بازگشت

حماسه ي عجيب از امام


امام (ع): آيا اين نصيحتي است كه بگمانت از تو داريم اي پسر حر؟ عبيدالله: آري قسم به خدائي كه فوق آن چيزي نيست.

امام (ع) مي خواهم من در برابر به تو نصيحتي بي پرده بگويم چنانچه توئي پرده سخن گفتي.

به اين نصيحت هر كس گوش بدهد مو بر بدنش برمي خيزد، اين حماسه ي شديد از آن كلمه زشتي بود كه آن مردك به گوش امام گفت، گفت فرار كن با آن كه در حريم برازندگي آزادگان به ويژه امام چون حسين (ع) نبايد كلمه فرار پيش بيايد. مرگ بگو و خاري اين كار مگو. اين جا از اين حماسه كه به صورت نصيحت گفته شد. عبيدالله بيدار شد دريافت بد فهميده. نفهميده كه اما از آمدن و استعانت دستگيري او را در نظر دارد نه نجات خود را. براي جبران بي ادبي خود، خود را جمع آوري كرده و به نصيحت امام گوش فرا مي دهد.

امام (ع) اگر مي خواهي فرياد ياري خواهي و داد كشيدن ما را نه بشنوي و نه ببيني و نه مشاهده كني يا نه بانگ ما راونه صداي لشكر دشمن را ببيني و بشنوي، اين كار را بكن براي اين كه هر كس ناله ي بي كسي (واعيه ي) ما را بشنود و ما را ياري نكند به خدا قسم خداي او را سرنگون در آتش جهنم خواهد انداخت.

گفت و ساكت شد آن سخن حماسه را بيشتر كرد و خواست عبيدالله تو دهني خورد. اثر اين سخن بعد از ده روز او را آتش زده مي سوزاند.


از اين مذاكره رو به رو امام غمنده برمي گردد.

بعد از آن امام (ع) با همان وضع لباس (بالا پوشش جبه ي خز و كسا و قلنسوه گلگون) با آن دو رفيق باوفا حجاج بن مسروق و يزيد بن مغفل (كه البته هم آزرده اند و هم شرمنده و هم مملو از خشمند و اطفال خود كه به گردش بودند از پيش آن مردك بيرون آمدند. [1] .


عبيدالله گويد من براي مشايعت و بدرقه ي حسين (ع) برپا خواستم ديدگان را براي ديدار محاسن عزيزش باز برگردانده گفتم. آن چه مي بينم خضاب است يا سياهي مو؟ آيا امام (ع) در جواب اين پرسش بيجا چه بايد بگويد؟ آيا اين گونه برخوردها انسان را درهم نمي شكند آيا اين پيش آمدها موي سياه را سفيد نمي كند؟


بعد از پدرش علي (ع) در اين بيست سال زمان حكومت معاويه صدها بلكه هزارها از اين قبيل پيش آمدها داشت مثل آواره گي پيروانش از وطن چون عمرو بن حمق كه از كوفه فراري بود و خرابي خانمان شيعه چون خانه حجر بن عدئي كه بعد از خرابي آن و كشتن حجر از ترس معاويه


و زياد نمي توانستند آن را بسازند تا زمان مختار كه از خرابي خانه همين عبيدالله جعفي مختار او را ساخت و مانند مداخله معاويه در خاندان برادرش حضرت مجتبي (ع) و مسموم كردن او به وسيله محرم هاي خانوادگي و از قبيل منابر و مجامع


اسلامي آن روز و... كه روزانه از طرف دشمن يا دوست براي او پيش مي آمد و به خود او برخورد داشت يا بناحيه ي حق يا خلق با ملاحظه اين كه در نظر اين زمره ي افراد يعني انبياء و اولياء (ع) خلق وابسته ي بحقند آنان در پاسباني اينان بيقرارند. - نيز در آن بحبوحه گرفتاري كنوني آيا براي امام (ع)


حوصله ي اين رسيدگي ها بازمانده ولكن از جواب هم چاره اي نيست چون سكوت او خاطر همراهان و بستگانش را بيشتر مي شكند زيرا گمان مي كنند تأثر خاطر امام (ع) زبانش را از حركت بازداشته.... بعلاوه رفع اشتباهي راجع به قدر و


قيمت زندگاني دنيا از آن مُدرك مي شد كه گمان نكند زندگاني و ماندن در دنياي آن روز آنقدر ارزش دارد كه انسان از خداي خود مضايقه اش كند...- زندگي آش دهن سوزي نيست.



پاورقي

[1] از دو جا مي‏توان حکم داد که اين قضيه را در خصوص آمدن امام (ع) به خيمه‏ي اين شخص نبايد تصديق کرد، شرح حال خود عبيدالله مي‏فهماند که گفتار عبيدالله راجع به آمدن حسين (ع) به منزل او بي‏اصل بوده و امام (ع) به منزل او قدم نگذاشته و اگر هم گذاشته به اين صورت نبوده.

نخست. يکي آن که از ساختمان دماغ اين گونه آدم که طموحي (اشرافي است) لاف و گزاف بسيار تراوش مي‏کند خصوصا دروغي را که به نظر خود سبب افتخار و مباهات خود مي‏دانند و به لوازم مثبته‏ي آن که در نظر دارند گول مي‏خورند و لوازم خفيه‏ي آن را در نظر نمي گيرند: چنانکه روحيه‏ي مردم سرمايه پرست (مانند يهودي‏ها) هر دروغ را در راه تحصيل مال روا مي‏دارند بلکه واجب مي‏شمرند همچنان روح مردمان اشرافي تهيه خوش نامي و آوازه را براي خود از هر نفي و اثبات و آشنائي و متارکه واجب مي‏شمرند و اگر از راه صدق فراهم نشود از راه دروغ به آن مي‏پردازند و اصول مثبته را تماما در اين باره مراعات مي‏دارند و حجت مي‏دانند.

ساختمان دماغي چنين شخص مغرور هوشيار را خبر مي‏کند که او يک نفر شيفته و دلباخته شرف بوده، مانند عمرو بن معديگرب پهلوان عرب صاحب شمشير معروف (صمصامه) که به دروغ فتح و فيروزي‏هائي براي خود اثبات مي‏کرد از جمله شبي در روشنائي مهتاب پهلوي چند نفر نشسته سخن مي‏گفتند يکي از آنها را نمي‏شناخت گفت من يک تنه قبيله‏اي را غارت کردم جنگجوهاي آنها را شکست دادم در آن جا سنگستاني بود پيش از طلوع آفتاب به آن سنگ‏ها چند برگه لباس پوشاندم و به سر سنگها بسان عمامه‏اي گذاشتم و نيزه‏هائي به آنها بستم که از دور به نظر قبيله مي‏آمد که سواراني‏اند و نيزه به دست دارند بعد خودم پيش رفتم و چنين و چنان حمله کردم و کشتم و زدم و بستم و غارت کردم. آنها فرار کردند و کشته‏ها داند از جمله فلان کس آنها کشته شد: او اتفاقا همان کس را گفت که در پهلو نشسته بود يکي در بين گفت: اي عمرو کشته‏ي تو اکنون سخنت را مي‏شنود عمرو دريافت که قافيه را باخته گفت ما را به حال خود وابگذار ما از اين مذاکره‏ها نظر داريم جوانان ما دلير شوند. اين مردک مدمغ هم از سخنان خودش تراوش مي‏کند که اين گفتارش سر بهوا است. او خود گفت اسب خاصه‏ي من است که هر مورد فرار کرده‏ام به وسيله اين اسب بوده. کسي که فرارها براي خود ياد دارد و به زبان مي‏آورد از ننگ دروغ يا گناه آن نمي‏هراسد و حميت دماغي ندارد و درباره حميت دماغ خود نيز دروغ مي‏گويد او غلط کرده که دماغ من زير بار نمي‏رود - او هر چه را سر بلندي خود مي‏داند از گفتنش باک ندارد او انديشه مي‏کرد براي خود بزرگي‏هائي اثبات مي‏کند از اين که حسين (ع) ابن‏فاطمه (ع) که به يزيد و معاويه بلکه بفلک سر فرود نمي‏آورد خودش به پاي خودش به خميه‏ي من بالتماس ياري من آمد يعني ياري من چنان و چنان بود.

او اگر بالحقيقه دماغ بلندي يعني همت بلندي داشت زير بار اين نامردي نمي‏رفت که کسي به سايه‏ي چادر او برود آن هم با اطفال خود و حمايت نکشد، معلوم است مرد با حميت مقدورش نيست که در اين گونه مواقع از جان مضايقه کند و حمايت نکند نه جان در غيرتمند، نه آب در غربال، نه مال در کف آزادگان، نه صبر در دل عاشق، نخواهد ماند. و اگر مضايقه کرد و حمايت نکرد مقدورش نيست که بعدها آن را بازگويد از سر افکندگي خود به کسي فرصت دهد که مذاکره اين گونه بي‏حميتي را به گوشش بکند و اتفاقا قضيه قصر را به اين جور تنها خودش نقل مي‏کرده و از هيچ کس جز خودش اين طور سر سخن بلند نشده. و بعدا باز مي‏بينم به عبيدالله زياد هم دروغ گفت. زيرا بعد از قضيه‏ي طف که اشراف کوفه يکان يکان از نظر عبيدالله مي‏گذشتند ابن‏زياد وقتي رسيدگي کرد عبيدالله جعفي را نديد بعد از چند روز ديگر او هم آمد ابن‏زياد گفت. کجا بودي که دير آمدي؟ اي پسر حر. گفت: بيمار بودم. گفت: قلبت مريض بود يا بدنت گفت: اما قلبم که مريض نبود اما بدنم که مريض بود خدا عافيت داد. اين سخن را با گفتگوي ديگري با ابن‏زياد کرده و از آن مجلس فرار کرد. معلوم ميشود که هم فرار و هم دروغ بر او آسان بوده چنانکه قسمت اعظم عمر را در سر گردنه‏ها و راه‏ها به چپاول و يغما و غارت مي‏گذرانده است. چنين کس مستبعد است راست بگويد که امام (ع) به منزل او آمده. اگر چه رفتن امام (ع) به منزل مجرمي و رفتن عيسي مسيح (ع) به منزل گمرکچي و نيز به منزل زن بد نام مستبعد نيست و عذر آن همانست که عيسي (ع) گفت در پاسخ آن کس که به او گفت تو و حواريون چرا به مهماني به منزل زن معروفه‏اي رفتي؟ گفت طبيب مي‏يابد گاهي به منزل مريض برود. ولي از اين جهت ما آن را مستبعد مي‏دانيم که راوي آن مانند عبيدالله جعفي باشد. اينگونه مردم هر نقلي را که به آن متفرد باشند و منقولاتي را که شاهدي براي آنها در کار نباشد نقل کنند. آن خبر را بايد تجزيه کرد هر قسمت را که به سر فرازي خود مي‏گويند. دروغ دانست و هر قسمت را که بوي خود پسندي و خود بيني در آن اصلا نيست تصديق کرد و هر قسمت را که بين بين است در آن توقف و در صحبت و بطلان آن به مأخذي ديگر بايد رجوع کرد - «ديگر اين که» از طريق صادق مصدق اين قضيه قصر به جور ديگر ضبط شده. امالي صدوق از حضرت امام جعفر صادق (ع) که قضيه قصر را نقل مي‏کند ضبط شده. امالي صدوق از حضرت امام جعفر صادق (ع) که قضيه قصر را نقل مي‏کند فقط پيغام و جوابي است آن هم طرز پيغام و جواب آن تفاوت دارد با آن چه خود عبيدالله گفته و افزوده‏هاي عبيدالله را که از آن جمله رفتن حسين است به خيمه گاه او معلوم مي‏کند صورت نقل امالي اينست.

حسين (ع) وقتي که بقطقطانيه پياده شد (موضعي است بالاي قادسيه در راه کسي که از کوفه به شام مي‏رود و از آن بعين تمر کوچ مي‏کند) نظر کرد به سرا پرده‏اي که زده بود فرمود اين سرا پرده مال کيست؟ گفتند مال عبيدالله حر جعيفي است «صحيح آن عبيد الله حر جعفي است» امام (ع) کس نزد او فرستاد و فرمود اي مرد متعبن تو بسي گناهکار و خطا کاري. خداي با عزت و جلال تو را به کردار و رفتاري که تا حال بر آن بودي حتما مؤاخذه خواهد کرد مگر آن که با چنين رفتار در همين ساعت به خدا بازگشت کرده توبه کني و مرا ياري دهي تا جد من پيش خدا شفيع تو باشد! او گفت اي زاده‏ي رسول خدا (ص) به خدا قسم اگر ياريت مي‏کردم اولين کشته‏ي جلو روي تو بودم وليکن اين اسب منست آن را از من به تقديمي بگير. به خدا قسم هيچ نشده که بر آن سوار شده باشم براي مقصودي و به آن نرسيده باشم و هيچ کس به دنبال من و تعقيب من نبوده که قصد سوء به من داشته مگر آن که به وسيله‏ي آن نجات يافته‏ام. من آن را تقديم مي‏کنم تو آن را بگير. امام (ع) باعراض روي خود را از او گردانده فرمود: ما را نيازي نباشد نه به تو و نه به اسب تو (ما کنت متخذ المضلين عضدا) من نمي‏خواهم براي تقويت بازوي خود گمراهان را بازو قرار دهم و ياور بگيرم وليکن تو فرار کن. نه به سود ما باش و نه به زيان. زيرا هر کس بانگ فرياد ما اهل بيت را بشنود و ما را اجابت نکند خداي برو او را در آتش جهنم خواهد انداخت. باري سابقه‏ي سوء اين مرد و لا حقه آن زياد و در برابر آن اندکي بزرگي يا بزرگواري و آثار و مأثر حسنات از او سراغ نداريم به جز اشعاري که از سوز مي‏سروده و به فوت سعادت خود حسرت مي‏خورد (طبري) از ابومخنف و او از عبدالرحمن بن جندب ازدي روايت کرده که عبيدالله زياد بعد از کشته شدن حسين (ع) اشراف کوفه را سرکشي مي‏کرد و عبيدالله حر جعفي را نديد بعد از چند روز به ديدن ابن‏زياد آمد و بر او داخل شد او به طور مؤاخذه گفت اي پسر حر کجا بودي؟ گفت بيمار بودم گفت بيمار دل يا بيمار تن، پاسخ گفت اما دلم که بيمار نبود و اما بدنم که بوده خداي به منت خود عافيت داده. ابن‏زياد گفت دروغ مي‏گوئي وليکن تو با دشمن ما بودي. گفت اگر با دشمن شما بودم جا و مکان من ديده مي‏شد. نمي‏شد مکان مانند مني پوشيده بماند. ابن‏زياد گفت: اين جا باش مي‏گويد، ابن‏زياد اندکي از او غفلت کرد او هم بيرون آمده بالاي زين سوار شد ابن‏زياد گفت پسر حر کجا رفت؟ گفتند: همين ساعت بيرون رفت گفت: ويرا بياوريد پاسبانان در پي او رفتند گفتند: امير تو را احضار کرده او سر اسب را گرداند و نهيب به اسب داد. و گفت پيغام مرا به او برسانيد که من بدلخواه هرگز نزد او نخواهم آمد اين را گفت و بيرون آمد و به منزل احمر بن زياد طائي رفت اصحاب او به دور او در آن منزل گرد آمدند سپس از کوفه به عنوان خروج بيرون آمد به قصد مدائن حرکت کرد اما راه را کج کرده به سمت کربلاء و مخصوصا بکربلاء براي نظاره‏ي خوابگاه ابد و قتلگاه آن رادمردان آمد و نظري عميق به آرامگاه آنان مي‏کرد و آمرزش مي‏خواست، خودش و همراهانش از روي غبطه و سوز آمرزش خواستند، دوازده فرسخ راه خود را دور کرد، براي آن که رغبت خود را به امام (ع) و نفرت خود را از دشمن بدرقه‏ي راه شهيدان آن کوي کند، و سپس به مدائن رفت و در آن جا منزل گزيد، در اثر سر خوردن از عبيدالله زياد و بازماندن از کاروان شهداء و نپذيرفتن دعوت سيدالشهداء از سوز دل اين اشعار را مي‏خواند و مي‏ديد اکنون که کاوران آنها رفت ميسور او نيست ديگر بگرد قافله آنان برسد:



1- يقول امير غادر و اين غادر

الا کنت قاتلت الشهيد ابن‏فاطمه‏



2- فيا ندمي ان لا اکون نصرته

الا کل نفس لا تسدد نادمه‏



3- و نفسي علي خذلانه و اعتزاله

و بيعه هذ الناکث العهد لائمة



4- و اني علي ان لم اکن من حماثه

لذو حسرة اما ان تفارق لازمه‏



5- سقي الله الرواح الذين تأزروا

علي نصره سقيا من الغيث دائمة



6- وقفت علي اطلالهم و محالهم

فکاد الحشاء ينفض و العين ساجمة



7- لعمري لقد کانوا سراعا الي الوغي

مصالنت في الهيجا حماة خضارمة



8- تأسوا علي نصر بن بنت نبيهم

باسيافهم اساد غيل ضراغمة



9- فان يقتلوا في کل نفس بقية

علي الارض قد اضحت لذالک و اجمة



10- و ما ان راي الرائون افضل منهم

لدي الموت سادات و زهر قما قمة



11- ايقتلهم ظلما و يرجو و دادنا

فدع خطة ليس لنا بملائمة



12- لعمزي لقد راغمتمنونا بقتلهم

فکم ناقم منا عليکم و ناقمة



13- اهم مرارا ان اسير بجحفل

الي فئة زاغت عن الحق ظالمة



14- فکفوا و الا زرتکم في کتائب

اشد عليکم من زحوف الديالمة



ترجمه

1- به من، اميري کجرو، مکار، حيله‏گر مي‏گويد چرا نبودي که با پسر فاطمه شهيد بجنگي.

2- در صورتي که من خود را بر تنها گذاردن و کناره گيري از او و بر بيعت کردن با اين غدار پيمان شکن ملامت و سرزنش مي‏کنم.

3- من پشيمانم (و پشيماني را از هر جاي ديگر وام مي‏کنم) که چرا مردي نبودم ياريش کنم (هان) آگاه باشيد که هر کس کار پخته معقول را از دست بدهد پشيمانيها خواهد کشيد.

4- راستي من بر اين که از ياوران و نگهبانان او نشدم در آتش حسرتي هستيم که دامنگير جدائي ناپذير است و به هر جا که روم دست از گريبانم برنمي‏دارد.

5- خداي از باران رحمت آن ارواح مکرم را که در ياري او هر کدام پشتيبان يکديگر شدند سيراب کند.

6- بر سر منزل ويران و آرامگاهشان ايستادم از يک طرف آتش دل هر چه در دل دارم بر باد مي‏دهد و از طرفي ديگر از چشم آب روانست.

7- به جانم قسم مرداني بودند براي جنگ شتابان، رو به جنگ سر از پا نمي‏شناختند، شجاعاني در ميدان مانند شمشير برهنه، حمايت کش، نگهبان، بزرگ منش، بزرگوار....

8- درياري پسر دختر پيغمبر خود با تيغ بران از شيران خشمگين بيشه و جنگل پيروي کردند.

9- بکيفر خون يک يک آنان را اگر هر چه بروي زمين باقي مانده بکشند مانند آفتاب روشن؛ واضح است که ناچيز بوده.

10- بيننده‏گان برتر يا مانند آنان را نتوانند يافت، در پيشگاه مرگ که همه کس خوار و زبون است اين بزرگان مانند گل خندان و بزرگوار بودند.

(چو گل بخون جگر غرقه باش و خندان باش)

11- او به جور و ستم بناحق آنان را بکشد و باز توقع آشتي و دوستي با ما داشته باشد. برو اين خطه را واگذار که با ما سازگار نيست.

12- به جان خودم سوگند بکشتن آنان را سر افکنده و بيني ما را به خاک ماليديد، از ما (مردان و زنان) بسيار بر شما خشمگين بوده و همگي در آرزوي انتقاميم.

13- چندين بار تصميم گرفته‏ام که با سواران جنگجوي خود بر سر اين از خدا برگشتگان ستمگر بتازم.

14- دست از من بداريد و گرنه با چندين سپاه که نيروي آنها از نيروي لشکر ديلم براي شما سخت‏تر است بديدار شما خواهم آمد.

اشعار اسف‏آميز ديگري نيز در اين خصوص از او رسيده. که بعد از جدا شدن از امام (ع) از اسف دست بروي دست ميزد و مي‏گفت که چه به سر خود آوردم؟

گفتند: بعد از ملاقات در قصر بني‏مقاتل او از قصر بيرون شد و به سر منزليکه در کنار فرات داشت آمد و حسين (ع) نيز رو به کربلاء آمد و آن چه بايد و نبايد به او و ياورانش برسد رسيد،اين حر بعد از اين فاجعه از کربلا ميگذشت گذرش به کشتگان آنها افتاد. چون خود را بر سر کشته‏ي آنها ديد سخت گريست. براي حسين (ع) و ياوران که به همراهش گشته شدند مرثيه‏ي زير را خواند بالبديهه نوحه سرائي کرده قريحه‏اش انشاء مي‏کرد و مي‏خواند:



1- فيا لک حسرة ما دمت حيا

تردد بين صدري و التراقي‏



2- حسين جين يطلب نصر مثلي

علي اهل العداوة و الشقاق‏



3- حسين حيث يطلب بذل نصري

علي اهل الضلالة و النفاق‏



غداة يقول لي بالقصر قولا

اتترکنا و تزمع بالفراق‏



4- و لو اني اواسيه بنفسي

لنلت کرامة يوم التلاقي‏



5- مع ابن‏المصطفي نفسي فداه

فولي ثم ودع بانطلاق‏



6- فلو فلق التهلف قلب حي

لهم اليوم قلبي بانفلاق‏



7- لقد فاز الاولي نصروا حسينا

و خاب الاخرون ذووا النفاق‏



1- خدا به فرياد رسد. از اين کوه کوه جوش و حسرت که تا زنده هستم ميان سينه و گلوي من آمد و رفت دارد.

2- محبوب جهان حسين (ع) زماني رسيد که ياري مرا خواست تا در برابر مردم ستم پيشه‏ي از خدا بي‏خبر ياور او باشم.

3- در بامدادي که در قصر به من مي‏گفت آيا ما را رها مي‏کني و تصميم به فراق گرفته‏اي؟

4- راستي اگر من جان خود را از او دريغ نمي‏داشته و با او به ميان نهاده بودم گرامي بودم و در روز ديدار بسر افرازي مي‏رسيدم.

5- همراه زاده‏ي مصطفي که جانم بقربانش باد مي‏زيستم ولي او به ناچار از ما رو گرداند و راه خود را پيش گرفته و وداع کرده روان شد.

6- اگر آتش افسوس قلب زنده‏اي را شکافته بود ناچار امروز قلب من مي‏شکافت و از هم مي‏پاشيد.

7- آنانکه حسين (ع) را ياري کردند راستي کامياب گشتند ديگران که دو دل و منافق بودند محروم شدند، از اين اشعار به ويژه شعر سوم تا اندازه‏اي معلوم مي‏شود که حسين (ع) به ديدار او نرفته و يا آن که حضرت او را احضار کرده بود آري مي‏توان گفت تا از بني‏اميه دل تنگ بوده به حقيقت اين تأسفات را داشته.

شيخ جعفر بن محمد بن نما: در شرح الثار که در احوال مختار دارد مي‏گويد عبيدالله بن حر بن مجمع بن خزيم جعفي از اشراف کوفه بود. حسين (ع) در قدم خود به کربلا او را به ياري طلبيد ولي او همراهي نکرد سپس بي‏اندازه پشيمان شده نزديک بود جان بدهد و سکته کند و مي‏گفت، فيا لک حسرة ما دمت حياه - بعد از ذکر اشعار گذشته مي‏گويد: اشعار مشهور زير هم از او ذکر شده.



1- يبيت النشاوي من امية نوما

و بالطف قتلي ما ينام حميمها



2- و ما ضيع الاسلام الا قبيلة

تامر نو کاها و دام نعيمها



3- واضحت قناة الدين في کف ظالم

اذا اعوج منها جانب لا يقيمها



4- فاقسمت لا تنفک نفسي حزينة

و عيني تبکي لا يجف سجوسها



5- حياتي او تلقي امية خزية

يذل لها حتي الممات قرومها



1- مستهاي بني‏اميه شب تا به صبح در خواب‏اند. و در طف فرات کشتگاني هستند که خويشان آنان خواب ندارند.

2- ضايع نکرد اسلام را جز قبيله‏اي که بچه‏هاي خام ناپخته آنها آمر و فرمانفرما هستند و در نعمت مداوم به سر مي‏برند.

3- روزگار پرچم دين به جائي رسيده که ستمگري آن را به دست گرفته و هر گاه کجي در کنار و پهلوي آن رخ دهد آن را استوار نمي‏کند.

4- من سوگند خورده‏ام که جانم پيوسته قرين اندوه باشد و همواره چشم گريان بوده تا زنده‏ام از گريه نايستد.

5- مگر آن که بني‏اميه برسوائي رسيده. سران آنها تا دم مرگ در ذلت و خواري بوده باشند.

گويا آن اشعار نخستين را در آن منزل احمر طائي که بود يا منزل عبيدالله برادر مالک اشتر مي‏گفته و در همان کوفه اشعارش به گوش ابن‏زياد رسيده بود که فرستاده او را احضار کرد ولي او سوار شد و گريخت نخست پيش از هر چيز و هر کار ببدرقه همت شهيدان رفت در تربت آنان بوي وفا شنيد عقب افتادگي خود را احساس نمود. از ذلت خود و باقيماندگان در زير پنجه‏ي ستمگران عزت آنان را به چشم خود مجسم ديد (من اراد الحيات عاش ذليلا) ولي به هر حال سر خوردنش از عبيدالله ابن زياد موجب اين تاثرات و احساس و سبب عصبانيت او گرديد و اگر هم از ناجوانمردي خود در وهله ياري خواستن ابوعبدالله (ع) پشيمان شده، اندک آتش در دل خود احساس مي‏کرد تا بابن‏زياد بر نخورده بود خاکستر بروي آن مي‏پاشيد مطامع و هوا و آرزو را تسليت خود قرار مي‏داد. سر خوردن از ابن‏زياد مانند باد سختي آن خاکستر را عقب زد. مطامع و انتظارات و آرزوهاي او که رشته‏اش گسيخته شد و خيال آنها عقب رفت باد بزخم او خورد مانند مردم هوشيار اندکي به هوش آمد ولي به خود آمدن او مادامي بود که اهريمن هوا و مطامع از او بکنار رفته و آرزوها و انتظارات از او دست بازداشته بودند. در اين زمان اندک مانند هوشيارها که به اختيار خود هستند. مي‏انديشيده بي‏ارجي خود و ارجمندي شهيدان کوي حسين را از خاطر مي‏گذرانده. انديشه‏هاي خود را بروز مي‏داده به نغمه‏ي شعر اندکي از غصه‏هاي خود مي‏کاسته است بنابر روايت ربيع بن انس مي‏گفت: به قول امير: تا وقتي که اين اشعار بابن زياد رسيده در پي او فرستاد و لکن او به اسب خود نشست و از شر ابن‏زياد نجات يافت. معلوم است اين لاف و گزاف که مي‏گفت: اهم مرارا از مغز و دماغ يک نفر دروغگو ميتراود. مرد حقيقت چنين لاف و گزاف نمي‏زند و اگر به اظهار آن ناچار شد از کردار آن نمي‏گريزد و بکوهستان‏ها به راهزني و يغماگري نمي‏پردازد ولي او گريخت و از مدائن هم گريخت و به کوهستان مدائن (کوه‏هاي بختياري در اطراف اهواز) رفت ممکن است که کوهستان کرمانشاه (قرمنسين) بحدود کنگاور که بعدا مسکن راه‏زنان عرب شده بود آمده باشد. تا يزيد زنده بود آن جا بود بعد از مرگ يزيد که انقلاب عراقين شروع شد و شيعه شورش کرده به خونخواهي برخواستند او هم به کوفه آمده خود را جزو آنها کرد و به مختار پيوست ولي بعد به دنبال دماغ پرباد خود رفت، خلاصه آن که بعد از قضيه کربلاء تا از بني‏اميه رنجش داشته بچندين صورت تاثرات خود را اظهار مي‏داشته. مي‏گفته: بيرق دين کج شده. باقيماندگان کربلاء خواب ندارند. تا بني‏اميه را خوار و زبون نکنند آرام نخواهند گرفت. وليکن هنگامي که نوبت خونخواهي رسيده و مختار و ابراهيم اشتر به جنگ عبيدالله زياد مي‏رفتند از آنها به صورت نازيبائي کناره‏گيري کرد (ابن‏نما مي‏گويد) به مختار گرويد و به همراه اين اشتر براي جنگ با عبيدالله بن زياد شتافت ابن‏اشتر همراهي او را خوش نداشت به مختار گفت من از اين مرد هراس دارم مبادا در موقع نياز با من کجروي کند مختار گفت به او نيکي کن. چشمش را به مال پر کن. مي‏گويد ابراهيم بيرون آمد با هشت هزار تن. و عبيدالله جعفي هم به همراه او بود تا ابراهيم با اردوي خود در جزيره بتکريت پياده شد. فرمان جمع‏آوري خراج را داده خراج را گرفت و بين لشکر توزيع و پراکنده کرد پنج هزار درهم براي عبيدالله جعفي فرستاد او از اين جهت به خشم رفته گفت: تو براي خود ده هزار درهم برگرفتي و براي من پنج هزار فرستاده‏اي با آن که پدر من (حر) از پدر تو (مالک) پست‏تر نبود ابراهيم سوگند ياد کرد که افزون از او برنداشته و هر چه را هم براي خود برداشته بود براي او فرستاد ولي او راضي نشد. و بر مختار خروج کرد و پيمان را شکسته به يغما و غارت دهات کوفه پرداخت قريه‏هائي را تاراج کرد کارمنداني را کشت مالهاي مردم را گرفت مختار فرستاد کسان او را اسير کردند زن او را حبس کردند بعد او با دويست سوار به زندان مختار تاخته زن خود را از زندان بيرون برد و فرار کرد سپس مختار فرستاد در برابر خرابي‏هائي که کرده بود خانه او را ويران کردند از مصالح آن خانه‏ي حجر بن عدي کندي را که زياد بن ابيه خراب کرده بود ساخت (ابن‏نما) مي‏گويد: بمعصب پيوسته و بعد به شام رفت و از مروان لشکري براي امنيت عراق و تسليم و گرفتن عراق. خواست که به او خدمتي کند با چهار هزار سوار روانه عراق شد نزديک موصل رسيد خودش پيشاپيش لشکر مي‏آمد و از لشکر جدا افتاده به پلي رسيد که آب نهر آن زياد و مردمان کشاورز در آن حدود مشغول زراعت بودند پاي اسبش به پل رفت خودش در آب غلطيد مردم کارگر آمدند وضع لباس و زين و برگ او را ديدند به عوض اينکه او را از آب بيرون بکشند با بيل او را کشتند و پيکر او را به آب دادند لباس و زين و برگ اسب او را بردند با چنين وضعي عمر او به پايان رسيد. اين همان کسي است که به حسين (ع) گفت دماغ من حاضر نيست خونم به هدر رود (احمد بن داود) دينوري که از اصحاب عسگري (ع) است در کتاب اخبار الطوال خود مي‏گويد: عبيدالله از پيش ابن‏زياد غضبناک و خشمگين به سرزمين جبل رفت و مشتي از مردمان گرسنه‏ي بينواي کوفه به دنبال او افتادند در مدائن پياده شده گفت اگر مي‏توانستم که رو و رخسار ابن‏زياد را نبينم قطعا چنين ميکردم بعد از آن راجع به ابن‏زياد چندين مرتبه نوبه بنوبه با مختار بن ابوعبيده ثقفي و با مصعب بن زبير مراجعه مي‏کرد تا آنکه عبيدالله زياد از کوفه و بصره گريخت مختار والي کوفه شد نامه‏اي به عبيدالله حر جعفي نوشت که در ناحيه (جبل) کوهستان بود و راهزني کرده بيغما و غارت مي‏پرداخت. به او نوشت تو فقط خشمگيني براي حسين (ع) که به نام او خروج کرد بيرون رفتي ما نيز از کساني هستيم که براي آن شهيد خشمگين هستيم ما الحق يکباره از همه کارها دست کشيده‏ايم که او را خونخواهي کرده خون او را بگيريم بيا و ما را در اين اقدام ياري ده ليکن عبيدالله جعفي او را به اين کار اجابت نکرده چون مختار عهده‏دار تنظيمات و تأمين آن حوزه‏هائي بود که او مشغول چپاول آنها بود لذا مختار به قصد خراب کردن خانه که او در کوفه داشت سوار شده آن خانه را ويران کرد فرمان داد زن او را (ام‏سلمه) دختر عمرو جعفي. در زندان حبس کردند هر چه او در آن منزل داشت جميعا بيغما رفت. متصدي اين کارها (عمرو پسر سعيد بن قيس همداني) بود اين خبر به عبيدالله جعفي رسيد او هم به قصد تاراج (ماهين) که مزرعه عمرو بن سعيد بود حرکت کرد و آن را به غارت داد. اغنام و احشام آن را برد زراعت آن را سوزانيده شعري گفت:



1- و ما ترک الکذاب من جل مالنا

و لا المرء من همدان غير شريد



2- افي الحق ان يحتاج مالي کلها

و تأمن عندي ضيعة ابن‏سعيد



1- مختار دروغگو از تمام دارائي من چيزي باقي نگذارد، نه مختار و نه آن مرد همدان به من چيزي باقي نگذاشت که پراکنده نکرد.

2- آيا سزاوار است که تمام دارائي من از بيخ کنده و بر باد رود، و مزرعه ابن‏سعد نزد من آسوده باشد.

پسر حر جعفي سپس براي استخلاص زنش از زندان از پهلوانان و ياران خود يکصد سوار برگزيد چون محشر تميمي و دلهم بن زياد مرادي و احمر بن دلهم طائي که از جمله‏ي آنها بودند. به همراه خود آنها را برداشت و بقيه‏ي ياوران خود را در ماهين به جا گذاشته روبه کوفه به راه افتاد تا شبانه به جسر کوفه رسيد فرمان داد نگهداران پل را کتب بستند چندنفري از همراهان خود را موکل آنها ساخت سپس از پل عبور کرده داخل کوفه شد (ابوعمره کيسان) که سر کرده پاسبانان شب بود به او برخورد داد زد کي هستي؟ گفتند ما از ياران عبدالله کامل هستيم به پيش امير مختار مي‏خواهيم برويم او هم ناچار اذن عبور داد و گفت برويد در حفظ خدا. آنها گذشته دنبال کار خود رفتند تا خود را به زندان رساندند درب زندان را شکستند هر چه و هر کس در بند بود بيرون آمد. ام‏سلمه را به اسب خود نشاند چهل نفر بر او موکل کرد و او را پيشاپيش روانه نمود. خود به دنبال مي‏رفت خبر مختار رسيد او هم راشد را که مولائي بجيله باشد با سه هزار نفر فرستاد و ابوعمره هم از ناحيه بجيله با هزار نفر بسراغشان آمد عبد الله کامل هم از ناحيه‏ي نخع با هزار نفر بقصد آنها بيرون آمدند آنها را احاطه کردند ولي عبيد الله جعفي آنها را مي‏شکافت و مي‏رفت از پشت بام‏هاي کوفه او و ياران او سنگباران مي‏شدند تا از جسر عبور کرد در صورتي که يک صد نفر از اصحاب مختار کشته شده بود ولي از همراهان او جز چهار نفر کشته نشده عبيد الله به سير خود ادامه داده تا (به بانقيا) رسيدند آن جا پياده شده زخمهاي خود را بستند اسب‏هاي زير پا را خوراک و آب داده سوار شدند. گره‏ي زخمهاي خود را بازنکردند تا (بسورا) رسيدند در آن جا راحت کردند بعد از آن به راه افتادند تا به مدائن رسيدند سپس خود را در ماهين بياران خود رسانده در آن جا اقامت کرد تا در کوفه مختار کشته شد. سپس ميان او و مصعب بن زبير جنگها و زد و خوردهاي زياد واقع گشت بعد به هواي عبدالملک مروان به شام رفت وبه او گفت من فقط آمده‏ام نزد تو که لشکري به همراه من روانه کني به جنگ مصعب بن زبير بروم عبدالملک هم او را گرامي داشت اموال زيادي به او داد، به او گفت تو برو من البته دسته دسته لشکر براي تو انتخاب کرده و مي‏فرستم تا صد هزار سوار تو را مدد مي‏دهم. ابن حر با عده‏اي راه را آمد تا در نزديک انبار پياده شد و همراهان از او براي داخل شدن بکوفه اذن خواستند و رفتند اين خبر بعبيد الله بن عباس سلمي رسيد او فرصت را غنيمت شمرده از حارث بن عبدالله که در کوفه جانشين مصعب بود خواهش سپاهي کرد و به او آگهي داد که همراهان عبيدالله جعفي از دور او پراکنده شده‏اند. او هم او را با يکصد سوار از (بني‏قيس) براي اين کار حرکت داد. او پانصد سوار هم از خود و قبيله خود مدد گرفته به سراغ او رفت تا به او بر خورد کردند. او را به همراهي ده نفر از يارانش يافتند همراهان او صلاح او را بفرار دانستند او نپذيرفت و با آنها جنگيد تا ياران او زخمي شدند آنها را اذن فرار داد و خودش با آنها بالاي جسر جنگيد و از آنها مردان بسياري را کشت تا به پل رسيد خواست عبور کند آنها هم ناچار شدند به يک نفر (نبطي) گفتند اين مرد فراري را اميرالمؤمنين يعني عبدالملک مي‏خواهد و اگر از دست رفت تمام شما را مي‏کشيم يک نفر نبط پر قوت نيرومند به او آويخت دو بازوي عبيدالله جعفي را محکم گرفت و در اين حال زخمهاي او خون مي‏پراند و بهر حال آن يک گرفت و ديگران با پاروهاي قايق او را زدند وقتي که ابن‏حر ديد که معبر نزديک بقيسيه رسيده به آن مردي که او را گرفته بود چسبيد با هم تلاش کردند تا هر دو به آب افتادند و غرق شدند.

آري اين همان کسي است که به همراه پسر پيغمبر نخواست جان فشاني کند و خود از پشت اسب بکاخي از بهشت فرود آيد، تا نامش در دفتر فداکارني که در جهان براي دين و آئين جان خود را فدا کرده‏اند ثبت شود و آرامگاهش زيارتگاه بزرگان جهان شود. به حقيقت هر گاه سعادت و اقبال روي آورد و انسان با آغوش باز آن را نپذيرفت ادبار جايگير اقبال خواهد شد و عاقبت از راه آب به دست مشتي دهقان بينوا با بيل و چوب بکوخي مي‏رود که شايسته اوست.



قدر وقت ار نشاسد دل و کاري نکند

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم‏



(نگاهي ديگر بسابقه و لا حقه او)

در کتاب لصوص (راهزنان عرب) ابوسعيد سکري بسند مخصوص از ابومخنف لوط بن يحيي بن سعيد ازدي حديث مي‏کند - که از سرگذشت‏هاي عبيدالله بن حر جعفي اين بود که در جنگ قادسيه به همراه دو تن خال خود زهير و مرئد پسران قيس بن مشجعه حاضر بودند او خود مردي بود شجاع زير بار اطاعت امراء نمي‏رفت بعد به معاويه پيوست معاويه او را گرامي داشت ولي با اصحاب خود سر و سري داشته آمد و رفتي به نوبت مي‏کرد اين خبر به معاويه رسيد کسي به سراغ او فرستاده او را طلبيد وقتي به معاويه وارد شد معاويه گفت: پسر حر اين جماعت چيست؟ که بر در خانه‏ات باجتماع مي‏آيند به پاسخ گفت اينها پيرهن تن من هستند من آنها را نگاهداري مي‏کنم و به آنها خود را اگر جور و ستمي از اميرالمؤمنين ببينم نگاهدارم معاويه گفت اي پسر حر شايد به ياد ميهن و بلاد خود افتاده‏اي و دلت بسوي علي بن ابي‏طالب (ع) مايل گشته عبيدالله گفت اگر گمان مي‏بري که جان و دل من به سوي بلادم و به علي بن ابي‏طالب راغب شده، سر مي‏کشد، به جا است و الحق من به اين آرزو سزاوارم و راستي براي من زشت است که با تو بوده و بلاد خود را ترک گويم اما اين که راجع به علي بن ابي‏طالب مذاکره کردي تو خود درست مي‏داني که او بر حق است و تو بر باطلي عمرو عاص در سخن مداخله کرده گفت. دروغ گفتي اي پسر حر و گناهي آوردي. عبيد الله گفت خير، تو دروغگوتر از مني. سپس عبيد الله خشم آلود بيرون آمد با پنجاه سوار رو به کوفه کوچ کرد تمام آن روز را در راه بود و راه مي‏پيمود تا هنگام غروب بساخلوهاي معاويه رسيد او را از رفتن جلوگيري کردند او هم به آنها حمله کرد چند نفر از آنها را کشت و باقي گريختند. اسب‏هاي آنها را با هر چه نياز داشت برداشته راه خود را پيش گرفت به هيچ قريه و دهي از قريه‏هاي شام نمي‏گذشت که آن را يغما نميکرد تا وارد کوفه شد. پيشترها زني در کوفه داشت که کسان آن زن او را از او گرفته و به عکرمه شوهر داده بودند دختري هم براي عکرمه زائيده بود عبيد الله جعفي پيش اميرالمؤمنين (ع) دادخواهي کرد علي (ع) به او فرمود اي پسر حر توئي که با دشمن ما بر ما تاخت و تاز مي‏کني او پاسخ داد اگر بالحقيقه قضيه اين بود البته جاي پاي من آشکارا است. يا گفت مي‏شد آشکار کرد و هراس و بيمي از عدالت تو در ميان نبود. به هر حال راجع به زنش دادخواهي پيش امام (ع) آورده امام هم زن را از او دانسته بوي حکم داد عبيدالله با آن زن به سر مي‏برد و از امور کشوري و لشگري علي بن ابي‏طالب برکنار بود تا حضرت را شهيد کردند، بود تا عبيدالله زياد والي شده مرگ معاويه فرا رسيد و يزيد بسلطنت نشسته تازه به دولت رسيد و شد آن چه نبايد بشود (شيخ عبد القادر بن عمر بغدادي) در کتاب خزانة الادب خود گويد ابومخنف گفته هنگامي که عبيدالله زياد مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را کشت و گفتگو در کوفه پيچيد که حسين (ع) تصميم کوفه را دارد عبيدالله جعفي براي کناره‏گيري از خون حسين (ع) و کساني که از خانواده و يارانش به همراه او خواهد بود از کوفه خارج شده در قصر بني‏مقاتل موقتا براي اين که در خط سير حسين (ع) از مکه به کوفه نباشد منزل گرفت، (بدليل آن گه کربلاء و قصر در شمال کوفه است ولي قصر يک منزل بيش از کربلاء بوده و حسين (ع) از قصر سحرگاهان سوار شده نزديک بظهر کربلا رسيد و راه مکه به کوفه از جنوب است) ماديان و اسب‏هاي نجيب عربي را با خود داشت و گروهي يار و ياور همراه او بودند. عبيدالله جعفي از اقامت کوفه استفاده‏اي که کرد اين بود که در شماره‏ي محدثين کوفه در آمد و يک نسخه از احاديث اميرالمؤمنين (ع) ضبط کرد (نجاشي) ابوالعباس در کتاب رجال خود گويد. عبيدالله حر جعفي بکه سوار و بي‏باک و شاعر است نسخه‏ي از گفته‏هاي اميرالمؤمنين (ع) دارد که از آن روايت مي‏کند. (بخاري) هم اين مطلب را ذکر کرده و گفته. اسمعيل بن جعفر بن ابي‏حفصه از سليمان ابن يسار از عبيدالله روايت کرده و نيز شريک از عمر بن حبيب از عبيدالله روايت کرده حديث او در عداد کوفيين است ابوالعباس مي‏گويد: شريک از جابر بن عبدالله حديث کرد او از عمرو بن حريث او از عبيدالله حر جعفي که از حسين بن علي (ع) راجع بخضابش پرسيدم امام (ع) فرمود آگاه باش چنان نيست که شما مي‏پنداريد يعني سياهي مو نيست فقط حنا و رنگ است.