بازگشت

زهير و حبيب عصر نهم برابر لشكر به نطقشان دشمن را از شورش باز مي دارند


ابومخنف مي گويد: هنگامي كه عمر سعد دل بر جنگ يك جهت كرد شمر بن ذو الجوشن (لعين) به لشگرش فرياد زد كه سواران خدائي سوار شويد مژده بهشت داريد در اين حال حسين (ع) در پيشگاه سراپرده اش نشسته به شمشيرش تكيه داده و از پينگي سرش را بالاي


زانوها گذارده و به طور (احتباء) عبا را به خود پيچيده و زانوها را در بغل گرفته ي در اين حال شمشيرش بر كمر است لشكر كه جنبيدند از هياهوي آنان خواهرش زينب نزديك آمده مي گفت. اي برادر دشمن نزديك آمد) و اين پيش آمد روز پنج شنبه نهم محرم بعد از عصر است).

البته در آن لشكركشي عصرانه، كه آفتاب رو به رفتن و وداع، ظلمت شب رو به آمدن بود، صداي هياهوي دشمن خونخوار براي زينب (ع) و هر كسي كه در ديار غريبي دستش از آسمان و زمين بريده وحشت افزا خواهد بود.

و عباس نيز پيش آمد كه برادرم، اين مردم خود را به تو رساندند حسين (ع) از جا بلند شد فرمود: عباس سوار شو (جانم به فدايت اي برادر) و نزدشان برو سبب پيش آمد نشان را بپرس، پس عباس به سرداري 20 تن از همراهان سوار شد كه از جمله ي آنها حبيب بن مظاهر و از جمله ي زهير است جلوي لشكر آمدند، آنگاه عباس از سبب اقدام پرسيد، گفتند: فرمان امير آمده به سر فرود آوردن، يا جنگ كردن و كشته به خاك افتادن، عباس فرمود: پس شتاب نكنيد تا من نزد ابي عبدالله (ع) برگردم و سخنان شما را بگويم. بنابراين لشگر ايستاده گفتند ملاقاتش كن و اطلاع بده بعد بيا و ما را ملاقات كن و گفته اش را به ما بازگو، عباس (ع) برگشته و رفت به هواي اين كه باز برگردد و ياران و همراهان برابر لشگر ايستادند، در اين موقع حبيب به زهير پيشنهاد كرده گفت: با اين مردم سخني بگو اگر بخواهي، تو و اگر تو نمي خواهي من گفتگو


كنم؟ زهير گفت تو چون آغاز كرده اي پس تو بگو، پس حبيب شروع به سخن كرده گفت: اي قوم... تا آن جا كه گفت اي قوم مبادا خون بندگان خوب خدا و پارسايان اين شهر شما كه در سحر گاهان كارشان به اجتهاد و كوشش است و همي به ذكر خدايند بگردنتان باشد اين جا عزرة بن قيس كلامش را قطع كرده و گفت اي حبيب تو هر چه مي تواني خود ستائي و تزكيه نفس مي كني. زهير در برابر آن بي ادبي به پاسخ عزره گفت: خدايش او را تزكيه كرده و هدايت نموده بدون شك، بدون شبهه. اي عزره از خدا بترس و از غضب خدا به پرهيز اين را بدان كه من از ناصحين تو هستم حقيقت را بي لفافه چون خيرخواه توام به تو مي گويم: اي عزره تو را به خدا مبادا از آنان باشي كه بر كشتن نفوس پاك بي گناه معين شوي و يار كجروان و ياور گمراهان باشي.



مكن كاري كه بر پا سنگت آيو

جهان با اين فراخي تنگت آيو



چو فردا نومه خونون نومه خونند

ترا از نومه خوندن ننگت آيو



(بابا طاهر عريان).

عزره گفت اي زهير تو پيش از اين (بعقيده ي ما)از شيعيان اين خانواده نبودي تو طرفدار عثمان بودي و بس.

زهير گفت: از اين ايستگاهم آيا پي نميبري كه من از ايشانم اكنون كه اين مذاكره شد آگاه باش به خدا قسم من هرگز نامه و نوشته اي براي او و به سوي او ننگاشتم هرگز فرستاده نزد او نفرستاده ام. هرگز بياري كردنش وعده اي ندارم و لكين من و او را فقط راه بهم پيوست و وقتي ديدمش به واسطه او به ياد پيغمبر خدا افتادم، و آن


مكان و منزلتي كه پيش پيغمبر (ص) دارد به خاطر آوردم و شناسا و بينا بودم كه از دشمنانش و از حزب شما (كه نامه فرستاده و دعوتش كرده ايد) چه بر سرش خواهد آمد از اين رو تصميم من اين شد كه ياريش كنم و در حزبش داخل باشم، جانم را فداي جانش قرار دهم تا حقوق خدا و رسولش (ص) را كه شما ضايع گذاشته تضييع كرديد حفظ كنم. راوي مي گويد صحبت كه به اين جا رسيد عباس برگشته و رو به ما آمد و از آنان مهلت يك شبه خواست. لشكر در اين باره با هم گفتگو كردند بعد رضا داده و برگشتند [1] .


پاورقي

[1] فقال له زهير، ان الله قد زکاها و هداها فاتق الله يا عزرة، فاني لک من الناصحين انشدک الله يا عزرة ان تکون ممن يعين الضلال علي قتل النفوس الزکية فقال عزرة يا زهير ما کنت عندنا من شيعة هذا البيت، انما کنت عثمانيا، قال افلا تستدل بموقفي هذا علي اني منهم اما و الله، ما کنت اليه کتابا قط، و لا ارسلت اليه رسولا قط و لا وعدته نصرتي قط، و لکن الطريق جمع بيني و بينه، فلما رأيته ذکرت به رسول الله (ص) و مکانه منه و عرفت ما يقدم عليه من عدوه و حزبکم، فرأيت ان انصره و ان اکون في حزبه و ان اجعل نفسي دون نفسه، حفظا لما ضيعتم من حق الله و حق رسوله.