بازگشت

حجاج بن مسروق جعفي


ترجمه اش تا مكه آمدنش - باذانش امام (ع) نماز مي خواند- از امام (ع) به سفارت بقصر بني مقاتل مي رود - شمايل امام (ع) در قصر - امام قدم زنان و پياده به قصر مي رود - مذاكرات امام (ع) با عبيدالله جعفي - خاتمه حجاج و سرفرازي او.

1- حجاج بن مسروق بن جعف بن سعد العشيره مذحجي جعفي اين پرآوازه حجاج بن مسروق از شيعه بوده. در كوفه از اصحاب اميرالمؤمنين (ع) گشت (يعني دولت صحبت و ملاقات علي (ع) در كوفه برايش دست داد) وقتي كه سبط دويم او حسين (ع) از مدينه بيرون آمد و به مكه نزول فرمود او هم از كوفه براي ديدار حضرت او (ع) رو به مكه بيرون آمد و پس از ورود به مكه و ديدار امام (ع) خود را همراه او كرد و همواره مؤذن امام (ع) بود در پنج وقت نماز


2- باذانش امام نماز مي خواند

در اين سفر كه حجاج شهيد به همراه امام (ع) به كوفه برمي گشت «ابومحنف» در برخورد اول امام (ع) با لشكر مبهم كوفه ذكر كرده لشكر از دور هويدا شد، سراپرده امام (ع) را در بيابان زدند، لشكر آمدند (حر است با هزار سوار) در آن گرماي ظهر مقابل امام ايستادند امام (ع) با همه همراهان با عمامه و شمشيرهاي بسته و آويخته جلوي خرگاه برابر اين لشكر ايستادند، بعد امام امر فرمود آبشان بدهند وقتي كه ازآب دادن فارغ شدند و وقت نماز رسيد امام (ع) بحجاج بن مسروق امر فرمود كه اذان بگويد اذان گفت در بين اذان و اقامه امام با پيراهن و شلوار و عبا و نعلين براي نماز از چادر بيرون آمده خطبه اي خواند لشكر در جواب به سكوت گذراندند. وقت اقامه رسيد به مؤذن فرمود اقامه بگو اقامه را گفت نماز را به جماعت خواندند لشكر حر با خود حر اقتداء بحضرت (ع) كردند.

3- بسفارت از امام به قصر مي رود

صاحب خزانه الادب الكبري [1] گفته: وقتي كه حسين (ع) وارد قصر بني مقاتل شد در آن جا نزول كرد.

(قصر بني مقاتل بعد از ذي حسم و تقريبا يك منزل پيش از كربلا است و اين قضيه كه ذكر خواهد شد بعد از برخورد با حر و محاصره ي امام است، همه ي منازل بين راه را قافله امام (ع) بار نمي انداختند بلكه غالبا دو منزل يكي مي آمدند ولي يكي از منازلي كه فرود آمدند و شب تا نيمه در آن جا اقامت كردند همين قصر است) گفته: وقتي كه حسين (ع) وارد قصر بني مقاتل شد در آن جا نزول كرد.

(قصر بني مقاتل بعد از ذي حسم و تقريبا يك منزل پيش از كربلا است اين قضيه كه ذكر خواهد شد بعد از برخورد با حر ومحاصره ي امام است، همه ي منازل بين راه را قافله امام (ع) بار نمي انداختند بلكه غالبا دو منزل يكي مي آمدند ولي يكي از منازلي كه فرود آمدند و شب تا نيمه در آن جا اقامت كردند همين قصر است).


حسين (ع) ناگهان ديد سراپرده ي در قصر زده اند و اسبي بر در سراپرده بسته اند و نيزه ي به زمين استوار است امام (ع) پرسيد؟

اين سراپرده از كيست؟ گفتند از عبيدالله بن حر جفعي. فرمان داد كه او را دعوت كنيد پيش من -، براي اين كار از همراهان اصحاب مردي كه اسمش حجاج بن مسروق جعفي بود با يزيد بن مغفل جعفي تعيين شد. پس حسين (ع) حجاج بن مسروق را با يزيد بن مغفل به سفارت پيش او فرستاد اين دو نفر رو به سراپرده ي او روان شدند پيش آمده وارد شدند، و بر او سلام كردند عبيدالله پرسيد [2] اي پسر مسروق چه در عقب داري؟ حجاج فرمود هان. حضرت ابي عبدالله تو را دعوت فرموده اين ابي عبدالله است اي پسر حر.

اهل قصر از اين كاروان تازه واردي كه از سمت حجاز آمده انتظار خبر مهمي دارند به ويژه با اوضاع دگرگون شهر كوفه بلكه كليه ي عراقين و مراقبت سپاه كوفه از اين كاروان معلوم است انقلاب عراقين در اثر انتظار آمدن حسين است و اينك نماينده ي اين كاروان رسيده بنا بر اين مقدمات، خبري كه آورده تازه و بااهميت است.

خبر تازه ام اينست كه خدا يك كرامت و بزرگي را به طور هديه


برايت فرستاده اگر قبول كني يا اگر استقبال كني و رد نكني (دولتي كه از جاي دور خداي بفرستد دولتست، دولت آنست كه بي خون دل آيد بكنار) اين حسين بن علي (ع) است «يعني امير اين كاروان تازه وارد» تو را به ياري خود دعوت مي كند اگر در ركاب او جنگ كني اجر خواهي برد«يعني اگر فتح پيش آمد آبرو، حق، رتبه و هر خواسته ي ديگري در برابر هست» و اگر كشته شوي در حضورش به شهادت رسيده اي.

عبيدالله مي گويد: انا لله و انا اليه راجعون [3] و الله اي حجاج من از كوفه كه بيرون آمده ام فقط از ترس آن كه مبادا حسين (ع) داخل شود و من در كوفه باشم و ياريش نكنم. براي آن كه در كوفه براي حسين (ع) يار و پيروي كه منحرف به دنيا نشده باشد ديگر باقي نمانده است مگر آن كس كه خدا از لغزش نگاهداشته است [4] من انحراف شيعه و دست تنهائي او از ناحيه ي پيروانش كه او را بي كس گذاشته اند، از كوفه كناره گرفتم، دانستم كه او به كشتن خواهد رفت و من به ياري او قادر نيستم.


اين مذاكره اي است كه با حجاج از ضمير خود در ميان مي نهد ولي حجاج راجع به دعوت ديدار ابي عبدالله شايد منتظر نتيجه ي بهتري باشد به اعتبار آن كه اين گونه خيالهاي پيشين ممكن است در پيش آمد تازه. بگردد اگر چه از دهن سردش بوي بيوفائي مي آمد، دهن گشوده راجع به ديدار گفت. بنابراين من خواهان ديدار او نيستم. بخدا قسم مايل نيستم نه من او را ببينم و نه او مرا ببيند.

دنباله ي پاسخ با روايت ديگر در پاسخ:

حجاج شايد در حيرت رفته كه اين مطالب را آيا به امام (ع) به همين جور كه جريان يافته مي بايد گفت يا نه؟! در فكر است اين پاسخ را چگونه برساند عبيدالله از قيافه حجاج فهميد كه او در حيرت است خود جواب را براي ابلاغ خلاصه كرد و گفت: [5] .

به حسين (ع) از من اين پيغام را برسانيد كه چيزي كه مرا وادار كرده از كوفه بيرون بيايم آن هنگام كه خبر شدم تو خيال كوفه داري جز كناره گيري از خون تو فرار از خون كسان خانواده ات امري نبود. نخواستم در خون تو و كسان خانواده ات آلوده و گرفتار شوم. و نخواستم ديگري را در صدمه ي تو كمك كرده باشم من با خود گفتم اگر با او جنگ كنم اين


جنگ هم بر من ناگوار و سخت و هم پيش خدا كار بزرگي است و اگر به همراهي او جنگ كنم و خود را در ركاب او به كشتن ندهم به او ارجي ننهاده ام، و من مردي هستم كه حميت دماغم [6] بيش از اين است كه دشمن مرا بي ثمر بكشد و خونم هدر رود. زيرا حسين (ع) در كوفه ياوري و پيروي كه به وسيله ي آن بتواند جنگ كند ندارد. برگرد پيش او و خبردارش كن.


پاورقي

[1] شيخ عبد القادر بن عمر بغدادي.

[2] ثم قال ما ورائک يا بن مسروق فقال و روائي يا بن الحر. ان الله قد اهدي اليک کرامة ان قبلتها. فقال و ما تلک الکرامه؟ فقال هذا الحسين بن علي (ع) يدعوک الي نصره فان قاتلت بين يديه اجرت و ان قتلت بين يديه استشهدت.

(نفس المهموم ص 104).

[3] و الله يا حجاج ما خرجت من الکوفه الا مخافة ان يدخلها الحسين و انا فيها و لا انصره لانه ليس في الکوفه شيعه و لا انصار الا ما لو الي الدنيا الا من عصم الله منهم فارجع اليه فاخبره بذالک.

[4] قال الدينوري: قال عبيدالله و الله ما خرجت من الکوفه الا لکثرة من رايته خرج لمحاربته و خذلان شيعته فعلمت انه مقتول و لا اقدر علي نصر فلست احب ان يراني و لا اراه.

[5] ابلغا الحسين (ع) انه انما دعاني الي الخروج من الکوفه حين بلغني انک تريدها فرار من دمک و دماء اهل بيتک و لئلا اعين عليک و قلت ان فاتلته کان علي کبيرا و وعد الله عظيما و ان قاتلت معه و لم اقتل بين يديه کنت قد ضيعته و انا رجل احمي انفا من ان امکن عدوي فيقتلني ضيعة و الحسين ليس له ناصر بالکوفه و لا شيعة يقاتل بهم.

[6] مراد از دماغ در اين جا مغز است نه بيني و مراد از حميت غيرت است، يعني فکر من نمي‏تواند اين را تحمل کند و نفس من زير اين بار نمي‏رود، شأن خود را اجل از اين مي‏دانم که بي‏ثمر کشته شوم.