بازگشت

امام براي مذاكرات روبرو در قصر


حسين (ع) سلام كرده در سراپرده ي عبيدالله وارد شد عبيدالله از جا پريده به تجليل استقبال كرد دو دست و پاي حضرت را بوسيد در صدر مجلس جا باز كرده و امام را آورده در بالا نشاند. چشم به شمايل حسين (ع) دوخته كه بعدها مي گفت: داخل شد، مويش سياه، حسنش


بي نظير، مهابتش كم مانند، و قدري هم به همراهان و بچه هايش چشم دوخته كه مي گويد: بر كسي آن قدر رقت نكردمي كه دلم براي او سوخت كه بچه هايش را به گردش ديدم.

از كجا شروع به سخن مي كند.

امام (ع) زبان به سخن گشوده «لابد حضار مجلس همه متوجه سخن بوده اند» حمد خداي را كرده ثنا خواني زيادي فرمود سپس فرمود: اي پسر حر اهل شهر شما «اين شهر» به من نوشته و خبر داده بودند كه همه به ياري من انفاق دارند و نامه ها فرستادند كه تصميم قطعي بياري من گرفته اند و از من درخواست كرده بودند كه من بر آنها وارد شوم اينك من آمده ام ولي اكنون كار بدانسان كه نوشته بودند نيست، و به آن قراري كه خيال مي كردند پابرجا نيستند حالا من تو را به ياري خويش «كه خود ما كسان پيغمبريم» دعوت مي كنم كه اگر حق ما به ما واگذار شود خداي را ستايش مي كنيم و مي پذيريم و اگر ما را از حق خود بازدارند و بار ستم بدوش ما افتاد، باز تو در راه گرفتن حق از ياوران ما بوده اي [1] .


عبيدالله به پاسخ شروع كرد مثل اين كه از فقره ي آخر كه دعوت بود نخواست صريحا پاسخ بگويد و از جواب قسمت اول خواست جواب دعوت را هم ضمنا گفته باشد.

عبيدالله: اي پسر پيغمبر اگر در شهر كوفه براي شما پيرو و ياوري بود كه به همراه شما جنگ كنند بي شبهه شدت من از همه ي اصحابش در اينكار بيشتر بود ليكن من خودم ديدم شيعيان كوفه ات از هراس شمشير بني اميه از خانه هاي خود كناره گيري كرده بودند [2] .

مي خواست بگويد كسي نداري و شايد هم اشاره باشد به اين كه آنان كه تو را دعوت كرده اند گريزانند آن ها چه كردند كه من بكنم.

روايت ديگر در اين گفتگو يا دنباله ي سخن [3] .

امام (ع): اي پسر حر تو چه مانع داري كه با من و به همراه من


بيرون بيائي؟«يعني كوفه به هر حال است باشد» عبيدالله به پاسخ مي گويد: اگر من مي خواستم كه با يكي از اين دو فرقه باشم البته به همراه تو بوده و در ميانه اصحاب تو درباره ي دشمن از همه شديدتر بودم اما دوست دارم كه مرا معاف داري از اين كه با تو بيرون بيايم وليكن اين اسب هاي من مهيا و آماده است و راه شناسهائي از همراهان من هستند و نيز اين باد پاي بلند پرواز «اسب خاصه ي» منست كه به خدا سوگند براي طلب هر چيز بر آن سوار بوده ام جز اين هرگز پيش نيامده كه به مطلبم رسيده ام و نيز هر كس در تعقيب و دنبال من بر آمده من با اين اسب خود را رهانده ام. كس به گرد من نرسيده جز اين هرگز نبوده و نشده است. سوار آن شو بلكه خود را به پناهگاه خود برساني. و من برايت ضامن عيالاتت خواهم بود تا آنان را به تو برسانم يا در راه نگهداري آنان خودم و همراهانم تا نفر آخر پيش از آنكه دست كسي به آنها برسد بميريم. و من «شما مي دانيد» هر گاه داخل امري شوم كسي ضامن من نمي شود [4] .


اين جواب را گفته و ساكت شد، يا منتظر پاسخ بود.


پاورقي

[1] ثم قال يا بن الحر. ان اهل مصرکم هذا کتبوا الي و اخبروني انهم مجمعون علي نصرتي و سئلوني القدوم البهم و قدمت و ليس الامر علي ما زعموا و انا ادعوک الي نصرتا اهل البيت فان اوتينا حقنا حمدنا الله تعالي علي ذلک و قبلناه و ان منعنا حقنا و رکبنا الظلم کنت من اعواني علي طلب الحق.

[2] فقال عبيدالله يا بن رسول الله لو کان لک في الکوفة شيعة و انصار يقاتلون معک لکنت من اشدهم علي ذالک و لکني رايت شيعتک بالکوفه و قد فارقوا منازلهم خوفا من سيوف بني‏اميه.

[3] فقال الحسين (ع) يابن الحر ما يمنعک ان تخرج معي فقال ابن‏الحر لو کنت کائنا مع احد الفريقين لکنت معک. ثم کنت من اشد اصحابک علي عدوک فانا احب ان تعفيني من الخروج معک و لکن هذه خيل لي معدة و ادلاء من اصحابي و هذه فرسي المحلقه فو الله ما طلبت عليها شيئا قط الا ادرکته و لا طلبني احد الا فته فارکبها حتي تلحق بمامنک و انا لک ضمين لعيالاتک حتي اؤديهم اليک او اموت و اصحابي عن آخرهم دونهم و انا کما تعلم اذا دخلت في امر لم يضمني فيه احد.

[4] قال الحسين (ع) افهذه نصيحة لنا منک يا بن الحر. قال نعم و الله الذي لا شيئي فوقه. فقال له الحسين اني سانصح لک کما نصحت لي ان استطعت ان لا تسمع صراخنا و لا تشهد و اعيتنا فافعل فو الله لا يسمع و اعيتنا احد ثم لا ينصرنا الا اکبه الله في نار جهنم. ثم خرج السحين ع من عنده و عليه جبة خز و کساء و قلنسوة موردة و معه صاحباه (الحجاج و يزيد) و حوله صبيانه فقمت مشيعا له و اعدت النظر الي لحيته فقلت اسواد ما اراه ام‏خضاب فقال (ع) يا بن الحر عجل علي الشيب فعرفت انه خضاب فودعته.