بازگشت

نخستين ديدار


كوفه، ترسان است. در حضور ابن زياد كرنش كرده است... و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مي كند... سرها بريده مي شود... دستها قطع مي گردد... و گردنها در مقابل ارقط كج مي شود... او با ارتش خيالي شام پيروز شده است. كوفه به تمامي در دست او اسير گشته است... با رغبت از او اطاعت مي كند. او در كوفه فرياد مي زند:

- بكشيد خاندان حسين را... «...اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ». [1] .

و بردگان را انتظام مي بخشد... دنياپرستان، ارتشي بزرگ را تشكيل داده اند كه «حرّ» فرماندهي آن را برعهده دارد. مسؤوليت بسيار مهم است... دستگيري كاروانيان... سواري كه فرماندهي هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پي يافتن كارواني كوچك است.


دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزي به اين جا كشانده است... اورا فرمانده ي كساني قرار داده كه مي خواهند آزادگي را به قتل برسانند... ولي او «حرّ» است؛ چنانكه، مادرش او را حرّ ناميده است.

حرّ بيابانها را پشت سرمي گذارد. در پي مأموريتي كه در اعماق قلبش به آن نفرين مي كند...

ريگهاي بي انتهاي بيابان او را به كوچ فرامي خوانند... كوچ كردن به سوي خورشيد؛ ولي زمين او را به سوي خود مي خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مي كشاند. و حرّ صداي عجيبي را مي شنود... صدايي از آن سوي ريگها مي آيد:

اي حرّ! تو را به بهشت بشارت باد.

- كدام بهشت؟ در حالي كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم؟

اسبان لَهْ لَهْ مي زنند... تشنگي آنان را از پا درآورده است... و بيابان ملتهب است... برافروخته است... آتشي توانفرسا افروخته است و حرّ به بهشت بشارت داده مي شود. و در افق چنين مي نمايد كه كارواني به سمت ذي حسم (كوه كوچك) در حركت است.

خورشيد در دل آسمان، آتشفشان به پا كرده است... شعله هاي آن ملتهب است... وريگها مشتعل شده اند و اسبان لَهْ لَهْ مي زنند... چشمان خود را به سرابي دوخته اند كه تشنه، آن را آب مي پندارد. [2]

حرّ در ظهر روزي روشن، مقابل حسين مي ايستد... اسبها به حسين


مي نگرند... بوي آب استشمام مي كنند و شيهه مي كشند.

حسين ندا در مي دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاي آنان را نيز سيراب كنيد.

و صدها اسب تشنه از پي يكديگر مي آيند... آب را با ولع مي نوشند... و آتش بيابان فرومي نشيند.

و حسين سواره ي عقب مانده اي را كه از راه رسيده و تشنگي او را به زانو درآورده است مي بيند. با زبان اهل حجاز به او مي گويد:

- راويه را بخوابان.

-...؟!

شتر آبكش را بخوابان.

آن تشنه كام، شتر را مي خواباند؛ ولي وقتي كه مي خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مي ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مي گويد:

- دهانه مشك را بپيچان.

مرد نمي داند كه چه كند. حسين خود، دهانه ي مشك را مي پيچاند و آن مرد آب مي آشامد و به اسب خود نيز آب مي دهد.

سكوتي سهمگين با وجود شيهه ي اسبان بر بيابان حكمفرماست... همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده، در آن قطعه از سرزمين خدا مي پرسند.

و «ابن مسروق» براي نماز اذان مي گويد.

حسين به حرّ مي گويد: تو با يارانت نماز مي خواني؟


- خير؛ با شما نماز مي خوانيم.

و حسين به امامت مي ايستد... و هزاران جنگجويي كه مي خواهند آن مرد حجازي را دستگير كنند، پشت سر او نماز مي گزارند.

حسين پس از نماز مي گويد:

- ما اهل بيت محمّد از اين مدعيان، به حكومت سزاوارتريم... از اين ظالمان و ستمگران. اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختي در حق ما نداريد و رأي شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده، من نيز برمي گردم...

حرّ پرسش كنان مي گويد:

- نمي دانم؛ از چه نامه هايي حرف مي زني؟

حسين به «ابن سمعان» مي نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مي آورد... هزاران نامه... كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه ي نامه ها چنين آمده است:

«اگر به سوي ما بيايي، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد».

حرّ آهسته و با شرمساري مي گويد: من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم... من مأموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم.

حسين با بزرگ منشي مي گويد:

- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است.

كاروان مي خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاي صحرا، بادبانهاي خود را برافراشته اند... حرّ سر راه را مي گيرد.


- من امر خليفه را اجرا مي كنم.

- مادرت به عزايت بنشيند!

- اگر فرد ديگري از عرب نام مادرم را بر زبان مي راند نام مادرش را مي بردم... ولي نمي توانم نام مادر تو را بر زبان برانم... چرا كه مادر تو زهراي بتول است...

حرّ دست به دامان حسين مي زند:

- راه ميانه اي را انتخاب كن... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه، تا من براي ابن زياد نامه اي بنويسم... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.

كاروان به سوي سرنوشت حركت مي كند... به سمت شهري كه هنوز متولد نشده است.

هر دو كاروان به آرامي در حركتند... در يك مسير حركت مي كنند. راهي كه تقدير، آن را ترسيم نموده است.

حرّ آهسته و با اندوه مي گويد: من خدا را درباره ي جان تو به يادت مي اندازم و تحقيقاً گواهي مي دهم كه اگر بجنگي، كشته خواهي شد.

و حسين آنچه را كه در درون حرّ موج مي زند، در مي يابد:

- آيا مرا از مرگ مي ترساني؟!



سَأَمْضي وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَي الْفَتي

اِذا مانَوي حَقّاً وَجا هَدَ مُسْلِماً



فَاِنْ عِشْتُ لَمْ اَنْدُمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ

كَفي بِكَ ذُلاًّ اَنْ تَعيشَ وَتُرْغَما [3] .




و حرّ هدف حسين را درمي يابد... هدفي كه به سوي آن حركت مي كند. از او فاصله مي گيرد... راه ديگري را انتخاب مي كند... از دور همراه وي در همان راه حركت مي كند... ولي احساس دروني او اين است كه به مردي كه به سمت مرگ حركت مي كند، علاقه مند است... مردي كه از پيش گفته بود: «مَنْ لَحِقَ بنا اُسْتُشْهِدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنَّالَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ». [4] .



پاورقي

[1] اعراف / 82؛ «اينان مردماني هستند که به پاکي دعوت مي‏کنند».

[2] ...يَحْسَبُهُ الظَّمآنُ ماءاً.

[3] مقرم، مقتل الحسين، ص 171؛ «مي‏روم و مرگ براي جوانمرد عار نيست در صورتي که نيت او حق باشد و از روي تسليم به حق جهاد کند». «اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم ملامت نمي‏شوم. براي تو همين بس که زنده باشي و بيني‏ات به خاک ماليده شود».

[4] «هر کس که به ما ملحق شود، شهيد مي‏شود و هر کس از ما جدا شود، به پيروزي نخواهد رسيد».