بازگشت

خواب ديدار پدر


از داخل اتاق، صداي ناله ي خفيفي به گوش مي رسيد. بر روي قسمتي از زمين، حصير مندرسي ديده مي شد. كوزه ي كهنه ي لب شكسته ي كوچكي در گوشه ي اطاق بود و در كنارش دو كودك، با چشماني گود رفته و صورتهايي مهتابي رنگ. چشمشان به تاريكي و ظلمت، عادت كرده بود و دنيايشان حصار تنگ همان اتاق بود. محمد كه تنها هشت بهار را به چشم ديده بود، سعي كرد از زمين برخيزد، اما نتوانست. دستش را تكيه گاه قرار داد و به زحمت بلند شد. خشك لب، زبان در كام چرخاند و گفت: «ابراهيم، برادرجان! چطور است ما خودمان را به اين پيرمرد معرفي مي كنيم. شايد فرجي باشد!» ابراهيم كوزه را برداشت و با نوميدي بر روي زمين نهاد و با صدايي محزون گفت: «يك سال است كه اينجا زنداني هستيم، عمرمان تباه شده و مدتهاست آفتاب را نديده ايم. كسي هم سراغ ما را نمي گيرد. روزها روزه مي گيريم و هنگام غروب، پيرمرد دو قرص نان جو و يك كوزه آب گرم، براي ما مي آورد. مگر فرقي هم مي كند؟ آيا مي خواهي به ما آب خنك دهد؟ فكر نمي كنم!»


محمد در چهره ي برادر خيره شد و در حالي كه روي زمين مي نشست گفت: «نمي دانم! ولي به يك بار امتحان مي ارزد. شايد پيرمرد دوستدار خاندان مولايمان علي (ع) باشد شايد...» ابراهيم، به چپ و راست سر تكان داد و گفت: «كوفي و دوستدار علي (ع)!! مگر همين كوفيان، عمويمان علي (ع) را نكشتند؟» محمد نفس بلندي كشيد و ناليد: «الان كودكان هم سن و سال ما در مدينه بازي مي كنند. نان و خرما مي خورند. در نخلستانهاي بزرگ و زيبا...» لحظه اي تامل كرد و ادامه داد: «من امشب خود را به پيرمرد معرفي مي كنم. ضرري كه ندارد. نظر تو چيست برادر؟» ابراهيم به خواب رفته بود. شايد در خواب، مادرش را مي ديد كه به او، آب سرد و نان و خرما مي دهد! پيرمرد در حال رفتن بود. محمد جلو رفت و گفت: «عموجان! مي شود از شما چند سوال بكنيم؟»


پيرمرد نگاهي به او كرد و با ناراحتي جواب داد: «زود بگو كه كار دارم!» ابراهيم گفت: «اي شيخ! آيا تو محمد (ص) را مي شناسي؟»- چگونه او را نشناسم، او پيغمبر من است!-علي بن ابيطالب (ع) را چه؟ آيا او را مي شناسي؟- چرا نشناسم؟ او پسر عمو و برادر پيغمبر است. مولايم علي (ع) است. مگر شما هم او را مي شناسيد؟- يك سوال ديگر هم دارم. آيا تو مسلم را هم مي شناسي؟- آري! مسلم بن عقيل نماينده ي حسين (ع) بود. او را مظلومانه و غريب در كوفه كشتند. اين سوالات براي چيست؟ ابراهيم كه ناظر پرسش و پاسخ آن دو بود، طاقت نياورد و گريه كنان گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو محمديم (ص). ما فرزندان مسلم بن عقيل هستيم و علي بن ابيطالب (ع) عموي پدر ماست و اينك در دست تو اسيريم. آن وقت تو اين گونه بر ما سخت گيري مي كني!»

مشكور خود را بر روي دست و پاي كودكان انداخته بود و مي گريست. آنان را مي بوئيد و مي بوسيد و گرد و غبار را از صورت و جامه هاي مندرسشان پاك مي كرد و مي گفت: «عزيزانم مرا ببخشيد، عفوم كنيد، نمي دانستم. خدايا مرا


ببخش. چگونه فرداي قيامت در روي علي (ع) بايستم؟ چه كنم، بدبخت دنيا و آخرت شدم! دستگاه ستم را براي اين پيشه ساختم، تا شايد شيعه ي علي (ع) را نجات دهم، فرزند علي (ع) را آزردم! عزيزانم، جانم فدايتان. به من گفته بودند شما اسراي قوم خارجي هستيد كه بر يزيد شوريده ايد! نگفتند كودكان مسلم و در سپاه حسين (ع) بوده ايد!» مشعل پيرمرد، اطاق كوچك را روشن كرده بود. پيرمرد با دستان زمختش، به آنان آب خنك و نان و خرما مي خوراند. صبح نزديك بود....

پيرمرد، در را باز كرد، دو كودك را بوسيد و به آنان بقچه اي كوچك، حاوي نان و خرما، داد و گفت: «ميل، ميل شماست. اگر بخواهيد بمانيد، من تا آخر عمر غلام و خدمتگزار شما خواهم بود. شايد چند وقت ديگر حكومت اين ستمگران پايان پذيرد!» ابراهيم گفت: «نه عموجان! دلمان مي خواهد برويم. آخر....»- آخر دلمان براي مادرمان تنگ شده است. براي


عمه مان زينب (س)، براي عمويمان سجاد (ع)، براي خواهر كوچكمان حميده... به خدا، براي كوچه هاي مدينه دلمان يك ذره شده! پيرمرد در حالي كه انگشترش را از دست بيرون مي آورد، گفت: «اين انگشتر را به برادرم در قادسيه بدهيد. او شما را به مدينه، نزد عموها و عمه هايتان مي فرستد. اينك نيمه ي شب است و مي بايست زودتر حركت كنيد. شبها راه برويد و روزها را استراحت كنيد، تا خدا فرجي نصيب شما نمايد. هر چه زودتر از كوفه و اطراف آن دور شويد، چون فردا صبح نماينده ي ابن زياد به اينجا مي آيد. مي دانم كه آزادي شما، به قيمت جانم تمام مي شود. اما باكي نيست. فرداي قيامت نزد مولا علي (ع) مرا شفاعت كنيد.» پيرمرد با اشكهايش آنان را بدرقه كرد و كودكان دست در دست هم از آنجا دور شدند. چشمهايشان خوب نمي ديد؛ غريب و نگران و افسرده بودند؛ اما اميد داشتند كه با طلوع آفتاب، لذت آزادي را خواهند چشيد. پيرزن، اندام كوچك و ظريف كودكان را شسته، گيسوان آنها را شانه كرده و لباسهايشان را نيز عوض كرده بود. دو


كودك، كنار پيرزن مشغول خوردن نان و خرما و شير و عسل شدند. پيرزن، گاه دست نوازش بر سرمحمد مي كشيد و گاه بر گونه ي ابراهيم بوسه مي زد و مي گفت: «بخوريد عزيزان من! تاكنون چنين بوي خوبي از كسي استشمام نكرده بودم!» شب، چادر سياه خويش را بر همه جا افكنده بود و كودكان پس از يك راهپيمايي طولاني و خسته كننده، اينك بر بستري نرم غنوده بودند. پيرزن بر بالاي بستر، گيسوان زيبايشان را شانه مي كرد و اتفاقات صبح تاكنون را لحظه به لحظه به ياد مي آورد:- صبح، كبوتري را ديدم كه از بالاي خانه ام گذشت، و من آن را به فال نيك گرفتم. چند لحظه بعد، كنيزم وارد شده و در حالي كه از شدت خستگي و شوق، نفس نفس مي زد؛ سر آسيمه پرسيدم: «چه جايزه اي مي خواهي!»- براي شما دو ميهمان آورده ام!- چه مهمان هايي هستند كه جايزه مي خواهي؟- كودكان مسلم! كودكان مسلم بن عقيل! پيرزن رو كرد به ابراهيم و پرسيد: «نگفتيد پس از آزادي از زندان، بر شما چه گذشت؟» ابراهيم گفت: «ما راه را بلد نبوديم. از اين سو به آن سوي مي رفتيم. نيمه هاي شب كه خيلي خسته شديم، خود را


كنار شط فرات ديديم و كنار يك نخل تا صبح مانديم. صبح كنيز شما كه براي بردن آب از شط فرات آمده بود ما را ديد و شناخت و نزد شما آورد!» كنيز مي خنديد و پيرزن مرتب به او تاكيد مي كرد: «مبادا به دامادم چيزي بگويي!» و آن وقت، رو كرد به دو طفل و گفت: «آخر، داماد من، شيعه ي علي (ع) نيست و در لشكر كوفه با حسين (ع) در كربلا نبرد كرده است. اميدوارم كه امشب وارد نشود. دير وقت است عزيزانم! بهتر است آسوده بخوابيد، كه سفري بس دراز پيش روي داريد.» لحظاتي بعد، خواب آرام آرام، بر چشمان دو طفل مسلم سنگيني مي كرد. محمد گفت: «به گمانم امشب در امان هستيم، بيا دست در گردن يكديگر بيندازيم، قبل از آن كه مرگ به سراغ ما بيايد.»

با صداي متوالي كوبه ي در، پيرزن آشفته و ترسان، بي اختيار، با پاي برهنه دويد و در را گشود. دامادش با هيكلي مهيب و زشت، پشت در ايستاده بود و به او مي نگريست. پيرزن بي آنكه تعارفي كند، گفت: «اين چه وقت آمدن


است؟»- واي بر تو، در را باز كن! نزديك است از خستگي هلاك شوم! حارث با عجله مشغول غذا خوردن شد و بي آن كه متوجه نگراني و اضطراب و لرزش دستهاي مادر زن خود شود، كوزه ي آب را سر كشيد. پيرزن گفت: «خيلي خسته به نظر مي رسي، مگر اتفاقي افتاده است؟»-امروز جارچي جار مي زد كه هر كس دو طفل مسلم را بياورد، 2000 درهم و يك اسب زيبا جايزه خواهد گرفت، گويا ديشب زندابنان، اين دو كودك را رها كرده است. از صبح تاكنون براي پيدا كردن آن دو، خود و اسبم را خسته كرده ام. تمام كوچه هاي كوفه و روستاها و نخلستانهاي اطراف را جسته ام. اما هيچ اثري از آنها نيست. گويي آب شده و به زمين فرو رفته اند.- بترس از آخرت! فرداي قيامت، محمد (ص) را دشمن خود مكن!- واي بر تو، دنيا را بايد به دست آورد؛ دنيا اهميت دارد نه آخرت!- از اين پول درآوردن بگذر. گيرم كه بچه ها را گرفتي، با پول جايزه مي خواهي نان بخري، ما اين نان را كه عذاب آخرت دارد؛ نخواهيم خورد!


-... گويا از اين موضوع اطلاعاتي داري. برخيز تا به نزد امير رويم!- امير، از من پيرزن، كه در گوشه ي بيابانم؛ چه مي خواهد؟ دقايقي بعد، حارث خوابيده بود اما چشمان نگران پيرزن پلك برهم نمي زد.

ابراهيم، دست بر شانه ي برادر نهاد و محمد برخاست و نشست:- برادر، چه شده؟ آيا اتفاقي افتاده است؟- من خواب عجيبي ديده ام!- من هم ساعتي قبل رسول خدا (ص)، علي مرتضي (ع)، فاطمه زهرا (س)، امام حسن و امام حسين (ع) و پدرمان مسلم را ديدم كه در بهشت قدم مي زدند. پيامبر تا مرا ديد، به پدرمان فرمود: «چگونه راضي شدي اين دو كودك را پيش دشمنان بگذاري و نزد ما بيايي؟» پدرمان عرض كرد: «آنها فردا، نزدمان خواهند آمد.» ابراهيم با تعجب گفت: «من نيز بدون كم و كاست، همين خواب را ديدم. گويا امشب، آخرين شب عمر ماست. شام آخر ماست!»


دو كودك دست در گردن يكديگر، زار زار مي گريستند و از فراق پدر و برادران و خواهر و خاندان خويش مي ناليدند، به اميد آن دستي برآيد و نجاتشان بخشد.



زبان خامه ندارد سر بيان فراق

و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق



دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال

بسر رسيد و نيامد به سر، زمان فراق



حارث با شنيدن صداي گريه ي دو كودك، از خواب پريد و نعره زد: «صداي گريه از كجاست؟! چراغ را بياور ببينم!» پيرزن با لكنت زبان پاسخ داد: «به گمانم از همسايه ها باشد.» حارث خود برخاست و اتاقها را يك يك جستجو كرد. وارد نهان خانه كه شد، دو كودك را ديد كه دست در گردن يكديگر مي گريستند. محمد در گوش ابراهيم گفت: «برخيز! به خدا قسم به آن بلايي كه نمي خواستيم، مبتلا شديم!» حارث پرسيد «شما كيستيد؟» ابراهيم، آرام و محزون گفت: «اگر ما راست بگوييم، در امان خواهيم بود؟»- آري!- محمد بن عبدالله (ص) گواه است؟- آري!


- خدا بر آنچه گفتي، وكيل و گواه است؟- آري؟-اي شيخ! ما يتيمان مسلم بن عقيل (ع) هستيم كه از ترس جان، از زندان ابن زياد گريخته ايم و در اينجا پناه گرفته ايم. حارث نعره ي مستانه اي زد و گفت: «از مرگ، به سوي مرگ فراري شده ايد!» و با دو سيلي كه به صورتشان نواخت، ابراهيم نقش زمين شد و محمد نيز بر زمين افتاد و دندانهايشان در دهان شكست! آن گاه گيسوان و كتف و بازويشان را محكم به هم بست و خود در گوشه اي خوابيد و تا صبح خواب جهنم و دو هزار سكه ي طلا را ديد...