بازگشت

قافله سالار عشق


كاروان، بيابان را درمي نوردد... و انبوه ستارگان در آسمان انوار ضعيفي را مي افشانند... ريگها در پرتو آن مي درخشند... و كارواني كه از كاروان حاجيان جلو زده و مكّه را ترك گفته، در ميان درّه ها به آرامي حركت مي كند... و صداي به هم خوردن خارها اسرار شب را فاش مي كند.

مردي كه قصد عمره دارد در «صفاح» با كاروان برخورد مي كند.

- تو كيستي؟ - «فرزدق بن غالب».

- وه! چه معروف و برجسته اي.

- تو برجسته تر و معروف تر از مني. تو فرزند رسول خدايي.

از كوفه سؤال مي كند... از پايتخت حكومت پدر و برادرش.

- دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر ضدّ تو است.

اينها چه دلهايي هستند كه بازوان آنان را ياري نمي كنند. دلهاي


ترسناك دلهايي مرده هستند... قطعاتي گوشت سرد و يخ زده اند.

و حسين در سرزميني در «ذات عِرق» نشسته است و نامه اي را مي خواند... و در مقابل ديدگانش بياباني بي انتها و به هم پيوسته است... بياباني با شنزارهايي بي نهايت... و تاريخ در كنار او سرگردان است و نمي داند كه سرنوشت آن چه خواهد شد و مردي كه چند روز قبل در كوفه بوده، به او مي رسد...

آن مرد سر خود را با تأسف تكان مي دهد...

- شمشيرها با بني اميه و قلبها با تو هستند.

- راست مي گويي.

- چه مي خواني اي فرزند رسول خدا؟!

- نامه اي از اهل كوفه كه قاتل من خواهند بود... در اين صورت حرمت حريم الهي را درهم شكسته اند.

- تو را به خدا! حرمت عرب را حفظ كن. [1] .

مرد راه خود را گرفت و رفت... و تاريخ نيز پس از آگاهي از سرنوشت خويش به راه خود ادامه داد... حركت او به سمت كوفه بود؛ ولي با اندكي اختلاف جهت.

آن جا در مقابل نهر، ملاقات صورت خواهد گرفت... تاريخ در آن


سرزمين يكي از شهرهاي جاويد خويش را بنا خواهد كرد.

و در «خزيميه» شتران سرهاي خود را برمي گردانند... اندكي مي ايستند... به نداي شگفت انگيز هاتفي گوش فرامي دهند كه چنين مي سرايد:



اَلا يا عَيْنُ فَاحْتَفِلي بِجُهْدٍ

فَمَنْ يَبْكي عَلَي الشُّهَداءِ بَعْدي



عَلي قَوْمٍ تَسُوقُهُمُ الْمَنايا

بِاَقْدارٍ اِلي اِنْجازِ وَعْدٍ [2] .



و حسين نجوا كنان مي گويد:

«اين قافله حركت مي كند و مرگ با شتاب به سوي آن مي آيد».

- اي پدر! آياما برحق نيستيم؟

حسين به فرزند بزرگ خويش مي نگرد... شوق ديدار جدّش در او برانگيخته مي شود.

- آري؛ به خدايي كه بازگشت همه ي بندگان به سوي اوست.

- چون بر حقّيم از مرگ پروايي نداريم.

و اشك در ديدگانش از شوق ديدار جدّش حلقه مي زند.

حسين در «ثعلبيه» به مردي كه بر سر دوراهي قرار گرفته و نمي داند


كدام راه را برگزيند، مي گويد:

«اي برادر عرب! اگر در مدينه تو را ديدار كنم جاي پاي جبرئيل را در خانه ي خود به تو نشان مي دهم...».

مرد، سرگردان در پي نجات است و نمي داند كه كدام راه را بپيمايد؟... راه حسين يا راه زنده ماندن؟

كاروان بي پروا از همه چيز، به راه خود ادامه مي دهد... به سوي كوفه در حركت است، ولي دلها به سوي شهر ديگري پرمي زنند... شهري كه هنوز متولد نشده است.

يكي از ياران حسين تكبير مي گويد.

- نخلستاني را مي بينم... نخلستان كوفه.

ديگري ناباورانه مي گويد:

- در اين سرزمين نخلي وجود ندارد... اينها نيزه ها و گوشهاي اسبان است.

و حسين نظر مي افكند:

- من نيز همين را مي بينم... آيا اين جا پناهگاهي وجود ندارد؟

- بله؛ «ذوحسم»، كوهي است در سمت چپِ تو.

و شتران مي خوابند... بارهاي خود را بر زمين مي گذارند... كشتيهاي صحرا توقف مي كنند؛ مي ايستند تا از درستي مسير مطمئن شوند... يا با دزدان رو به رو گردند... دزدان تاريخ.



پاورقي

[1] يعني کاري مکن که عرب با کشتن تو ننگ ابدي پيدا کند.

[2] مقرم، مقتل الحسين، ص 176؛«اي ديدگان! در ريختن اشک بکوشيد، چه کسي پس از من بر شهيدان خواهد گريست؟، بر قومي که مرگ آنان را مي‏کشاند، به سمت مقدرات به منظور تحقق وعده‏اي».