤمن به خدا و پيامبر نيستم؟ آيا حمزه‏ي سيهدالشهداء عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر طيّار عموي من نيست؟آيا سخن پيامبر در مورد من و برادرم را نشنيديد که فرمود: اين دو سرور جوانان بهشت هستند؟ پس اگر آنچه را که مي‏گويم تصديق مي‏کنيد، در حالي که حق هم همين است، به خدا سوگند! از روزي که دانستم خداوند بر دروغگويان و کساني که به وي نسبت دروغ بدهند، خشم مي‏ورزد هرگز به عمد سخن دروغي نگفته‏ام؛ و اگر مرا تکذيب مي‏کنيد، پس از کساني که در بين شما هستند بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل‏بن‏سعد ساعدي و زيدبن ارقم و انس بن‏مالک بپرسيد. آنان به شما خواهند گفت که اين مطلب را درباره‏ي من و برادرم از زبان پيامبر شنيده‏اند؛ آنگاه از کشتن من طرف نظر خواهيد کرد.».

[6] مقرّم، مقتل الحسين، ص 228؛ «اگر در اين مطلب ترديد داريد، آيا شک داريد که من فرزند پيامبر شما هستم؟! به خدا سوگند! که در شرق و غرب عالم غير از من در ميان شما و غير شما کسي فرزند پيامبرتان نيست. واي بر شما! آيا به خاطر آن که کسي را از شما کشته‏ام به کشتنم برخاستيد؟ يا به سبب مالي که از شما خورده‏ام؟ يا به جهت زخمي که بر شما وارد ساخته‏ام؟».

[7] مقرّم، مقتل الحسين، ص 229؛ «به خدا سوگند! دست ذلت به آنان نخواهم داد و مانند بردگان فرار نخواهم کرد. اي بندگان خدا من به خداي خود و شما پناه مي‏برد از اينکه مرا متهم کنيد! پناه به خداي خود و شما مي‏برم ازهر مستکبري که به روز رستاخيز ايمان ندارد».