بازگشت

سفير عشق


چرا شهر اين چنين ترسيده است؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس مي لرزند... كجاست شكوه از دست رفته ي كوفه؟... كجاست هيبت ديرين كوفه؟... آيا به فراموشي سپرده است كه روزي پايتخت بوده است؟!

مرد غريبي كه شب قبل، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است... هم اكنون در كوچه هاي شهر، هراسان مي گردد... هيچ كس نيست كه او را راهنمايي كند... آيا او در مسؤوليتي كه بر دوش دارد شكست خورده است؟

او سفير حسين به كوفه يعني پايتخت عظمت فراموش شده است. كجايند آنانكه با وي براي انقلاب، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتي كه شبيه به برق آسمان و صداي رعد بودند؟!

چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفري، اكنون مانند موش هايي شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!


مي انديشد كه فرياد بزند: «يا مَنْصُورُاَمِتْ». [1] .

شعار انقلاب... فريادهايي كه در بدر سر داده مي شد... شايد بار ديگر بر گِرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. امّا كساني كه در روشنايي روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمي گردند؟!

كساني كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهي شب بازمي گردند؟ «مسلم بن عقيل» گام برمي دارد... گامهاي خسته ي خود را برمي دارد و مي گذارد. در جلو چشم او تمامي تصاوير هيجان انگيز، مجسم مي شوند. به همراه دو راهنماي خود از بيابانهاي سوزان و خشك عبور مي كند... ريگهاي موّاج بيابان تفتيده... جايي كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچ چيز ديگر جز دانه هاي شن داغ... تشنگي... سرگرداني!

دو راهنماي او از تشنگي در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مي خواهد از همان راهي كه آمده برگردد... امّا حسين از او خواسته كه تا پايانِ راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است... كوفه اي كه در پي به دست آوردن عظمت گذشته ي خويش است... كوفه اي كه تشنه ي ديدار دوباره ي علي بن ابيطالب است... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردي او با فقيران و مسكينان را... كوفه اي كه


مي خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اي كه از منبر متروك مي خواهد كه چشمه ي علم و فصاحت جاري كند... اينها رؤياها و آرزوهاي مردان موش صفتي است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مي لرزند. اينها آرزوهاي چونان گلي هستند كه نياز به بازواني مسلّح دارند.

خستگي، سفير را رنج مي دهد... مانند فرمانده ي شكست خورده اي گامهاي خود را به سختي برمي دارد... تلخي شكست را احساس مي كند... در مقابل ارتشي خيالي. جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه ي دروغين پراكنده شد!... در مقابلِ لشكري كه بزودي از شام مي رسد... لشكري خيالي... لشكري كه ساخته ي خيال بيمار بود... خيالي كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مي هراسد... تنها از نام او مي ترسد.

مرد غريب، نفس زنان كنار خانه اي قديمي مي نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمي دارد... هنوز درّه را مي پيمايد.

«طوعه» در را باز مي كند؛ پيرزني كه در انتظار پسرش مي باشد، همان پسري كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.

- آيا ممكن است كه جرعه اي آب به من بدهي؟

زن شتابان مي رود و آب براي او مي آورد... قدري از آب را مي نوشد و بقيه را بر روي سينه ي خويش مي ريزد. مي خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.


پيرزن در حالي كه از نشستن وي ناراحت است مي گويد:

- مگر آب ننوشيدي اي بنده ي خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.

سكوت مي كند... سكوتي ناشناخته كه نمي خواهد كسي به راز او پي ببرد.

- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو دَرِ خانه ي من بنشيني.

- چه كنم؟... راه را گم كرده ام... و كسي نيست كه مرا راهنمايي كند.

زن وحشت زده مي پرسد: مگر تو كيستي اي بنده ي خدا؟!

- من «مسلم بن عقيل» هستم.

زن در حالي كه احساس خطر مي كند مي گويد:

- تو مسلم هستي؟!... برخيز! پس برخيز.

- كجا، اي كنيز خدا؟!

- به منزل من...

و در آن افق تاريك دري گشوده مي شود... روزنه اي كه به نور منتهي مي گردد... لحظه اي از اميد... قطره اي آب در دل تفتيده ي كوير.

منزلي كوفي، آن مرد آواره «مسلم بن عقيل» را در آغوش گرفته است؛ ولي ساير منازل به صداي سمّ اسباني گوش مي دهند كه در پي يافتن مردي غريب مي باشند.



پاورقي

[1] «اي ياري شده، بميران» اين شعار انقلابيون بدر بوده که بعداً به صورت رمز هر حرکت انقلابي درآمده است.