بازگشت

پيوستن به فرات


خورشيد شرم داشت شهر كوفه را روشن كند. گويي پرندگان از خواندن، و رود فرات از خروشيدن بازمانده بودند.

حارث به غلام خود فليج دستور داد تا سر دو كودك را كنار شط فرات از تن جدا كند و براي او بياورد.

فليج، شمشير بر كف، همراه با كودكان-كه پيشاپيش وي، در حركت بودند- راه افتاد. محمد گفت: «اي غلام! سياهي تو خيلي به سياهي بلال، موذن پيامبر خدا (ص) شباهت دارد.» غلام گفت: «ارباب من، مرا مامور قتل شما كرده است، مگر شما كيستيد؟» محمد گفت: «ما از اهل بيت پيامبريم، كه از زندان امويان گريخته ايم!» غلام دست و پايش به لرزه افتاد و شمشير را به دور انداخت. حارث خشمگين، فرياد زد: «چرا امر مرا اجرا نكردي؟» فليج در حالي كه خنده ي تلخي بر لب داشت، گفت: «من تا موقعي مطيع تو بودم كه معصيت خدا را نمي كردي! اينك در


دنيا و آخرت از تو بيزار هستم.» اين را گفت و تن خويش به شط فرات داد تا از گزند حارث در امان باشد. حارث كه بسيار خشمگين شده بود، شمشير را از روي زمين برداشت و آن را به پسرش داد و گفت: «من مال حرام و حلال دنيا را، فقط براي تو جمع مي كنم. دنيا چيزي است خواستني. سر اين دو كودك را براي پدر بياور، تا به ثروت برسيم و نزد امير كوفه مقرب و عزيز شويم.» پسر، شمشير را در دست گرفت، اما دست او نيز به شدت مي لرزيد. ابراهيم گفت: «اي جوان! آيا از آتش جهنم نمي ترسي؟ ما از خاندان پيامبر تو هستيم. خود را با خدا و رسول خدا (ص) دشمن مساز» پسر حارث نيز همچون فليج، بي تامل شمشير را به زمين افكند، تن به شط فرات زد و خود را به آن سوي فرات رساند. صورت حارث، از خشم همچون كوره ي آتش شده بود. مادر زنش به سوي وي شتافت و گفت: «بيا و اين دو طفل را زنده نزد ابن زياد ببر و عذاب دنيا و آخرت را براي خود مخر!» و آن وقت بر روي دست و پاي حارث افتاد و ناله و زاري كرد. حارث با سنگدلي تمام، شمشير را بر بازوي پيرزن فرود آورد. پيرزن بر زمين افتاد و خون از بازويش فواره زد،


اما پيرزن درد خويش را فراموش كرده بود و به طفلان مسلم مي نگريست كه رنگشان پريده بود. كوفه خاموش بود مردم شهر، در بازار همچنان مشغول داد و ستد بودند!

حارث بن عروه، به سوي دو كودك رفت. مقاومت دو كودك هشت نه ساله، با دستهاي بسته و دندان شكسته و تني مجروح و افسرده، بي ثمر بود. آفتاب چهره ي حارث را، بر افروخته تر و برق شمشير ستمش را نمايان تر ساخته بود. دو كودك مسلم بر روي زمين نشستند. محمد دستي بر خاك زد و مشتي از آن را برداشت. شايد به ياد پدر افتاده بود؛ شايد هم به ياد مادر داغدارش در مدينه و شايد هم به ياد خواهر سيزده ساله اش حميده... آنگاه به صورت حارث چشم دوخت و گفت: «آخر ما ميهمان تو هستيم، مگر نمي داني كه ميهمان حبيب خداست!» حارث گفت: «من شما را ميهمان نكرده بودم. اين عجوزه مرتكب چنين خطاي بزرگي شده ابود، كه به سزاي عملش رسيد!»


ابراهيم گفت: «به كودكي ما رحم كن. مگر ما با تو چه كرده ايم كه مي خواهي ما را بكشي؟» حارث جواب داد: «خدا هيچ گونه ترحمي درباره ي شما در قلب من جاي نداده است!» طفلان مسلم با التماس گفتند: «حالا كه اين طور است، گيسوان ما را بتراش و در بازار كوفه، به عنوان برده بفروش!» حارث گفت: «نه، نمي شود. آيا مي خواهيد شيعيان كوفه شما را از دست من نجات دهند؟» يتيمان مسلم گفتند: «ما عترت و اهل بيت پيامبر خدا (ص) هستيم. كاري نكن كه روز قيامت، آن بزرگوار دشمن تو گردد.» حارث جواب داد: «شما با پيغمبر خدا (ص) هيچ نسبتي نداريد!» كودكان آل عقيل گفتند: «لااقل ما را نزد ابن زياد ببر. شايد كسي...» حارث گفت: «من مي خواهم با ريختن خون شما، نزد ابن زياد مقامي پيدا كنم.» كودكان با گريه گفتند: «ما را زنده نزد او ببر، تا خود درباره ي ما حكم كند.» كودكان با گريه گفتند: «ما را زنده نزد او ببر، تا خود درباره ي ما حكم كند.» حارث گفت: «من مي خواهم سر شما را به عنوان هديه نزد او ببرم و 2000 درهم و يك اسب زيبا جايزه بگيرم!» ديگر گفتگو فايده اي نداشت. صداي گام مرگ به گوش


مي رسيد. فرشتگان صف در صف هلهله مي كردند و مرواريدهاي اشك از چشمان دريايي طفلان مسلم جاري بود. دو كودك با گريه گفتند: «حال كه مي خواهي ما را به شهادت برساني، لااقل بگذار دو ركعت نماز بخوانيم!» حارث خنديد و گفت: «اگر نماز براي شما فايده اي دارد، هر چه مي خواهيد بخوانيد!» آب فرات بر صورت دو لاله ي بوستان محمدي (ص) بوسه زد. بر سجاده ي زمين، دو كودك، دو ركعت نماز عشق بجاي آوردند و با محبوب خود راز و نيازها كردند. در آستانه ي نگاهشان، روي در روي سپهر بي انتها دستهايشان بالا رفت و مناجاتشان سينه ي زمان را براي هميشه شكافت:- خداوندا... اي برترين داورها! بين ما و اين مرد، خودت داوري كن! حركت حارث كودكان را متوجه ساخت،: اما به سوي هر يك كه گام برمي داشت، ديگري جان را سپر مي ساخت. ابراهيم، خودش را پيش انداخت و گفت: «به خدا قسم نمي گذارم برادرم را بكشي. اول مرا بكش!» حارث فرياد زد كه: «چرا، مگر فرقي هم مي كند؟» ابراهيم گفت: «موقعي كه از مدينه بيرون مي آمديم- به هجرت عشق- مادرم دست محمد را به من داد و گفت


مواظب برادر كوچكت باش. در كوفه هم، همين را گفت!» خنجر حارث كه بالا رفت و پايين آمد، خود ابراهيم قطره، قطره بر زمين تفتيده چكيد و كناره ي فرات را سرخ رنگ ساخت. محمد، گريان دويد و پيكر سربدار عشق را دربرگرفت و سر و روي، از خون گرم برادر سرخ گون كرد و حزن انگيز نام برادر را آه كشيد.

اينك، ضيافت عشق در مسلخ تنديس هاي استواري و نجابت، دو ميهمان كوچك داشت و درياي سرخ شهادت، شاهد پيوستن دو جويبار خونرنگ ديگر به خويش بود. حارث فرياد زد: «برخيز اي كودك بدفرجام!» محمد، پاي در ركاب توسن صبح داشت و لبيك گويان مي گفت: «دوست دارم رسول خدا (ص) را با جامه ي خونين ملاقات كنم.» و حارث، اين سنگ انسان نما گفت: «اينك تو را به برادرت ملحق مي كنم.» خون جلوي چشمانش را گرفته بود. ديگر بار شمشير برانش را به هوا بلند كرد و دومين پرنده ي كوچك و زيباي بوستان مسلم را- تنها و تشنه- گردن زد. فرات مي رفت تا به درياي خشم بپيوندد. نظاره گر حماسه و عشق، مي بايست خروش برآورد و توفاني از قطرات زرين اشك، بر ويرانه ي كاخ هاي دنياي پر فريب، بر پا


سازد. دست آن پليد در فرات فرو رفت و آن آب بوي آشنا يافت. بوي خون، بوي علقمه! فرات موج مي زد و زمين مي گريست و كوفه ي خاموش، منتظر سواري بود با توبره اي با دو سر! دو سر به خون آغشته ي طفلان مسلم.

حارث توبره بر دست، كرنش كرد و در مقابل ابن زياد ايستاد. ابن زياد گفت: «با ما چه كار داري؟!- سر دشمنانت را آورده ام تا 2000 درهم و اسبي زيبا جايزه بستانم! و آن وقت دست برد و سر كودك را جلوي وي انداخت. فرزند زياد يكه خورد و بر خود لرزيد و سه بار از تخت برخاست و نشست. در حالي كه سعي مي كرد بر اعصابش مسلط شود، با غضب نعره زد: «من گفتم آنها را بياور. نگفتم سر از تن شان جدا كن!» سپس با چوب خيزران، به او اشاره كرد و گفت: «واي بر


تو! اينان را كجا يافتي؟!

- زني از طايفه ي ما، آنها را ميهمان كرده بود.

-... و تو، حق ميهماني را هم ادا نكردي! خوب، مي خواستي آنها را زنداني كني و مرا خبر دهي تا آنها را بياورند. اصلا چرا آنها را زنده نياوردي تا 4000 درهم به تو جايزه دهم؟ من براي يزيد نوشته ام آنها نزد من اسير هستند. حالا اگر آنها را از من زنده بخواهد چه پاسخي بايد بدهم؟» حارث پاسخي نداشت جز آنكه، ماجرا را از اول تا آخر باز گويد.

نفرت و انزجار در دارالاماره موج مي زد، بي آن كه كسي گفته ي مكرر او را بپذيرد كه: «خواستم به امير تقرب بجويم!» ابن زياد، دعاي طفلان مسلم را يك بار ديگر زير لب زمزمه كرد و خشمناك به حارث گفت: «حقا كه پروردگار عالمين، بين شما قضاوت كرده است.» و بعد رو به ديگران فرياد كشيد: «كيست كه اين جنايتكار را به سزاي عملش برساند؟» نادر داوطلب شد. ابن زياد گفت: «سرها را ببر و به پيكرشان ملحق ساز! كتفهاي اين مرد را هم محكم ببند و همان جايي كه اين دو طفل را به قتل رسانده، گردن بزن! اما مگذار خون كثيف او، با خون دو كودكان عجين شود! اين 10000 درهم و لباسهاي آن خبيث هم از آن تو. از اين پس نيز آزادي!»


نادر كه از خوشحالي در پوست نمي گنجيد، حارث را دست بسته و سر برهنه، به پيش انداخت و از دارالاماره بيرون رفت.

نادر و حارث و مردم كوفه، رود فرات را پيش روي داشتند و در ساحل بلا، جسم مجروح پيرزني بود و تن بي سر طفلان مسلم. حارث به غلام وعده ي 2000 دينار طلا داد. نادر گفت: «من به وسيله ي قتل تو، بهشت جاودان را طلب مي كنم!»

كودكان، سر حارث را كه بر ني زده بودند، با سنگ و تير هدف قرار داده، مي گفتند: «اين سر قاتل خاندان رسول خدا (ص) است!»

فرات و زمين جسم حارث را نپذيرفتند. جنازه اش را به آتش كشيدند و خاكسترش را بر باد سپردند، تا هميشه به ياد تاريخ باشد كه ستم ماندني نيست.

مادر طفلان مسلم در مدينه، از خواب دهشتناكي برخاست و زار زار گريست. مختار در انديشه ي انتقامي سخت بود.

بسطام، پنجم فروردين ماه

1369 هجري شمسي