بازگشت

شهداء و مقياس كلي در شخصيت رجال


«جو جهان» قطعاتي دارد و هر قطعه از «جو» كه در آن امواجي پخش است يا قوه اي جريان دارد يا اشعه اي در اهتزاز يا به واسطه ي ريزش باران، نمناك و مرطوب، يا برق زا است آن را به نام آن چه در آن پخش است مي خوانند مثل جو الكتريك، جو جاذبه، جو نمناك، جو برق زاء، جو بارش ديده، و اين نام گزاري اسم بي مسمي نيست زيرا در حوزه ي مخصوص آن هر چه واقع شود محكوم حكم آن چيزي است كه در آن جو پخش باشد و آن امواج بر هر چيزي كه بگذرد تأثيري مي كند، اعصاب انسان كم يا بيش در تحت تأثير آن جو، و آن قوه، و اشعه، و نم، و برق، خواهد بود چنان كه در ميان انجمن هر گاه يك تن دهن دره كند اندك اندك همگي در تحت تأثير آن جو واقع مي شوند و بالاخره امواجي كه در آن جو پخش شده همه را به دهن دره وامي دارد و گاهي از شدت تأثري كه رخ ميدهد آثار طبيعت، خود، به كلي منقلب مي شود، مثلا در (جو برق زا) از برقي كه ميان ابر و زمين همي در جريان است با وجود فاصله ي فيما بين بسراغ انسان مي آيد و به شرطي كه آهن همراه داشته باشد برق بطرف او راه خود را كج كرده او را مي گيرد و از شدت


تأثير خود، طبيعت را از كار بازمي دارد، واضح است كه به محض ورود در هر جوي (با استعداد مخصوص) انسان حكم مقتضيات طبيعت خود را از دست مي دهد و محكوم حكم آن محيط خواهد شد.

ما اگر معنويات را تشبيه به اين محسوسات كنيم و تذكراتي را كه به وسيله ي تاريخ از گذشتگان داريم و تأثراتي را كه از مطالعه ي حالات رجال «عبقري» به ما دست مي دهد آن تذكرات و تأثرات پياپي را كه به مانند پيامي از آنان به سوي ما در جريان است و از نياكان به آيندگان پياپي همي رسد اثر «جو معاني» بگيريم دور نرفته ايم و به وسيله ي تاريخ مي توان بين اشخاص «عصر حاضر» با «عظماء دوران گذشته» جوي از معنويات به وجود آورد آري با وجود فاصله ي ميان، توان جوي از شجاعت، از خير، از فضيلت، بلكه از تمام اسرار عظمت و معاني اندوخته ي در «روان آدميت» مانند منطق، اراده، قوت عزيمت، انتظام، حكومت بر نفس، تعديل رغبات، و امثال آن پخشياب كرد كه هر كس در حوزه ي آن واقع شود متأثر از آن و محكوم منطقه ي آن گردد. و با وسائل انتقاليه «پيام» هر چه در گريبان آن عظماء بوده بيرون بتابد و در جو زندگاني ما پخش شود و از شعاع خود باشندگان و آيندگان را تحت تاثير بگيرد و مسافت مانع نشود.

تاريخ نويسي براي اينست كه بقانون «تعادل مايعات از ظروف مرتبطه» هر چه در گذشتگان بوده در آنها محبوس و مدفون نماند و اين رابطه ي فيمابين (يعني تاريخ) هر چه را مي بايد و مي شايد از آنها بردارد و بجهان پخش كند، كه افكار هر كس درحوزه ي آن واقع گردد از آن


منطقه بهره مند شود و برحسنات خود و حسن جهان بيافزايد.

ما معتقديم تاريخ برسيدگي و تفتيش و كاوش در روحيه و روش «عظماء جهان پيش» بايد «جوي» در ميان موجود كند كه هر كس در آن «جو» بايستد، خويشتن را بيند كه با سابق تفاوت كرده و به وسيله ي اين جو تازه آثاري از «عظماء» بدو منتقل و آن «جو» واسطه ي سرايت عظمت و نفوذ از معنويات در دل وي شده - بالحقيقه تاريخ قواي از كار افتاده رفتگان را از تربت آنان به وسيله ي احتكاك بيرون مي آورد و به قواي از كار افتاده ي ما اتصال مي دهد و نزعات ما را تحريك و قواي ما را به كار وا مي داد و راه ها و فاصله ها را كوتاه مي كند و اگر كوتاهي مسافت ممكن نباشد (چنان كه نيست) خود در رساندن آن آثار گرانبها و معاني گرانمايه و منطق آن روحيات و توضيحات آن، واسطه ي ارتباط و به منزله ي پيام باشد، اين گونه جو را از هر گونه حوادث و هر گونه اشخاص نمي توان تهيه كرد فقط از حوادثي كه در پيرامون «عظماء» و از رجال تاريخي كه بهره ي آنان از عظمت وافر و زياد بوده مي توان مهيا ساخت، گاهي آن مقدار انوار عظمت كه عده ي معدودي از عظماء و پيش آمد ناگوار آنان دارد در توده هاي انبوه و لشكر كشي هاي زياد دنياي گذشته نيست، ما چه عشقي داريم به دنياي گذشته و انبوهي لشكرهاي تاريخي - ما در گرو انوار عظمت هستيم كه در پرتو آن جوي از فضيلت موجود شود و شعبه اي از عظمت و فروغ عظمت گذشتگان متصل بنزعات روحيه ي اشخاص


«عصر حاضر» گردد و اين گونه ارتباط را، گاهي انبوه انبوه از گذشتگان نمي توانند ايجاد و تكوين كنند:

يا به واسطه ي آن كه اخبار آنان تاريكست - و يا آن قدر كه واضح و روشن است راجع است به ظاهر جهانگيري و شكست و زد و خوردي فقط، و يا به واسطه ي آن كه زندگاني آنها به مكرمت و فضيلت بارور نبوده.

و شهداء كربلاء عبارتند از عده ي معدودي كه از اين چند جهت يعني روشني تاريخ و شجاعت و جنگجوئي با معنويت رجال براي توليد جو معنويات و منطقه ي حسنات شايسته اند. - كاوش از روش آنان (كه كانون حسناتند، كانون اخلاقند، آكنده اند از حيات اخلاقي) مي تواند جو ما را تغيير دهد؟ بشرط اين كه سرسري بتاريخ آنان ننگريم و كاوشي كنيم كه از همه ي نواحي به تربت آنان راه يابيم و هر چه در آن تربت مدفونست كه رابطه با عظمت آنان و عظمت جوئي ما دارد بيابيم و پيام اخلاقي آنان را (كه پياپي مي رسد) در نيوشيم، چه از منطقهاي آتشين ادب آميز، چه از ابراز حقيقت درستي و حق پرستي، چه از اقدام به خدمت در مواقع خطير، و چه از مردانگي و پشتيباني از مظلوم، و چه از پيشروي در بين همسران، چه از استقبال و قدرداني از فرد عظمت و قهرمان آن چه از نلرزيدن در ايستگاه هاي خطرناك، چه از فرزانگي و يكتنه تقويت از حق كردن، و چه از فداكاري و قرباني دادن، خلاصه جانفشاني،


و رجوليت، و پاكرواني، و نيك نهادي، و كارهاي برازنده اي كه اثر پرمايه گي روان و جان آنها است، همه اين امواج روحي و اشعه ي معنوي را به وسيله ي احتكاك مي توان باهتزاز آورد و خود را در (جو) حيات تازه فنا ناپذيري كشانيد و به اندازه ي تغييرات جوي و تأثرات خويش (ما كه از جهان خود رسته و به جهان آنان آشنا و پيوسته شده ايم) به منطقه ي بقاء و جوار خدا نزديكتر شده ايم و معني حسنات و منشأ ثوابهاي موعود همين است.

اگر گفته ي فيلسوف درباره ي «قوه و ماده» كه گويد: (هر ذره اي ماده عبارتست از قوه هاي غير متناهيه كه مانند انجماد آب به يخ بسته شده است و اگر بتوان آن ذره را بشكنيم همان قواي غير متناهيه را استخراج خواهيم كرد و مورد استفاده قرار خواهيم داد) اغراق به نظر آيد (چون جسم و جسمانيات متناهي التأثير و التأثر است) درباره ي «جان و روان» كه قواي خود را در پيكر انسان تمركز داده و فوج فوج بيرون همي فرستد اغراق نيست و درباره ي عده ي معدودي از مردان عبقري مانند شهيدان كوي حسين عليه السلام قابل تصديق است كه از آثار عظمت مالامالند، و از گريبان فعاليت آنان منطقهائي، ابرازاتي، پر از عاطفه و پر از حماسه - پر از رشادت، و پر از تسليت، با لطافت مي جوشد و مانند آب روان روي هم مي غلطد.

بنگريد: از درون پيرهن آنان بروزات آثار «توحيد - تقوي و


اخلاق» چنان سرشار به عالم منتشر و پراكنده شده و مي شود كه اگر توحيد هيكلي داشت همين طور آثار بروز مي داد، هزاران دشمن به قصد جان، هزاران آرزوهاي تقوي سوز، هزاران ازدحام اخلاق شكن، نتوانست فعاليت اخلاقي آنان را تعطيل كند يا دامن تقوي آنها را لكه دار نمايد يا به نيروي اخلاق آنان چيره شود، پسر تراكم قواي غير متناهيه تا اندازه اي قابل تصديق است اگر در شكستن ذرات و استخراج قوه هاي غير متناهيه هنوز امتحاني بعمل نيامده، در تحليل شخصيت اينان و آثار نفسياتشان تا اندازه اي رسيدگي شده، و ديده شده كه از بنيه ي آنان، هم آزادي و هم ضبط نفس، هم رواني و هم حكومت بر نفس، هم شجاعت و هم قانون، هم محبت و هم صلابت، هم لطف و دلسوزي و هم قهرماني و رزم آوري، هم خودداري و خود نباختن در منطقه ي قدرت و نفوذ معاويه و هم خود باختن در برابر مرد حقيقت و فضيلت (اين اضداد يا شبيه اضداد) بحد كامل سرشار توأما بيرون مي ريزد.

پس نامتناهي بودن جان و روان يا بگو انجماد قواي غير متناهيه را «در جهان جان» تصديق مي كنيم و براي توليد «جو معنويت» و بزرگ كردن خيال شنونده و عظمت روح خواننده تاريخ و پيام اين مهين مردان ما را كافي است.

كتابچه اي كه به اندازه ي كفايت چند تن معدودي را از عظماء تاريخ بررسي كند و به اسلوب صحيحي آن منابع ثروت عقلي را سرشكاف كند


بهتر و بارورتر است از كتاب هاي قطور بلكه كتابخانه هائي كه در تاريخ وقايع باشد و وقايع تاريخ را بي مغز نگاشته باشد كتاب (الابطال) از نويسنده ي خويش قهرمان شناس مهين، بيش از هفت يا هشت تن از عظماء را حاوي نيست وليكن بتنهائي در بزرگ كردن خيال و عظمت روح خواننده كار چندين «روضة الصفا و حبيب السير» را مي كند. روح سخن اين كه آن بزرگي كه انسان براي خويشتن طالب است و از جو معنويات و وارد شدن در آن و نزديك شدن به كانون حسنات انتظار دارد، مي بايد به مهين مرداني نزديك شود كه از عظمت،«دهر» را در «يكساعت» و «بشر» را در «يك تن» و اقطار زمين را در «يكخانه» ببيند و به واسطه ي ورود در جو معنويت و در جريان قواي روحاني و پخش امواج عظمت و اشعه ي «حسنات» خود منقلب شود و از جهاني به جهان ديگري نوين خود را ببيند، در شخص خويشتن و در برهه ي عمر خويشتن و در خانه ي خود كه محتوي بر ذات او است همه ي زمان ها و همه ي مردم و همه ي اقطار را گرد آورد، چنين بزرگي را كتاب تاريخ وقايع تهيه نمي كند زيرا وقايع يك سلسله امور متشابه و مشابه بيكديگرند و از تعاقب آنها بيش از مكرراتي انسان نمي بيند، اما اگر احتكاك و رسيدگي در بين باشد، مي توان چنان عظمت بي پايان را در پيرهن يك يا چند شخص بيابد و از يك يا چند بطل و قهرمان تاريخ، اسرار عظمت و اشعه ي حيات بي نهايت بجوشد.

احتكاك برجال تاريخ از دو رشته انسان را به اوج معالي مي برد


يعني انسان محدود را به جهان غير محدودي وارد مي كند، كه در يك جا«نواميس كليه» و در جاي ديگر «سنن آلهيه» را با عظمت مخصوص آنها در مي يابد، رشته ي نخست انسان را راهي مي برد كه از نواميس كون و محيط الهي سر در مي آورد، و رشته ي ديگرش از راهي ديگر مي برد و بجهاني ديگر كه آن نيز محيط و رباني است انسان را مي كشاند.

1- رشته ي اول انسان را از وقايع تاريخ، بفلسفه ي وقايع سلوك مي دهد و از فلسفه ي «وقايع» «بعلم الاجتماع» مي برد، كه در آن جا نواميس منتظمه ي «بقا و فنا»، و «انحطاط و ارتقاء» قبايل و امم را بطور دائم و مستمر و به قانون لايتخلف در مي يابد، ادراك اين نواميس كه محدود به مكان و زمان و نژاد نيستند، مانند سر كشيدن به آسمان و بالحقيقه رسيدن به آستان ملكوت جهان و حكومت خداي يزدان است.

2- و در رشته ي دوم انسان را از تاريخ وقايع (به وسيله ي جستجوي عظمت و معيار فضيلت)، «به مبادي عظمت و معيار حسنات»، و از آن جا «بسنن الهيه» آشنا مي كند، اين سنن به منزله ي آداب انساني و احكام آسماني و ترجمه ي اراده و مراد يزدان جهاني است، دستوراتي است به فرزند بشر كه براي رسيدن عظمت داده مي شود.

رشته ي نخستين شباهت دارد به علوم نظريه ي محض و حكمت و هندسه ي غير عملي


و رشته دوم شباهت دارد بعلوم عملي و قضاياي علم اخلاق و هندسه ي عمليه.

از رشته ي اول ما منتهي مي شويم بنواميس منظمه تغيير ناپذيري مانند ناموس «بقاء انسب، و بقاء اصلح، و از بين رفتن امم بي مانع ثروت، و انقراض امم منحطة الاخلاق و ناموس استرخاء امم ثروتمند، و سستي ملل عياش و ضعف نسل و تقليل زايش آنان و مانند ناموس اين كه سعادت زائيده شده ي مصائب است، و امم در زحمت باقي مي مانند ولي در نعمت خود را تلف مي كنند، و از فشار طولاني، ذلت توليد مي شود،«استعباد» «هواي سر بلندي» (اريحية) را مي كشد، طبقات ضعيف بطول مذلت از خاري سر شته و تخمير مي شوند، در اثر عصبيت توان دولت تشكيل داد، و در عقب دولت تنعم و آسايش فراهم مي شود، و در پي تنعم ضعف توليد مي شود و ضعف بفناء ميكشد، و انقراض رخ مي دهد» كه همه ي اين قضايا قضاياي علميه است و مانند درك اشكال هندسه ي غير عملي است نهايت آن كه اين هندسه هندسه ي نژاد آدم و زير و بم جنس امم است و چنان كه سه زاويه مثلث مساوي است با دو زاويه قائمه) به كار و كردار و اقدام و ترك اقدام ما مربوط نيست همچنين اين قضاياي نامبرده نيز مربوط بعمل و كار ما نيست و هيچ يك را با اراده نتوان تغيير داد، آري مي توان خود را تغيير داد كه در يكي از آن قضايا داخل كرد اما نميتوان خود آن قضيه را تغيير داد.


2- و از رشته ي دوم: اگر دنبال كنيم مي رسيم به سنن و آداب و سر در مي آوريم به وظيفه ي عمليه، مانند آن كه از قهرمان عظمت (اين جمله را) (به طور دستور و مشورت يا پيام) مي گيريم كه«از راه حق به واسطه ي اندك بود ياران هراسي و وحشتي نكنيد، نه مي گويم: او لفظا به اين منظور سفارش مي كند بلكه مي گويم: از طرز رفتار او كه يك تنه در راه حق تا آخر نفس پافشاري مي كرد در مي يابيم كه معيار عظمت اينست كه با وجود قلت ياران از پا فشاري و پيشرفت در راه مقصود نكاهيم، و به خود هراس و وحشت راه ندهيم، و مانند آنكه: از بي نظري او به جمع و ذخيره و از حقير شمردن لذات جسدانيه اش اين دستور را مي گيريم - كه انسان هر گاه بكفاف معيشت دست يافت (بلكه قبل از آن نيز) بايد بفضيلت و تحصيل آن بپردازد، و مانند آن كه چيزي از امور دنيا لايق افسوس نيست اگر از دست رفت، و مانند آن كه نبايد در راه آرزوئي از گرسنه چشمي و بيتابي و شتاب زدگي دست به خيانت يا جرم بزنيم كه راه آرزو را سخت تر و محكم تر بر خود مي بنديم و مانند آن كه برأي توده و مخالفت آنها در مقام قيمت گذاري بحيات و فضيلت و ترجيح آنها بر يكديگر اعتبار نيست، و اعتنائي نبايد كرد، و مانند آن كه زندگي را «انسان» مي بايد بخواهد كه فاضل و زيبا شود نه براي آن كه انسان باقي بماند، جمله ي اينها و ساير قضاياي عملي نظير دستورهاي هندسه ي عملي است (از قبيل دستور عمود كردن خط مستقيمي بر سطح افقي) نهايت آن كه اين هندسه ي اخلاق و جان و براي ساختمان روح و تعديل و تقويم روان است -


سخن كوتاه - تاريخ فلسفي كه جستجوي رابطه ي وقايع است با يكديگر و تاريخ بزرگ شناسي كه كشف رابطه ي وقايع است با روحيات و مبادي (هر دو) يكزمينه دارند كه وقايع گذشته و گذشتگان باشد، آن گذشتگان خود بخود ارتباطي با حيات ما ندارند و اين زمينه هم مانند خصوصيات اقليمي است كه خود بخود به اقليم ديگر مربوط نيست و غير قابل اعتبار است و به اين ملاحظه در حديث نبوي صلي الله عليه و آله و سلم تاريخ و انساب را علمي شمرده كه آموختن آن سودي ندارد و ندانستنش زياني نمي زند ولي اگر بازرسي و كنجكاوي شد. و آنگونه معاني علم اجتماع يا اينگونه انوار «عظمت شناسي» بوسيله ي كاوش از سطح وقايع برانگيخته شود بي تأثير در زندگاني ما نيست، مستقيما در زندگاني ما تأثير نموده و آنرا تغيير مي دهد و جو آن بر ما و اعصاب ما حكم فرمائي دارد و از اين رو «قرآن» بامم گذشته و تاريخ نيك و بد آنان شديدا اعتنا كرده.

جلگه اي كه در زمين پستي واقع شده خود در اوضاع جلگه هاي مجاور بطور مستقيم تأثير ندارد اما توده هاي اندوه دودي كه از دودكشهاي آن تنوره ميكشد يا نسيمهاي روح بخشي كه از شاخسارهاي آن برميخيزد و ميوزد و بجو بالا صعود و به واسطه ي ارتفاع خود در جلگه هاي ديگر وارد و بافاق دور دست نيز سرايت مي كند، هر چه ارتفاع ستونهاي دود يا امواج نسيم برتر باشد دامنه ي سرايت آن بجلگه هاي دورتر و اقليم هاي ديگر بيشتر است.

بدينگونه از تاريخ وقايع نيز «نواميس» و «سنني» بر ميخيزد كه آن «نواميس» با حيات و بقاء و فناء ما حكم گرماسنج (ترمومتر) دارد


و آن «سنن» با مجراي افكار ما سر كار دارد و وظايف ما را تعيين مي كند.

آن «نواميس» ما را هم يكدانه مهره اي مي كند كه در رشته ي ممتدي مي كشد و ضميمه و جز و هزاران دانه هاي ديگرش مي كند كه همه را با پراكندگي به هم پيوسته و خود در بين آنها دويده.

و آن «سنن و آداب» كه از روح پرعظمت يكتن«قائد مهين» يا چند تن «عظماء» تابيده و جو ما را تغيير داده و مملو از اهتزازات مكرمت آميز و نبالت و حكومت بر نفس و امواج مجد و عظمت كرده، ما را از حضيض پستي مي رهاند و دست ما را مي گيرد و بلند مي كند كه بسطح حيات فرومايه قانع نشويم و به جو مشتركي كه با آن «عظماء» پيدا كرده ايم داخل شويم و نفس ديگر بكشيم.

تاريخ وقايع و وقايع تاريخ ببافه ي خصيلي ماند كه اگر حيوان «شيرده» آن را بخورد و هضم كند، عصاره ي آن (با تبديل صورت) قوت آدمي مي شود و به صورت «شير و روغن و كره» در مي آيد.

ما از اين نظر تاريخ آن «رجال و وقايعي» را بايد اهميت دهيم كه از آن بيشتر و بهتر استنتاج مي كنيم، از اين جهت «سطح تاريخ» يكسان نيست قطعه هائي از آن با وجود طول و عرض فراوان و توده هاي انبوه قبائل و كثرت لشگر، اندوخته ي زيادي براي ما ندارد، بر عكس: بر عكس قطعه هاي ديگر آن با محدود بودن موضوع و اندك بودن زمان آن و كمي نفرات آن، اندوخته هاي هنگفتي (براي ما) دارد، و از


نواحي گوناگون با حيات ما رابطه پيدا مي كند.

مانند آن كه از ابطال (طف («جو ما» به چندين گونه امواج و اشعه معطر و متأثر است و در فضاي فيما بين (ما و آنان) چند گونه اهتزازات و امواج جوي حادث مي شود كه هر يك سلسله جنباني به شمار مي رود و هر يك بناحيه ي پرعظمتي ما را آشنا بلكه وارد مي كند. زيرا جو عظمت البته عظمت و جو فضيلت فضيلت، جو شجاعت شجاعت و جو حماسه حماسه توليد مي كند.

و هر چه انتظار داريم كه در وجود خود داشته باشيم مي توانيم از آن ناحيه بگيريم و نبايد به ملاحظه ي آن كه نفرات آن محدود و معدود بوده اند موضوع را حقير شمرد زيرا حقير آن كسانيند كه اسباب بزرگي براي آنها بسي جمع بوده و وسايل ظاهري آنان بيش از همه كس بود، (مانند جيش مقابل) و از (شتابزدگي خود و بيتابي و آرمان و آز) بيجا نتوانست جز ننگ براي خود و كسان خود به خانه ببرند - رئيس لشگر مخالف پسر سعد وقاص بود كه شخصيت پدري، سابقه ي فاتحيت عجم در قادسيه، سابقه ي بنا گذاري كوفه را با تمكن، ثروت، قبيله، رعايا - گماشتگان، كاركنان و خدمتگزاران جملگي را با هم داشت و اگر به وضعيت خود اكتفا مي كرد (در جهان خود) پادشاهي بود و حكومت شهرستاني براي او نسبت به وضع موجودش بيش از تفنني نبود ولي هلع و گرسنه چشمي، او را كشاند تا آلت دست يك تن بيسابقه، بي خانواده بدنام (پسر زياد) شد و از سفر برگشت و ره آورد او جز لباس ننگين


غير قابل تطهير چيزي نبود، سوغات امير لشگري وي همين (غضب خدا) بود، و بس، و بعد از سه روز كارش بجائي رسيد كه در كوچه ها عبور نمي كرد و بعد از يك هفته خانه نشين شد.

از او بگذريم: ما از كاوش در زندگي خلفائي از بني العباس (مانند....) چيزي كه وسيله ي رابطه ي ما با آنها باشد پيدا نمي كنيم، نه جو بارش زده ي نمناكي كه قابليت جريان برق فضيلت، نه جاذبه اي كه زنده بخواهد براي ادامه ي زندگي به دنبال آنها و نقشه آنها برود، تنها شاهكار ارزش آنها آنست كه براي مثل آوردن «امم قابل انقراض»،(در بيان نواميس انحطاط و انقراض)، آنها يكي از حلقات اين رشته بوده اند. نظير قوم نوح، عاد، ثمود، و تواريخ بني اسرائيل و... كه قرآن مجيد (براي اعتبار) نمونه قرار داده - و حشمت دربار خلافت، امتلاء خزائن و هياهوي رجال بلكه عظمت مقام نتوانسته به آنها عظمتي بدهد، لذا آنان، (هم در ايام زندگي و هم بعد از مردن) به اسم و بنام خلافت و شئون دربار شناخته مي شدند، نه دربار به نام آنها، وليكن كار هر تن از شهداء نه تنها رهبران توحيد و زعماء مانند عيسي بن مريم عليه السلام «بقول نصاري» و حسين بن علي عليه السلام بلكه پيروان آنان از نامي و گمنام برومندتر و بهتر و روح آنان نيرومندتر از آن خليفه بوده بلكه چندين برابر بزرگتر. زيرا قواي آنان به علاوه از آن كه ضمائم نداشت دچار مقاومت شديد هم بوده، توده ي معاصر جمله بر خلاف آنان بوده معنويت آنان به هيچ چيز از دست نرفت، آن معني هر چه بوده بايد به عظمت آن اعتراف كرد، چه خدا پرستي بوده و


چه عشق فطري بفضيلت وفا و صفا، و چه حميت و غيرت، بايد آن را با احترام و بزرگي نام برد.

الله الله مبادا گمان كنيد كه اعتبار آنان از اين راه شد كه بشخص بزرگي مانند حسين عليه السلام ضميمه گرديده و كسب اعتبار از او عليه السلام كرده باشند. (حاشا و كلا) بلكه اعتبار آنها از آن راهست كه در آن موقع خطير تشخيص دادند كه بايد حسين عليه السلام را قدراني كرد و بعد از تشخيص توانستند تشخيصات خود را پايه ي عمل و زمينه ي اقدام قرار دهند روي اين پايه ساختمان كردند و حوادث محيط غير مساعد آنها را نپيچاند و كلافه نكرد بلكه همين كه توانستند ايمان خود را زير خروار خروار انقاضي كه بر پيكر آنان فروريخته و ديوارهائي كه بر سر آن خراب شده بود بيرون آورند و بعد از بيست سال كه معاويه (كابوس وار) بر اعصاب آنها فشار وارد آوره بود بازبرخاستند همين از ادله ي ما است بر بزرگي آنها به خود، و نيز از اينكه در برابري كردن با تصميمات ناحق «ابن زياد» خانمان و سامان خود را به باد فنا مي دادند و در هوا داري حق، جان نثاري و فداكاري خود را ناچيز و مايه ي خجلت مي شمردند معلوم مي شمردند معلوم مي شود كه آنان خود به خود بزرگند نه آن كه بسايه ي عظمت حسين عليه السلام كسب عظمت كرده اند بلكه مي توان گفت: چشمهاي ما چون عظمت آنها را در پرتو عظمت حسين عليه السلام مي ديده و از عظمت حسيني عليه السلام و شدت نور و نورانيت آن نير قوي و چيرگي آن (بر انوار اين همقطاران). خيره شده و نگاه درستي به آنان نكرده.




يا نيرا راق مرءاه و منظره

فكان للدهر ملاء السمع و البصر



قد كنت في مشرق الدنيا و مغربها

كالحمد لم تغن عنها سائر السور



من مقهور طرفداران آنان نشده ام كه اين سخنان را مي گويم حاشا - من خشنود از آن هستم كه آنان هنگامي اين مردانگي را ابراز داشتند كه هياهوي وقت مساعد با انديشه ي آنان نبود، من آنها را (و هر دسته ي كه نظير آنها باشند) بزرگ مي دانم شهداء سوره ي بروج را نيز كه در آتش مي رفتند سربازان يونان را هم كه با شمار اندك در برابر سپاه انبوه خشايار شاه ايستادگي كردند تا تل نعشي شده و قبري از خود گذاشتند كه در نظر مردم مدفن مردگان و به نظر زنده دلان مملو از زندگي است نيز بزرگ مي دانم: چه مانع دارد كه دشمن ما هم بزرگ باشد؟! بزرگي او از بزرگي ما نمي كاهد، بزرگي شهداء (بروج) كه از اديان سابق بوده اند منافاتي با بزرگي شهداء اسلام ندارد: پس خوبست درست رسيدگي كنيم كه معيار بزرگي چيست؟ و بزرگ كيست؟ به نظر من: حقيقت و فضيلت كه در شخصي باشد و آثاري بيرون فرستد و جوي موجود كند، و ببينيم اين آثار از نفسيت او بر مي خيزد و ثانيا ببينيم هر چه نزديكتر به او مي شويم و محيط او را در نظر مي گيريم كارهائي كه از او صورت گرفته مشكل بلكه مشكلتر از مشكل است آن شخصيت را بزرگ ميدانيم به شرط آن كه اقدامات او از تولعات نفسانيه نبوده و از روي اراده و رويه ي انجام شده باشد.


ديگري مي گفت: كلمه ي جامع و مانع در تعريف «شخص بزرگ» اينست كه اگر او را برداريم كسي ديگر نتوان به جاي او گذاشت: پس بنابراين تعريف: هر يك از آن چند تن از خلفا را برمي داشتند به جاي او ديگري و ديگري مي توان بگذارند ولي به جاي هيچ يك از شهيدان كوي حسين عليه السلام همچون حبيب و نافع و.... اين عناصر رشادت ممكن نيست كسي ديگري گذاشت اگر چه زمانه فرصت نداد كه اين شهداء بتشكيل دولتي موفق شوند تا بهاء فضيلت و فضلاي اسلام مشهود عموم گردد و جهانيان از دولت حق كامياب شوند، و اگر چه عده ي آنان بسي اندك بود، ولي باكي نيست چه آن كه: جوهر حيوتي آنان و روش عادلانه ي دولت علي عليه السلام (كه اينها كاركنان و بقياي آن بودند) از آتيه اي آگهي مي داد كه جهان به انتظار آن آتيه ي نيك بوده، هدف آنان گواهي مي داد كه دولت آنان همان بوده كه: بشر در آرزوي آن هستند و فلاسفه در آرزوي آن مردند، و كمي عده هم مانعي ندارد زيرا هر دولتي كه تشكيل شود هسته ي مركزي آن بيش از عده ي معدودي نيستند سپس عناصر ديگري به آنها ضميمه مي شوند كه آنرا تنومند مي دارند.

اساس بدن هر زنده از ابتدا بيش از يك نقطه ي جوهري نيست ولي چون آن نقطه كه «آن را واحد نخستين حيوتي» گويند زنده است و در عمل اغتذاء و ازدياد اندر است، به فعاليت خود از عناصر ديگر و اجسام غير مشابه ضميمه مي گيرد و به خود نزديك كرده غذاي خود مي كند تا تنومند مي شود، پس بالحقيقه قيمت تن تنومند به همان هسته ي


مركزي و نقطه ي جوهري زنده ي اوست و همه ي ارج و بهاء «امت» كه پيكر بزرگي است از اثر فعاليت آن عده ي معدود است كه پايه و اساس و به منزله ي آن نقطه ي زنده است - شما هر گاه توده اي را نيز به تمام در رشته ي تهذيب در آوريد در پايان، آن عده اي را كه براي حكومت بايد از ميان آنان گلچين كنيد بيش از عده ي معدودي نخواهند بود و حتما بر حسب انتخاب و تهذيب مدينه فاضله بيش از شهيدان اين كوي (ع) نخواهند بود.