بازگشت

امتحان و آزمايش


و چون ربودن اين اعتقاد (اگر صورت بگيرد و هر جا صورت بگيرد) البته بعلل مرموزي است.

بنابراين امتحاني از آنان بايد به وسيله ي همان علل و عوامل تعريه بعمل آورد، اگر توانستند از امتحان بيرون آيند آنها را بتاج افتخار متوج يا تاج را به آنان مفتخر مي داريم.


و «يقين و اعتقاد» باآن كه «بضاعتي» است (در نهاد انسان) نهفته ولي با اين وصف قابل ربودن است و مقدمتا بايد دانست كه جدا شدن آراء و عقايد از عقل يا بناچاري است يا باختيار.

آراء فاسد (خود به خود) خواهد رفت،(هر گاه خداوند آن به خطاء خود پي برد)، اما «رأي سديد» تنها (باضطرار) از عقل بكنار ميرود، به طور كلي مردم چيزهاي نيكو را بدون اختيار كنار مي نهند و اما چيزهاي ردي را به اختيار و رغبت خود كنار مي گذارند.

پشت پا زدن به عقايد و كنار گذاشتن آراء كه باضطرار صورت مي يابد 1) يا به سرقت عقيده است 2) يا بافسون آن 3) يا به زور و تو سري زدن بعقيده، انجام مي گيرد.

سرقت عقيده: در مورد آنان است كه به واسطه ي تبليغات دشمن و عوامل ضلال و مغلطه كاري يقين خود را گم كرده، يا به واسطه ي مرور زمان وقت به آنان خيانت كرده كه يقين خود را فراموش كرده اند،

2- و منظور از افسون شدگان: كسانيند كه شادي وسرور آنها را از خود بي خود كرده يا مخاوت رأي و عزيمت آنان را از هم بگسليده زيرا هر چيزي كه ما را مي فريبد توان گفت: ما را افسون كرده است.

3- و مقصود از تو سري زدن به عقيده رنج بيماري ها است كه زور آور شود و رأي و مزاج را تغيير دهد.

پس (بنابراين) افضل حكام را كه خود را اقناع كرده اند كه


بر آنان حفظ آئين و انتخاب مصلحت افضل براي دولت واجب است، از آغاز نوباوگي آنان را تحت مراقبت مي گيريم و كارهائي براي امتحان مي كنيم، يعني اولا اعمالي كه عادتا مردم را «سحر» مي كند و آنها را بنسيان مي كشاند بر آنان مي گماريم سپس عده اي از آنان را كه كمال مطلوبشان بر عوامل گمراهي غلبه كند و يادشان بر اسباب نسيان چيره آيد براي حكومت انتخاب مي كنيم؛ و كساني كه اين طور نباشند آنان را دور مي افكنيم، و ثانيا آنها را به انواع لذات و مخاوف فريبنده دلربا امتحان مي كنيم و از آنان مراقبت مي كنيم كه چگونه در آن تصرف مي كنند؟ و از سراب پر امواج آن خودداري مي نمايند؟ و ثالثا آنان را بدردها و بيماري ها و شكنجه ها امتحان مي كنيم و براي آن كه نمايش صفات آنها را ببينيم مراقبتي از آنان مي كنيم كه از اين دريا چگونه بيرون مي آيند.

سخن كوتاه چنانكه كره اسبها را مخصوصا در معرض ضجه و صيحه در مي آورند كه جبن آنها را معلوم كنند و ترس آنها را بريزند همين طور جوانان منتخب را بايد به چيزهاي وحشت زا و سپس به چيزهاي شادي خيز امتحان كنيم (و باز امتحان كنيم)(نه مختصر بلكه چون امتحان زر به آذر) تا ببينيم آيا پشت آنها در هر حال محكم است و دجالهاي ماجراجو در آنان تاثير نمي كند تا زيركي آنان را به حسن اداره خود و حفظ هدف خود دريابيم و از هر حادثه اي برهاني به دست آوريم كه نظم و اعتدال خود را هيچ گاه از دست نمي دهند و به تمام قوه كوشش دارند كه بزرگترين خدمتگذار براي خود و دولت باشند، سپس آن


كساني را كه در نوباوگي و جواني و كهولت از امتحان گذشته و بارها از بوته امتحان سالم به در آمده اند به حكومت و مديريت بر مي گزينيم و آنان را در حيات و ممات و زندگي و مردگي گرامي مي داريم و بزرگترين امتيازات را در مراسم جنازه و ذكريات بعد از مرگ به آنان مي بخشيم و آنها را در «جزيره ي ابرار» دفن مي كنيم.

اينك براي تطبيق مدينه فاضله به طرف «شهيدان اين كوي» برگرديم:

اين گزيدگان در بيست سال معاويه بدوره ي پرانقلاب خونين خطر خيزي گرفتار بودند كه «تبليغات معاويه و غارتگري و سرقت عقيده اش» از يك طرف «و سحر و افسون ها» و «نيرنگهاي وي» از ديگر سو و «دماغ سوختگي خود» از ناحيه ي ديگر همي بر آنان هجوم مي آورد.

معاويه براي سرقت رأي آنان در منبرها «ناطقيني مزدور» و «محدثيني مزور» و جاعل تهيه كرده بود كه در آن روزگار كه «اخبار» «حكم مطلق» بجاي هر حجت و برهان ميبود اخبار موضوعه اي را جعل مي كردند و براي سرقت شيعيان آل علي عليه السلام بسان راهزن سر راه آنها مي گذاشتند و به قوت و حجت مرد مرا غافلگير مي نمودند و رأي مي نمودند و رأي آنها را از آنها مي گرفتند.

و نيز طول زمان جهانداري «معاويه» بيست سال مي بود كه از جهت مرور زمان فرصتي براي فراموشي و از ياد بردن خاطرات مردم يافت، بنگريد با آن كه اين دسته از كاركنان او 20 سال بر سر اين مردان عزيز مسلط بودند آنها از اين طلسم نيكو بيرون آمدند. كلمه ي طلسم مغلوب


مسلط است، يعني همان رشته اي كه از طرف فاعل زورگو مسلط خوانده مي شود از طرف ستمديده ي منفعل طلسمي ديده مي شود، و نيز از سحر آميزي كارهاي معاويه غافل مباشيد، معاويه بعسل و نخودهاي زرين ذائقه ها را شيرين مي كرد و بمنصبها و رشوه ها وسايل شادماني و عوامل مسرت را ايجاد مي نمود؛ بطوري كه مردم از ياد زن و فرزند خود مي رفتند.

قضيه ي عبدالله سلام كه به وعده ي كابين بستن دختر موهوم خود با وي او عيال نجيب جميل را (ارينب) طلاق داد نمونه اي از افسون هاي لذات است، و نيز تهديدات و مخاوفي بوسيله ي نامه ها و گماشتگان خود داشت بسي مؤثر كه براي مضمحل كردن رأي و عقيده ي مردم بهجوم هراسها و ترس ها مردم را افسون مي كرد، اين دو گونه عوامل او دائما در كار و به كار گري خود هر پهلواني را از پا مي افكند و عامل سومي در كار بود فشار درد و شكنجه در اين بيست سال بر پيروان حق بسختي هجوم داشت، چنانكه از افتتاح بيانيه «سليمان بن صرد» رئيس خون خواهان امام (ع) در انجمن توبه كاران و توبه شان اين قضيه ي روشن مي شود كه گفت:

فاني و الله لخائف ان لا يكون أخرنا الي هذا لدهر الذي نكدت فيه المعيشة و عظمت فيه الرزية و شمل فيه الجور أولي الفضل من هذه الشيعة لما هو خير.

اين خطبه بسي قطيعات شور افزا و آتشين دارد كه ما براي اختصار از آن مي گذريم و با آن كه هر يك از اين اضداد ايمان براي


خاموش كردن نور رأي اگر چه مختصرش باشد كافي است اين گزيدگان در رأي سديد و يقين به آئين چنان صلابتي نمايش دادند كه با تسلط عوامل سه گانه واستمرار فعاليت آنها در 20 سال از آراء خود نايستاده بلكه از انجام وظيفه و عمل بمقتضي آن درنگي نكردند.

«تلك احدي المعجزات» [1] .

بانوئي از شيعه از قبيله همدان به نام «سوده» به معاويه گفت: يا معاويه!: ان الله مسائلك أمرنا و ما افترض عليك فينا و لا يزال يقدم علينا من قبلك من يسمو بمكانك و يبطش بقوة سلطانك فيحصدنا حصد السنبل و يدوسنا دوس الحر مل يسومنا الخسف. هذا بسر بن ارطاة قدم. علينا فقتل رجالنا و أخذ أموالنا و لو لا الطاعة لكان فينا عز و منعة فان عزلته عنا شكر ناك و الا كفر ناك.

فقال معاوية: اياي تهد دين يا سودة! لقد هممت أن أحملك علي قتب أشرس فأردك اليه فينفذ فيك حكمه. فأطرقت سودة ثم قالت:



صلي الاله علي جسم تضمنه

قبر فأصبح فيه العدل مدفونا



قد حالف الحق لا يبغي به بدلا

فصار بالعدل و الايمان مقرونا



فقال معاويه: من هذا؟ يا سودة! قالت هو والله اميرالمؤمنين (علي بن ابي طالب) و الله لقد جئته في رجل كان،الخ.


شما تا تجربه عمرانه نكنيد مقدار قوت تأثير اين گونه كارگرهاي فعال را در بنيه ي فكر و عقيده انسان نمي يابيد.

بيشتر مردم صعوبت مقاومت با اين سه دسته عامل را نمي فهمند مردم توده كه همي زندگاني با آرامشي داشته اند و برخوردي بين عقيده شان با اين مؤثرات پيش نيامده از رشادت اين شهيدان گزيده كه قيام بخدمت و فدويت كردند بيخبرند، همه كس ديده كه مقاومت با مخاوف هولناك و تهديدات هر اعتقادي را از فعاليت بازمي دارد ولي مقاومت با عوامل تدريجي كه اندك اندك (اما با استمرار) به كار باشد و همچنين راهزن عقيده اي كه دزديست به صورت خير انديش و آرام آرام رأي را از انسان مي ربايد كه اشد از آن مخاوف است آسان به نظر مي آيد با آن كه آسان نيست، براي اهميت خطر اين عوامل به حسن ختام قرآن مجيد بنگريد كه اختتام خود را اختصاص داده، بخطرهائي كه بعد از «كمال قرآن» از نو تصور مي رود، دو سوره معوذتين را خاتمه قرار داده كه بفهماند براي كمال جامع قرآني نيز خطرها تصور مي رود انساني كه همچون وجود اقدس خاتم صلي الله عليه و آله و سلم آراسته به كمال«قرآني» باشد نيز در معرض سه گونه«خطر» هست كه اضداد بشريت و انسانيتند و ممكن است بعد از احراز قرآن آنها با را حمله آرند و بنيان روحي «انسان» از هم متلاشي كنند، دو عامل مهم در يك سوره ي و عامل خطرناك ديگري را در سوره ي ديگر توجه فرمايند: آن دو عامل را (غاسق اذا وقب - نفاثات في العقد) بتفاوت تاثيرشان ياد فرموده و براي اشعار بتفاوت


تاثير آن دو، آنها را يكي به صيغه ي مذكر و ديگري را به صيغه مؤنث آورده - نخست را به قهر و فشار دفعي كه كار مردانه است و دوم را به دميدن دمادم كه كار زنانه است اهميت داده نخست را «بوقوب» كه دخول قهري و ورود با فشار دفعي باشد و برغم صاحب ايمان بر او وارد مي شود توصيف كرده و دومين را به خاصيت استمرار عمل ملايمت آميز و دميدن نرم نرم، نام برده.

اين«عامل خطرناك» بعلاوه از خطر «استمرار» كه مدافع را بيچاره مي كند و با دميدن دمادم خود هر گره اي را باز و هر عزيمت را منحل و هر مردي را زن مي كند خطر ديگري هم دارد كه از ملائم بودن و نرمك نرمك آمدن و دميدن، انسان را به حال غفلت مي آورد تا دفاع را بكنار مي نهد.

محيط فاسد و افسانه ي «مادر وطن» و منظره هاي نامتناسب همگي از اين قبيل و از اين جنسند، بنيان روحي آدمي هر چند مستحكم و محكم باشد به واسطه ي حمله ي آن قسم زورمند با فشار و اين مؤثرات خفيف غفلت آور ويران مي شود، آن يك قوت خود و اين يك از استمرار خود و از غفلت صاحبدل افواج بيگانه را با خود وارد مملكت دل مي كنند نخستين «بنير و وزور» و دومين با«انس و كنار انداختن اسلحه» هر چه در ويراني بانسان (بايد و نبايد) مي كند و معمورترين مملكت را و اگر چه بمعماري قرآن تعمير شده باشند ويران مي كنند قرآن مجيد كه از عمران دل و تهذيب نفس هيچ نكته اي را فروگذار نكرده و نمي كند براي حفظ معموره ي خود و


ساخته خويش در پايان به پناهگاه خداي (سپيده ي صبح) اشاره مي كند كه در پايان شب تار بسپيده اش ظلمات شب را مي شكافد و بروي تيره بخت ها خنده مي كند و نوازش نور را با نويد نسيم حمل مي دهد قرآن اين پناهگاه را به جاي پاسبان معرفي مي كند تا كه از دخول دشمن قهار جلوگيري كند و برابر دميدن تدريجي محيط هشياري دهد، قرآن باختتام خود اشعار داشته هيچ كاملي را اطمينان بدارائي خود و بقاء آن نباشد. و چون اين نكته را خاتمه ي قرآن قرار داده «حسني بر حسن قرآن» افزوده و سپس در سوره ي آخر يعني معوذه دومين به خطر ديگري توجه داده كه عبارت از «خوف رجوع» باشد زيرا (خناس) يعني همنشين و همدم بد به دل انسان سر مي كشد و اسرار دل را در مي يابد و انسان را تحريك مي كند كه دل به او بدهد و او در اين حال خود را پس مي كشد و انسان بالطبع برمي گردد يا مي ايستد كه به او نظري كند و به هر حال كمترين ضرر متيقن و بزرگترين ضرر هم نزديك شده زيرا به جاي پيش رفتن چندين قدم، توقف؛ زياني است و جبران آن مشكل و اگر به علاوه از توقف، اندكي راه را نيز برگردد البته مشكلتر از همه خواهد شد به ويژه اگر بعد از برگشتن باز به پس برگردد يعني همان جنس خناس مجددا بدل او سر بكشد و بعقب برگردد و انسان هم مجددا باز به پس برگردد و اين كار مكرر در مكرر واقع شود و انسان همي بهواي او برگردد، بالاخره تمامين راهي را كه پيموده خواهد واپيمود، ديده ايد كه بزغاله يا بره اي را فريب مي دهند بافه خصيلي را به دست گرفته به او مي نمايانند و جلو ميروند همين كه گوسفند حس كرد كه بافه ي علف دورتر


شده به دنبال مي آيد و به همين ترتيب آن بي گناه رابه پاي خود تا «قصابخانه» ميبرند - و گر چه فاصله ي انسان با «خناس» و فاصله ي گوسفند با آن «بافه ي خصيل» بيش از يك متر و دو متر نيست ولي چون يك طرف متحرك و هميشه نسبت محفوظ كار پس رفتن قهقري پايان نمي پذيرد مگر به مرگ و كفرا.

قرآن به اين پايان معجز آسا خواسته اهميت حس ختام را تذكر دهد خواسته آگهي دهد كه «ربانيين» با آن كه پيراهنشان انباشته از مكرمت است اگر در آخرين «بندر عمر» آن را گذرانده و ثروت عقلي خود را به همراه خود بردند آن را از خود بدانند و گرنه نه، ايمان آوردن سهل است و ايمان به همراه بردن بسي مشكل، اندوختن ثروت عقلي هر چه زحمت دارد نگهداري آن چندين برابر آن مشقت دارد.

لو لا المشقة ساد الناس كلهم»

اين شهيدان گرامي با خون خود حسن ختام را نگاشتند و با آخرين نفس خود پيام دادند كه:



قد غير الطعن منا كل جارحة

سوي المكارم في أمن من الغير



سر نيزه و شمشير برنده و تيغ تيز «بند از بند» ما را از هم جدا كرد ولي رخنه ي بروحيه ي ما نكرد روان گرامي ما با «جلباب انوار» و«تاج مكرمت» در وادي ايمن است و ايمن از هر دست بردي ميزيد.

اي رهگذر از ما بمحمدي هاي همكيش ما بگو: ما در اينخاك خفته ايم كه


بقرآن و بدودمان محمد صلي الله عليه و آله و سلم وفادار باشيم.

اينك كه شرحي از قوت يقين كه معيار حكومت افاضل است بيان كرديم نيكو مي دانم كه سطري چند از «شجاعت» و اعتبار آن در حوزه ي فضيلت بنگارم؛ چه در تركيب معدلت، شجاعت يكي از عناصر برجسته است و بالحقيقه اين دو عنصر (عنصر يقين و عنصر شجاعت) خاصه ي ممتاز حكام مدينه فاضله و شيهدان اين كوي است بلكه تمام مزاياي ديگرشان از ظهور اين دو است، افعال، اقدامات، منطق ها، مجاري اعمال، مسير نظريات جملگي مظاهري هستند براي اين دو نقطه ي نور و دو ستاره ي سياره.

تا چندي جهان معتقد بود كه شجاعت همان زورمندي و قوت بازواست، و بعد از امتحان ها بدن هائي تنومند ديده شد كه با وجود قوت عضله و زورمندي در موقع هاي لزوم از خود سست عنصري بروز دادند از اين جهت رأي برگشت و فضلاء معتقد شدند كه شجاعت امري است نفساني؛ ولي اينان كه بيرون از حوزه ي بدن از او سراغي گرفتند جز به كلمات ابهام آميز نشاني از آن ندادند.

از قبيل آن كه «قوه ايست نفساني».

و معلوم هم نكردند كه آيا آن قوه با بدن ارتباطي دارد يا نه؟ و تكوين آن چگونه خواهد بود؟ آيا از مجراي بدن تكوين مي شود يا نه؛ آيا طبيعي است يا اكتسابي؟ و به هر حال راه صحيح براي هر معرفتي حل


و تجزيه است ما بحل و تجزيه، سه امتياز مي يابيم يكي: در ناحيه ي بدن و دو ديگر: در روان كه آن نيز يكي در نفس و ديگري برتر از او در فكر است هر گاه اين سه به هم پيوستگي و اتصال يافتند و هر كدام پشتيبان آن دو ديگر شد از مجموع آنها شجاعت صورت مي گيرد.

نخست: قوت بازو، دوم: اراده ي ثابت كه از آن به قوت دل تعبير مي كنند، سوم: رأي شديدي كه در فكر ذخيره شده باشد كه از چه بايد «هراسيد» و از چه نبايد. و هر گاه در كسي اين سه (يا يكي از آنها) به طور طبيعي موجود نباشد مي توان باكتساب در او تكوين كرد، و ايجاد و تكوين هر كدام راه مخصوص و پرورش و آموزش مخصوصي لازم دارد، مثلا از حركات متناوب طبي و صحراگردي و كوه نوردي و ورزش، صلابت عضله توليد مي شود ولي حماسه توليد نمي شود و از محيط «حماسه خيز» مانند تير اندازي، مسابقه هاي اسب تازي و قلعه گيري هاي ساختگي و مانورها، قوت مقاومت و ضبط، و غيرت حاصل مي شود ولي رأي سديدي كه از همه لازم تر است به دست نمي آيد؛ رأي سديد را بايد (از شرايع آسماني و حكمت اعلي) تحصيل كرد واز فهم هدف ايجاد و نظم وجود به دست آورد، زيرا تا ماهيت «حيات اين دنيا» و نشاه ي بعد مكشوف نشود معلوم نخواهد شد كه از چه بهراسيم و از چه نهراسيم و بچه رأي دهيم.

آيا از كفر بترسيم يا از تكفير؛ از مرگ بترسيم يا از غفلت، از جهاد بترسيم يا از جبن؛ از رنج بهراسيم يا از تنعم و آسايش.

بهر حال: افلاطون الهي براي «شجاعت» كه ركني از اركان


مدينه ي فاضله است تصوير زيبائي كرده ما مختصرا آن را درج مي كنيم:

حكيم مي گويد: قسمتي از نفس انسان كه آن را قوه ي (غضب) مي نامند و قسمتي از دولت كه آن را (لشكر) مي نامند هر گاه داراي اراده ي ثابتي شد و به وسيله ي آن توانا شد، كه آرائي كه اتخاذ شده (راجع به آن چه) بايد از آن هراسيد و از آن چه نبايد) لا ينقطع بسلامت نگهدارد آن را شجاعت نفس و شجاعت دولت مي ناميم، و مي گويد: در حقيقت شجاعت يك نوع تأمين بر نفس است، چه آن كه هر گاه مرد افكني و زورمندي توأم گشت به قوت اراده و جرئت و به وسيله ي آن، آراء سديدي كه اتخاد شده كه از چه بايد هراسيد و از چه نبايد، نگهداري شد، بضاعت داخله ي نفس نگهداري شده، اين شجاعت نگهدار او بوده، اينگونه شجاعت كه اعمال نيرو و صرف قوت در پاي نتايج فكر صحيح است شجاعت قانوني است، تفكيك هر كدام از دو ديگر شجاعت قانوني را لكه دار مي كند، آراء عقلاني سديد هر گاه تكيه به غيرت ممتاز نداشته باشد خيال بعيد و شبحي دورنما از شجاعت خواهد بود، و هر گاه صلابت اراده از آراء عقلاني صحيح خالي باشد زور و خودرأئي خواهد بروز داد، به ويژه اگر تكيه بقوت عضله داشته باشد كه چموشي و استبداد او از حد مي گذرد و ماجراجوئي او جهان را فرسوده مي كند؛ و اگر صلابت اراده و آراء سديد هر دو با هم باشند ولي قوت عضله در بين نباشد از پيش بردن اراده و از تحكيم آن رأي بر ساير اهل جهان عاجز و دست كوتاه خواهد بود ولي با اين حال اين دو كه بضاعت روانند بحقيقت شجاعت نزديكند و از اين جا معلوم مي شود كه قيمت بدن در بازار فضائل كمست،


بهر حال: تا به وسيله ي حركات و ورزش، بدن و عضلات تقويت نشود و به وسيله ي مانورها و قلعه گيري هاي شور افزا اراده قوتي نيابد (كه به مقاومت و چيرگي عادت بكند) در نفس غيرت كافي برقرار نخواهد شد. پس تقويت «بازو» مساعدتي بتشديد غيرت دارد و با غيرت هر دو تشبت به آراء سديد (راجع به آنچه بايد هراسيد و آن چه نبايد)، دارند كه از آن پاسباني كنند و مجموع اين سه پاسبان يقين خدمتگذارويند، براي تكوين آراء شرايع معلمند كه در مغز نفرات آراء صحيحه اي راجع به آن چه بايد از آن ترسيد و آن چه نبايد، استوار ميدارند.

از قبيل آن كه: در راه آئين نبايد از كشته شدن ترسيد، براي نيل به شرف نبايد از رنج سفر هراسيد، از قبرستان نبايد انديشناك بود، از مرده نبايد بيم داشت؛ و به عكس بايد از تساهل و تغافل ترسيد بايد از آسايش و تنعم ترسيد، بايد از نكبت كردار ترسيد،

و اين آراء اگر بخواهند در مقابل پيش آمدهاي گوناگون سالم و بي انقطاع بمانند مقاومتي لازم دارد كه آن آراء سديد را درباره ي هراسيدنيها و ناهراسيدنيها يكنواخت محفوظ بدارد، و شخص و اجتماع را لاينقطع به اين آراء حفظ كند، و مقصود از آن كه اين آراء را لا ينقطع سالم نگهدارد آنست كه در برابر لذت و درد و در مقابل رغبت و نفرت او را يكنواخت بدارد كه هرگز نيافتد و يكسان بماند و هياهوي دشمن، تيرگي اوضاع، آن آراء را از او نگيرد، رأي گرچه بسان لباس نيست كه توان از تن در آورد ولي اين جامه ي نهان نيز كه نهفته در روان است گاهي گرفته خواهد شد


پس مقاومت نياز بنيروئي دارد، و آن نيروئي كه سخت در نگهداري اين آراء بكوشد و محكم به اين آراء تشبث نمايد كه در نشيب و فراز آنها را يكنواخت حكومت دهد همانا «شجاعت قانوني» است و براي فهميدن اهميت اين قوه بايد «محلات روحيه» را در نظر گرفت تا مقدار مقاومت اين ژ«نيرو» و صعوبت آن را دانست و گرنه فهميدن قيمت شجاعت مشكل است، حكيمان مثلي زده اند، گفته اند: روحيات، بسان رنگ آميزي پارچها ثابت و غير ثابت دارند مثلا هر گاه پارچه ي پشمي را به رنگ (ارغواني ثابت) بخواهيم از ميانه ي پشمها پشم سفيد را برمي گزينيم سپس با عمليات چند او را براي پذيرائي آن رنگ طوري مهيا و آماده مي كنيم كه آن رنگ را به وجه اتم بگيرد و بعد از اعداد و استعداد آن را رنگ مي دهيم، و هر گاه پشم بترتيب مذكور رنگين شد رنگ او ثابت بوده و نخواهد زائل شد، و اگر چه بصابون و اشنان و غير آن آن را بشويند كه باز رنگش نميرود، رو نقش زائل نمي شود، حكيم گويد: در تهذيب افراد ممتاز بشر و تربيت لشگر كه (مستقر شجاعت) است ما بايد بدن و عقل را تقويت كنيم و از تقويت «بدن» بتقويت«حماسه» نظر داشته باشيم، پس بجاي جمله ي نخستين بايد گفت: عنصر حماسه و عنصر فكر - را تقويت كنيم و براي تقويت حماسه حركات مخصوصي از قبيل: مسابقه و تير اندازي و مانورها؛ و شاهنامه خواني لازم و براي تقويت عقل و تعديل فكر تلقينات صحيحه و تعليمات نيكو بايد، و در اين دو «وادي» ما بايد همين راه را كه در رنگ آميزي پشم گفتيم برويم يعني اطاعت اوامر و تزريق شرايع محبوبه را (آن طور كه رنگ را به خورد پارچه ي پشمي مي دهد) به بهترين صورت در آنان


ايجاد كنيم و درباره ي آن چه هراس از آن بايد و آن چه نبايد، رأي سديدي را در آنان استوار داشت و از جنس نيروي فطري كه به وسيله ي تربيت «نيرو بر نيرو» افزوده؛ پاسباني براي «شرايع محبوبه و اوامر مطاعه» بر آن گمارد كه محلات زورمند نتواند رنگ آميزي فكري آنها را بگرداند و لذت كه صابون «فكر» است نتواند آن را حل كند، ميدانيد كه براي تحليل روحيات از جمله ي عوامل سخت (لذت) است كه در حل رنگ آميزي روحي بسي قوي و از فعاليت (قليا و پطاس) در حل رنگ ها شديدتراست و از جمله (خوف و ترس) است و نيز (رغبت) است كه فعالترين محللات است در دنيا.

افلاطوين براي تشكيل سپاه مدينه فاضله مرداني را كه سرشت مخصوصي داشته باشند گلچين مي كند و براي تهذيب آنها «بدن و حماسه» را به وسيله ي «ورزش» (بمعني اعم) يعني جمله ي حركات جنگي و پرورش سلحشوري) تقويت نموده و فكر و عقل را به وسيله ي «موسيقي بمعني اعم» (يعني صداهاي فضيلت زا) رشد مي دهد مي كوشد (و آن قدر كه به خواهي در اين دو كار عنايت مبذول مي دارد) كه مانند پارچه اي كه رنگ هاي ثابته را بخود مي گيرد آنان «مقررات شرايع» را در نيوشند و با جان و دل خود آميخته كنند و رأي آنان براي اطاعت اوامر در هراسيدنيها و ناهراسيدنيها متكي به «نيروي فطري و به نيروي تهذيب قانوني» باشد و به واسطه ي انضمام و آميختگي اين دو نيرو، سديد و أستوار بوده و لا ينقطع سالم باشد و شديدترين «محللات روحيه» نتواند بر آنها چيره شود و نتواند رخنه اي به پاسباني اين «قوه» (كه شجاعتش مي ناميم) وارد كند، و آراء مقدسه اي كه سرمايه


فكري و صبغه ي روحي آنان است از هر تطاولي محفوظ ماند، و لذت و خوف و رغبت هيچ يك دستبردي به آنان نزند و بر آن آراء چيره نشود بلكه اين قوه به قدري فعال باشد كه بر همه ي آنها غالب گردد،

پس قوتي را كه ما شجاعت مي ناميم آنست كه آراء متين اساسي را درباره ي هراسيدنيها وناهراسيدنيها محفوظ نگهدارد و چنان به آنها تشبث داشته باشد كه به هر حال آن آراء را پيش ببرد، حتي تا پاي ويراني تن (كشته شدن) و اين «چنين قوه» هر گاه در نفسي كه تهذيب اساسي نداشته باشد نشؤ نمايد آن را «شجاعت غير قانوني» مي ناميم (يعني زورمندي و تهور و استبداد)، و فرقي كه با «شجاع عدالت پيشه» دارد آنست كه «شجاع قانوني» هر گاه ببيند خود خطائي كرده تن به قصاص در مي دهد و در هنگام قصاص آرامش روح او بقياس كرامت اخلاقي او است، تبعات اعمال خود را خود تحمل مي كند و مكافات كردار خود را با گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما، و با اعتقاد به آن كه به جزاء عادلانه ي خود مي رسد بر خود هموار مي كند و غضب او را وانمي دارد كه در برابر آن كس كه او را به مكافات شكنجه مي دهد قيام كند، در عين آن كه هنگامي كه به بيند به ظلم و عدوان ستمي به او مي رسد اخگر خشمش براي انتقام فروزان و خود را به آئين عدالت سان مي دهد و سخت ترين گرسنگي و سرما و مانند آن را در راه جهاد متحمل مي شود كه: يا فيروزي؟ يا مرگ؟!!

بهر حال داراي «بضاعت نفسي كامل» از قبيل فضائل و آراء و معتقدات هر گاه پاسباني به اين متانت نداشته باشد بدان ماند كه اندوخته هاي هنگفتي از «زر و جواهرات» در «صندوق سر باز، خانه ي بي در، مملكت بي سپاه» نهاده باشد كه راهزنان (هر گاه و بيگاه كه بخواهند) بتوانند آن را برد بالحقيقه


صاحب آن را داراي ثروتي نبايد گفت، و تكوين اين «شجاعت» بسي مشكل است، مي بايد به عواملي، (از قبيل حركات ورزش و كار بدن) عضلات را تقويت كرد، و سپس بعواملي (از قبيل مانورها و قلعه گيريهاي ساختگي و ساير وسايل تحميس غيرت زا از قبيل داستانهاي شجاعان) شعله ي حماسه را فروزان كرد كه براي زور بازو، تكيه گاهي (از مقاومت و نيرومندي روح) موجود باشد، و به عواملي (از قبيل آئين و حكمت) در هراسيدنيها و نهراسيدنيها رأي سديد گرفت كه پا فشاري اراده استبداد نباشد، و هر گاه اين شجاعت اساسي با يقين مستحكم، و با عفت نفس كه دو عنصر ديگرند در نفس هم وزن شدند و در نفس انسان سه قوه هم آهنگ شدند آن را (بنامي) جز ملوك فردوس، پادشاهان مدينه فاضله يا شهيدان اين كوي» نتوان ناميد، زماه هر نامي حتي نام پهلوان، شاعر، قهرمان، ننگ او است، و عارف، صوفي، فقيه عابد، كمتر از لياقت او است، و آنان را پسر قبيله اي نمي توان خواند و در معرفي آنان به نام قبيله نمي توان اكتفا كرد زيرا در هر فردي از آنان دولتي مصغر داراي حاكم و مساعد و محكوم از جنس دولت بهشت و از روي نقشه ي نبوت مندرج است (مدينه و دولت عينا همين فرد است كه چندين برابر بزرگ شده) شهيدان اين كوي را بايد عليهذا در پيرهن يك دولت ديد نه در گريبان كفن، آنان بجلالت قدر پسران عرب و قبائل نيستند بلكه تو گوئي ابناء زمين نيند، زاده ي صفا و وفا و پسران قرآنند آنان از خود گذشته و از سر آرزوي خود بر خاسته اند كه ديگران را براي كار بزرگي بيدار كنند.



و مما شجاني انني كنت نائما

اعلل من برد بطيب التنسم






الي أن دعت ورقاء من فوق أيكة

تفرد مبكاها بحسن الترنم



فلو قبل مبكاها بكيت صبابة

بسعدي شفيت النفس قبل التندم



و لكن بكت قبلي فهيج لي البكاء

بكيت و قلت الفضل للمتقدم





پاورقي

[1] 1.