بازگشت

رؤياي شگفت انگيز


سگها با سنگدلي به او هجوم آورده اند... سگهايي كه قبلاً آنها را نديده است...سگهاي وحشي... آلوده و كثيف... چرك و خون از دندانهايشان مي ريزد. مي كوشد كه آنها را از خود دور سازد ولي بي فايده است. آنها سگاني حريص هستند كه هرلحظه بر حرص و قساوتشان افزوده مي گردد. از ميان آنها سگي ابلق، از همه بيشتر سرسختي نشان مي دهد. مي خواهد گردن را بگيرد... با توحّش كامل هجوم مي آورد و مي خواهد گردن نقره فامي را بشكند كه چون ظرفي بلورين مي درخشد.

آه!... آه!... آب!... آب!... قلبم از تشنگي مي شكافد...

از خواب بيدار مي شود... دانه هاي عرق را كه در پرتو ماه مي درخشند، پاك مي كند. دو چهره در مقابل هم قرار مي گيرند... چهره ي ماه و چهره ي او.

حسين به ستارگاني كه از دوردست ترين نقاط آسمان سوسو مي زنند، به دقت مي نگرد.برقي از آن دور دستها مي جهد و نور شديدي توليد


مي كند... چشمك مي زند... مي كوشد تا اسراري را كشف كند.

نواده ي رسول خدا از بستر خويش به پا مي خيزد... وضو مي گيرد... خنكاي آب، روح او را شاداب مي سازد.

دو سوّم شب گذشته است و سكوت شبانگاهي را تنها زوزه ي سگهايي از دوردست مي شكند.

انباني را كه پر از غذا و همياني را كه در آن سكه هاي طلا و نقره است، بر دوش مي گذارد و در كوچه هاي شهر به راه مي افتد. از پيچ و خمها مي گذرد... مقابل يك منزل كه نزديك به ويراني است، توقف مي كند. نقاب چهره ي خويش را محكم مي بندد و مانند شبحي از اشباح شبانگاهي و مرموز مجسّم مي گردد.

مقداري روغن و قدري آرد مي گذارد و از روزنه اي كوچك كيسه سكه اي را مي اندازد.آنگاه كوبه ي در را به صدا در مي آورد و قبل از آنكه در باز شود به كوچه اي كه در دل سياهي غرق شده قدم گذارده و ناپديد مي شود.

از روزنه ي منزلي بزرگ، شعاع نور ساطع است... و خنده اي مستانه و به دنبال آن قهقهه هايي مي شنود. به خدا پناه مي برد و به سمت راست مي چرخد. به كاخ حاكم مدينه «وليد بن عتبة بن ابي سفيان» نزديك مي شود.

منظره ي با شكوه قصر و خانه هاي خشتي و گلين اطراف آن حكايت از ظلم فراوان در توزيع ثروتها مي كند. فقر در مقابل ثروت، تنگدستي و بيچارگي در مقابل عيّاشي و خوشگذراني...


كجايي اي رسول خدا؟!... بيا و بنگر كه آزاد شدگانت چه مي كنند؟...

در شهر تو... كجايي اي جدّ بزرگوار...؟

شب همچنان شهر را در سياهي سهمگين رمزآلود خود فرو برده است و ستارگان در پهنه ي آسمان سوسو مي زنند و ماه پشت تپه ها و بلنديها پنهان مي گردد و سياهي بر وحشت شب مي افزايد. شهر مدينه در اين شب مانند راهبه اي مي گردد كه جامه ي سياه خود را به تن كرده است. آن مرد گندمگون با چشماني برّاق و بيني بلند و كشيده در كنار نخلي كه جدش پيامبر آن را غرس كرده است مي ايستد و به ياد حديث او مي افتد كه فرموده:

«اَكْرِمُوا عَمَّتَكُمُ النَّخْلَةَ فَاِنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ ادَمَ». [1] .

نخل، گرچه كهنسال است ولي همچنان، رطب، خرما و سايه دارد. بر تنه درخت تكيه مي زند؛ گويا هر دو به يكديگر پيوند خورده اند و يكي شده اند... چشمه اي از نماز مي جوشد... كلمات آسماني در فضا چون فوّاره فوران مي كند... و حسين دو ركعت نماز مي گزارد... سپس به سوي مرقد پيامبر روانه مي گردد.

تصاوير دوران كودكي در حافظه اش هنوز برق مي زند... حسين


هفت سال اوّل عمرش را با گامهاي كوچك خود به سوي پيامبر دويده است... در دامان نبوت و گلستان وحي قرار گرفته و لبخند فرشتگان، دنياي او را پر ساخته است. تصاوير پشت سرهم مي آيند و مانند برقهاي آسماني شعله مي كشند و خاموش مي شوند.

آن مرد كه اكنون پنجاه و چند سال از عمرش مي گذرد خود را بر روي قبر مي اندازد. گرمي آغوش پيامبر را احساس مي كند. آن تربت پاك را در آغوش گرفته و آن را مي بويد... بوي عطر هوا، سينه ي او را پر مي سازد. احساس مي كند كه صورت جدّش را مي بوسد... احساس مي كند كه بر موي پرپيچ و شكن پيامبر كه چون امواج صحراست، دست مي كشد. احساس مي كند كه خود را در آغوش آدم و ابراهيم افكنده و گويا تمام هستي را در بغل گرفته است.

اي جدّ بزرگوار! آنان از من چيزي مي خواهند كه آسمان و زمين به واسطه ي آن مي شكافد. از قله ي كوه مي خواهند كه از اوج به حضيض تنزل كند. از ابرها مي خواهند كه آسمان را ترك گويند و از نخل سرافراز مي خواهند كه سر فرود آرد... آنان از حسين مي خواهند كه بيعت كند... بيعت با يزيد!...

حسين پلكهاي خسته خود را برهم مي نهد. ناگهان آبشاري از نور محمّد پديدار مي گردد. چهره اي مانند ماه شب چهارده مي درخشد؛ اطراف او فرشتگان بال مي زنند «مَثْني وَثُلاثَ وَرُباعَ». [2] .


- حبيب من اي حسين!... پدر و مادر و برادرت به سوي من شتافته اند... آنان مشتاق ديدار تو هستند. پس به سوي ما بشتاب.

- من نيازي به ماندن در اين دنيا ندارم؛ اي پدر! مرا نيز همراه خود ببر.

- شهادت! اي فرزند!... تمامي دنيا به شهادت تو احتياج دارد.

حسين عليه السلام سپيده دم از خواب بيدار مي شود. با جدّ خود وداع مي نمايد و به منزل برمي گردد. رؤيا در مقابل چشمانش مجسّم است؛ گويا به شاخه ي درخت طوبي چنگ زده است. نوري آسماني در درون او شعله مي كشد... و صدايي در سينه اش پژواك مي كند... او را به رفتن مي خواند.

رستاخيز فرارسيده است و شتران در صحرا گردنهاي خود را برافراشته اند و در انتظار تجمّع يك كاروان هستند.



پاورقي

[1] «عمه‏ي خود درخت خرما را گرامي بداريد؛ چرا که از بقيه‏ي گل آدم خلق شده است»؛ (لازم به تذکر است که اين روايت در جلد 66 بحار الانوار، ص 129 و ص 142 با اختلاف در عبارت آمده است).

[2] نساء / 3.