بازگشت

حاكم شهر نيرنگ


«دارالاماره» بر شهر كوفه سايه افكنده است... كركسي ترسناك بر لاشه ي آن نشسته است. كلاغي اسطوره اي آواز مي خواند و سرها و دستهايي بريده و قطع مي گردند. گرگهاي گرسنه از دور زوزه مي كشند...

و سگهاي حريص بانگ برآورده اند... و شبي سياه و تاريك، اسرارآميز و مشكل ساز... و مردي «ارقط» [1] و بي اصل و نسب به نام «ابن زياد بن ابيه»... فرزند شبي مست... ارقط در آن شب همه را هراسان و وحشت زده كرده است. شيطاني سركش كه مي انديشد و تدبير مي كند. مرگ بر او باد كه چه مي انديشد!... به چنگالهاي يك لاشخور مي آويزد... به لشكرياني كه از شام مي آيند مي ترساند... قبايل به اطاعت در آمده اند... و گردنها خم گشته و سرها بريده مي شوند...

به «هاني بن عروه» رومي كند و با خشم فرياد مي زند:


- تو «فرزند عقيل» را در خانه ي خود پناه داده، براي او اسلحه فراهم مي كني؟ هاني با وقار پاسخ مي دهد: «بهتر آن است كه تو به شام بروي. اكنون كسي به اين جا آمده كه براي حكومت از تو و اربابت سزاوارتر است».

ابن زياد از خشم منفجر مي شود:

- به خدا قسم از من جدا نمي شوي مگر اينكه او را نزد من بياوري.

او با آرامشي به استواري كوه پاسخ مي دهد...

- به خدا قسم اگر زيرپاي من باشد پاهاي خود را بلند نخواهم كرد.

- تو را خواهم كشت.

- در اين صورت برق شمشيرهايي فراوان را اطراف خويش خواهي ديد.

ارقط بر پيشواي قبيله «مراد» حمله مي آورد و موي او را مي گيرد و مي كشد و بر او ضربه اي محكم فرود مي آورد و بيني او را مي شكند.

اي كوفه!... اي شهر شگفت!... اي هرزه ي هرجايي!... اي شهره ي بدنامي كه هر روز در پي يافتن شوهر ديگري هستي!... چرا فرزندان خود را رها مي كني؟ اي شهر نيرنگ! مسلم كجاست...

اسبانِ گشتي در شهر، مي چرخند... شهر هراس... شهر خيانت... در جستجوي مردي از شهر مكّه و مدينه به نام «مسلم» هستند... كسي كه به حقيقت مسلم بود.


- چرا در جستجوي اويند؟

- چون او اشياء ممنوعه حمل مي كند... اشياء بسيار مهم... شمشيري علوي... قلبي حسيني... او انقلاب را مخفيانه با خود آورده است...

- در اين دل شب كه مردم همه در خوابند؟!

چشماني سرخ از شهر مراقبت مي كنند... و «مسلم» در منزل «طوعه» است... مردي كه همه ي راهها بر او بسته شده و زمين با آن همه وسعت بر او تنگ شده و جز شمشيري تيز كه در دست اوست، پناهگاهي ندارد.

و طوعه... پيره زني ناتوان... به شيري زخمي از شيران محمّد مي نگرد... دسته ي شمشير خود را در دست گرفته است. سپيده دم برآمده، اكنون بايد زندگي او به پايان برسد.

آنان زياد بودند... صد نفر يا بيشتر.

- اي كنيز خدا! نگران مباش... وقت ديدار فرارسيده است. عمويم اميرمؤمنان را در خواب ديدم كه به من گفت: «تو فردا با من هستي...».

گرگها منزل طوعه را محاصره كرده اند و شمشير علوي مانند برق آسمان مي درخشد...و صداي رعدآساي مسلم برخاسته است:



اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاَّ حُرّاً

وَاِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً [2] .

مرد غريب كه از ريگستان حجاز آمده در شهري كه شهره به نيرنگ است، به تنهايي مي جنگد و مرداني كه ديروز به او لبخند مي زدند، امروز دندانهاي زهرآلود خود را به او نشان مي دهند... دندانهاي آلوده به


چرك و خون.

و «ابن اشعث» ياري مي طلبد و فرياد مي زند: جنگجو مي خواهم... جنگجو. و كاخ حكومتي ناباورانه خواسته ي او را رد مي كند و پيام مي دهد:

- واي بر تو! او يك نفر است.

- آيا مي پنداري كه مرا به جنگ يكي از بقّالان كوفه فرستاده اي؟... اين يكي از شمشيرهاي محمّد است.

شمشيرها از شكستن شمشير او ناتوان هستند... و آن مرد همچنان به تنهايي مي جنگد... با قدرتي اسطوره اي مي رزمد... زخمهايي كه خون از آن جاري است... تشنگي... خستگي... همه چيز در مقابل ديدگانش غبارآلود شده است... و نيزه ها مرتب فرود مي آيند... نيزه هاي نيرنگ.

خنجرهاي زهرآلود در پيكر او فرومي روند و كوه فرومي افتد. جسد او تحمل اراده ي پولادين او را ندارد. وقتي كه شمشيرش را از دستش مي گيرند اشك از چشمانش جاري مي شود و همه ي ناظران شگفت زده مي شوند... رمز گريه ي او را نمي دانند. [3] .



پاورقي

[1] «ارقط» يعني خال خالي و چون ابن‏زياد مثل پلنگ خال داشته است در همه جاي اين کتاب با اين وصف خوانده شده است.

[2] مقرم، مقتل الحسين، ص 159؛ «سوگند



ياد کردم که جز از روي آزادگي نميرم. هر چند که مرگ را امر ناگواري ببينم».

[3] او براي غربت و مظلوميت فرزند پيامبر صلي الله عليه وآله و سلم گريه مي‏کند که به سوي اين شهر در حرکت است نه براي خود.