بازگشت

مدارك ما و مصادر نخستين


ابوحنيفه دينوري احمد بن داود بن ونند الدينوري كه وفاتش در سال 281 هجري است و خود از تلاميذ ابن سكيت كه معاصر با متوكل عباسي است مي باشد در كتاب «اخبار الطوال» گويد: عمر بن سعد راجع به نپذيرفتن امام (ع) به ابن زياد نوشت و همينكه نامه رسيد ابن زياد غضب كرد.

با جميع اصحاب خود (براي بسيج كوفه و تحريك عموم) خود از شهر خارج شده به نخيله در آمد سپس حصين بن نمير و حجار بن ابجر و شبث بن ربعي و شمر بن ذوالجوشن را روانه كرد تا ابن سعد را در كار معين و معاون باشند اما شمر بيدرنگ روانه شد ولي شبث خود را مريض معرفي كرد، ابن زياد به او گفت: آيا تمارض مي كني؟ اگر در طاعت مائي پس به جنگ دشمن ما برو. همين كه شبث اين را شنيد اقدام نموده حركت كرد، و حارث بن رويم را نيز روانه نمود.

و گويند كه ابن زياد همين كه يك تن از رجال را با سرپرستي جمعي از انبوه به قتال حسين (ع) روانه مي كرد و چون به كربلا مي رسيدند جز اندكي از آنان باقي نمي ماند؛ چه قتال با حسين را بس مكروه ميداشتند خود به خود سر مي خوردند و عقب مي كشيدند از اين رهگذر ابن زياد مجبور شد سويد بن عبدالرحمن منقري را به سركردگي خيل سواري بكوفه بازگردانيد و امر داد كه در محله ها طواف بزند هر كس را يافت كه تخلف كرده نزدش آورند. هنگام طواف زدن در قبائل كوفه ناگهان مردي را ديد كه از اهل شام و براي گرفتن ميراثي به كوفه آمده بود او را نزد ابن زياد فرستاد او هم امر داد گردنش را زدند مردم


همينكه اين را ديدند حركت كردند - انتهي [1] .

مرعبات منحصر به اين نبوده جنازه ي ميثم تمار و ده تن ياران او شايد هنوز بر سر دار بوده. دارهاي آن زمان تا چند روز سر پا مي بود جسد زيد شهيد چهار سال بر دار بود و بين صلب ميثم و ده نفر همسنگهاي او با آمدن حسين (ع) به عراق فقط ده روز فاصله بوده و عبيدالله چون مترصد آمدن حسين (ع) و انقلاب اوضاع عراق بود بهر بهانه اي مي شد دارها بر سر پا مي كرد و به وسيله دار تقليل مزاحم از خود مي كرد چه هم اشخاص نافذ را نابود مي كرد و هم زهر چشم از باقي شيعه مي گرفت.

سران ياران مسلم بن عقيل مانند (عباس بن جعده جدلي - [2] - و عبيدالله بن عمرو بن عبد العزيز بن كندي [3] و عبيدالله بن عبيدالله بن حارث بن نوفل بن عمرو بن حارث بن ربيعة بن هلال بن انس بن سعد همداني [4] كه هر يك پرچمي براي ياري مسلم بن عقيل برافراشته بودند هر يك بر چوبه ي دار يا زير دست جلاد بودند و عمدا آنها را براي تهديد و ارعاب خلق در محله خويشان و قبيله ي خودشان به خون مي كشيدند [5] .


عبدالاعلي بن يزيد كلبي عليمي از بني عليم (4) و عمارة بن صلخب ازدي، هر دو تن از شجاعان نامي شيعه و با مسلم بن عقيل بوده مقبوض شدند و از زندان، با دست بسته زير تيغ جلاد رفتند.

و دو يا سه روز بعد از شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروة ميثم تمار گرفته شد نزد عبيدالله زيادش آوردند.

و گفتند اين شخص نزد علي بن ابي طالب امتيازي بيش از ساير مردم داشت.عبيدالله گفت: چه مي گوئيد، اين عجمي!. گفتند آري عبيدالله از ميثم به نظر تحقيرآميز پرسيد: آيا خداي تو كجاست ميثم فرمود در كمينگاه ظلمه است كه يكي از آنان تو هستي. گفت: تو با عجمي بودنت آن چه مي خواهي مي گوئي، بگو ببينم صاحبت چه خبر


داده؟ كه من با تو مي كنم. فرمود: خبر داده به من كه تو مرا در ضمن ده نفر بدار ميزني و چوبه ي دار من از آن ده نفر ديگر كوتاه تر و به مطهره نزديكتر است. گفت: من خلاف آن را خواهم كرد. فرمود: چگونه خلاف آن را مي كني؟ به خدا سوگند مگر نه آن كه خبري كه او به من داده از پيغمبر (ص) و پيغمبر از جبرئيل و او از خداي عزوجل گفته. هان «!» من آن موضع را كه در آن بدار خواهم رفت مي شناسم و من اولين كسي هستم از خلق خدا، كه لجام بدهنم خواهد خورد.

از اين رهگذر عبيدالله او را حبس كرد و مختار بن ابوعبيده ثقفي را نيز با او حبس كرد. ميثم به مختار گفت: تو از دست آنها ميجهي و به خونخواهي حسين (ع) خروج خواهي كرد واين كس كه مي خواهد ترا بكشد ميكشي.


همينكه عبيدالله بن زياد خواست مختار را بكشد بريدي از يزيد رسيد، امر داده بود كه مختار را رها كنند لذا مختار را رها كرده امر داد كه ميثم را بدار بزنند همينكه بالاي خشبه ي دار درباب خانه ي عمرو بن حريث بر شد؛ عمرو بن حرث گفت: به خدا سوگند اين مرد همواره به من مي گفت كه من همسايه ي تو خواهم بود.

ميثم بنا كرد براي مردم فضائل علي (ع) و بني هاشم را حديث كردن، به ابن زياد گفتند: اين عبد شما را رسوا كرد. گفت لجام بدهن او بزنيد تا همينكه روز سوم از صلب شد با حربه طعنه اي به او زدند ميثم تكبيري گفت، سپس در آخر روز دهن و دماغ او خون شكافت و اين حادثه در عراق به سه روز قبل از مقدم حسين به عراق بود - پايان.

و رشيد هجري را كه يك تن از ممتازان اصحاب علي (ع) بود بروايت مفيد، زياد كشت ولي بروايت «شيخ كشي» عبيدالله زياد كشت. بنا به اين روايت، ابوحيان بجلي بازگو كرده «كه از «قنوا» دختر رشيد هجري پرسيدم كه مرا خبر ده از پدرت چه شنيدي؟ گفت: از پدرم شنيدم كه اميرالمؤمنين (ع) مرا خبر داد و گفت: اي رشيد!


صبر و شكيبائي تو چونست؟ هنگامي كه دعي آل اميه به سراغ تو بفرستد و دست ها و پاها و زبان ترا قطع كند. گفتم: يا اميرالمؤمنين! آيا پايان آن بهشت است؟ فرمود: اي رشيد تو با مني در دنيا و آخرت. دختر گويد به خدا سوگند زمانه گذشت و عبيدالله بن زياد، دعي بني اميه، او را طلبيد و از او خواست كه از اميرالمؤمنين (ع) تبري كند؛ از تبري ابا كرد. دعي گفت: به چگونه مرگي خبرت داده كه مي ميري؟ گفت: حبيب من خبرم داده كه تو مرا ببرائت از او مي خواني و من برائت نمي جويم پس دست ها و پاها و زبان مرا مي بري. گفت: به خدا گفته ي او را تكذيب مي كنم بعد گفت: او را به جلاد سپاريد دو دست و دو پلي او را قطع كردند و زبان او را گذاشتند. دختر گويد من اعضاء بريده (اطراف دست ها و پاها) را از زمين برچيدم و از پدر پرسيده گفتم: اي پدر! درد سختي در اين صدمه مي يابي؟ گفت: نه، اي دختر! بلكه مانند ازدحام بين مردم. يعني فشاري كه مي آورند گويد: همينكه او را بدوش برده و از قصر بيرون آورديم! مردم پيرامون او اجتماع كردند؛ فرمود: براي من صحيفه و دواتي بياوريد تا براي شما از آن چه تا قيامت پيش آيد بنويسانم. پس حجام فرستادند تا زبان او را قطع كرد و در شبش مرد (رض).

قضاياي برائت از اميرالمؤمنين بيشتر از زياد بوده و ممكنست عبيدالله هم براي ارعاب كساني را كه در قضيه ي مسلم جرمي بر ايشان سراغ نداشته به عنوان برائت از علي مواخذه مي نموده. «اين تشديدها فوق تقاضاهاي حكومت نظامي عرقي است».


باز «كشي از فضيل بن زبير روايت كرده گويد. اميرالمؤمنين (ع) روزي ببستاني از نخلستان برني بيرون رفت اصحاب با او بودند زير درخت خرمائي نشست و امر فرمود نخله اي را چيدند خرماي تازه از آن برگرفتند و پيش روي آنان نهادند رشيد گفت: چه خرماي پاكيزه اي است يا اميرالمؤمنين (ع)!»

فرمود: اي رشيد هشدار كه بر آن بدار مي روي.

رشيد گويد: من بامداد و شام نزد آن درخت آمد و رفت مي كردم و آن را آب مي دادم، تا اميرالمؤمنين (ع) درگذشت. تا روزي آمدم و ديدم سعف آن را بريده اند با خود گفتم اجل من نزديك شده. سپس روزي آمدم عريف آمد و گفت امير را اجابت كن. من آدم همين كه داخل قصر شدم ديدم آن درخت افتاده سپس روز ديگر آمدم ديدم نصف ديگر را براي ذرنوق (لوله ي آب. يا چوب چرخ چاه) ساخته اند گفتم خليل من به من دروغ نگفته. تا آنكه عريف مجددا آمد كه امير را اجابت كن همين كه رفتم و داخل قصر شدم ديدم چوبه افتاده است و ذرنوق درآن است آمدم و تيپائي به ذرنوق زدم و گفتم مرا براي تو غذايم دادند و ترا براي من رويانيدند.

سپس بر عبيدالله زيادم داخل كردند. گفت: از دروغ هاي صاحبت بگو، گفتم: به خدا من دروغ پرداز نيستم و او هم دروغ نگفته، او «ع» به من خبر داد كه تو دست ها و پاها و لسان مرا مي بري.

گفت: اين جاست كه او را تكذيب كنم دستها و پاهاي او را قطع كنيد او را بيرون ببريد همين كه او را به سوي اهل او حمل كردند شروع كرد مردم را بامور عظام (حوادث كبار) خبر دادن و همي گفت:


از من سوال كنيد اي مردم زيرا اين قوم باز از من صلبي دارند كه آن را وصول نكرده اند.

مردي بر ابن زياد وارد شده و گفت: چه كردي؟ دست و پاي او را قطع كردي و وي دارد همي بامور و حوادث كبار مردم را حديث مي كند.

گفت: او را باز آوريد، با آن كه نعش او را تا در سراي وي برده بودند پس امر كرد به قطع دست ها و پاها و زبان او و امر بصلب او داد.

اين خونريزي و سبعيت كه نعش ها از قصر با دست و پاي بريده بيرون مي بردند تشديداتي بود كه نفس ها را گرفته باشند و براي آمدن حسين (ع) خطري به آنها متوجه نشود بلكه با همه ي اينها باز كوفه مانند كشتي روي آب متلاطم بود.

شما گزارشي را كه طرماح بن عدي راجع به كثرت سپاه كه در سان پشت كوفه ديده و اطلاع آن را به امام (ع) داد بنگريد و بخبري كه مجمع بن عبدالله عائذي از وضع رشوه ي اشراف و استخدام توده بر عليه امام داد نيز مراجعه ي ثانوي نمائيد و به تحريكات شديد ابن زياد و بنخيله آمدنش براي حركت دادن قشون دقت كنيد و از طرفي ديگر صلاحيت كوفه را براي سوق جيش بنگريد و 4000 اسب هاي يدكي را بياد آريد و تهديداتي كه در نهضت مسلم بوسيله ي پرچم هاي سرخ و سفيدي كه در هر ناحيه ي محلهاي كوفه بر پا شده بود و حكومت آل اميه را تهديد مي كرد به نظر آريد از همه ي اينها وضع كوفه و جبهه ي مخالف را نيكو مي فهميد و سوء نظر نويسندگان مصري از قبيل «شيخ محمد خضري در تاريخ محاضرات امم» و ارزش معلومات تاريخي آنان را مي يابيد.

يكي از اينان مي گويد: سپاه كوفه چهار صد نفر بودند كه هشتاد نفر آنان به دست ياران حسين (ع) كشته شدند اينان غفلت كرده اند كه كوفة الجند تاب سوق جيش بيش از اين داشته و حكومت نوباوگان اميه هم


غير مرضي اهالي بود و با اقدام و نهضت حسين (ع) محبوب معظم ملت دنياي اميه متزلزل بود خاصه در كوفه كه از زمان تسليم به معاويه اين شهر پرشور همي مي نشست و برمي خاست آتشي از بغض با آل اميه در سراسر قلوب سكنه ي شانزده ميل مسافت «شهر كوفه» همي مانند ديگ آن را به جوش مي داشت.

بنابراين ابن زياد قهار از براي يزيد جوان با هزاران مطامع در آينده براي تامين حاضر و آينده ي خود از هيچ اقدامي فروگذار نكرده سپاه كوفه را حركت داد.


پاورقي

[1] ص 228 - 227 دينوري.

[2] عباس بن جعده جدلي از شيعياني بود که در کوفه با مسلم بن عقيل بيعت کرده و براي اهل بيت مخلص الولاء، بود و از مردم براي حسين (ع) بيعت مي‏گرفت. عبدالله بن خازم گويد: همين که هاني را گرفتند من (به خدا) رسول ابن‏عقيل بودم که بقصر رفتم تا مراقب پيش آمد هاني باشم که يک جا مي‏انجامد همينکه هاني را زدند و حبس کردند من سوار بر اسبم شدم و نخستين کسي بودم که در خانه به مسلم وارد شدم و خبر را ابلاغ کردم مسلم به من امر کرد که در ميان اصحابش ندا در دهم پس اجتماع نمودند و مسلم براي عباس بن جعده جدلي پرچمي به فرماندهي ربع مدينه بست و سپس به جانب قصر حرکت کرد و همين که آمدن مسلم به ابن‏زياد رسيد در قصر متحصن شد و درها را بست و همين که مردم مسلم را واگذاشتند و عباس بن جعده را محمد بن اشعث دستگير کرده به ابن‏زياد تسليم کرد او هم وي را حبس کرد و همين که مسلم کشته شد ابن‏زياد او را احضار کرد و گفت: تو عباس بن جعده هستي که ابن‏عقيل پرچمي براي تو به سر کردگي ربع مدينه بسته بود؟

گفت بلي. ابن‏زياد گفت ببريدش و گردنش را بزنيد او را بردند و گردن بزدند (رضي) بقيه از صفحه پيش (2) عبيدالله بن عمرو بن عبدالعزيز کندي، يکه سواري بود شجاع و از شيعيان کوفه است و با اميرالمؤمنين (ع) تمام مشاهدش را حاضر بوده، وي از کساني بود که با مسلم بيعت کرده و به همراه مسلم بن عوسجه دو نفري از مردم براي حسين (ع) بيعت مي‏گرفتند.

همين که مسلم بن عقيل اجتماع مردم را ديد براي مسلم بن عوسجه پرچمي به فرماندهي مذحج و اسد بست و براي عبيدالله بن عمرو بن عبد العزيز کندي پرچمي ديگر بنام ربع کنده بست و همين که مردم مسلم را واگذاردند، حصين بن نمير تميمي او را دستگير کرد و به عبيدالله بن زياد تسليم کرد وي او را حبس نمود همين که مسلم شهيد شد ابن‏زياد او را احضار کرد و پرسيد تو کيستي؟ گفت از کنده‏ام. گفت تو صاحب راية کنده و ربيعه هستي؟ گفت:بلي. گفت پس ببريدش و گردنش را بزنيد. گويد بردند و او را گردن زدند. رضي الله عنه.

[3] عبيدالله بن حارث بن نوفل بن عمرو بن حارث بن ربيعة بن هلال بن انس بن سعد همداني، درک صحبت پيمبر را کرده و با امام (ع) در صفين حضور داشته و در کوفه براي حسين (ع) از مردم بيعت مي‏گرفت و همين که مسلم نهضت کرد وي با پرچمي حمراء با او بيرون آمد و خود نيز لباس حمراء پوشيده بود بيدق را بر در سراي عمرو ابن حريث فروکوبيد. و گفت من خارج شده‏ام که عمرو را مانع شوم. زيرا ابن‏اشعث و قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي در آن شامگاهي که مسلم بسوي قصر ابن‏زياد حرکت کرد با مسلم و اصحابش قتال شديدي کردند و ياران مسلم سخت جنگيدند و همينکه مردم مسلم را واگذاردند، عبيدالله زياد امر داد که عبيدالله بن حارث را بازجويند؛ کثير بن شهاب او را دستگير و به ابن‏زياد تسليم کرد وي او را نيز با محبوسين ديگر حبس کرد و همين که مسلم کشته شد عبيدالله احضارش کرد و پرسيد تو کيستي؟جواب نداد.

گفت تو هستي که با رايت حمراء بيرون آمدي و آن را بر در سراي عمرو بن حريت فرونشاندي و با مسلم بيعت کردي و براي حسين (ع) بيعت مي‏گرفتي؟ باز ساکت ماند. ابن‏زياد گفت: او را روانه کنيد و در ميان قوم و قبيله‏اش گردن بزنيد او را بردند و گردن زدند.

[4] عبد الاعلي بن يزيد کلبي عليمي از بني‏عليم بود. شهسوار، شجاع، قاري از شيعيان و کوفي بود. او به همراه حبيب بن مظاهر اسدي از اهل کوفه براي حسين (ع) بيعت مي‏گرفت، سپس به همراه مسلم با کساني که خروج کردند خروج کرد و همينکه مردم مسلم را مخذول نمودند، کثير بن شهاب او را مقبوض داشت و به عبيدالله زياد تسليم کرد او هم وي را با ديگران حبس کرد و همين که مسلم و هاني کشته شدند ابن‏زياد او را پيش خواند و از مقصد او پرسيد: که چه کار داشتي؟ او گفت: اصلحک الله! من بيرون آمدم تا ببينم مردم چه مي‏کنند کثير بن شهاب مرا مقبوض داشت.

عبيدالله گفت: پس بايد قسم‏هاي غليظ بخوري که جز آن چه مي‏پنداري در نظر نداشته‏اي وي از قسم اباء و امتناع کرد.

ابن‏زياد گفت او را به جبانه‏ي سبيع ببريد و گردن بزنيد او را بردند و گردن زدند. رضي الله عنه.

[5] عمارة بن صلخب ازدي يکه سوار و شجاع از شيعه علي بود و با مسلم بن عقيل بيعت کرد وي همي از اهل کوفه براي حسين بيعت مي‏گرفت با مسلم براي نصرت او بيرون آمد و همينکه مردم مسلم را دست تنها گذاشتند محمد بن اشعث با جمعيت تحت السلاح بيرون آمد و آمد تا نزديک خانه‏هاي بني‏عماره ايستاد. عمارة بن صلخب مسلح بيرون آمد، مقبوض شد و او را نزد ابن‏زيادش فرستادند او را حبس کرد تا همين که مسلم شهيد شد ابن‏زياد او را احضارش کرده پرسيد: از کدام قبيله‏اي؟ گفت از ازدم گفت او را به قبيله‏اش ببريد و گردن بزنيد او را به قبيله‏ي ازد بردند و بين اجتماع قبيله گردن زدند.