بازگشت

از اسارت تا اسارت


هنوز تا كوفه راه زيادي مانده بود. از كنار نخلستاني عبور كردند. مردم روستا به تماشاي آنان آمده بودند و بهت زده، سرهاي بر نوك نيزه را مي نگريستند. يكي مي گفت: «آن سر كيست... آن سر نوراني؟»

صدايي پاسخ داد: «چطور نمي شناسي! سر عباس بن علي (ع) است.»- و آن سر ديگر.... آن زيباروي؟-او شير قبيله ي اسد است، حبيب بن مظاهر! گفتگو ادامه داشت. زني گفت: «آن زن شير دل كه گريه نمي كند، كيست؟»- نمي شناسي؟... زينب دختر علي (ع) است.-و آن جوان بيمار؟- علي بن حسين است...- پس سر حسين (ع) كو؟- شايع شده است عصر عاشورا، سر مبارك حسين بن علي را براي ابن زياد به كوفه فرستاده اند.- پس چرا اينها را بر شترهاي بي جهاز سوار كرده، با غل


و زنجير، پاهايشان را به زير شكم آنها بسته اند؟

-اينها عليه حكومت قيام كرده اند! عمر سعد دستور داد قافله به سرعت راه خود را به طرف كوفه ادامه دهد. و آن وقت با خود گفت: «توبه مي كنم و بعد حكومت ري، شراب و زنان زيباروي، به دور از سرزنش اين قوم وحشي بيابانگرد.».

شهر چراغاني و آذين شده بود.

مردم دست از كار كشيده، ولوله كنان در كوي و بام و برزن به نظاره ايستاده بودند. به دستور ابن زياد هيچ كس حق حمل سلام اعم از خنجر و نيزه و شمشير را نداشت و بيست هزار نظامي [1] مامور كنترل مردم بي وفاي كوفه بود.

- آي مردم كوفه! اسراي جنگ كربلا و مخالفين اميرالمؤمنين يزيد!! را آوردند!

اين صداي زني بود كه فريادش با فرياد شادي ديگر مردم، فضاي ميدان را پر كرده بود؛ مردمي كه هنوز مركب دواتشان، براي نوشتن دعوتنامه ها نخشكيده بود.


- شما اسراي كدام قوم هستيد؟ مردم ميان حرف زن پريد كه:- اينان خارجي هستند! و زينب به آرامي جواب آن زن را داد كه:- ما اسراي آل محمد (ص) هستيم. منم زينب دختر علي بن ابيطالب (ع). مردم خروشيدند و بر سر زدند و زاري كردند. كنترل جمعيت عظيم مشكل بود. زني از خانه ي خود، براي زنان اهل بيت مقنعه و روسري و چادر آورد! مردم بر اطفال رحم مي كردند و براي آنها نان و خرما مي آوردند، اما ام كلثوم نان و خرماها را از دست بچه ها مي گرفت و به صاحبانشان پس مي داد و مي فرمود: «صدقه بر ما اهل بيت حرام است.» و آنگاه نگاهي به جمعيت گريان مي كرد و مي گفت: «اي اهل كوفه! مردان شما، ما را مي كشند و زنان شما، بر ما گريه مي كنند. خداوند بين ما و شما حكم فرمايد.» ناگاه هياهوي عظيمي بر پا شد. سرهاي معظم شهدا و در پيشاپيش آنها، سر مبارك سيد الشهدا (ع) را به حركت در آوردند. محمد اصغر به ابراهيم گفت: «برادر نگاه كن! سر عمويمان حسين است.» زينب برادر را ديد، كه قرائت قرآن مي كرد. پريشان شد و ناليد:




صوت قرآن تو، صبرم را ربود از دل حسين

زان سبب سر را زدم بر چوبه ي محمل حسين



من ز طفلي، بر سر دوش نبي ديدم تو را

از چه بگرفتي كنون بر نوك ني منزل حسين



اين تويي بالاي ني، اي آفتاب فاطمه

يا شده خورشيد گردون بر زمين نازل حسين



مي خورد بر هم لبت، گويا تكلم مي كني

گاه با من، گه به طفلان، گاه با قاتل حسين



اي هلال من، ز بس در خاك و خون پوشيده اي

ديدنت آسان، شناسايي بود مشكل حسين



اختيار ديده را پاي سرت دادم زدست

ترسم از اشكم بماند كاروان در گل حسين



هر چه پيش آيد خوش آيد، سينه را كردم سپر

با اسارت نهضتت را مي كنم كامل حسين



زنان بر سر و روي خود مي زدند و مردان نيز مي گريستند. كاروان به سوي دارالاماره ستم مي رفت.

ابن زياد با لباسهاي زربفت و چهره اي خندان و سرمست از فتح نابرابر نينوا، بر تختي زرين نشسته بود.


معقل [2] ، پس از كرنشي كه حاكي از نهايت تملق او بود، شروع به سخن گفتن كرد:

-حضرت حاكم به سلامت باد، مي خواستم درباره ي مسلم...

كه ابن زياد حرفش را قطع كرد و غريد:-آه، آه. همه اش مسلم، مسلم، مسلم! آخر چه مي گويي؟ ما مسلم را كشتيم... حسين (ع) را هم! و بعد كمي آرام شد و گفت: «و اما براي جاسوسيهاي بسيار مهم تو، در خدمتگزاري به اميرالمومنين!» دست كه بر هم زد، غلامي سيه چرده با سيني زريني كه در آن چند كيسه قرار داشت، وارد شده و در سمت راست ابن زياد ايستاد.

عبيدالله كيسه اي را سبك و سنگين كرد و آن را به سوي معقل انداخت. معقل آن را در هوا گرفت و در حالي كه تعظيم مي كرد گفت: «مي خواستم بگويم دو پسر مسلم به نامهاي محمد و عبدالله در كربلا به پدرشان ملحق شدند.» ابن زياد از روي تخت بلند شد، قهقهه ي مستانه اي زد و گفت: «بگوييد حميد بن مسلم ازدي [3] بيايد.»


حميد وارد شد و تعظيمي كرد و نزديك تر رفت. ابن زياد پس از سخنان در گوشي با وي، اجازه ي مرخصي داد. قصر نفرين شده اينك آكنده از صداي خنده و قهقهه ياران و اصحاب شيطان بود. عبيدالله باز دست در سيني برد و دو كيسه ي ديگر به سوي معقل انداخت.

معقل هر دو كيسه را برداشت و با تبسم گفت: «و اينك در ميان اسراي كربلا، دو فرزند ديگر مسلم، به نامهاي ابراهيم و محمد اصغر ديده مي شوند كه هفت هشت ساله به نظر مي رسند.»

ابن زياد فرياد: «مگر پسر عقيل چند فرزند داشت؟»- قربان! طوري كه من تحقيق كرده ام پنج پسر. گويا يكي شان در زمان حيات پدر فوت كرده است و سر دوتايشان هم در بازار كوفه و دوتاي ديگرشان اسير امير هستند.» لحظاتي بعد معقل با پنج هزار سكه ي اشرفي طلا، از تالار خارج شد.

عبيدالله بي توجه به صداي ضجه كودكان يتيم از خرابه ي كنار مسجد اعظم كوفه، در حالي كه به اندرون مي رفت گفت: «بلايي به سر كودكانش بياورم كه تاريخ بنويسد. مسلم مي خواست مرا از بين ببرد! و حالا من نسلش را قطع نام خانواده ي مسلم را از صفحه ي تاريخ محو مي كنم.»


مامور ويژه ي زندان گفت: «به دستور فرماندار بزرگ كوفه و بصره و اميران، عبيدالله بن زياد بن ابي سفيان، اسراي هاشمي مي بايست نام و نام پدر را، هنگام خروج بلند بگويند. واي به حال كسي كه تخلف كند...»-علي فرزند حسين بن علي (ع)-زينب دختر علي (ع)- ام كلثوم دختر علي (ع)- محمد پسر مسلم! زندانبان نگاهي به كودك هفت ساله كرد و گفت: «تو بمان!»- حسن پسر حسن (ع)-ابراهيم پسر مسلم- تو هم بمان، بقيه سوار شوند! دو كودك بي تابي مي كردند. ناله ي زينب (س) بلند شد. امام زين العابدين (ع) نگاهي به آنها كرد و خطاب به مامور زندان گفت: «با اين دو كودك چه كار داريد؟ كشتن پدر، عموها و برادرانشان كافي نيست؟»

دو كودك مانند دو مرغ پركنده، بال و پر مي زدند؛ با چشم


گريان: در حالي كه زير بازوانشان را گرفته، به سوي قصر مي بردند؛ مي ناليدند كه: «مادر! عمه! نجاتمان بدهيد!» لحظاتي بعد، به زور سر نيزه و شمشيرهاي آخته، كاروان اسراي كربلا به سوي شام مي رفت، و حميده در فراق دو برادر مي گريست!

ابن زياد نگاهي به دو طفل كرد و بعد پدرشان مسلم را به يادآورد كه چندي پيش او را به قتل رسانده بود. به ياد آورد وقتي چشمش به مسلم افتاد، فرياد زده بود كه: «گويا تو مي پنداري كه از اين حكومت بهره اي داري!» و مسلم با آرامشي خاص جواب داده بود: «سوگند به پروردگار يكتا، اين نه پندار است، كه من آن را باور دارم.» اينك طفلان مسلم، روبروي او ايستاده بودند. يادگارهاي دشمن او، دست بسته، با موهايي ژوليده، با لباسهايي خاك آلود، و با صورتهايي زخمي و سيلي خورده، اما صبور نگاهش مي كردند. ابن زياد طاقت نياورد و فرياد زد: «مشكور [4] را بياوريد.»


لحظاتي بعد، پيرمردي وارد شد. تعظيم كرد و منتظر اوامر امير ايستاد.

ابن زياد گفت: «اين دو كودك را نزد تو مي سپارم. آنان را حبس مي كني و بر آنها سخت مي گيري و خوردني و آشاميدني را از آنها دريغ مي داري، مبادا برايشان ترحم كني!» دو كودك بدون آنكه سخني بر زبان بياورند، حركت كردند. ابن زياد لبخندي بر لب آورد و آنگاه دو كيسه ي قرمز رنگ حاوي دهها سكه ي طلا براي پيرمرد انداخت. به نزديك در تالار كه رسيدند، ناگهان ابراهيم برگشت و نگاهي تند و تيز به ابن زياد كرد. لبخند بر روي لبان ابن زياد خشكيد، رنگ از رخسارش پريد و در حالي كه خيره خيره به ابراهيم مي نگريست، نعره زد: «ببرشان پيرمرد! زندانيشان بكن. ببرشان تا ديگر اينان را نبينم!» سكوت بود و حاكميت زور زور بر تالار سنگيني مي كرد.



پاورقي

[1] نيمي از اين عده از عشاير کوفه بودند.

[2] جاسوس ابن زياد که به صفوف طرفداران مسلم بن عقيل نفوذ کرد و موجب دستگيري برخي از سران آنها شد.

[3] اين شخص گزارشگر وقايع کربلاست وهمو عصر عاشورا سر امام (ع) را با خولي به کوفه آورد.

[4] مشکور از شيعيان بود.